ویکی رو با کمک معجون مسکن می خوابونن و خودشون با فلاکت توی قلعه ی بی سقف می شینن و دنبال راه حل می گشتن. ولی مغز هیچ کس کار نمی کرد. ستاره ها بالای سرشون سوسو می زدن. دلهره ای توی وجودشون احساس می کردن از یکی به دیگری منتقل میشد. هر از چند گاهی هم چشم غره ای به برتی میرفتن.
برتی: بابا هزار بار گفتم. تقصیر من نبود. چرا نمی فهمید؟ فوران انرژی دست خودم نیست... در ضمن اندرو میشه اینقد به اچ سی او فکر نکنی؟ بابا دیوونه مون کردی...اینم از معایب معجون من.دائم دارم اون ریشای سرژو جلوی چشمم می بینم.
اندرو:دست خودم نیست...حس پیشگووییم داره بهم میگه که طولی نمی کشه که ما پیش اچ سی اویی ها لو میریم.
مری:حس پیشگویی؟
بیگانه:چشم درون...
رومیلدا به بیگانه چشم غره ای میره.
نویل:شوخی نکنید.
برتی:راستی یه دختره ای بود چند روز دم در قلعه بود. اون چی شد؟
مری:یادمون رفت بهش رسیدگی کنیم اونم رفت.
برتی:...عالیه...دیگه داوطلبامونم دارن در میرن.بعدا با کمبود عضو مواجه میشیم.
اندرو:البته اگه بعدای در کار باشه...
که ناگهان صدای سم اسب میاد.
رزی:یه نفر داره میاد این طرف.نه دو نفرن...یه پیر مرد سفید پوش با یه دختر جوون.
همه:شوالیه و چو...
اون طرف تر
چو:شوالیه یه نفر داره پیاده میاد اینور.
شوالیه:حتما از بچه های قلعه ست.
چو:نه بابا...یکی دیگه ست. وایسا.
در حالی که شخص ناشناس نزدیک میشه. شوالیه و چو اسباشونو نگه می دارن.
شوالیه:هر کی هستی همونجا بایست تا سوسکت نکردم. و بگو کیستی؟
شخص:اما رابینسون...تو کی هستی؟
شوالیه:دخترک رابینسون! اینجا چه می کنی؟
شخص: میگن قلعه نامی این دور و برا هست...در خواست عضویت داده بودم ولی کسی توجه نکرد.منم دارم میرم.
شوالیه:باید منو بشناسی...شوالیه ی سفید. بنیان گذار قلعه ی روشنایی.
اما: اااا؟ پس شوالیه ی معروف تو هستی؟ خیلی ازت شنیده م.
شوالیه: دخترک پشت اسب چو بشین و بیا تا به درخواستت رسیدگی بشه. ولی باید خیلی چیزا یاد بگیری. فرض کن الان به جای من این قضیه ی قلعه رو به اون سرژ منافق می گفتی.مگه تو گریفیندوری نیستی؟ باید رازداری رو یاد بگیری.
چند دقیقه بعد
شوالیه و چو و اما وارد قلعه میشن.
همه: چو...شوالیه.
شوالیه: سلام یاران دلاور من. چرا غمگینید؟
برتی:تقصیر منه. حتما میدونی...البته اگه معجون از راه دورم کار کرده باشه.
شوالیه:معلومه که کار کرده برتی نابغه...من هوشتو در ساخت معجون تحسین میکنم. ولی این قضیه ی سقف...خوب...باید هرچه زودتر یه فکری به حالش بکنم.
برتی:باور کن قصد.... .
ناگهان برتی ساکت میشه . مردمک چشماش بالا میره ومانند قطعه ای سنگ روی زمین می افته.
چو:برتی...برتی...چی شد؟
همه دور برتی جمع میشن. شوالیه سر تا پای برتی رو ورانداز میکنه.
شوالیه:بی حسی شدیده...ولی آخه چرا؟
نویل:وای...اشتباهی به جای معجون کنترل قدرت معجون بی حسی بهش دادم.
همه:چی؟
نویل:معجون بی حسی...آخه چطور یادم رفت؟ ما هنوز معجون کنترل قدرتو درست نکردیم.
شوالیه:آخه چرا معجون بی حسی؟
نویل: همین جوری...
چو:حالا چی کار کنیم؟