هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۴

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
و ناگهان میز با صدای مهیبی می شکنه همون میزی که دقایقی پیش نامه روش بود و حالا هیکل سرژ ........
همه :
سرژ هم از فرصت استفاده می کنه و ... : اینسندیو .....
در منفجر شده بود و حالا در پرتو های بی رحم آتش می سوخت و به خاکستر تبدیل می شد ..... سرژ با تمام قدرت از روی زمین بلند می شه و با یه پرش خودشو به بیرون پرت می کنه که ...........
دنی : این جا چه خبره . اتفاقی ...
مری : بودو برو سرژو بگیر .
اما : زوووووووووووووووووووود باش !!!!!!!!!!!!!!!
دنی فورا از اتاق خارج می شه میره دنبال سرژ . سرژ وقتی می فهمه دنی دنبالشه چندتا جادو پشت سرش می فرسته که یکی از اونا با دیوار برخورد میگنه و اونو داغون می کنه .... حالا وارد محوطه بیرون شده بودند . سرژ می خواست غیب بشه که.......
دنی : اکسپلیارموس
سرژ بی صلاح رو به روی دنی ایستاده بود . در همین حال مری و اما و بقیه تازه پشت سر اونا رسیده بودن که .............


[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۰:۲۵ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۴

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
همه به طرف زیر زمین اومدن.
اما:ببینم این سرژ آنیماگوسه؟
مری:نمیدونم؟چه طور؟
اما:صبر کن.و به یه کرم خاکی که داشت به طرف در میرفت اشاره کرد.
او دوباره گفت:میتولستانتیا و کرم خاکی خشک شد.
رزی:اه.به خشکی شانس.راستی تو نامه چی نوشته؟
فرانک نامه را بر داشت و شروع به خواندن کرد:
با سلام.
این نامه که اکنون در دست دادید از فرمانده ی گروه اسلیتیرین هاست.این نامه طلسم شده و از این به بعد اسرار شما پیش ما فاش خواهد شد.
ایوانا سریع به طرف شوالیه دوید و داد زد:حالا چی کار کنیم؟
شوالیه کمی فکر کرد و در بعد گفت:این یک حقه است.سرژ خودش رو تبدیل به این نامه کرده که بتونه از این زیرزمین خلاص بشه.
گمنام:از کجا میدونی؟
نویل:مگه ممکنه؟
شوالیه:امتحانش ارزش داره.حالا چو بیا به من کمک کن.
چو:خوب چی کار کنم؟
رزی:فکر کنم الان باید در رو قفل نیم که نتونه فرار کنه.
فرانک:موافقم.
اندرو:شوایه بعدش چی میشه؟
رومیلدا:معلمه دیگه.اگه سرژ نباشه اینجا طلسم شده.
شوالیه:خوب چو آماده ای؟با شماره ی 3 ...
1...2....و 3
و بعد بومب............


قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
همون موقع شوالیه اومد پایین و ......
شوالیه نگاهی به دراکو و بعد هم به اما که هنوز چوبدستیشو به طرف دراکوی خشک شده گرفته بود میکنه

اما با ترس و لرز آب دهنشو قورت میده و میگه:اهم ...چیزه ...من ..
شوالیه:اشکالی نداره ...فقط من ازت انتظار نداشتم
اما که گونه هاش گل انداخته بود و واضح بود که داره از خجالت اب میشه گفت:مرسی ....یعنی منظورم اینه که قابلی نداشت

در همین لحظه بقیه یاران قلعه که سروصدا رو شنیده بودن به تالار میرسن و ..

همه:
مری:این اینجا چیکار میکنه؟
رومیلدا که به طرف دراکو میرفت تا مطمئن بشه خودشه گفت:مسلما برای جاسوسی
نویل که تازه از راه رسیده بود و بوی دودی همراه با شربت افنتیوس میداد گفت:نمیدونین چه وحشتی کردم ..تازه از اتاقی که معجون رو دارم درست میکنم اومده بودم بیرون ...خیال کردم که معجونم منفجر شد
و نگاهی پرسشگر به شوالیه که همچنان به دراکو نگاه میکرد انداخت.

ایوی:مثل اینکه ما از دست جاسوسا خلاصی نداریم
اندرو:آره ...حالا با این چیکار میکنین ؟
رومیلدا:شاید باید بفرستیمش پیش سرژ......راستی سرژ چی شد؟
مری:راست میگی من اصلا حواسم بهش نبود
اندرو:نگران نباشین من بهش رسیدگی کردم هنوز سرجاش هستش تا اینکه لی برگرده
گمنام:ایول ....خوبه پس من ببرمش همونجا؟

شوالیه که تا آن زمان سکوت کرده بود و چیزی نگفته بود نگاهی به همه اعضا که با نگرانی آنجا جمع شده بودند انداخت و گفت: فعلا باید صبر کنیم تا به هوش بیاد تا از زیر زبونش حرف بکشم ...البته با این وضعی که پیش اومده و هنوز سقف قلعه رو درست نکردیم نگه داشتنش اینجا خطرناکه ...گمنام ببرش به زیرزمین تا در معرض دید نباشه ...بقیه هم کمک کنم تا سقف رو سرجاش برگردونیم

به این ترتیب همگی مشغول کار شدند و نویل رفت تا به معجون سری بزنه ....در همین حال .......


The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
گربه از جايش پريد و به سمت در دويد
مري:بگيرينش گمنام برو شاهكارتو بگير
اما:اون با من !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
برتي:مي خواين من مي گيرمش
لي:من مي رم در اتاق ببندم تا فرار نكنه و در رو بست همه در گير و دار گربه گرفتن بودند كه ايوي و رزي چوبشان را بالا بردند و فرياد زدند : پتريفيكوس توتالوس نور سرخ رنگي از چوبشان بيرون امد به گربه خورد و خشك شد
لي:عالي بود چه طور به فكر ما نرسيد؟؟؟
ايوي و رزي:
گمنام:به ذهن منم رسيده بود ولي ............
لي:حتما مي خواستي هوش ما رو بسنجي
گمنام:تقريبا!!!!!

ناگهان مري فرياد زد: گربه رو ببينيد داره تغيير شكل مي ده!!!!!!!!!!!!!!!


[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
شوالیه به طرف اتاقش حرکت کرد.
فرانک در حالی که داشت با یه کاغذ ور میرفت گفت:چرا شوالیه گفت قربان ممنوع؟
اندرو:اون از این حرف بدش میاد.
مری:من که رفتم یه چرتی بزنم.
اما:باشه منم میرم یه کمی کتاب بخونم.
رومیلدا:حالا من چی کار کنم؟
رزی:منو نگاه کن.
نویل:من میرم یه خورده معجون درست کنم.
گمنام:من که رفتم.
و به طرف در قلعه را افتاد.
شروع به قدم زدن کرد که نظرش به یه گربه جلب شد.
اونو به قلعه برد.
ایوانا:نکنه که جاسوس باشه؟
رزی:نمیدونم.
اما:می خواین امتحانش منیم.
برتی:من این کا رو انجام میدم.
لی:نه تو رو خدا.من میکنم.
مری:اصلا خودم میکنم.
مری چوبش رو در آورد ولی همان موقع...


قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ چهارشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۴

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
همه ي بچه ها دور هم تو تالار اصلي نشسته بودن برتي و اما هم پيش بقيه نشستن و بحث شروع شد
شواليه:واقعا از اينكه ياران قلعه دوباره دور هم جمع شديم خوشحالم
مري:واي شواليه چه خوب شد كه بلاخره كارتون تموم شد من دارم از خوشحالي بال در ميارم
چو:واي ولي من عوض بال در آوردن دارم از خستگي ميميرم
هنري:خوب ميخواي برو يه كم استراحت كن
روميلدا:آره چو پاشو اين جلسه كه زياد مهم نيست هست؟
شواليه كه در اين مدت حرفي نزده بود ميگه :
از كي تا حالا شما ها اجازه ي خروج ميدين؟
هنري:ببخشيد
روميلدا:
لي:شواليه فعلا كه همه خستن اجازه بدخ بريم استراحت كنيم بعد جلسه بذار نظر شما چيه؟
اندرو:آره منم با لي موافقم چون ديگه نميتونم پلك هامو باز نگه دارم
شواليه:بسيار خوب برويد اي مسافران ولي عضو هايي كه در قلعه مانده بودند بمانند
مري :شواليه اميدوارم ياران جديد مورد قبولتون واقع بشن
شواليه:اميدوارم
روميلدا:اجازه بديد معرفي كنم
ايشون مادام رزي كه نوشيدني ها شون حرف نداره
ايشون گمنام
ايشون ايوانا
ايشون اما كه ميخواست قهر كنه بره ولي ما منصرفش كرديم آخه هيچ جا بهتر از قلعه نميتونه پيدا كنه
فرانك
ويكي
شواليه:ممنونم روميلدا از ديداره همتون خوشحالم ياران من و اميدوارم بتوانيم با هم در برابر دشمنان مقاومت كنيم و پيروز شويم
پس به اميد پيروزي
مادام كه تحت تاثير شواليه قرار گرفته شده بود گفت
رزي:يك ليوان نوشيدني كره اي ميل داري قربان؟
در همين موقع بود كه صداي شواليه در سراسر قصر طنين انداخت
شواليه: ممنوع... قربان .....ممنوعه
رزي كه بيچاره از ترس پاهاش ميلرزيد ميگه
ببخشيد خوب
مري:رزي ناراحت نشو
شواليه فكر ميكنم شما هم به استراحت نياز داشته باشيد
احتمالا ايوانا اتاقتون رو مرتب كرده
شواليه:متشكرم يار وفادار من ايوانا عزيز
ايوانا
بعد از اينكه شواليه رفت
ايوانا:من كي اتاق شواليه رو مرتب كردم مري؟
مري: براي آشنايي لازم بود
خوب منم خستم در ضمن يادتون نره كه الان نيمه شبه شب همگي بخير


ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ چهارشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۴

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
اما در حالی که برتی را به اتاقی دیگر در قلعه میبرد پیش خود فکر کرد درست کردن معجون کار سختی نیست.
او در حال خواندن آن نامه کرد که مادام رزمرتا وارد اتاق شد.
مادام:کمک مبخوای؟
اما:نه متشکرم. کار آسونی هست.
مادام:باشه.
اما شروع کرد به درست کردن معجون.
کار درست کردن معجون تموم شد که شوالیه آمد بالا و گفت:معجون رو درست کردی؟
اما:اوهوم.
شوالیه خوب ما الان جلسه داریم سریع بیا بریم.
اما:باشه.
آنها از در خارج شدند که ناگهان...
ادامه لطفا
====================================
خارج از رول:
ببخشید این حرف رو اینجا میزنم ولی برتی جان من عضو قلعه هستم.مگه نمیدونی؟من از یاران قلعه هستم.
و اندرو جان متشکرم از پیامی که زدی...


قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ چهارشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۴



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۷ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
از شیراز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
شوالیه:راستشو بگو نویل چرا این جوری شد؟
نویل:
شوالیه:اندرو تو بگو
اندرو:ووووووو (داشت سوت می زد)
شوالیه: مجبورم نکنید
نویل:خب راستش ما حسابی خسته بودیم وقتی از ماموریت برگشتیم بعد باید راه می افتادیم طرف کوه فریز ایس که برتی گفت..

نویل حرفشو قورت داد انگار بین یه دوراهی قرار گرفته بود نمی دونست چی کار کنه

شوالیه با لحنی ارام:برتی چی گفت نویل راستشو بگو نویل این خیانت به دوستت نیست

نویل:اون گفت این کار بی خودیه چرا باید اون قدرتشو کم کنه اخه می تونه مفید باشه گفت می تونه با یه ورد یه دسته مرگ خوارو بفرسته به درک...

شوالیه:خب پس این جوری تصمیم گرفتید به من کلک بزنید نویل تو منو نامید کردی اندرو تو هم

اندرو حسابی سرخ شده بود :منو نویل خیلی بهش گفتیم ولی قبول نکرد

شوالیه:و عاقبتش شد این به سقف نگاه کن به خود برتی نگاه کن

چو:حالا چرا بهش اینو دادی بخوره؟
نویل:قرار شد یه معجون الکی بخوره اونم جلوی همه منم اشتباهی معجون بی حس کننده رو بهش دادم

مری:معجون که خطرناک نیست
شوالیه:اگه همونی یاشه که من فکر می کنم روی انسان ها تاثیرش خیلی کوتاهه و خطری نداره درسته نویل اون معجونه؟
نویل:اره خودشه شانس اوردیم من هنوز یه مقدار شن وایتوپرم دارم
می تونم بازم درست کنم
شوالیه: خوبه
اما این برتی رو ببر فکر کنم بتونی این معجونو درست کنی وبا یه حرکت چوب دستی یه تیکه کاغذ به اما داد برو این اولین ماموریت تو

اما:ماموریت... این بچه بازیه
گمنام:بابا تو داشتی الان قر می کردی می رفتی حالا کلاس می زاری؟

چو:بسه این حرف ها توی قلعه جا نداره کارای کوچیکم میی تونن مهم باشن

شوالیه یه نگاه به نویل کرد :نویل این بار می بخشمت ولی دیگه نباید ماموریت ها رو سرسری بگیرید با تو هم بودم اندرو

نویل و اندرو با هم:باشه

شوالیه: این هنری کجاست؟
رومیلدا:ممممممم
شوالیه:چیزی شده
و جینی پرید وسطو تمام ماجرا را برای شوالیه گفت

شوالیه کمی فکر کرد و بعد گفت بهتره اول یه فکری به حال این سقف بکنیم بعد باید یه جلسهبزاریم برید هنری رو هم بیارید...



W.T


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۴

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۸۵
از اعماق شهر لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
ویکی رو با کمک معجون مسکن می خوابونن و خودشون با فلاکت توی قلعه ی بی سقف می شینن و دنبال راه حل می گشتن. ولی مغز هیچ کس کار نمی کرد. ستاره ها بالای سرشون سوسو می زدن. دلهره ای توی وجودشون احساس می کردن از یکی به دیگری منتقل میشد. هر از چند گاهی هم چشم غره ای به برتی میرفتن.

برتی: بابا هزار بار گفتم. تقصیر من نبود. چرا نمی فهمید؟ فوران انرژی دست خودم نیست... در ضمن اندرو میشه اینقد به اچ سی او فکر نکنی؟ بابا دیوونه مون کردی...اینم از معایب معجون من.دائم دارم اون ریشای سرژو جلوی چشمم می بینم.
اندرو:دست خودم نیست...حس پیشگووییم داره بهم میگه که طولی نمی کشه که ما پیش اچ سی اویی ها لو میریم.
مری:حس پیشگویی؟
بیگانه:چشم درون...
رومیلدا به بیگانه چشم غره ای میره.
نویل:شوخی نکنید.
برتی:راستی یه دختره ای بود چند روز دم در قلعه بود. اون چی شد؟
مری:یادمون رفت بهش رسیدگی کنیم اونم رفت.
برتی:...عالیه...دیگه داوطلبامونم دارن در میرن.بعدا با کمبود عضو مواجه میشیم.
اندرو:البته اگه بعدای در کار باشه...

که ناگهان صدای سم اسب میاد.
رزی:یه نفر داره میاد این طرف.نه دو نفرن...یه پیر مرد سفید پوش با یه دختر جوون.
همه:شوالیه و چو...

اون طرف تر
چو:شوالیه یه نفر داره پیاده میاد اینور.
شوالیه:حتما از بچه های قلعه ست.
چو:نه بابا...یکی دیگه ست. وایسا.

در حالی که شخص ناشناس نزدیک میشه. شوالیه و چو اسباشونو نگه می دارن.

شوالیه:هر کی هستی همونجا بایست تا سوسکت نکردم. و بگو کیستی؟
شخص:اما رابینسون...تو کی هستی؟
شوالیه:دخترک رابینسون! اینجا چه می کنی؟
شخص: میگن قلعه نامی این دور و برا هست...در خواست عضویت داده بودم ولی کسی توجه نکرد.منم دارم میرم.
شوالیه:باید منو بشناسی...شوالیه ی سفید. بنیان گذار قلعه ی روشنایی.
اما: اااا؟ پس شوالیه ی معروف تو هستی؟ خیلی ازت شنیده م.
شوالیه: دخترک پشت اسب چو بشین و بیا تا به درخواستت رسیدگی بشه. ولی باید خیلی چیزا یاد بگیری. فرض کن الان به جای من این قضیه ی قلعه رو به اون سرژ منافق می گفتی.مگه تو گریفیندوری نیستی؟ باید رازداری رو یاد بگیری.

چند دقیقه بعد

شوالیه و چو و اما وارد قلعه میشن.
همه: چو...شوالیه.
شوالیه: سلام یاران دلاور من. چرا غمگینید؟
برتی:تقصیر منه. حتما میدونی...البته اگه معجون از راه دورم کار کرده باشه.
شوالیه:معلومه که کار کرده برتی نابغه...من هوشتو در ساخت معجون تحسین میکنم. ولی این قضیه ی سقف...خوب...باید هرچه زودتر یه فکری به حالش بکنم.
برتی:باور کن قصد.... .
ناگهان برتی ساکت میشه . مردمک چشماش بالا میره ومانند قطعه ای سنگ روی زمین می افته.

چو:برتی...برتی...چی شد؟

همه دور برتی جمع میشن. شوالیه سر تا پای برتی رو ورانداز میکنه.
شوالیه:بی حسی شدیده...ولی آخه چرا؟
نویل:وای...اشتباهی به جای معجون کنترل قدرت معجون بی حسی بهش دادم.
همه:چی؟
نویل:معجون بی حسی...آخه چطور یادم رفت؟ ما هنوز معجون کنترل قدرتو درست نکردیم.
شوالیه:آخه چرا معجون بی حسی؟
نویل: همین جوری...
چو:حالا چی کار کنیم؟


جلد هفتم کتابهای هری پاتر:"هری پاتر و چهل دزد بغداد."


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۹:۳۶ چهارشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
در همین موقع اندرو پا می شه و می گه :
- اما!!اگه همه بخوان مثل تو به خاطر اینکه نظرشون پذیرفته نشهو...پاشن برن که نمی شه.ما یه گروهیم.ما این جا رو راه نینداختیم تا با هم دعوا کنیم.ما با همیم اگه بخوایم با هم قهر کنیم که مثل اون مرگ خوارهای به درد نخور می شیم.
همه :
اندرو : راست می گم.من...نمی تونم جنگ رو تحمل کنم...من از تمام بدی ها بدم میاد..نه من مطمونم همه ی شما و حالا که توی این جا اومدم و فهمیدم چه اتفاقی داره پیش میاد نباد نه من نه شما به خاطر این مسائل قلعه رو ترک کنیم.
نویل :
برتی : چت شد؟؟
نویل: هیچی.دلم واقعا برای خودم سوخت.
اندرو : حالا چی بازم می خوای بری اما؟؟
اما : ...........

------------------------------------------------------------------
بچه ها اگه بخواین این جوری بکنین نمی شه.چون ممکنه من توی این نمایشنامه یادم بره اسم یه نفره بیارم قرار بر این نیست که از اون خوشم نمیاد خب ادم یادش می ره.
حالا شما هم اما جان ناراحت نشو و سعی کن با فعالیت بیشتر خودتو بیشتر یاد بچه ها در موقع نمایشنامه نویسی بیندازی.


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.