هری صدایی شنید. از خواب پرید؛ او در این روزها بسیار ناآرام بود.
دستش را به طرف لیوان آب کنار میز برد تا کمی آب بنوشد و آرام شود.
تا دستش به لیوان خورد؛ دنیا دگرگون شد؛ احساس میکرد در یک لوله درحال چرخش است. چند لحظه بعد خود را دید که روی زمین افتاده است.
سرش را برگرداند و خود را در بولواری دید که بسیار بزرگ بود و در آن مغازه های مدرن نیز به چشم میخورد؛ اما هنوز خرابه ی خانه های قدیمی با سقف گنبدی که هری(از طرف نویسنده) از آناه نفرت داشت پدیدار بود.
هری متوجه شد چوبدستی ندارد.. هوا بسیار گرم و آسمان پر از ستاره بود.
کمی دورتر بولوار تمام میشد و به پارکی منتهی میشد که مانند میدان اما بزرگتر بود.
ناگهان دو جرقه ی سبز و بنفش پدیدار شدند و پس از قزقز آندو دو مرد پدیدار شدند.
اولی پیرمردی بود ریشهای بلندش او را یاد دامبلدور می انداخت.
اما مرد برخلاف دامبلدور عینکی بزرگ برچشم داشت و ردایی سیاه مانند
اسنیپ پوشیده بود که در زیر آن یک پیراهن بلند تنش بود.
(کیه؟)
و مردی کنار او بود که هری نمیخواست به او فکر کند....
مرد با صدایی فش فش دار گفت:
_فکر کنم بفهمی چی میگم پاتر. از دیدنت خوشحالم! بهت دستیارمو معرفی میکنم که باهم میخوایم تو رو همینجا بکشیم...
معرفی میکنم دوست عزیز؛ هری پاتر؛ پاتر، ایشون...