بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!
سدریک گفت : پاپا تا حالا دیدی یا شنیدی که یه دیوانه ساز با سرما مبارزه کنه ؟ یا لبخندش گرما داشته باشه ؟
آموس دیگوری با تعجب سکوت کرد .کمی به حرف پسرش اندیشید و سرانجام گفت :
- رفتار این دیوانه ساز برای من خیلی عجیبه . من که ازش سردرنمیارم . بهتره فعلا پیش ما بمونه . همین الان با آلبوس صحبت می کنم ببینم چه نظری درمورد این ماجرا داره .
شومینه را روشن کرد و کمی پودر فلو در آن ریخت . سرش را در میان شعله ها فرو برد تا با آلبوس دامبلدور که در دفتر کارش سرگرم بررسی یک کتاب عجیب بود صحبت کند .
************************************ سلام آلبوس،حالت چطوره؟ - آ...آموس،خوبم تو چطوري؟اتفاقي افتاده؟يادم نمياد قبلا اينطوري با هم صحبت كرده باشيم - ببخشيد آلبوس،يه مورد عجيب و تا حدي اضطراري پيش اومده،يه ديوانه ساز اينجاس كه رفتار عجيبي داره.اون مرتب مي خنده!
و بعد ماجرايي را كه پيش آمده بود از ابتدا براي آلبوس تعريف كرد.
- هوم بهتره بيام اونجا،مواظبش باش.ممكنه خطر ناك باشه.حواستو جمع كن و فاصلتو در حدي نگه دار كه بتوني به موقع عكس العمل نشون بدي
دقايقي بعد آلبوس به منزل ديگوري رسيد.
************************************ -سلام.این دیوانه سازه؟ -آره. آلبوس نزدیک دیوانه ساز شد.میدانست که باید سرمای غم و ترس را تحمل کند ولی گرمایی از شادی را احساس کرد.نزدیک تر شد.دیوانه ساز به میل خود ترس و غم را عقب میراند و با لبخندی گرمای شادی را به ارمغان می اورد. -آ...آلبوس،این واقعا" یه دیوانه سازه؟ -فکر کنم...فکر کنم بله...ولی رفتارش... وبه فکر فرو رفت.سدریک با صدایی لرزان گفت: -پدر دیدی...دیدی گفتم. آلبوس ناگهان گفت:باید مراقب باشید.هنوز از هویتش مطمئن نیستم ولی احساس میکنم که یک دیوانه ساز واقعیه.فعلا" ازش دوری کنید. ناگهان فضای اتاق دوباره سرد شد ودیوانه ساز عقب رفت.
************************************ همه جا دوباره تاریک شد، اتاق انقدر تاریک بود که دامبلدور چوبش را روشن کرد، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از لحظاتی دوباره همه چیز مثل قبل شد و دیوانه ساز همان لبخند زیبایش را زد. دامبلدور بعد از کمی تامل رو به آموس گفت: به نظرم این دیوانه ساز با بقیه فرق میکنه، چون زمانی که گفتم ممکنه خطرناک باشه و ازش دوری کنید، عصبانی شد. *********************************** آموس: خوب پس خوب می فهمه در مورد چی صحبت می کنیم. سدریک: چطوره ازش سئوال کنین خوب ببینین چی هست و کی و هست و چیکاره هست. هر سه توجهشون رو به سمت دیوانه ساز جلب کردن و آلبوس زیرچشمی به دیوانه ساز نگاه می کرد. هیچ کدام نمی توانستند لب به سئوال کردن بگشایند. آلبوس با همان نگاه زیرچشمی از دیوانه ساز پرسید: خوب شنیدی که چی گفتیم، کی هستی و چی هستی و جواب بده؟ دیوانه ساز با لبخند ملیحی جواب داد:
هری پاتر با سرمای غیرعادی که احساس می کرد از خواب بیدار شد و دیوانه سازی را در اتاقش دید . پاترونوس وی در برابر دیوانه ساز اثر چندانی نداشت ولی دیوانه ساز او را ترک کرد و به منزل ویزلی ها رفت .
رون و جینی ویزلی متوجه رفتار غیرطبیعی دیوانه ساز که نشان دهنده وجود احساسات انسانی در او بود شدند ولی قبل از هر عملی ، پاترونوس آرتور ویزلی دیوانه ساز را فراری داد .
دیوانه ساز با سدریک دیگوری مواجه شد و در برابر پاهای وی از هوش رفت . سدریک او را به منزلشان منتقل کرد تا از پدرش راهنمایی بگیرد و نظر او را درمورد نوع رفتار با دیوانه ساز ، جویا شود .
پاپا گفت: سدریک به نظر من خیلی ضعیف شده و شاید از آزکابان فرار کرده باشه. یکم استراحت کنه حالش خوب میشه.
سدریک گفت: ولی پاپا اون به من لبخند زد دیوانه ساز که لبخند نمی زنه به همین خاطر اینجا آوردمش.
پاپا با تعجب به سدریک نگاه می کرد که دیوانه ساز یه تکانی به خود داد و فضای اطراف سرد شد و چراغها خاموش شدند _____________________________ _اه
اقای دیگوری با ناراحتی به سدریک نگاه کرد که کت زرد رنگی را به خود می پیچید.سپس در حالی که سعی می کرد نسبت به دیوانه ساز بی توجه باشد زیر لب غرید : _ هرکسی که یک گوشه ای می افته باید بیاری خونه؟ سدریک می فهمی چی کار کردی؟اگه این یک توطئه باشه اون وقت هممون..
سدریک با نگرانی به دیوانه ساز خیره شد و زیر لب زمزمه کرد : _نه پدر، می دونم که اشتباه نکردم..قلبم اینو به من میگه ____________________________
دیوانه ساز به چهره سدریک خیره شده بود و انگار می دانست که سدریک زیر لب چه می گوید، سدریک به چشمان دیوانه ساز نگاه می کرد و در اعماق چشمان دیوانه ساز تاریکی بیش دیده نمی شد. دیوانه ساز نیز به چشمان زیبای سدریک خیره شده بود، سدریک که با دقت به دیوانه ساز نگاه کرد دید که لبخند کوچکی در چهره دیوانه ساز نقش بسته است. گویی دیوانه ساز با فضای سرد و تاریک اتاق مبارزه می کرد و می خواست با لبخندش گرمی و شادی را به خانه برگرداند.
وارد کافه شدند و پریدند رو سر بارتی، بارتی وروجک هم که به این سادگی نمیشه گرفت که رفت لای میزا.
دامبل سرشو برد زیر میز و گفت: بیا بیرون پسر. بارتی: تو کی هستی؟ دامبل: من بابای خوبم؟!!! - بارتی (می دونم داری گولم می زنی) تو کی هستی؟ -من اومدم تو رو گروگان بگیرم. - چرا منو. - چون تو اسمشونبر رو بابایی صدا کردی. - چرا ریشات بلنده!؟ - چون کوتاشون نمی کنم. - اون پسر عینک گردالو کیه؟ - این پسر برگزیدست. - کی اونو برگزیده؟ - مردم بهش میگن. - بیا بیرون پسر.
هری از فرصت استفاده می کنه و با تکان دادن چوب جادو یه طناب دور بارتی می پیچه و بارتی و می قاپن و الفرار...........
آنیت که نمی دونست چرا این حرفا رو زده بود از دست خودش عصبانی بود. اشک از چشمان آنیت سرازیر شده بود و دور چشمانش سیاه شده بود و آرایش صورتش هم به هم ریخته بود. آنیت بدون اینکه حرفی بزند سریع بلند شد و از کافه بیرون رفت.
بارتی: بابایی با این دختره می خواستی چیکار کنی؟ ولدی: اوزدواج بارتی: اوزدواج چیه؟ ولدی: همونی که همه می کنن. بارتی: اینکه خیلی بچه ننه بود چرا با بلا اوزدواج نمی کنی.
ولدی در فکر فرو می ره و مشغول فکر کردن به کسی دیگه میشه تا حالا به بلا به اینطور فکر نکرده بود، نمی دونست چیکار کنه احساس کرد قلبش فشرده میشود و فکرش مشغول بلا بود.
بارتی: به چی فکر می کنی بابایی. ولدی: به بمب اوادا!!! بارتی (می دونم دروغ گفتی من کامنت رو خوندم به یه چیز دیگه فکر می کنی، تو جادو شدی باید بگی به چی فکر می کردی)
بارتی یه بار دیگه سئوالشو تکرار می کنه؛ بابایی به چی فکر می کنی؟ ولدی(ای بابا ولدی که جادو نمی شه باید همه چیز رو بگم) گفتم که به بمب اوادا.
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام
ساعت 11 بود که از خواب بلند شد، حوصله هیچ کاری رو نداشت، نمی دونست تا شب چیکار کنه، یکم دیگه سرجاش دراز کشید و به عکس روی اتاق خواب خیره شد؛ عکسی که روز عروسی با هم انداخته بودند، احساس ضعف می کرد به سمت آشپزخانه رفت و به فکر این بود که چه غذایی درست کنه که شام هم اونو بخورن......
ساعت هشت شب شده بود و آرام آرام احساس ترس وجودش را فرا می گرفت ترس او از مرگ نبود بلکه وحشت او به خاطر تنهایی بود. شوهرش هنوز مشغول کار بود منتظر بود که او بیاد و مثل همیشه کنارش بنشیند، و دوباره با هم آوازرهایی سر بدهند.
هری پاتر با سرمای غیرعادی که احساس می کرد از خواب بیدار شد و دیوانه سازی را در اتاقش دید . پاترونوس وی در برابر دیوانه ساز اثر چندانی نداشت ولی دیوانه ساز او را ترک کرد و به منزل ویزلی ها رفت .
رون و جینی ویزلی متوجه رفتار غیرطبیعی دیوانه ساز که نشان دهنده وجود احساسات انسانی در او بود شدند ولی قبل از هر عملی ، پاترونوس آرتور ویزلی دیوانه ساز را فراری داد .
دیوانه ساز با سدریک دیگوری مواجه شد و در برابر پاهای وی از هوش رفت . سدریک او را به منزلشان منتقل کرد تا از پدرش راهنمایی بگیرد و نظر او را درمورد نوع رفتار با دیوانه ساز ، جویا شود .
____________________ پاپا گفت: سدریک به نظر من خیلی ضعیف شده و شاید از آزکابان فرار کرده باشه. یکم استراحت کنه حالش خوب میشه.
سدریک گفت: ولی پاپا اون به من لبخند زد دیوانه ساز که لبخند نمی زنه به همین خاطر اینجا آوردمش.
پاپا با تعجب به سدریک نگاه می کرد که دیوانه ساز یه تکانی به خود داد و فضای اطراف سرد شد و چراغها خاموش شدند......
هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.