هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جوزف با این ورد بلا شباهت خاصی به یکی از اعضای قبایل آفریقا پیدا کرده بود جیغ کشید:من هنوز تعظیم نکرده بودم که...
بلا که اصولا بچه بی تربیتیه فوری یه ورد دیگه به طرف جوزف پرت میکنه.
جوزف به حالت خفن ماتریکسی جاخالی میده و دوباره داد میکشه:داشتم حرف میزدم بی تربیت!
بلا آمپرش میرسه به صد:چقدر ور ور میکنی جغل؟!
بعد یه ورد منهدم کننده دیگه میندازه که جوزف این بار خدا رو شکر آبرومون رو حفظ میکنه و منحرفش میکنه.بعد یهو بالا سر بلا یه قورباغه میبینه و از اونجا که همیشه علاقه خاصی به جک و جونور ها داشته جوگیر میشه داد میزنه:بلا قورباغیوس!!
یهو در کمال حیرت همگان یه نور چمنی رنگی از چوبدستیش خارج میشه و بلا رو تبدیل به قورباغه میکنه!!
ولدی که تو دلش انواع و اقسام فحش های +18 رو نثار بلا میکرده با لحن خفن و مخوف خودش میگه:خب اهمیتی نداره.قیافه اش چندان فرقی نکرد!!
ویولت و پی یر و جوزف:
ولدی:خب!خنده بسه!یالا جوزف بگو ببینم چه اخباری داشتی که خیلی مهم بود؟
جوزف در این هنگام نیشش بسته میشه و نگاهی به ویولت و پی یر میندازه که یعنی چی بگم؟ویولت یه فکری میکنه.
_:قربان اولا بنده برای اظهار ارادت به شما حاضرم یه ماموریت خطیر انجام بدم.
ولدی یه نگاه به ویولت میکنه:خب بگو ببینم.
_:میدونید؟من یه مخترعم...
ولدی چشماش یه برقی میزنه که همه دلشون میخواد تو هفت تا سوراخ قایم شن!
_:جدی؟تو میتونی هرچیزی اختراع کنی؟
ویولت یه کمی جا میخوره:البته برای اینکه اختراعاتم به درد شما بخوره من احتیاج به یه چیزی دارم.
ولدی قیافه اش میره تو هم:به چی؟
ویولت یه خنده اینطوری تحویل پی یر و جوزف میده:من به تار موی شما احتیاج دارم قربان!!
ولدی یه دستی به کله کچلش میکشه:تو توی این بیایون برهوت مو میبینی؟به چه حقی به من میگی که باید مو داشته باشم؟
ویولت بسیار مرموزانه به ولدی نزدیک میشه:تنها راه استفاده از اختراع موئه.البته داشتن مو یه راهی داره.یه راه خیلی ساده...
=+=+=+=+=+=+=+=+=
اینم از این!البته فکر کنم جالب میشه اگه ولدی هب این راحتی ها راضی نشه و یه شروطی بذاره.مثلا گروگان گرفتن یکی از محفلی ها.یا یه همچین چیزایی!

پست خوبی بود ! البته صرف نظر از اول پست!
اول پستت خیلی راحت دوئل رو سر تهش رو هم آوردی و بلا رو تبدیل به قورباغه کردی! خب فکر نمی کنم قدرت بلا اینقدر کم باشه که به راحتی با یک طلسم شکست بخوره!
اما بعد اینکه مخترع بودن ویولت رو کشیدی وسط جالب بود! اما متأسفانه باید بگم که نتونسته بودی خب پرورشش بدی! البته این پرورش به معنیه سوژه دادن نیست!
یعنی اینکه از نظر فضا سازی ، جمله بندی و دیالوگ در حد یک داستان نبود و خیلی مصنوعی نوشته شده بود و به هیچ وجه نمی شد رفت تو حس داستان!
اینکه با یک برق چشم همه قایم بشن چیز جالبی نیست!
ولی من می دونم که تو می تونی خوب بنویسی فقط یه یک ربع بیش تر وقت می خوایی!

امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه C!
در مجموع 5/6....


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۷:۰۷:۱۶

But Life has a happy end. :)


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
درون فضای تاریک راهرو ، دو جادوگر رو به رو ی هم ایستاده اند. ساحره ردای بلند مشکی پوشیده است و تنها نیمی از صورتش نمایان است. بلا لبخندی شیطانی به این حالت بر لب دارد و تصمیم گرفته است تا درسی حسابی به جوزف به دهد که تا آخر عمرش از یاد نبرد.

جوزف در آن طرف ایستاده است و به این صورت به دوربین لبخند می زند. گویا می پندارد همه ی این برنامه ها و دوئل یک شوخی مسخره است.


لرد سیاه معروف به ولدی کچل روی صندلی راحتیش نشسته است و از اینکه بعد از مدت ها می تواند تفریح کند و یک دوئل حسابی ببیند ، خوشحال است. ولدی که در حالی که توسط ایگور باد می خورد ، رو به جوزف می کند و می گوید:

-خوب ، جوزف نشون بده این چند وقت که نبودی ، پیشرفت کردی یا نه؟

وقهقه ای سر می دهد.

بلا تعظیمی می کند. ( اهم...اهم... در مرحله ی اول دوئل باید تعظیم کرد)جوزف با حالت درماندگی به ویولت و پی یر نگاه می کند.

ویوات و پی یر:
جوزف:

نه ... اینها بازی نیست ... یک دوئل واقعیه! حالا باید چه کار کند...اگر از دوئل دست بکشد ممکن است لرد به ماموریت آنها ی ببرد و اگر دوئل کند جان خودش را به خطر اانداخته است...

این ها افکاری است که از ذهن جوزف عبور می کند که ناگهان طلسم اول را بلا به طرف جوزف می فرستد...

بووووم...

پست کوتاهی بود! داستان رو هم پیش نبرده بودی و فقط صحنه سازی دوئل بود!
می تونستی یه مقداری پستت رو بیش تر کنی و چیزی به داستان بیافزایی!
ولی خب اینجوری من نمی تونم بهت نمره خوبی بدم!
چیزی تو پستت نمی بینم!

امتیاز پست 5/2 از 5 به همراه یه C! در مجموع 5/5...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۱۴:۲۴:۰۱

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۲۸ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جوزف یه نگاه به ویولت میکنه بعد یه نگاه به پی یر میکنه بعد یه نگاه به ولدی میکنه و بعدشم چون هیچکس رو نداره که بهش نگاه کنه به سقف نگاه میکنه به این حالت: !!
ولدی از اونجا که اصولا آدم بی صبر و تحملیه نمیذاره بچه ام تو تفکراتش غرق بشه و واسه خودش فیس فیس میکنه:جوزف!مگه تو نگفتی که یه اطلاعاتی داری؟و نگفتی که میخوای اونارو به من بدی؟
جوزف به حالت دو نقطه دی در میاد:اوه بله قربون.الهی من فرش زیر پاتون بشم.
بلا:الهی.
_:الهی من هرروز به وسیله شما شکنجه بشم.
بلا:الهی.
_:الهی هر چی درد و بلا دارید دو بامبی بخوره تو سر...
بلا:الهی.
جوزف نیشش باز میشه:چی چی رو الهی.من که هنوز تموم نکردم.الهی هرچی درد و بلا دارید دو بامبی بخوره تو سر بلا!
ویولت و پی یر زیرلبی:الهی.
بلا یه ذره چپ چپ به جوزف نگاه میکنه:پررو شدی بچه.من همین جا تورو به دوئل دعوت میکنم.
جوزف هم آب دهنش رو قورت میده:اهم.الان که نمیشه الان ما در خدمت برگترین.سیاهترین.قویترین...
ولدی مث نخود میپره وسط صحبت دو تا آدم بزرگ:این حرفا رو ول کن.من خیلی هم از تماشای دوئل لذت میبرم.مخصوصا که یه خائن و مرگخوار وفادار باشه.اگه میخوای یکی میتونه بهت کمک کنه.فقط بٍلای بٌلا.نزنی بکشیشون.فقط شکنجه.من لذت میبرم.
جوزف آب دهنش رو قورت میده و یه نگاه به پی یر میکنه و پی یر دو دستی چادرش رو میچسبه و بعد یه نگاه به ویولت میکنه و ویولت در حالی که تو کفه که چرا نمیتونه بدون درگیری یه ماموریت رو تموم کنه پاپیش میذاره.
بلا میخنده و بر خلاف هیکلش که اندازه و خرسه و در حالی که اندازه خر سن داره با لحن نی نی کوچولو ها میه:خب خب خب!حالا ببینیم چی میشه...
=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:
من سعیم رو کردم که هم طنز باشه و هم یه ذره خشانت توش باشه.به هر حال نمیشه که ما هرتی بریم تو قصرش بدن درگیری و دردسر راحت مو بکاریم واسش و در ریم.میشه؟


پست خوبی بود! تقریبا میشه گفت همون جوری بود که خودت گفتی ولی یه نکاتی هم داشت! اولای پستت رو خوب شروع کردی و نشون دادی که جوزف واقعا یه مرگ خوار تقلبیه!
اما این جمله " ولدی مث نخود میپره " برای ولدی و در وصف اون یه ذره سبکه! یعنی ولدی به قول خودت بزرگترین سیاهترین قویترین جادوگر قرنه!
جمله آخرتم اگه می نوشتی مثلا " آخرین آرزوتو بکن " یا یه همچین چیزی بهتر بود! باحال تر بود!
خب همین....
امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه C! در مجموع 5/6!

همه جای پیشرفت دارن!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۷:۴۸:۵۵

But Life has a happy end. :)


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
بلا: خب همینجا بمونید الان لرد وارد میشه
ویولت و جوزف و پی یر نگاهی با هم رد و بدل می کنند.

در همین هنگام ولدی وراد اتاق می شود. یک ردای بلند مشکی دنباله دار پوشیده است و یک کلاه مشکی بوقی با ستاره ی زرد بی ریخت هم به سرش کرده است. لرد به حالت بسیار مغرورانه ای گام بر می دارد و دنباله ی ردایش که تا آن سر راهرو می رسید توسط ایگور جمع شده بود.
همین که ولدی وارد اتاق می شود ملت مرگخوار به این حالت شروع به تعظیم می کنند. جوزف و پی یر و ویولت هم یک نگاهی به جمع مرگخوار ها کرده و به تقلید از انها کمرشان را خم و راست می کنند.

ولدی به سمت میز می رود و بلا صندلی را به طرف عقب می کشد . ولدی به حالت یک دختر چهارده ساله با ناز و عشوه ی تمام روی صندلی می نشیند در حالی که دنباله ی ردایش توسط ایگور روی یکی از صندلی ها گذاشته می شود.

جوزف و ویولت و پی یر هم به سمت صندلی های دیگه هجوم می آورند که روی آنها بنشینند اما توسط سه تا پس گردنی که توسط بلا به پس کله یشان زده شده از حرکت باز می ایستند.

بلا: وقتی که لرد صحبت می کند همه باید بایستند .این برای احترام به لرده ....

ولدی در حالی که انگشتهایش را سو هان می کشد ، با انگشت اشاره اش به سه نفر اشاره می کند که نزدیکتر بیایند.
کله ی کچل ولدی نور چلچراغ را به طرز غیر قابل باوری منعکس می کرد و باعث شد تا هر سه بی اختیار دستهایشان را بالابیاورند.

بلا که از این حرکت آنها تعجب کرده بود ، گفت :
-هوووم... برای چی دستاتون رو بالا آوردین؟

ویولت دهان باز کرد ،که بگوید: به خاطر سر کچل اربابت که توسط یک سقلمه از جانب جوزف دهنش بسته شد.

جوزف به حالت چاپلوسانه:
-خب ، این یه حرکت خاص محلی برای احترامه ، آخه می دونید من اهل دارقوز آباد هستم.

ولدی: خب پرحرفی بسه، زود باش از اطلاعاتت بگو...


پستت خوب بود...فقط چند تا جا یه ایراد های کوچیکی داشتی!
اول پست توصیف کلاه ولدی یه ذره جالب نبود! یعنی می تونستی کلاه رو جوره دیگه ایی توصیف کنی که هم طنز باشه و هم با ولدی بخونه!
البته کلاه هم به دلیل وجود اون ستاره ها کمی بی مزه شده بود! دنباله ی ردای ولدی هم خب بد نبود...ولی می دونی نباید از هر چیزی برای طنز شدن استفاده کرد...
البته نمی گم که الان این قسمت ها خوب نبود ولی باید با استفاده از ذهن خلاقت چیزای باحال تری بگی!
آخر پستت هم خوب بود!
امیدوارم منظورت از بالا آوردن دست ها همونی باشه که تو ذهنه منه!
امتیاز پست 5/3 به همراه یه B!
چون روی پست هات وقت می زاری!

در مجموع 5/7!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۱:۵۲:۰۷

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
بليز مثله طلسم شده‌ها رو به پي‌ير: عزيزم، من خودم همه‌جارو نشونت مي‌دم. تو فقط جان بخواه.
ويولت و جوزف: مهههههههههههههههه!!!
در این هنگام که بلا از اونجا دور شده بلیز دست پی یر رو میگیره و اونو برای یه چرخ زدن به دنبال خودش میکشونه ولی جوزف به رگ غیرتش بر میخوره و سریع چوبدستیش رو بیرون میکشه و روبه روی بلیز قرار میگیره بلیز با تعجب یه نگاهی به جوزف میکنه و میگه : چه مرگته؟
جوزف که اگرکارد بهش میزدی خونش در نمیومد با غیظ به دست بلیز نگاه میکنه که ییهو پی یر میپره و سط و جوزف رو میکشه کنار و بهش میگه :احمق نمیخواد غیرتی بشی. ما اینجا اومدیم تا هدی رو نجات بدیم . بذار برم و همه جا رو ببینم .
جوزف یه مقداری فکر میکنه و وقتی می بینه حق با پی یر هست رو به ویولت میکنه و میگه : بهتره ما بریم استراحت کنیم و بعد رو به بلیز : و شما هم برید.
بلیز دست پی یر رو میگیره و به سمت مخالف جوزف حرکت میکند به اولین دری که میرسن در رو باز میکنه پی یر خودش رو توی اتاقی شش گوشه که در هر پنج ضلع اون یه پنجره نسبتاً چهار در چهار قرار داده و ضلع باقیمانده در ، توش تعبیه شده و همینطور تارها عنکبوت که از سقف آویزون شده را میبیند . یک چلچراغ بسیار بزرگ هم از سقف آن آویزان شده . در گوشه ای از اتاق یک اسکلت وجد داره که پی یر با دیدن آن جیغ خفیفی میکشه و ادامه میده : اون کیه؟ بلیز با خنده کوتاهی میگه : یک ماگل. و ادامه میده:این اتاق جلسات هست ما در اینجا جلسه میگیریم و نقشه برای نابودی محفل و وزارت رو انجام میدیم. پی یر با کنجکاوی رو به بلیز میکنه : ببینم بلیز اگه بخواین کسی رو زندانی کنید کجا اون رو زندانی میکنید ؟
بلیز: چطور مگه؟ چرا به زندان و زندانی گیر دادید؟
پی یر : هیچی فقط به خودم گفتم اگه یه محفلی بگیرم کجا باید زندانیش کنم همین
بلیز: خب ما برعکس همه، زندانمون در بالا ترین نقطه برج هست چون افراد از اونجا نمیتونند فرار کنند باید بپرند که هیچ کس این کار رو نمیکنه
پی یر: ببینم این کسی که گفتید ... اها هدویگ : اونم توی بالا هست؟
بلیز: نه خب اون بال داره و میتونه پرواز کنه پس اونجا جای خوبی براش نیست
پی یر : پس کجاست ؟
بلیز: نمیدونم
در همین لحظه بلا وارد اتاق شده و با دیدن این دونفر از عصبانیت منفجر میشه : شما اینجا چیکار میکنید ها مگه نگفتم برو استراحت کن هوی بلیز چرا این رو اوردی اینجا ها ؟
پی یر که اوضاع رو ناجور میبینه برای اینکه بلا به اونا شک نکنه یه چیزی از خودش درمیاره و میگه : خب خودت گفتی لرد سیاه میخواد ما رو ببینه ما زودتر اومدیم اینجا آماده باشیم
بلا یه خورده فکر میکنه و میگه : پس بقیه ک؟و چرا شما فقط اومدی؟د
که در همین لحظه جوزف و ویولت وارد شده و قضیه به خیر خوبی میگذره
بلا: خب همینجا بمونید الان لرد وارد میشه
.....................................
امیدوارم اینبار سارا هم گیر نده و هم قبول کنه


خب به عنوان اولین پستی که داره نقد می شه پست خوبی بود! البته نکته زیاد داشت!
اول پستت رو قشنگ تر می تونستی توصیف کنی! البته بعضی ها بر این معتقده اند که پست طنز رو نباید به توصیفاتش گیر داد اما من می گم که در خیلی موارد این توصیفات هست که پست رو خنده دار می کنه!
البته اینی که می گم که باید توصیفاتت جذاب تر و شاید طنز تر بشه چیزی نیست که من بخوام بگم که اینجوری بهتر بود! به مرور زمان خود فرد با تمرین بسیار و پست های متعدد یاد می گیره!
یه جا گفته بودی " چهار در چهار " خب بهتر بود می گفتی " چهار گوش!" چون " چهار در چهار " هم به جمله نمی خوره و هم خیلی رسمیه و به درد نوشته های طنز نمی خوره!
اما بعد اون قسمتی که گفته بودی " زندانی هاتونو کجا نگه می دارید " قشنگ بود و خوشم اومد! خوب نوشته بودی...
اما آخر پستت رو قشنگ تموم نکرده بودی! می تونستی بیش تر بلا رو به محفلی ها مشکوک کنی و ویولت و جوزف رو به اونها نمی رسوندی!
در کل همه جای پیشرفت دارن مخصوصا اونا که تجاربشون هم بیشتره!
امتیاز پست 3 از 5 به همراه یه C !
چون می دونم داری تلاشت رو میکنی!

در مجموع 6...


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۱۰:۳۴:۴۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۱:۴۳:۵۷

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۴۴ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
جوزف كه بدجوري غيرتي شده چنان بليز رو طلسم ميكنه كه بليز تبديل به سوسك ميشه .
جوزف : ويولت ، يدونه از اون ميكروفوناي ميكروبي ات رو بدن اين بليز كار بذار
ويولت ميكروفونو كار ميذاره و جوزف بليز رو به حالت اوليه بر ميگردونه .
بليز ( به ويولت ) : ايووو ! چه خانم با شخصيتي ، ميشه امشب بريم رستوران ؟ :fan:
جوزف چنان بر سر بليز مي كوبه كه دوباره به سوسك شباهت پيدا ميكنه
جوزف : بيا بريم پيش لرد ، همشيره !
جوزف و دار دسته ي محفلي به سمت مقر فرماندهي لرد ميرن تا محفل اختفاي هدي رو از زير زبون اون بيرون بكشن .
جوزف به جلوي لرد ميرسه .
جوزف :
لرد در حالي كه داره به اون بيباون برهوتش ژل ميزنه : معرفي نميكني اين ايل و تباري رو كه ورداشتي آوردي اينجا ؟
جوزف : اين كه چادر سرشه نامزدمه . اين هم كه ژيگوليه خواهرمه . اسمش هم ويولت بودلره .
لرد : چطور تو ورانسكي هستي و اين بودلره ؟
جوزف : بودلر فاميل مادرشه . فاميل مارو دوست نداره
لرد در حالي كه از قيافه اش ميشد فهميد كه چه خيالي داره ناگهان ارزشي شد و پريد پايين .
لرد : ايوو !‌چه خانم با شخصيتي !‌با ما ازدواج موكنينه
ويولت : عمرا :no:
لرد :
قيافه ي ويولت كمي در هم ميره و ميگه : مي خوام با داداشم صحبت كنم .
ويولت جوزف رو به گوشه اي ميبره .
ويولت : ما مي تونيم از همين راه ماموريتمون رو انجام بديم بهش مي گيم شرط ازدواج اينه كه مو بكاره . بعد هم وقتي تو كفه هدي رو آزاد مي كنيم و در ميريم .
جوزف :
دو نفر پيش ولدي بر مي گردند و ويولت به جلو ميره .
ويولت : شرطش اينه كه مو بكاري و يه كلاهگيس هم بذاري
ولدي : عمرا !
پير كه يهو پريد وسط : ما با اين معمله مون نميشه . بياين بريم
ولدي كمي فكر ميكنه و ميگه : باشه ، ولي چون بنده خيلي خواستگار دارم بايد از مراحل خواستگاري از من بگذريد و اين مراحل پنج گانه رو جوزف بگذرونه .
ملت محفلي :
جوزف :
ولدي :
_____________
جريان اينه كه ولدي ميخواد براي راضي شدن به مو كاشتن پنج مرحله رو براي امتحان جوزف گذاشته كه اون بايد از اين مراحل بگذره . نوع مراحل هم خودتون اخترع كنين ديگه !
ادامه بديد ...


ویرایش شد : پست جالبی نبود! سعی کن دیگه از این پست ها ننویسی..
پست نادیده گرفته میشه ...دوستان از پست قبلی بنویسین!
متأسفانه من هیچ نمره ایی نمی تونم بهش بدم...این پست ها هیچ جایی توی محفل ندارن!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۲۰:۱۴:۲۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۱۹:۵۶:۱۴

[


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
جوزف یه نگاه به اون دوتا میکنه:خب بخیر گذشت.بهتره بریم.
ییهو یه صدای جیغ بنقش توجهشون رو جلب میکنه...
ويولت، جوزف و پي‌ير، هرسه دست و پاشون رو گم كرده بودند و عرق سردي روي پيشونيشون نشسته بود.
صدا از طبقات بالايي مي‌اومد و اين بيشتر موجب نگراني اونا شده بود. جوزف به سرعت برگشت سمت بليز و با يه ورد تصحيح كننده حافظه، حافظه بليز رو تصحيحش كرد و بعد هم به سرعت بهوشش آورد.
بليز چشماش‌رو باز كرد و انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده و سريع از جاش بلند شد و با ديدن دوباره پي‌ير (كتي جون خودمون): ااا.... چه سعادتيه آدم تا چشم باز ميكنه شما رو ببينه، ديگه چي از دنيا مي‌خوام؟!!!
ويولت سريع خودش‌رو انداخت وسط و پي‌ير رو كنار زد و: آهاي ... بليز... تو هم صداي جيغ‌رو كه از بالاي راهرو اومد شنيدي؟!!!
بليز كه انگار تصوير رنگي‌اش رو به سياه سفيد بدون صدا تبديل كرده بودند، با دلخوري و يه كمي هم تعجب: صداي جيغ؟!!! نه من نشنيدم!
گفتي از راهروي بالا بود؟
ويولت در حال تكون دادت سر: آره، گمون كنم از بالا بود. بيا بريم ببينيم چه خبره.
پي‌ير، جوزف و ويولت به سرعت و پشت سر بليز به سمت راهروي بيرون حركت كردند.
در راه يكدفعه سر و كله بلا از داخل يكي از اتاق‌هاي مخوف انتهاي راهرو پيدا شد كه اومد سمت جمع چهار نفره و با فرياد رو به بليز: من به لرد مي‌گم كه توي انجام وظيفه‌ات كوتاهي كردي! مگه قرار نبود بري توي آشپزخونه و يه چيزي بدي اينا كوفت كنن و از اونجا بيرون هم نيان؟!!!
بليز با بغضي فرو خورده و آرام: خوب، راستش من يه صداي جيغ شنيدم، گفتم شايد اتفاقي افتاده باشه!
بلا دوباره با غيض و خشانت تمام: آخه خنگه، تو مي‌خواي بگي بعد اين همه مدت به اين صدا عادت نكردي؟!!! خوب اين صداي هدي بي پر و باله ديگه.
داشتيم چند تا از پراشو مي‌كنديم، شايد بتونيم ازش اطلاعات بگيريم.
در همين حين كه بلا و بليز سرگرم داد و بيداد و فحش و بد و بيراه بودند جوزف رو به پي‌ير و ويولت: خوب، پس معلوم شد هدي بيچاره يه جايي تو همين خونه‌است و ما بايد هرچه سريعتر پيداش كنيم و نجاتش بديم.
بعد رو كرد به پي‌ير و گفت: پي‌ير، از اين به بعد هميشه يكي از ميكروفن‌هارو زير چادرت روشن داشته باش تا بر و بچز محفل بتونن در جريان امور قرار بگيرن.
ناگهان بلا بالا سر جوزف و پي‌ير ظاهر ميشه: هوي، شما دوتا چي‌دارين با هم پچ‌پچ مي‌كنين؟
و رو به پي‌ير: اون چيه قايم كردي زير چادرت؟
جوزف و ويولت مثه گچ سفيد شدند و پي‌ير با كمي مكث: ااااااا... خوب اين!!!
بلا: زود باش بيارش بيرون ببينم چيه.
پي‌ير با مكث بيشتر : خوب اين يه دونه ... يه دونه گلسر ماگليه. تازه خريدم. مي‌خواي ببينيش؟
بلا با كنجكاوي هرچه تمام: يالا بيارش ببينم.
پي‌ير گلسر رو مي‌ده به بلا و قضيه ختم به خير مي‌شه.
ويولت رو مي‌كنه به بلا و : الان شنيدم يكي از محفلي هارو اينجا نگه ميدارين!!! اسمش چي‌بود؟ آهان هدي...
بلا با مشكوكيت تمام: خب، كه چي؟
جوزف با آرامشي ساختگي: بلا، چرا تو اينقدر به ما شك داري؟ خوب فقط خواستيم در موردش بيشتر بدونيم.
بلا رو مي‌كنه سمت انتهاي راهرو و با بي‌ميلي تمام: لازم نكرده، چيزي در موردش بدونين. در ضمن برين يه كم استراحت كنين، امشب يه سين جيم حسابي در پيش دارين. لرد سياه مي‌خواد ازتون چندتا سؤال بپرسه.
پي‌ير در حال تماشاي بلا كه داره از اونا فاصله مي‌گيره: ميشه تا شب يه چرخي اين دور و اطراف بزنيم؟
بلا با جيغ جيغ كر كننده: نه، گفتم برين استراحت كنين.
بليز مثله طلسم شده‌ها رو به پي‌ير: عزيزم، من خودم همه‌جارو نشونت مي‌دم. تو فقط جان بخواه.
ويولت و جوزف: مهههههههههههههههه!!!
...
---------------------------------------------------------------------------
ارادتمند
پي‌ير


پست جالبی نبود! یعنی خیلی مصنوعی بود...وقتی می خوندمش اصلا تو حس نرفتم چون واقعا نمی شه هم چین اتفاقاتی توی خونه لرد بیافته!

از توی پست تنها اون قسمتی که گفتی اون جیغ صدای هدی بود جالب بود! اینکه حافظه بلیز رو پاک کردی و اونو به هوش آوردی هم خوب بود!
بقیه پست فقط یه سری دیالوگ غیر ضروری بود!
البته می خواستی به وسیله اونها پستت رو طنز و خنده دار کنی ولی این طور هم نشده بود و چند خط غیر ضروری به داستانت اضافه شده بود...
سعی کن از این به بعد به موضوعات مهم تری توی پستت بپردازی!
و یه نکته : هر وقت خودت از پستی که نوشتی خوشت اومد و با خودت گفت که : آره قشنگ شد! بدون که نمره خوبی هم ازش می گیری...!

امتیاز پست 5/2 از 5 به همراه یه D! باید بیش تر از اینها تلاش کنی!
در مجموع 5/4!


ویرایش شده توسط پروفسور پي ير برنا كورد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۱:۰۵:۵۵
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۲۰:۱۱:۱۸


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خوشبختانه در اون لحظه اونجا یک عدد انسان حواس جمع و سریع الانتقال بود که در حالی که جوزف میخواد پی یر رو خفه کنه و پی یر هم به خودش حالت دو نقطه دی گرفته سریع بلیز رو بیهوش کنه که اون ویولت بودلره.ویولت سریعا بلیز رو بیهوش میکنه.
جوزف لبخند ملیحی میزنه:پی یر جان بکشمت؟
پی یر چادرش را جمع میکند:اوا خواهر!به نزدیک نشو!یه جیغ میکشم ملت بریزن سرت ها...
جوزف در حالی که دود از سرش بلند میشه:برگمشو بابا!هرکی ندونه من میدونم که...
ویولت یک عدد پس گردنی نثار جفشون میکنه:بیاید بریم بابا!این رو هم بذارید یه گوشه با طناب ضد ناپدیدی ببندیدش.
پس انجام این عملیات خطیر در حالی که اهنگ بالاتر از خطر(دن دن دن...!)شنیده میشد بچه ها سرتا سر آشپزخونه رو بررسی میکنند.
جوزف:خب دیگه کجا میکروفون بذاریم؟
ویولت:خب آخر نبوغ!همه رو که نباید این جا بذاریم.به نظرت اینجا چی میتونیم بشنویم جز صدای قار و قور شیکمشون و اهم...باد گلوشون رو؟
جوزف و پی یر با هم قرمز میشن و میگن:اوا خواهر!!
همه با هم میرن بیرون و جوزف هم به پی یر میگه:اون جادر وامونده ات رو سرت کن و دوباره بوق بازی در نیار.
یهو رودولف عین اجل معلق جلو در سبز میشه:شما ها دیگه کی هستین؟اینجا چی کار میکنید؟هوی مرتیکه با دوتا دوشیزه خانوم محترم واسه چی اینور و اونور میری؟
جوزف لبخندی میزند که از گوشش میره اونورتر:اهم!اینا..اینا...این نامزدمه.اینم...اینم...
ویولت سریع میپره وسط:منم خواهرشم.راستی چرا نمیری؟بلا کارت داره!
رودولف در حالی که یه تیر به قلبش خورده با لحن عاشقانه ای میگه:جانم؟چیه کبوتر زیبای من؟
جوزف یه نگاه به اون دوتا میکنه:خب بخیر گذشت.بهتره بریم.
ییهو یه صدای جیغ بنقش توجهشون رو جلب میکنه...
=====================================
آقا ما بوقیم دیگه!به هر حال هرچی باشه نمیذارن که آدم زرپی بره ولدی رو ببینه.مگر اینکه از بند پ برخوردار بشه که شدیم.

پست زیاد خوبی نبود! داستان رو جلو نبرده بودی!
ابتدای پستت خوب بود ولی خرابش کردی. می تونستی بگی که بلیز رو بیهوش کردن تا اون قسمت دیدن پی یر رو از ذهنش پاک کنن!
بقیه پستت تا اونجا که رودلف رو می بینن خیلی جالب نیست و معنی و مفهمو خاصی نداره! میشه کلا از داستان حذفش کرد...
تو می تونی توی پستات به چیزای مهتری از دیالوگ های گفته شده توسط سه نفر بپردازی!
این بهترین فرصت بود اونها برن مقر ولدی رو بگردن و در راه هم رودلف رو ببینن!
آخر پستت هم به نظر من که اون جیغ بنفش رو اگه چیز جالبی تعبیر نکنید ربطی به قسمت قبل پیدا نمی کنه!

امتیاز پست 5/2 از 5 و رتبه C ! در مجموع 5/5...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۲۲:۵۰:۲۰

But Life has a happy end. :)


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
من از پست پی یر ادامه دادم.

------------------------------------------------

ولدي كچل با همون صداي بي روح كه مو رو به تن آدم سيخ مي‌كنه: خوش آمدي جوزف عزيز!!! هاهاهاهاهاها
اين مدت كدوم گوري بودي، موش كثيف؟!!!
جوزف تعظیم بلند بالایی می کند و می گوید:

- قربان زیر سایه ی شما بودیم.مخفی شده بودیم از دست این محفلی ها.. اینقدر بدم میاد ازشون( با حالت خشایار مستوفی خوانده شود!)

بلا که دارد روغن به سر کچل ولدی که چیزی شبیه به بیابان های جزایر بورکینافاسو !می ماند می مالد ،اشاره ای به پی یر یا همون کتی جون می کند و می گوید:

- ولی انگار ز یاد بهت بدم نگذشته...

ولدی خنده ای می کند و می گوید:

- خب خب خب... ایگور گفت که اطلاعات خوبی داری... اما فعلا" نه...بهتره برین یه چیزی بخورین. و استراحت کنین..بلیز راهنماییشون کن.

بلیز که در فضا سیر می کند می گوید:
-اوه.. بله قربان حتما"

هر چهار نفر به سوی مطبخ خانه !روانه می شوند. ویولت و پی یر و جوزف به درها و دیوار ها خیره شده بودند. دیوارها به رنگ بنفش جیغ با خال های سبز لجنی هستند...
چند عکس بدریخت و بی قواره از ولدی و مرگخوارها روی دیوار ها نصب شده ، به گونه ای که نگاه کردن به انها شش ماه حبس دارد بدون ملاقاتی!همین طور که از راهروهای پیچ در پیچ می گذشتند فضا تاریکتر می شد...
تا اینکه به یک در بزرگ چوبی رسیدند که با خط انسان های عهد هزار و سیصد و درشکه مطابقت داشت و روی آن نوشته شده بود:

"آشپض خانح!"

هر چهار نفر وارد آشپزخانه می شوند و ویولت از فرصت سوء استفاده می کندو یک میکروفن دیگر زیر میز ناهار خوری جاگذاری می کند.

بلیز که دید حواس جوزف به وسایل عجیب و غریب آشپزخانه هست ، به سمت پی یر می آید و می گوید:

-عزیزم راحت باش چی می خوری برات بیارم؟

در حالی که پییر سعی می کند روی صندلی بنشیند چادرش زیر پایش گیر می کند واز سرش می افتد.

بلیز:


پست خوبی بود..در کل خوشم اومد..فقط چند قسمت ایراد هایی داشتی!

خب در میانه پست ولدی یه دیالوگ خیلی مهربانانه می گه! با این حال که نباید ولدی با یه تازه وارد انقدر خوب برخورد کنه و ازش پذیرایی هم بکنه!
باید فقط به فکر خودش باشه!
دیگه چیز دیگه ایی نمی بینم...
از آخر پستت هم خوشم اومد!
امتیاز پست 4 از 5 به همراه یه A ! به خاطر تلاشت!

در مجموع 9!


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۸:۳۷:۳۸
ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۱۷:۳۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۲۲:۴۶:۵۲

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۰۳ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
اين مدت كدوم گوري بودي، موش كثيف؟!!! اینو ولدی میگه و خنده بلندی توی دخمه ی بسیار تاریک و خفه میکنه جوزف هم از ترس یه تعظیم کوتاهی میکنه و بقیه افراد رو شروع به معرفی کردن میکنه . ولدی هم با نگاهی بسیار هیز گرانه همه رو ورانداز میکنه تا اینکه به ویکتور میرسه و میگه : ببینم تو خیلی قیافت اشناست قبلاً من تو رو کجا دیدم . ویکتور هم برای اینکه بتونه بیشتر به ولدی نزدیک بشه و اطلاعات کافی برای اعضای محفل به دست بیاره سریعاً به لرد نزدیک میشه و به اون میگه که من قبلاً تقاضای عضویت به شما رو کردم ولی شما منت گذاشتید و من رو رد کردید
ولدی یه نگاهی به ویکی میندازه و میگه خب باشه من تو رو تایید میکنم با ایگور برو مقداری نوشیدنی بیار. ویکی از این فرصت استفاده میکنه و به سمت آشپزخانه حرکت میکنه ایگور که خیلی مشکوک به ویکی نگه میکنه پشت سر ویکی راه میفته
..........
در آشپزخانه.
فضای آشپزخانه به طرز وحشتناکی تاریک هست که چشم چشم را نمیبیند ویکتور از این فرصت استفاده میکنه و دوتا میکروفن رو زیر میزها جاسازی میکنه تا اینکه ایگور با چوبدستی خودش نوری ایجاد میکنه و میگه : ببینم ویکی تو از اینکه پیش لرد اومدی خوشحالی؟ ویکتور یک نگاه چپی به ایگور میکنه و میگه: اره خیلی فقط ببین بهتره تا لردسیاه ناراحت نشده نوشیدنی ها رو ببریم ایگور جلوی ویکتور از آشپزخانه خارج میشه و وارد یک راه روی تنک و تاریک میشه وفقط نوری که از پنجره میانی به داخل راهرو وارد میشد مقداری ان را روشن کرده بود ویکتور به سرعت با یک حرکت انتحاری طلسم فرمان رو روی ایگور انجام میده و ایگور رو مطیع خود میکنه . چندتا میکروفن به ایگور میده و به ایگور دستور میده که برو و این میکروفن هارو درجایی که لرد سیاه بشتر میره جاسازی کن.......


خب پستت اصلا جای نقد نداره چون خارج از داستان!
در داستان های قبلی اگه به دقت می خوندی نوشته شده بود که فقط سه نفر از محفلی ها به نزد لرد می رن! " ویولت ، جوزف و پی یر " نباید کسی خودشو وارد این سه نفر کنه!
پس تمام پستت نادیده در نظر گرفته میشه و من نمی تونم نقدش کنم!
امیدوارم دیگه از این اشتباه ها نکنی...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۲:۳۲:۳۳

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.