هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
گفتگو با ناظر و اعضاي محترم :
متين اين پست را بخوايند و بدانيد كه درون مايه آن با جوليا تراورز هماهنگ شده و ناراحتي ايجاد نمي كند !

--------------------------------------------------------------------------

... بارتي و جوليا در حال صحبت كردن در مورد رنگ موي جوليا بودند كه ارباب براي او رنگ كرده و با هم مي خنديدند كه بارتي گفت :
- ببين جوليا من مي رم به ارباب بگم تو هم برو به سامانتا بگو , باشه ؟
- باشه ! من رفتم !

... 15 دقيقه بعد پيش ارباب !

- سلام ارباب ! يه درخواستي داشتم !
- بگو ببينم !
- مي شه شما براي من برين خواستگاري ؟
- چي ؟ مگه ... آها ! خب خواستگاري كي ؟ خب چرا با پدر و مادرت نمي ري ؟
- مگه ارباب يادتون رفته كه با هم پدرمو كشتيم و مادرم هم بجاي من در آزكابان مرد ؟ مي شه براي من بريم خواستگاري جوليا ...
- كي ؟
- جوليا تراورز پيش سامانتا ؟
- خب ... چي بگم ؟ مطمئني كه اين زن زندگيته ؟
- آره به جان آلبوس
- خب باشه ! من خودم قرار ها رو با سامي مي ذارم ! برو !
- ممنون !
و بارتي يك بوسه بر لپ ارباب مي زند و از پيش او مي رود . در راه به جوليا مي رسد و مي گويد :
- چي شد ؟ گفتي ؟
- آره ! ولي قبول نكرد !
- چي ؟
- شوخي كردم ! قبول كرد .

روز خواستگاري تالار عمومي اسليترين !

افراد حاضر در مجلس خواستگاري عبارتند از : ارباب لرد ولدمورت كبير ( پدر بارتي ) , برادر آني موني , بلاتريكس ( مادر بارتي ) , رودلف ( دايي بارتي ) , سامانتا ( مادر جوليا ) , ايگور كاركاروف ( پدر جوليا ) و ...
- خب سلام سامي جان ! بفرما اينم گل و شيريني !
- ممنون ! بفرماييد .
پس از چند دقيقه سامي فرياد زد :
- جوليا بيا !
جوليا با سيني اي پر از چاي به سمت ارباب رفت و ارباب يك چاي برداشت و ... بالاخره جوليا رسيد به بارتي و آخرين چاي را به او تعارف كرد و بارتي كه دائم در چشمان زيباي جوليا نگاه مي كرد چاي را بر داشت ولي چون خيلي داغ بود بر روي شلوارش ريخت و او سوخت و ...
... پس از چندين دقيقه ناگوار كه بارتي راحت شده بود و دائم نگاههاي متقابل بين خودش و جوليا در جريان بود ارباب ادامه داد :
- خب ما براي يه امر خيز اومديم . به نظر من سخن كوتاه كنيم و بذاريم اين دو نوشكفته برن و با هم صحبتاشونو بكنن خيلي خوبه !
- ا ... ارباب مي شه منم باهاشون برم . ممكنه خطرناك بشه
- باشه موني جان برو !

اتاق جوليا ( حاضرين : جوليا و بارتي و آني موني ) !

- خب يكم شماها حرف بزنين !
- نمي شه !
- چرا بارتي جان ؟
- چونكه شما مزاحمي !
- من ؟
- اره !
- خب باشه !
جوليا سرش را به سمت زير تختش برد و يك سيب در آورد به آني موني گفت :
- اگه اين سيب رو بهت بدم مي ري ؟
- زرنگي ؟
- نه تيزهوشم
- باشه ! قبوله ولي اول سيب رو بده !
- بيا بگيرش !
و آنها از شر آني موني راحت شدند و شروع كردن به حرف زدن و ...

در سالن عمومي همه در حال جك تعريف كردن و اينجور ارزشي بازيا بودن كه يه دفعه جوليا با چشم گريون مياد بيرون و مي گه :
- اين پسره ي گستاخ نمي دوني چي مي گه ! من نمي خوام باهاش ازدواج كنم !
- چي ؟ ( شكلك دو چشم گرد براي تعجب و سروپرايز )
ناگهان خنده بر لبان بارتي و جوليا سرازير مي شود و با هم مي گويند :
- شوخي كرديم . ما صحبتامونو كرديم و با هم تفاهم داريم !
ارباب گفت :
- خب سامي جان حالا بشينيم براي روز ازدواج صحبت كنيم !
جوليا : من بارتي خواست . من شوور خواست !
بارتي : من جوليا خواست , من منزل خواست ( مظور همون زنه ) !



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
لرد ولدومورت كبير بيدار شد.احساس كرد كه دستانش سنگين شده است،تكاني به خودش داد ولي وضعيتش تغيير نكرد.دستش را از زير لحاف در آورد و ناگهان با صحنه عجيبي رو به رو شد.مانتي دست ولدمورت را كرده بود تو حلقش و دندوناشو بر روي آن مي فشرد.ارباب كه قرمز شده بود به رنگ نارنجي تغيير پيدا كرد و به سرعت بنفش شد.
ملت:
-عزيزم مانتي جان،بلند شو از دستم ميخوام برم به يكي از جان پيچ هام سر بزنم.
-مانتي ارباب دوست داشت..منم با ارباب آمد..من كمك كرد به ارباب.

ارباب به در تالار عمومي خيره شد و به فكر فرو رفت.
-بذار فقط اين هفته تموم بشه.من ميدونم و اينا.يك كاري كنم كه اين همه اذيت در طول اين چند روز را با هم يك جا درك كنند.

كمي آنطرف تر!


بلاتريكس و تريلاني به صورت زمزمه وار با يكديگر صحبت ميكردند به صورتي كه خودشان به زور صحبت هايشان را متوجه ميشدند.
ملت:

-ببين بلا...اين هفته بايد تمام كارهامون رو بكنيم..ما بايد به ارباب نزديك تر بشيم و در حالي كه همه بچه ها دارن بهش دستور ميدن،ما باهاش مهربون باشيم و حرفاش رو گوش كنيم.
-

خوابگاه پسران تالار اسليترين!
بليز و آناكين در كنار هم نشسته بودند و صحبت ميكردند.اينبار اينقدر آرام صحبت ميكردند كه حتي خودشان هم حرف هايشان را متوجه نميشدند و با حدس هاي مختلف متوجه ميشدند.آناكين در حال شكلك در آوردن بود و بليز حدس ميزد.

-فيل!؟شتر؟بوق؟آها فهميدم...اين يكي حتما دستگيره دره..نه؟نيست؟

10 دقيقه گذشت و آناكين كه عصباني شده بود صدايش را بلند تر كرد و گفت:
-گلابي(!)..ما بايد خودمون را به ارباب نزديك تر كنيم تا دوباره معاونش بشيم..فقط بايد مواظبش باشيم و دوباره بهش احترام بذاريم.

ايگور و ايوان و بارتي و مروپ و هوريس و بقيه بچه هاي تالار فقط از اين ماجرا ها بي خبر بودند و با خوشحالي در حال تماشاي كوييديچ بودند..به نظر شما آناكين و بليز پيروز ميشوند يا بلا و تريلاني؟آيا اصلا اين نبرد پيروزي دارد!؟


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
فرداي آنروز تالار اسليترين !

- سلام لردي جون !مي شه موهاي منو رنگ كني ؟
- كروش.... نه ببخشيد . باشه !
جوليا با خوشحالي برد را به طرف اتاق خود كشيد و در را بست ...
اندروميدا با حالتي ناباورانه گفت : يعني اون خود ارباب بود ؟
بليز : اره مگه نمي دونستي ارباب اين يه هفته هر چي بهش بگيم انجام مي ده . اون اگه اين يه هفته خوب نباشه از هفت ي بعدش ...
بلا : ديگه از هفته ي بعد همه رو عذاب مي ده ! بعدا به حسابت مي رسم بليز
... دو ساعت بعد ارباب به صورت بي حال از اتاق جوليا بيرون مياد و رو به همه مي گه : تموم شد . من بايد برم كار دارم .
اندروميدا به سمت ارباب حركت مي كند و مي گويد : ارباب مي شه صورت منو آرايش كنين ؟ بايد برم يه جايي !
ارباب : چه غلطا كه ...
سيبل از آنطرف تالار فرياد مي زند : ارباب مگه يادتون رفته ؟
ارباب : نه يادم نرفته . باشه بريم اندروميدا !
اندروميدا او را به طرف اتاق خودش مي برد و رد را مي بندد ...
... حدود 45 دقيقه بعد ارباب بي حال تر از قبل وارد تالار مي شود و به سمت در خروجي مي رود . در را باز مي كند و شروع به قدم برداشتن مي كند كه صدايي او را غافل گير مي كند .
- ارباب سلام . چطوري ؟ خوبي ؟ چوبي ؟ توري ؟
- منو مسخره مي كني ؟ كرو ... آها يادم رقته بود .
- خب ارباب مي خواستم بگم مي شه امشب پيش من بخوابين ؟
- من ؟ ... چي بگم آخه ؟ باشه ! اينم به خاطر تو مانتي ! ولي مانتي كه پيش بلا و رودلف مي خوابه ! بدبخت شدم . اونا تا صبح بيدارن
مانتي : ممنون ارباب . خيلي خوشگلي تو !
ارباب : چي ؟
ملت :
ارباب بليز را صدا مي كند و تا شروع به صحبت كردن مي كند بليز مي گويد : اربا مي شه اين نامه رو تا جغد دوني ببرين ؟
ارباب : مي خواستم برم همونجا گفتم اگه نامه اي داري ببرم !
بليز : ممنون . اينا ليست وسايليه كه براي عروسي مانتي و گلي لازمه هستش !
بلا : بليز جون اينا رو كه نبايد بخريم . پول اينا رو مي خواي از كجا بياري ؟
بليز : از تو مي گيرم !
بلا : چي ؟
بليز : يادم نبود كه ما بايد از دانش آموزان وسايلو قرض بگيريم . ارباب نامه رو بده من !
ارباب نامه را به او داد و به راهش ادامه داد . در راه به بارتي بر مي خورد كه در حال صحبت كردن با سلسي است و بارتي سلسي را دك كرده و به ارباب مي گويد : ارباب من مي خوام زن بگيرم . مي شه يه زن خوب براي من پيدا كنيد ؟
ارباب : چي ؟ مگه من اينجا دفتر ازدواج دارم ؟ آودا ... اوهو ! باشه يكي رو برات سراغ دارم . باهاش صحبت مي كنم . من برم ديگه . كاري نداري ؟
بارتي : نه فقط دم رات اينم بنداز توي سطل آشغال .
ارباب از روي بيچارگي آشغال بوگندو را از بارتي گرفته و به درون سطل مي اندازد .

فرداي آنروز تالار اسليترين !

... اين داستان ادامه دارد !

خيلي بي ناموسي نوشته بودي..درسته بي ناموسي مجازه ولي با اشخاص درون سايت و تا اين حد سعي كن شوخي نكني.دفعه ديگر پستت پاك ميشود.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۷ ۱۱:۳۵:۱۶


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
رودولف در حالیکه از ترس داشت میلرزید از اتاق لرد بیرون آمد...
- بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! لرد به جغد پخته شده حساسیت داشت!همه صورتش پر از لکه های قرمز شده!اگه صورتشو ببینه پوست همه ما رو قلفتی میکَنه!
آنی مونی در حالیکه توی فر داشت کرم ضد آفتاب به خودش میمالید گفت:
-میتونیم آرایشش کنیم...لکه ها رو قایم کنیم

بلیز در حالیکه از توی فریزر یه بستنی پیدا کرده بود و مشغول بود:
- کی حاضره لرد رو آرایش کنه؟

بلاتریکس:به نظر من بهتره تمام آینه ها و شیشه های تالار رو روزنامه بگیریم تا لرد خودش رو نبینه...
-------------------------------------------------
دو ساعت بعد:
آنی مونی و بلیز و بلاتریکس و رودولف بعد از روزنامه گرفتن تمام شیشه ها و آینه های تالار وارد اتاق لرد شدند..
آنی مونی: چقدر امروز شما زیبا شدین ارباب...
بلاتریکس زیر لب:دیگه لازم نیست اینقدر تابلو کنین.

ناگهان مانتی وارد اتاق میشه
- اووو....لرد دون دون...لرد دون دون...

بلاتریکس سریع مانتی را میقاپد و از صحنه دور میکند.ناگهان سیبل تریلانی به همراه گوی پیشگویی اش شارا وارد اتاق میشود...

-اووو...پس اشتباه ندیدم...من فکر میکردم شارا همه چیز رو به من اشتباه نشون داده...پس واقعیت داره...اووو...صورت لرد واقعا...

در همین لحظه سیبل با لگدی که بلیز از پشت به او وارد میکند به سمت دیگر اتاق پرتاب میشود...

لرد:توی گوی چی دیدی؟اون گوی رو سریع بده میخوام ببینم توش چی هست
سیبل در حالی که به شدت میلرزید گوی را روبروی لرد قرار داد...لرد با دیدن صورت لکه لکه اش در گوی فریادی سر داد و یک کروشیو نثار گوی کرد.سیبل با ناراحتی به گوی در حال شکنجه شدنش نگاه میکرد...

-اوو ارباب...شارای عزیزم رو شکنجه ندین...این...این فقط آینده رو نشون داد...یعنی صورت شما الان خیلی هم زیباست...اصلا لکه های قرمز روی صورتتون ندارین...حتی اون لکه بزرگ روی دماغتون رو هم ندارین!

لرد از شکنجه دادن شارا دست کشید

-یعنی در آینده صورت من اینجوری میشه؟
- هووم..خب...

ناگهان برای اولین بار در زندگی اش فکری به سر سیبل زد.

- خب اگه تا یه هفته با همه با مهربونی رفتار نکنین, یک هفته بعد تا آخر عمر صورتتون پر از لکه های قرمز میشه...
لرد:


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۱ ۱۵:۲۴:۴۹

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
رودولف بعد از اینکه آنی مونی را مجدادا در فر قرار داد بلیز را بطرف فریزر هدایت کرد.

-نه بابا کی خواست تو رو بپزه؟تو رو به عنوان دسر مخصوص برای ارباب میبرم..حالا مثل بچه آدم برو تو فریزر و منجمد شو.
بلیز ناچارا اطاعت کرد.

دو ساعت بعد...
رودولف سوت زنان بطرف فر رفت و درش را باز کرد.
آنی مونی بادبزن بزرگی در دست گرفته بود و خود را باد میزد.

-اینجا کمی گرمه..میشه بیام بیرون؟
-آنی مونییییییی؟تو چرا هنوز پخته نشدی؟بابا این چه گوشتیه تو داری.الان سه ساعته گذاشتمت تو فر.انگار نه انگار.

صدای بلیز از داخل فریزر به گوش رسید.
-میگم اینجا هم کم کم داره سرد میشه.سرما بخورم همتونو میکشما.

رودولف با شنیدن این صدا متوجه شد که چاره ای جز مرگ ندارد.وقتش تمام شده بود و او حتی نتوانسته بود یکی از سفارشها را حاضر کند.تنها یک راه باقی مانده بود.

-چی؟نیمرو؟برای ارباب؟میکشدت.رژیم غذایی ارباب باید کاملا رعایت بشه.دکتر گفته برای موهاش لازمه.باید یه فکر دیگه بکنیم.چطوره خود جغدو بپزیم؟به نظرتون گوشتش چه طعمی داره؟

رودولف فرصت فکر کردن به طعم گوشت جغد را نداشت..به سرعت خود را به جغددانی رساند و پنج دقیقه بعد با دو جغد چاق و چله برگشت.

نیم ساعت بعد...
لرد گرسنه و تشنه سر میز نشسته بود و در رویاهایش خود را در حال خوردن گوشت آلبوس میدید.

تق تق تق....
-کروشیو....
رودولف همراه با سینی غذا به داخل اتاق پرتاب شد.درست در لحظه آخر موفق شد از افتادن سینی جلوگیری کند.

-ارباب..بفرمایید..این شام امشبتونه.

لرد نگاهی به جغدهای درون سینی کرد.
-مطمئنی این باسیلیسکه؟باسیلیسک منقار داشت؟یا پر؟یا دو تا پا؟
-ارباب این باسیلیسکاجدیدن.من برای تنوع براتون به شکل جغد درستش کردم.

لرد با تردید چنگالش را برداشت.یک تکه از گوشت جغد را خورد و بلافاصله فریادش رودولف را تا مرز سکته پیش برد.
-ارباب..بمیرم الهی..چی شد؟ای وای..این لکه های سرخ چیه رو صورت زیبای شما.خدا مرگم بده...

-چی؟لکه سرخ؟زود یه آینه بده به من.اگه کوچکترین لکه ای روی صورت من باشه همتونو ریز ریز میکنم.
-نه ارباب جان..شوخی کردم..لکه چیه؟هیچی نشد.شما هنوز به همون زیبایی هستین که بودین.باور کنین.


بلاتريكس!اوج خشانت تالار.به نظر من رول ها از اين هم كوتاه تر باشه،بهتر است و به نفع شما هم هست.به جاي يك تاپيك،دو تاپيك ميتونيد شركت كنيد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۱ ۱۰:۴۶:۳۰

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در آشپزخونه باز میشه و بلیز در حالی که همه جاش از پر جغد پوشیده شده که نشان از مبارزه جانانه ای با اهالی جغدونیه هاگوارتز داره با دو تخم جغد و یک عدد نوشیدنی کره ای در دست با قیافه ای پیروزمندانه وارد میشه!

بلیز با خودش: ایول دو تا از تخم های هدویگ رو از جغدونی دزدیدم حالا برم برای خودم نیمرو درست کنم! هوم بلا ماهیتابه ها رو کجا میزاره .. آها ایناهاش!

تق تق تق!!!
بلیز ساکت میشه و به اطرف نگاه میکنه و صدا دوباره شنیده میشه (تق تق تق) و آنگاه بلیز منبع صدا را پیدا میکند!

در داخل فر یک عدد آنی مونی در حال پخته شدن هست و وحشیانه به در فر میکوبد و طلب کمک میکند! بلیز ابتدا به آنی مونی نگاه کرده و سپس با تعجب به نوشیدنی خود خیره میشود!
بلیز: عجب توهمی!

==== در تالار ====

رودلف: عزیزم دارم غذای مورد علاقتو درست میکنم!
بلا: تو از کجا میدونی من چی دوست دارم؟
رودلف: عزیزم ... از نگاهت میفهمم. کافیه فقط به چشمات نگاه کنم اونوقت میفهمم چی میخوای! امروزم تنها با یک نگاه فهمیدم تو میخوای آنی مونی رو بخوری!

بلا برای اولین بار به شدت گول میخورد و فکر میکند که رودلف دارد حقیقت را میگوید!
بلا: تو بهترین شوهر دنیایی! فقط زیاد نمک نزن بهش من رژیم دارم ... این آنی مونی زیاد غذای سالمی نیست!
رودلف: چشم عزیزم! الان میرم آشپزخونه!

رودلف با خوشحالی به سمت آشپزخونه حرکت میکنه و از شدت شوق حتی موقعی که تمام ساحره های تالار را بغل کرده یا وقتی که بلا بخاطر این حرکت به شدت وی را شکنجه کرده متوجه نمیشود که راه آشپزخونه از اونوره و از اینوری به سمت خوابگاه دختران راه داره که خود این مسئله هم به خودی خود مشکوکه!

===== در آشپزخونه =====

آنی مونی: بلیز .. تو رو خدا منو بیا بیرون دیگه طاقت ندارم آخه چقدر قول بدم؟

بلیز از اونجایی که خیلی خبیث است از شرایط نهایت استفاده رو کرده و طومار بلند بالایی در دست گرفته و داره هر چی قول و وعده و اعتراف هست از آنی مونی میگیره!

- هیسسسس ساکت حواسمو پرت نکن! رسیدیم به قول شماره 432 که باید به من بدی! این دیگه آخریشه! قول بده از این به بعد از آشپزخونه غذا پیچوندی با من نصف کنی!
آنی مونی: بابا همشو میدم بهت! فقط منو بیار بیرون!

بلیز: خب بریم سر قول شماره 433!
آنی مونی
بلیز: شوخی کردم میخواستم اذیتت کنم! الان درو باز میکنم بیای بیرون!

- اهووووووووویییییییی ! با غذای امشب ما چی کار داری؟ مگه خودت ناموس نداری؟ الان خودتو میندازم تو فر!
بلیز برمیگرده و با چهره در حال انفجار رودلف که در آستانه در ایستاده بود روبه رو میشه!
بلیز : نه من بد مزم! نه اینکارو نکن! نه منو پیش آنی مونی ننداز
آنی مونی


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۹ ۲۰:۴۱:۰۱



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
حدود یک ساعت به وقت شام ملت اسلی باقی مانده بود ولی رودولف همینطور در آشپزخانه دست روی دست گذاشته بود و فکر میکرد که بلا چه غذایی را دوست داشت.

-جوجه ققنوس کباب بود؟نه نبود..تک شاخ بریان؟نه اینم نبود...گریفی بی استخوان؟نه...پس چی بود؟بلا چی دوست داشت؟

ناگهان صدای بلا و آنی مونی از تالار به گوش رسید و مشکل رودولف خود بخود حل شد.

-آنی مونی..الهی دچار خشم ارباب بشی.صد دفعه بهت گفتم سر بسر این مانتی بیچاره نذار.بچم از دست تو دچار اختلالات روانی شده.غذای خودشو نمیخوره میگه باید غذای استرجسو برام بیارین.سوء تغذیه گرفت طفلک.

صدای فریاد آنی مونی تالار را به لرزه در آورد.
-پس چی فکر کردین؟نمیذارم این بچه مثل رودولف زن ذلیل بشه..اونو یه مرد واقعی بار میارم..درست مثل عمو مونی خودش.اون درک کرده که غذای استرجس خوشمزه تر از غذای خود آدمه.

-امیدوارم یه روز یکی کبابت کنه من و مانتی بشینیم با اشتهای کامل تو رو میل کنیم باقیمونده تو هم برای استرجس بفرستیم.
رودولف با شنیدن این حرف با عجله بطرف تالار دوید.

-آنی مونی..کجااایی؟زود بیا اینجا.

آنی مونی مثل همیشه که به هر نوع صدایی که از آشپزخانه میآمد فورا عکس العمل نشان میداد بطرف رودولف رفت.

-چیه؟غذای اضافی داری؟

رودولف پرتقال بزرگی را که در دست داشت به زور در دهان آنی مونی فرو کرد.

-نه بابا غذام کجا بود؟ببین مونی جان..دوستی برای همین وقتاس.لطف کن مثل بچه آدم برو بین توی اون سینی فر.خودت حرارتتو تنظیم کن و به آرومی پخته شو وقت منم نگیر که خیلی کار دارم.

آنی مونی مثل یک اسلیترینی اصیل دستور رودولف را اجرا کرد و وارد فر شد.

حالا تا پخته شدن آنی مونی باید غذای لرد آماده میشد.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
قلم و کاغذی را که روی میز بود برداشت و بطرف تالار اسلی رفت.

10 دقيقه بعد تالار اسلي :

رودلف وارد تالار شد و با جمعي از اسليترينيهاي گشنه و تشنه روبرو شد :
رودلف به سمت اتاق مخصوص ارباب رفت و در زد و پس از گرفتن اجازه وارد شد و گفت :
- سلام ارباب چي ميل دارين براي امشب ؟
ارباب :
- اي بدبخت زن ذليل ! بيچاره تو امشب بجاي بلا اومدي ؟ خب من يه پرس باسيليسك مي خوام با يه پر ققنوس كه دندونامو خلال كنم
رودلف از اتاق خارج شد و به سمت آني موني رفت و گفت :
- سلام آني موني ! چي كوفت مي كني ؟
آني موني :
- اگه به بلا نگفتم با مشترياش چه بد صحبت مي كني !
- نه تو رو خدا ببخشيد . قول مي دم هر غذايي بخواي برات بيارم ! بگو !
- خب من يه پرس جوجه كباب مي خوام . يه بشقاب پلوي اضافه . نوشابه در رنگهاي مختلفه . كوبيده . مرغ بريون . حالا هر چي گيرت اومد بيار كه از صبح تا حالا هيچي نخوردم . راستي خلال دندون يادت نره . براي دسر هم : ژله با پودر پسته . آبنبات چوبي !
- مگه تو بچه اي ؟
- گفتم بيار وگرنه به بلا مي گم .
رودلف : از اتاق خارج شد و سفارش هاي بقيه را گرفت و به بلا رسيد .
- سلام بلا . تو چي مي خوري ؟
- همون غذايي كه خيلي دوست دارم !
- تو چه غذايي دوست داري ؟
- نمي دوني ؟
- نه !
بلا :
- پس نمي دوني ...
- آها يادم اومد . من ديگه برم غذا ها رو حاضر كنم .
و به سمت آشپزخونه رهسپار شد و ...


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۱۳:۴۸:۰۱


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۴:۵۰ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
دالاهوف و بارتی با تاسف سر تکان دادند.

-خوب راستش نظر ما اینه که تو کاری نمیتونی بکنی..کارت تمومه.تو این فرصت کم یا وصیتنامه تو بنویس یا از پنجره خودتو پرت کن.

بلا در آشپزخانه رابست و چشم رودولف به هوریس افتاد.

-ای آدم فروش...ای اصیل فروش..ای اسلی فروش...نامرداون همه طلا بهت دادم که کشیک بدی بلا نیاد.
صدای خفه ای از نقطه ای نامعلوم به گوش رسید:م..من میگم پ...پوستشو بکنیم ب...بعد استخوناشو جدا کنیم و به خورد ما...مانتی بدیم.
با باز کردن در یخچال منبع صدا آشکار شد وایگور درحالیکه چند قندیل از نقاط مختلف بدنش آویزان شده بود از یخچال خارج شد.

-ایگور اون کیکی که داری میخوری از جشن تولد پارسال هری پاتر مونده.
ایگور سرفه کنان بطرف دستشویی دوید.
بلا به آرامی بطرف رودولف رفت و او را روی نزدیکترین صندلی نشاند.

-خوووووب.میبینم که از غذاهای من خوشت نمیاد هان؟؟؟؟
-ن..نه...عزیزم...این چه حرفیه؟همش تقصیر اون هوریسه.این منو اغفال کرد.گفت بلا اصلا خوشش نمیاد تو مثل اژدها هر چی روی میز شامه بخوری.کمی باکلاس باش.منم نصفه شب از شدت گرسنگی خوابم نمیبرد.
اشک در چشمان همه جمع شد ولی بلا هنوز در نهایت خشانت به رودولف خیره شده بود.

-اوه..این واقعا غم انگیزه.ولی باعث نمیشه مجازاتت سبکتر بشه.تو خجالت نمیکشی؟درباره اون دختر هافلی هم خصوصی با هم صحبت!!!میکنیم.فعلا باید مجازات بشی.

رودولف با نگرانی به چوب دستی بلا نگاه کرد.امشب حتما کشته میشد.مانتی کوچولوی بی دفاع بدون پدر دراین دنیای بیرحم رها میشد..بلا مجبور میشد برای در آوردن خرج مدرسه مانتی به قصر مالفویها یا خانه ریدلها رفته و کار کند.حتمابعد از گذشت مدتی یک جن خانگی دلش برای بلا و فرزند یتیمش سوخته و با او ازدواج میکرد.مانتی هم عاقبت معتاد میشد.آه چه سرنوشت تلخی...
ولی بلا حتی به چوب دستیش دست هم نزد.فقط لبخند وحشتناکش حاکی از این بود که مجازاتی که برای رودولف در نظر گرفته کمتر از مرگ نیست.

-خوب.من فکرامو کردم..شام امشب تالار اسلی با توئه.
رودولف نفس راحتی کشید.
-همین؟این که کاری نداره.
بلا از آشپرخانه خارج شد.همانطور که دور میشد صدای خنده اش به گوش میرسید.
-مطمئن نباش.بهتره کارتو شروع کنی.بایدهمه غذاها رو تا شب حاضر کنی.یادت نره قبل از شروع کار از دو نفر باید سفارش غذا بگیری.آنی مونی و ارباب. از آنی مونی شروع کن.حاضر کردن شام اون به اندازه سه وعده همه ملت اسلی وقت میبره.بعد میتونی بری سراغ لرد.
رودولف با شنیدن کلمه لرد از جا پرید.و با تصور اینکه لرد برای شام چه چیزی میخورد دچار حالت تهوع شد.همه این بلاها تقصیر هوریس بود.شاید امشب میتوانست با درست کردن شام مخصوصیاز هوریس هم انتقام بگیرد.

قلم و کاغذی را که روی میز بود برداشت و بطرف تالار اسلی رفت.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
-هن؟اين يارو چرا غش كرد؟ايگي؟ايگي؟بيدار شو!

رودولف اين كلمات رو ميگفت و به طرف شير آب رفت.از شانس بد،جن خونگي دابي،امروز جاي شير آب گرم و سرد را عوض كرده بود.رودولف يك پارچ آب از شير پر كرد و نميدانست كه چه بلايي سر ايگور مي آورد با اين حركتش!تمام پارچ را بر روي ايگور ريخت و ايگور...ايگور !
ايگور ابتدا به رنگ قرمز و بعد به رنگ نارنجي در آمد و با سرعت دويد.متاسفانه او هم نميدانست كه،جاي شير ها عوض شده و سرش را دوباره بر روي آب داغ گرفت و اينبار صورتش همچون خورشيدي ميتابيد!دالاهوف به سرعت ايگور را بلند كرد و با سرعت به طرف يخچال برد و در را بست!

-خب الان اونجا حالش خوب ميشه!ما بريم سراغ غذا ها!آها،غذاهاي امروز اونجاست.ايول ايول!

10 دقيقه بعد!


بارتي،دالاهوف و رودولف شكمهاي خودشان را گرفته بودند و بر روي زمين افتاده و خوابيده بودند.ايگور بدبخت هم در يخچال يخ زده بود و نميتوانست تكان بخورد!

پشت در آشپزخانه!بلاتريكس و هوريس!
-ببين بلا.من بهت گفته بودم.اين رودولف رفته يك دختر از هافلپاف رو گرفته و بي خيال تو شده.اين روزا هم همش،از يك دختره تو هافل صحبت ميكرد.فكر كنم اسمش لودو بود !
-لودو!؟ !او پسره كه ديوونه!عجبا.
-آهان راست ميگه!لودو اسم پسره.آخه اسم مادربزرگ عموي داداشم،لودو بود.
-اي خدااااا!منو از دست اين نجات بده

در همين هنگام كه صداي بلا بلند شده بود،رودولف از خوابي عميق بلند شد و با نگراني به در نگريست.
-دالاهوف،دالاهوف؟بارتي؟بلا پشت دره..بدبخت شدم!حالا من چيكار كنم اخه؟


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.