گفتگو با ناظر و اعضاي محترم :متين اين پست را بخوايند و بدانيد كه درون مايه آن با جوليا تراورز هماهنگ شده و ناراحتي ايجاد نمي كند !--------------------------------------------------------------------------... بارتي و جوليا در حال صحبت كردن در مورد رنگ موي جوليا بودند كه ارباب براي او رنگ كرده و با هم مي خنديدند كه بارتي گفت :
- ببين جوليا من مي رم به ارباب بگم تو هم برو به سامانتا بگو , باشه ؟
- باشه ! من رفتم !
... 15 دقيقه بعد پيش ارباب !- سلام ارباب ! يه درخواستي داشتم !
- بگو ببينم !
- مي شه شما براي من برين خواستگاري ؟
- چي ؟ مگه ... آها ! خب خواستگاري كي ؟ خب چرا با پدر و مادرت نمي ري ؟
- مگه ارباب يادتون رفته كه با هم پدرمو كشتيم و مادرم هم بجاي من در آزكابان مرد ؟ مي شه براي من بريم خواستگاري جوليا ...
- كي ؟
- جوليا تراورز پيش سامانتا ؟
- خب ... چي بگم ؟ مطمئني كه اين زن زندگيته ؟
- آره به جان آلبوس
- خب باشه ! من خودم قرار ها رو با سامي مي ذارم ! برو !
- ممنون !
و بارتي يك بوسه بر لپ ارباب مي زند و از پيش او مي رود . در راه به جوليا مي رسد و مي گويد :
- چي شد ؟ گفتي ؟
- آره ! ولي قبول نكرد !
- چي ؟
- شوخي كردم ! قبول كرد .
روز خواستگاري تالار عمومي اسليترين !افراد حاضر در مجلس خواستگاري عبارتند از : ارباب لرد ولدمورت كبير ( پدر بارتي ) , برادر آني موني , بلاتريكس ( مادر بارتي
) , رودلف ( دايي بارتي ) , سامانتا ( مادر جوليا ) , ايگور كاركاروف ( پدر جوليا ) و ...
- خب سلام سامي جان ! بفرما اينم گل و شيريني !
- ممنون ! بفرماييد .
پس از چند دقيقه سامي فرياد زد :
- جوليا بيا !
جوليا با سيني اي پر از چاي به سمت ارباب رفت و ارباب يك چاي برداشت و ... بالاخره جوليا رسيد به بارتي و آخرين چاي را به او تعارف كرد و بارتي كه دائم در چشمان زيباي جوليا نگاه مي كرد چاي را بر داشت ولي چون خيلي داغ بود بر روي شلوارش ريخت و او سوخت و ...
... پس از چندين دقيقه ناگوار كه بارتي راحت شده بود و دائم نگاههاي متقابل بين خودش و جوليا در جريان بود ارباب ادامه داد :
- خب ما براي يه امر خيز اومديم . به نظر من سخن كوتاه كنيم و بذاريم اين دو نوشكفته برن و با هم صحبتاشونو بكنن خيلي خوبه !
- ا ... ارباب مي شه منم باهاشون برم . ممكنه خطرناك بشه
- باشه موني جان برو !
اتاق جوليا ( حاضرين : جوليا و بارتي و آني موني ) !- خب يكم شماها حرف بزنين !
- نمي شه !
- چرا بارتي جان ؟
- چونكه شما مزاحمي !
- من ؟
- اره !
- خب باشه !
جوليا سرش را به سمت زير تختش برد و يك سيب در آورد به آني موني گفت :
- اگه اين سيب رو بهت بدم مي ري ؟
- زرنگي ؟
- نه تيزهوشم
- باشه ! قبوله ولي اول سيب رو بده !
- بيا بگيرش !
و آنها از شر آني موني راحت شدند و شروع كردن به حرف زدن و ...
در سالن عمومي همه در حال جك تعريف كردن و اينجور ارزشي بازيا بودن كه يه دفعه جوليا با چشم گريون مياد بيرون و مي گه :
- اين پسره ي گستاخ نمي دوني چي مي گه ! من نمي خوام باهاش ازدواج كنم !
- چي ؟ ( شكلك دو چشم گرد براي تعجب و سروپرايز )
ناگهان خنده بر لبان بارتي و جوليا سرازير مي شود و با هم مي گويند :
- شوخي كرديم . ما صحبتامونو كرديم و با هم تفاهم داريم !
ارباب گفت :
- خب سامي جان حالا بشينيم براي روز ازدواج صحبت كنيم !
جوليا : من بارتي خواست . من شوور خواست !
بارتي : من جوليا خواست , من منزل خواست ( مظور همون زنه
) !