هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
صدها دیوانه ساز درون راهرویی که ارتفاع سقفش به چندها متر میرسید در فاصله کمی از زمین بر روی هوا شناور بودند.موج سرما به طرف مرگخوارها حجوم اورد.سرما تا مغز استخوانشان نفوذ میکرد و بدترین خاطرات زندگیشان را به یادشان می آورد.ایوان روزی را دید که با مودی دوئل میکرد و بدون چوب دستی در میان سه کاراگاه گرفتار شده بود.بلا به یاد روزهای زندانی بودن در سلول شماره 12 طبقه سوم افتاده بود که باید وجود وحشتناک دیوانه سازها را تحمل میکرد.
بلا زودتر از بقیه به خودش امد.سرما گزنده لحظه ای کمتر شد.بلا با تمام وجود از فرصت استفاده کرد و چوب دستی اش را بالا گرفت:اکسپکتوپاترونوم...
سرما همان طور که ناگهانی آمده بود ناپدید شد.دیوانه ساز ها یکی یکی از جلوی افعی نقره ای که از چوب دستی بلا خارج شده بود فرار میکردند و لحظه ای بعد اثری از دیوانه ساز ها نبود.
بلیز با پشت دست عرق سرد روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت:تا حالا هیچ وقت اینقدر از وقت شناسیت خوشم نیومده بود.
بلا چوب دستیش ار به ارامی درون جیب ردایش گذاشت و گفت:بهتره راه بیوفتیم.ما که نمیدونیم اون پیر مرد کجا زندانی شده.
به این ترتیب مرگخوارها درون راهرو ها شروع به حرکت کردند.گراوپ که اندازه اش بزرگ تر از بقیه بود درون راهرو ها گیر میکرد،برای همین پشت سر بقیه حرکت میکرد و سرش را پایین نگه میداشت.
راهپیمایی درون راهرو ها ادامه داشت.بلا و رودولف با نفرتی غیر قابل باور درون راهرو ها به پیش میرفتند.جای جای این زندان تاریک یادآور دوران محکومیتشان بود.
کمی جلوتر به یک پلکان رسیدند که از طبقات پایین به سمت بالا یرفت.بلیز دستش را به نشانه سکوت روی لبانش گذاشت و به پلکان نزدیک شد.در بالای پلکان هیچ اثری از جنب و جوش دیده نمیشد.اما در طبقه پایین صدای خش خشی به گوش میرسید که نشانه حرکت یک یا چند دیوانه ساز بود.
بلیز به ارامی دستش را تکان داد و همه با احتیاط از پله ها بالا رفتند.آنها مواظب بودند تا در صورت حمله مجدد دیوانه سازها با آنها مقابله کنند.
اگر فرصت دیگری بود میتوانستند آنها را در اختیار بگیرند ولی فرصتی برای این کار نبود.مجبور بودند مانند دیگران برای مقابله با انها از طلسم استفاده کنند.
رودولف که اول از بقیه پله ها بالا رفته بود نگاهی به اطراف انداخت.آنجا راهروی بزرگتری بود که سلول ها کوچک ان در دو طرفش کشیده شده بود.
بلا خودش را به رودولف نزدیک کرد و زیر لبی گفت:باید یه جایی همین جاها باشه نه؟
رودولف سرش را تکان داد و گفت:آره.باید خیلی با احتیاط همه سلول ها رو بگردیم.بالاخره یه جایی اینجاست.
بلیز دستی به دیوار سنگی و دود گرفته راهرو کشید و گفت:هی گراوپ،حواست رو جمع کن.اگه سلول رو پیدا کردی باید در رو بکنی.میشه با طلسم در رو باز کرد ولی نمیخوام وققت رو برای پیدا کردن طلسم باز کردنش هدر بدیم.مشکلی نیست؟
گراوپ که سرش را همچنان پایین نگه داشته بود لبخند شریرانه ای زد و گفت:مشکل نیست،گراوپ کندن در دوست داره...!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۲:۰۰:۴۶

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
پست پایانی به صورت انتحاری!
بلا بدون مکث یقه رودولف رو میگیره و پرتش میکنه توی همون غاره.رودولف با چشمانی اشکبار به بلا میگه:میدونستم دوستم داری!
بلا:چرت و پرت کم بگو رودی!من فقط دلم میخواد تو به اینا بوس بدی!
گراوپ:گراوپ از اینا میترسه.زور گراوپ به اینا نمیرسه.گراوپ میخواد برگرده پیش هاگر.
ملت مرگخوار یه قدم عقب میرن،دیوانه سازها یه قدم جلو میان.حالا هی اینا میرن عقب،هی اونا میان جلو!
بلیز:بلا من یه پیشنهاد دارم...جیییییغ!
بلیز بین دیوانه سازها پرت میشه!ملت تصمیم میگیرن دیگه پیشنهاد ندن.
بلا:بوق بر شما باد که دوتا دونه طلسم بلد نیستین.بابا سپر مدافع رو که نخوردن!یالا.وردش چی بود؟آنی مونی بگو.
آناکین:اکسپلیارموس.جیییغ!
آنی مونی هم به بلیز میپیونده.بلا:رابستن وردش چی بود؟
رابی:اکشپکتوپاتوچه درازه!...جیییغ!
بلا:خودم فهمیدم اکسپکتوپاتورونوم.
همه مثل آدم آهنی تکرار میکنن و در یک لحظه آزکابان تبدیل میشه به باغ وحش!دیوانه سازها توجهی به موش پیتر ندارن ولی نمیتونن نسبت به کرگدن گراوپ بی توجه باشن!مقادیر زیادی از دیوانه سازها دود میشن میرن هوا.از اون بین آنی مونی و رابی و بلیز به این شکل:پدیدار میشن.
بلیز:هینگامه!هینگامه!مادر جان.شپلخ!
آنی مونی:ولدی جونم!ولدی...شپلخ!
رابی:بیلا!بیلا!من تو رو دوست وداشتم!شپلخ!
گراوپ همین لحظه از دیدن پشلخ شدن سه یار وفادار مرگخوارش دچار یاس فلسفی میشه و اون هم شپلخ!
البته خب توجه داشته باشید شپلخ گراوپ یعنی:بوووووم!
در یک لحظه تمام آزکابان میاد پایین!هرچی این ولدی به گراوپ گفت رژیم بگیره نگرفت!توده وسیعی از دود پدیدار میشه...
صبح روز بعدرزونامه پیام امروز:آزکابان و زندانیانش دار فانی را وداع گفتند.
بر اثر وقوع زلزله هشت ریشتری با علت نامعلوم،آزکابان مخروبه،و زندانیش کشته شدند...


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۲:۰۰:۵۷
ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۲:۰۶:۲۴

But Life has a happy end. :)


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

گراوپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۳۳ جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۲
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
من همیشه گفتم الانم میگم به فکر بدبخت بعدی هم که میواد این پستو ادامه بده باشید.

______________________________________________

مرگخواران از لحاظ زمانی مشکلی نداشتند زیرا میدانستند محفلی ها اینقدر بوقند که تا یک سال دیگر هم متوجه حضور انها در این مکان نمیشوند.

پس صبر کردند تا بندری زدن غار فروکش کرد و انگاه با نوری که از سر چوبدستی هایشان ساطع میشد مسیر را روشن کرده و به سمت انتهای تونل گام برداشتند.

تونل سردو و تاریک بود و به واسطه ورد لموس تا یک متری افراد قابل تشخیص بود.

به جز سه چهار باری که گراپ در نقاط باریک تونل گیر کرد و مرگخواران به دردسر افتادند و چند باری که بلا بلیز و ایوان را رزرو کرد اتفاق خاصی نیفتاد.


بعد از نیم ساعت راه پیمایی


دریچه ای در انتهای تونل خود نمایی میکنه.

بلیز:او بچه ها رسیدیم...اخی چه راحت.
بلا:خوب بلیز تو اول برو تو ببین اوضاع امنه یانه.

بلیز با ترسو لرز وارد دریچه شد.

بلا:اوهوی بلیز اوضاع امنه.؟

بلیز با صدایی لرزش دار:ها اره خی...لی ام...نه
_چرا صدات میلرزه
_اخه این...جا خی...لی سرده

ملت دونه دونه وارد میشن و اخر همه گراوپ با تقلا خودشو از تونل به بالا میکشه و صحنه ای که میبینه مور و برتنش سیخ میکنه.

بیش از دو هزار دیمنتور اطافشونو احاطه کردن

گراوپ سری در خاطرات بدش غرق میشه و به یاد خیانت هرمی میفته

در این بین تارازنم اون وسط وایساده و داد میزنه:

بوس بده ... بوس بده


ویرایش شده توسط گراپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۱:۲۰:۰۱
ویرایش شده توسط گراپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۱:۳۰:۴۸

آستكبار + رفيق بازي + قوانين مغيير ِ من درآوردي = كادر مديريت جادوگرن


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
بلا : هر كي مي دونه بگه ! بليز من تو رو بعدا مي كشم ( ببخشيد دسترسيم به شكلكا خراب بود چيز بهتري يادم نبود بزنم ! )
در همین حین ناگهان صدایی زوزوه مانند به هوا رفت:
- اعوووووووووووووو اعو اعو
غار از شدت صدا شروع به بندری زدن کرد. بلا درحالی که مدام در حال لرزش کمر و غرهای بیناموسی بود گفت: عجب غار خزیه این غاره. با صدای گرگم میرقصه
چند لحظه بعد
ملت مشغول انجام انواع حرکات بیناموسی بودند که بادی از شرق وزیدن گرفت و.... ای وای ببخشید اشتب شد..... که ییهو دست بلا مشغول سوزیدن شد و این سوزیدن در اندک اندک نقاط بدن نفوذ کرد و نفوذ کرد و نفوذ کرد و.....بلا رو به نویسنده: مگه من چقدرم خب؟ این دیگه نفوذ نمیکنه.....خب... وقتی کاملا این سوزش در تمامی نقاط بدن نفوذ کرد بلا درحالی که به شدت متحول مینمود:
- ها تارزان بیا وسط!!!.... ده بیا دیگه. خودت این زمینو آماده کردی. چقدر خجالتی... واه واه.... بیا دیگه.... اِ تارزان؟؟ تارزان؟؟ بچه ها کسی تارزانو.....
چند دقیقه بعد
بلیز درحالی که به دلیل لرزش زمین به حالت بندری زدن مشغول راه رفتن بود از طلسم های بلا جاخالی میداد.
- مگه بهت.... کروشیو.... نگفته بودم.... آواداکداورا..... که مواظب اون باش..... له وی کورپوس.... ها؟؟؟
بلیز: من غلط کردم... آخ.... نکن.... وای... نکن.. آخ اوخ
سرانجام هنگامی که بلیز حدود 10 کیلو وزن کم کرد همه متوجه گراپ شدند که براثر لرزش بندری آزاد شده بود و اکنون درحال لگد زدن به زمین برای لرزش بیشتر بود.
بارتی درحالی که به این حالت به ترکی روی دیوار نگاه میکرد ناگهان به این حالت گفت: بچه ها ما به یه منبع بزرگ دست یافتیم. ما به خطوط جادوگران ابتدایی دست آوردیم(نکته ی آی کیو سنجی: بارتی از کجا مدال آورد؟؟ ها؟؟ خب دیدی نفهمیدی؟ اون بلیزو که از شدت طلسم ها له شده بود به جای مدال بالا آورده بود)
در همین حین آهک دیوار مشغول چکیدن برروی جای جای بدن بلیز بود و بلیز هم از آن به عنوان پماد ماساژور استفاده میکرد


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۰:۴۱:۳۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۰:۴۸:۲۰

تصویر کوچک شده


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
همه ي مرگخوارا به سمت پشت برج حركت مي كنند كه بلا مي گه : صب كنين ! به نظر من اين تارازنو هم با خودمون ببريم شايد بخواد بهمون كلك بزنه !
بليز : موافقم !
بلا : كي از تو نظر خواست ؟ به نظر من بليز ازش مراقبت كنه !
بليز : ن ... ه !
بلا در حالي كه چوب دستيش را با اين حالت : تكان مي داد گفت : چي ؟ كروشيو !
بليز : باشه ! ( شكلك گريه )
بليز به سمت تارزان مي رود و او را مي گيرد و بقيه ي مرگخوارا به سمت پشت برج به حركت مي افتند ( مگه ماشينن ؟ ) . پس از 3 دقيقه كشدار به آنجا مي رسند و با ديوار مواجه مي شوند . بلا با حالتي عصبي گفت : ديدين گفتم دراه ما رو گول مي زنه ؟ بليز ! بليز بيارش !
بليز با تارزان لنگ در هوا به سمت آنها مي آيد و مي گويد : چي شده ؟
بلا به سمت تارزان مي ره و : كروشيو !
تارزان : نه ببخش خواست . مرا ببخش اي زن ! براي چي مرا اذيت كرد ؟ مادر شكوه كجايي ؟
بلا : باشه !
و ناگهان او از آزار و اذيت دست بر مي دارد و مي گويد : به شرطي كه راهو نشونمون بدي !
تارزان : ايناهاش شما بايد اين ديوارو خراب كنين ! ولي كار سخيته ! اگه يم خواين از يه راه ديگه بريم !
بليز : عجب تارزانيه ! من موندم اين از كجا اومده !
بلا : ساكت ! راهو نشونمون بده .
تارزان با حالتي كه راه مي رفت گفت : يه تونل ديگه هست .
بلا : بريم به اون سمت .
گراپ دوباره تارزان را به صورت لنگ در هوا گرفت و به كمك او به مست ديگر تونل رفت ...
تارازن : همينجاس !
گراپ او را ول كرد و او با ملاجش كه به احتمال زياد نداشت به زمين خورد و دور سرش چند محفلي رد حال چرخيدن بودن كه بليز فرياد زد : آوداكاداورا !
خوشخبتانه پرتو از بالاي سر تارزان رد شد و بلا بر سر بليز فرياد زد : چيكار مي كني ؟ اونا فقط توهم هاي اونن .
تارزان : ممنون مادر بلا ! خب اينم وروديش . مي تونين وارد بشين .
بلا جلوي گروه و بليز و و بقيه و تارازان به سمت غار رفتند وارد شدند . البته غار نبود تونل بود .
گراپ آخر از همه وارد شد ولي در ورودي گير كرد و بليز :
بلا : كروشيو !
بليز به خود مي پيچيد كه گفت : ببخشيد ... ( از گفتن بقيه معذوريم ! )
بلا : حالا چيكار كنيم ؟
بليز : من نمي دونم !
بلا : هر كي مي دونه بگه ! بليز من تو رو بعدا مي كشم ( ببخشيد دسترسيم به شكلكا خراب بود چيز بهتري يادم نبود بزنم ! )


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۹:۵۹:۲۲


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
بلا چوب دستیش رو به صورت تهدید امیز جلوی دماغ تارزان تکون میده و با لحن خفنی میگه:به نفعته که راه رو بلد باشی،و گرنه این دفعه چوب رو میکنم توی دماغت از چشمت درش میارم!
تارزان: من دروغ نگفت،راه های زیاد هست برای وارد شدن به قلعه،یکی همون در ورودی هست!
ایوان:کریشیو....!
تارزان بعد از اندک مقداری که به خودش پیچید با عصای کج و کوله اش از روی زمین بلند شد و ادامه داد:چرا زد؟من راه های دیگر نیز بلد هست،از چاه فاضلاب میشود،از سقف نیز همچنین،از دیوار بالا رفتن نیز ممکن است...!
مرگخوارها:
تارزان آب دهنش رو با صدای زیادی قورت میده و میگه:گمون نکرد این راه ها به درد شما خورد! من یک تونل مخفی هم شناخت که در کنار دیوار برج هست و مستقیماً به سلول ها رسید.
مرگخواران با رضایت سرهای خود را تکان میدهند و به برج نگاه میکنند.برج در آن تاریکی به سختی دیده میشود و این فرصت خوبی برای پنهان شدن آنها از دید دیگران است.
همگی به سمت برج راه میوفتند و گراوپ در حالی که تارزان را از مچ پا به صورت آویزان(لنگ در هوا!) در دست گرفته جلوتر از بقیه به سمت قلعه پیش میروند.
در سکوت شب صدای دومب دومب خفه ای توجه همه را به خود جلب میکند.در جلوی در ورودی قلعه دو نگهبان روی چهارپایه های فکسنی خود نشسته و در همزمان با شطرنج بازی کردن به آهنگ شش و هشتی که از رادیو کنار دستشان پخش میشود گوش میدهند.
مامور اول:هوی تلقب نکن،جای اسبت رو عوض کردی.فکر کردی من نمیبینم؟
مامور دوم:برو بابا چشمای خودت آلبالو گیلاس میچی...هی یه لحظه صبر کن،به نظرت همه جا تاریک تر از قبل نشد؟
مامور دوم از روی چهار پایه بلند میشه و میگه:چرا راست میگی...صبر کن این صخره چیه اینجا؟!!
هر دو به صخره بزرگی نگاه میکنند که درست در جلویشان ایستاده است.تا جایی که به یاد آوردند قبلاً همچین صخره ای اینجا نبوده است.لحظه ای بعد در کمال ناباوری صخره پای خود را بلند میکند رو مستقیماً روی آنها میگذارد!
مامور اول:یعنی چ.........شــــــــــــپــــــــــــلــــــــــــــــــــخ!
بلیز با نفرت خونی را که روی صورتش ریخته بود پاک کرد و گفت:گراوپ،مگه نگفتم ملایم تر لهشون کن؟شبیه گوجه فرنگیه له شده شدن!
گراوپ با خوشحال تارزان را به دیوار قلعه کوبید و گفت:گراوپ له کردن دوست داره!
تارزان که هنوز از لنگ اویزان است نگاهی به مرگخوارها کرد و پیش خودش گفت:اینها از هیولای فراکشتاین بدتر بود،روی آن را سفید کرد!
بعد با صدای وحشت زده به مرگخوارها چیزی میگوید ولی جز صدای جیر جیر چیزی از دهانش خارج نمیشود!
بلا: چی میخوای بگی؟
تارزان تا جای ممکن همان طور سر و ته خود را از بلا دور میکند و میگوید:تول مخفی اون پشت هست.باید برج را دور زد.
ایوان تو سری محکمی به تارزان میزنه و میگه:بهتره همونجا باشه وگرنه چشم و دماغت رو بهم میدوزم!
تارزان:


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۹:۱۲:۰۹

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
همه با تعجب به صخره های سر به فلک کشیده خیره میشند.

رابستن: به نظر من بهترین کار اینه که بریم از در اصلی وارد بشیم هم راهش بهتره و هم اینکه دزدکی کار نمیکنیم، تازه لباسامونم کثیف نمیشه!

بلافاصله مرگخواران بخاطر نظر زیبای رابستن به عنوان قدردانی وی را به امواج دریا سپرده و به درون دریا انداخته!
رابستن: نه کمک من شنا بلد نیستم!
گراوپ: گراوپ به کمکت آمد! گراوپ آماده شیرجه زدن شد!
بلیز: نه گراوپ تو رو خدا نپر!
بلا: نه .. این کار رو نکن!
سامانتا: خودمون نجاتش میدیم .. تو نپر!

اما گراوپ در یک حرکت انسان دوستانه با یک جهش به درون آب میپره!
کییییییییییشششششششش! (صدای آبی که بر روی مرگخواران ریخته)
مرگخوارا

همون لحظه از بالای یکی از صخره ها:
- آآآآآاووو آآآآآ هاها هآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!!!!
بلافاصله همه به سمت منبع صدا برمیگردند و شخصی را مشاهده میکنند که مجهز به لباس های آدم های اولیه است و طناب به دست داره به سمت آنها میاید.
- آآآآآآوووآآآآهاهاهآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاااااااا!!!

آدم اولیه از کنار مرگخواران گذشته و محکم با صخره مجاور برخورد کرده و به زمین افتاده... اما روحیه خود را نباخته و با یک عدد چوب از سر جاش بلند شده!

تازه وارد: من تارزان جزیره بود! مامور ویژه دستگیری مسافران قاچاقی ... به تارزان احترام گذاشت! تارزان بود خفن!
همه
بلا: بدبخت بازیچه محفلی ها شده!
ایوان: چه آدم ضعیفیه! دلم براش میسوزه!
گراوپ: هه هه تارزان شبیه گراوپ حرف زد!
بلیز: ریششو نگاه کنید شبیه دامبله!
همه

تارزان با اینکه در فیلم های زیادی بازی کرده بود و تجربه زیادی در این زمینه داشت اما تا به حال با چنین شخصیت های مخوفی روبه رو نشده بود .. با این حال او شجاعانه در مقابل جمع مخوف ایستادگی کرد!

تارزان: بابا من تارزان بود! ستاره سینما! آزکابان امن بود چون من اینجا بود ! زود از خودتون دفاع کرد!

بلافاصله بلا در یک حرکت انتحاری خودشو به تارزان رسونده و چوبدستیشو تو دماغ وی فرو برده به صورتی که نوک چوبدستیش از گوش تارزان بیرون اومده!
بلا: کروشیو!
تارزان: جیییییییییییییییییییییییییییییغ! تارزان غلط کرد .. نه نکن! اصلا میمون من مال شما! هر کار بگی تارزان انجام داد!

بلافاصله شکنجه متوقف میشه.
بلا: تو میدونی ما چجوری میتونیم از این صخره ها بگذریم؟
تارزان: بله بله ... تارزان راههای زیادی بلد بود! تارزان کمک کرد!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۸:۳۲:۱۰
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۸:۴۶:۴۲



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶

گراوپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۳۳ جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۲
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
پست اغازین جنگ ارباب سیاه


تصویر کوچک شده
















نیروی دریایی ماگلی بریتانیا یک بامداد

ده ها مانیتور چشمک زنان نقاط مختلف دریا را به نمایش کشیده اند و اماده هشدارند تا بیگانه ای نتواند از طریق دریا به کشور وارد شود.

یک مرد پشت صندلی کارش نشسته و به سختی لای پلک چشمانش را باز نگه داشته.

صدای در بلند میشود و شخص دوم وارد اتاق نظارت میگردد.
-جویی بیا برات قهوه اوردم..سر حال نگهت میداره.

جویی دستش را دراز کرد و قهوه را میگیرد:اخه من نمیدونم کی نصفه شب به اینجا میتونه حمله کنه.

جرعه ای از قهوه را به درون حلقش میریزد.

دلینگ دلینگ دلینگ دلینگ(صدای زنگ تلفن)

_دفتر نظارت نیروی دریایی ... بفرمایید...چی یه ناو بیگانه تو دریا رویت شده باشه الان نیروها رو میفرستم.

و دست خود را محکم بر دکمه بزرگ و قرمز رنگ فشار میدهد


همان زمان جایی بر روی اب

دریا مه الود است و به سختی میتوان نیم متر جلو تر را دید .از دوردستها صدای اوازی به گوش میرسد.

_پول پیتزا ندارُم...پول پیتزا ندارُم...

نزدیک تر موجودی عظیم و پشمالو در حال شنا کردن به شیوه کرال سینه است و عده ای بر پشتش سوارند و در حال رقص بندری هستند()

_پول پیتزا ندارُم...پول پیتزا ندارُم...(شخص مذکور همین یک مصراع را بلد است و هی تکرار میکند و گه گاهی ریتم اهنگ را عوض میکند)

ناگهان صدای قرررت بلندی شنیده شد.

و ملت طی یک عمل انتحاریک از نشیمن گاه گراپ فاصله گرفتند

بلیز:بچه ها پشما شو محکم بگیرید اگه نه میرید راه هوا.

صدای سووووت بلندی شنیده شد و جسم نوک تیزی در یک سانتی متری بدن گراپ به اب نشست.

این عمر باعث پاشیدن اب به بالا تنه گراپ و خیس شدن موهای ملت شده بلا به دلیل این عمل بسیار خشمگین شد و بی دلیل ایوان را طلسم کرد.

ناگهان نوری ناگهانی اطراف را فرا گرفت و مرگخواران مجبور شدند برای جلو گیری از کور شدن جلوی چشمانشان را بگیرند.

ایوان:تا حالا کرم شبتاب به این بزرگی دیده بودی

ناگهان صدایی بر فضا حکم راند.

_شما تحت محاصره نیروهای ما هستید هر چه سریعتر اسلحه خودتونو بندازید و تسلیم شید.

ایوان:جل الخالق حرفم که میزنه....

بلیز:اوهوی گراپ بلند یه مشکلی پیش اومده این ملخا پر رو بازی در اوردن.

_گراوپ خسته...گراوپ تنها.

صدا دوباره بر فضا ک راند:تا 10 میشمارم اگه خودتونو تسلیم نکنید مجبورم شلیک کن.

بلیز:گراوپ اینا دارن به هرمی فحش میدن.

ناگهان صدای غرشی شنیده شد.

دو دقیقه بعد

جنازه ملخک ها بر روی اب افتاده و ملت مرگخوار خیس(برر اثر واکنش ناگهانی گراوپ به اب افتادند)

ولی خوشحال(به جز بلا)مشغول ادامه دادن مسیر برای رسیدن به مکانی مخوف بودند.

ساعت 3 بامداد

هوا تاریک تاریک بود بوی بدی می امد احساس نا امیدی در فضا اوج گرفته بود.

و جزیره سخره ای بلندی خود نمایی میکرد.

بلیز:چجوری بریم اون بالا؟!(شکلک گریه)


ویرایش شده توسط گراپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۸:۰۳:۲۵
ویرایش شده توسط گراپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۸:۰۴:۵۰

آستكبار + رفيق بازي + قوانين مغيير ِ من درآوردي = كادر مديريت جادوگرن


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
پست زیر مربوط به تکلیف کلاس آموزش دوئل است.
______________________________________

قلعه ی آزکابان ،زندان مخوف جادوگران به تنها چیزی که شباهت نداشت همان قلعه بود. قلعه ی متروک سال ها توسط باران های اسیدی آسیب دیده بود.کنگره هایش خرده و بی شکل بودند و موج های سهمگین در یای شمال بی وقفه بر در و دیوار و پایه های قلعه می کوبیدند.این جنگ بی امان قلعه و دریا که بر وحشت حاکم بر آن فضا می افزود برای مرد سیاه پوشی که تازه از دروازه های عظیم قلعه عبور کرده بود بی اهمیت بود. کراوچ پنهان در شنل و کلاه سیاهش ، رو به سوی برجی مخروبه در شمال قلعه حرکت می کرد.

باد لباس ها و پرده های پاره ای را که در محوطه ی قلعه بود همچون پرچم به اهتزاز در می آورد.آسمان ابری گاه رو به ستیز بی امان قلعه و دریا می غرید و آن دو گویی از ترس غرش او برای مدت کوتاهی ساکت می شدند.

کراوچ آرام از پله های خراب بالا می رفت.برج شملی تنها برجی بود هم اکنون و با گذر از این همه ستیزه ها هم اکنون سالم مانده بود. به محض رسیدن کراوچ به پاگردی که در برج در آن جا قرار داشت،گویی آن در برای خوش آمد گویی به او غژغژ کنان باز شد.اما او بدون نگاه کردن به آن از پله های کناری راه سقف برج را در پیش گرفت.

در بالای سقف صندلیی چوبی و قدیمی قرار داشت که بر روی آن شنل پوشی دیگر بالباسی درست مانند کراوچ نشسته بود.کراوچ به سقف برج قدم گذاشت و روبوی مردی که بر روی صندلی نشسته بود ایستاد.باد شنل های سیاه هردو شان را به اهتزاز در می آورد.

مرد از روی صندلی بلند شد (به محض بلند شدن او باد بی امان صندلی را واژگون کرد) و رو به کراوچ گفت:

_کی تو رو به اینجا دعوت کرد؟

صورت مرد در کلاه شنلش پنهان بود و صدایش منقطع بود.کراوچ در جواب گفت :

_من نیازی به دعوت شدن ندارم....ولی چون دوست داری بدونی..باید بگم که رئیس من رو فرستاده...

مرد خنده ی از روی تمسخر کرد و آرام به کنگره ی برج تکیه داد .

_که این طور...رئیس!

کراوچ حوصله نداشت زیاد حرف بزند.

_می دونی چیه؟...فکر کنم حرف زدن دیگه کافیه....من اومدم که تو رو بکشم....

آندو با سرعت زیادی به سمت هم چرخیدند و به یکدیگر نگاه کردند.هیچ علامتی مبنی بر اینکه یکی از آن دو قصد تعظیم دارد وجود نداشت.مکث با واکنش کراوچ به پایان رسید:

_آواداکدآوارا!

مرد سیاه پوش حرکت سریعی کرد و چوبدستیش را بیرون آورد در این حین به سمت دیگری پرید تا هم از برابر طلسم آوداکدآوارای ائ کنار برود و هم او را از سویی دیگر غافلگیر کند. طلسم سبز رنگ کراوچ هوا را شکافت و در شب تاریک به حرکت در آمد.

مرد سیاهپوش چوبدستی اش را تکان عجیبی داد .در همین حین کراوچ طلسم کشنده ی دیگرسی به سوی او فرستاد.دو طلسم یکدیگر را منحرف ساختند وباعث انفجار هایی در برج شدند.

_تو هیچ راه فرارای نداری.

صدای کوبش شلاقی بر سنگ به گوش رسید.طلسم مرد سیاه پوش صندلی واژگون را خرد کرده بود.کراوچ و مرد سیاه پوش اکنون آن چچنان به هم نزدیک شده بودند که با دنباله ی شنل های افراشته شان به یکدیگر برخورد می کرد.نور سرخرنگ دیگری درخشید و به یکی از سنگ های کنگره های قلعه برخورد کرد.

مرد سیاه پوش چرخشی کرد و طلسمی را که کراوچ به سمتش فرستاده بود منحرف ساخت.ابرها همچون دریای زیر پایشان به تلاطم افتاده بودند موج ها همچون ابرها غرش کنان بر دیوارهای قلعه می کوبیدند.باران شروع به باریدن کرده بود و گاه گاهی آذرخشی در آسمان پدیدار می شد و برج و دو مرد در حال مبارزه را روشن می کرد.

صدای غرش رعدی فریاد آواداکدآوارا ی کراوچ و به دنبال آن نعره ی مرد سیاهپوش را خفه کرد . با فرو نشستن صدای آن رعد همه چیز خاموش شد.مرد سیاه پوش با چشمانی هراسناک در کنار بقایای صندلی اش در هم شکسته بود. جسد بیجانش خیس و خونین بود .کراوچ برای مشاهده ی جسد بی جانش ثانیه ای را تلف نکرده و آن جا را ترک کرد.همه چیز آرام شده بود.دریا و قلعه گویی از بهت آن مرگ نزاع دیرینه ی خود را فراموش کرده بودند.ابرها نیز درست مانند این بود که وظیفه ی غریدن و بارش را از یاد برده و خود را به دست بادی سپرده باشند که آن نیز وزیدن را فراموش کرده بود.


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



اَاَاَاَا... چقدر از اينور و اونور صدا مياد !!!َ

----.:.*.:.-----

پسرك غمگين و افسرده و تنها و مفلوك (!) همراه با همان پسري كه طلسم جريوس ماكزيمم رو اجرا كرده بود ، روي كنده ي درختي نشستند و به آزكابان و رفت و آمد هاي ديوانه سازها و غول هاي غارنشيني كه چشم از محوطه ي استحفاظي خود بر نميداشتند.
يكي از كوتوله ها كه به تازگي موبايل خريده بود براي ابراز وجود در آن مكان خواست از گياه جاگورا عكس بگيره كه صدايي به گوش رسيد:
- منطقه نظامي ، عكس برداري ممنوع !
اون يارو : !


:@: يه چند دقيقه ديگه :‌@:
همه ي آدمهايي كه در جستجوي گل بودند اعم از موفق و ناموفق ، در چمن نمناكي كه در فاصله ي چند متري از گلها بود نشسته بودند ، و براي آنكه راه بهتري رو براي دستيابي به گل برسند امتحان ميكردند.
اقدس كه حالا كنار عباس نشسته بود و سرش رو روي شونه هاي اون گذاشته بود گفت:
- من انتخاب خودم رو كردم! .. هر چي آقامون بگه !... اون خيلي شجاعه! ... من هميشه آرزو داشتم با يه همچين مردي ازدواج كنم!! ... هميشه تو روياهام آرنولد رو ميديدم!!!
برو بچز باكلاس كه اونجا بودند : !
در همين حال يكي از كوتوله ها گفت:
- خب دوستان! ... بهتره مثل قبل دو تا دو تا بشيم!... ما الان ميتونيم به 3 يا 4 تا گروه تقسيم بشيم!!
ناگهان ، دختر و پسر جواني نزديك شدند ( بله ! درست حدس زدين، اينها همونايي هستن كه بچه شون داره با بچه هاي هري پاتر ميره هاگوارتز ) من هيچ چيزي رو افشا نكردم!!!
يه يارويي : خسته نباشين!!
پسره : درمونده نباشي!!!
اون يكي كوتوله هه گفت:
- من ميگم بهتره كه مرحله اي عمل كنيم! ... چند نفر طلسم رو اجرا كنن ؛ چند نفر هم برن گل رو بچينن !!! موافقين ؟!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۱:۲۱:۲۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.