در تمام مدتی که
سرسرا را میپیمودم بار نگاه های
چپ چپ اسنیپ را حس میکردم.وقتی وارد تالار
جشن شدم نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم.
به
ویکتور کرام که کنار
شومینه ایستاده بود ومشغول صحبت درباره ی آخرین مدل
جاروی پرنده بود نزدیک شدم.مدتی را به بحث راجب آخرین کتابم با عنوان (برخورد
ماگل ها با جادو در اعصار مختلف) با او گذراندم.بعد از اتمام بحث کرام را با جمعی از طرفدارانش تنها گذاشتم.
پرفسور دامبلدور به سمت من آمد.مثل همیشه سرشار متانت بود.او درباره ی چیزهای زیادی صحبت کرد اما از لحنش پیدا بود که خواسته ای دارد.
به او گفتم:آلبوس،کاری هست که من بتونم برایت انجام بدهم؟
لبخند مرموزی که مخصوص او بود روی لبانش هویدا شد و گفت:بله باتیلدا،میدونم که میتونی انجامش بدی.من کتاب(تاریخ سیاه شکنجه ی جادوی سیاه)را میخواهم.
من متحیرانه گفتم:این کتاب دردسر سازه!
او با نگرانی گفت:
هیس!!باتیلدا این موضوع باید بین خودمان بماند.آنرا برایم پیدا میکنی؟
دامبلدور خوب میدانست من از کارهای خطرناک لذت میبرم اما این خواسته ای عجیب بود!با این حال قبول کردم.و شوکه از به یاد آوردن متن آن کتاب
جشن را ترک کردم.
سلام....فکر کنم تاپیک رو از اولین پستش نگاه کردی! باید آخرین پست ها رو ببینی....تاریخ پستها رو نگاه کن متوجه میشی!
آخرین کلماتمون اینان:
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز
با اینا بنویس!
ویرایش شده توسط (batilda bagshat)باتیلدا بگشات در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲ ۱۴:۵۸:۳۱
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲ ۲۲:۳۸:۳۹