هوا بسيار سرد بود.دانه هاي درشت برف بر گونه هايم مي ريختند و صورتم را نوازش مي كردند.شب بسيار زيبايي بود.خود را حسابي پوشانده بودم تا بيمار نشوم.در پارك جز من و آليشيا كس ديگري نبود.تمام بعد از ظهر را من و آليشيا خوابيده بوديم تا از نيمه شب تا صبح بدون خواب آلودگي اي قدم بزنيم.
لحظات لذت بخشي بود.من روي تاب نشسته و آرام آرام تاب مي خوردم.صورتم رو به آسمان بود و دهانم را باز كرده بودم تا دانه هاي برف را بخورم!
آليشيا در حال بازي روي برف ها بود؛غلت مي زد و يا فرشته مي ساخت.كارش عالي بود! ما با هم زندگي مي كنيم.من و آليشيا مانند دو خواهر با يكديگر بزرگ شده ايم. ما ابتدا در پرورشگاه زندگي مي كرديم.اما در سن 13 يا 14 سالگي ،زني بسيار مهربان ما را به فرزندي قبول كرد و ما را به خانه ي خويش برد.پس از سه يا چهار سال به بيماري سختي دچار شد و از دنيا رفت.از آن به بعد من و آليشيا با يكديگر در اين خانه زندگي مي كنيم.و تقريبا هر هفته يك شب را به آمدن به پاركي كه روبروي خانه مان هست، اختصاص مي دهيم.اوضاع ما بي نظير است!
- «ليسا!»
صداي آليشيا بود كه توجهم را جلب كرد. با پاهايم تاب را نگه داشتم. سپس گفتم:« چيه آليش؟»
آليشيا با شيطنت به من گفت:« بيا با هم فرشته بسازيم!اين قدر جالبه!»
پاسخ دادم:« نه ،مرسي عزيزم!الان تاب دارم مي خورم. اتفاقا تو بيا با هم تاب بخوريم!»
با ناراحتي پاسخ داد:« خيلي نامردي! فقط صبر كن!!»
اما من اعتنايي نكردم و گفتم: « واي آليشيا! چقدر هوا عاليه!تا حالا اين قدر بهم خخخخخـــــــو...!آخ آخ!»
ناگهان با ضربه ي شديدي به زمين افتادم. به سختي بلند شدم و چهره ي خندان آليشيا را ديدم.با عصبانيت به او گفتم:« آليـــــش!ايـــــــش! اين چه كاري بود كه كردي؟!»
آليشيا با خنده پاسخ داد:« حقته خانوم حساس! از همون اول رو اون تاب نشستي كه چي؟!بلند شو با هم قدم بزنيم.»
برفها را از روي پالتو ام تكاندم . سپس گلوله اي برفي برداشتم و به طرف صورت آليش پرتاب كردم.چه حركت جالبي بود!انتظار داشتم آليش عصباني شود،اما اين طور نشد. كنارم ايستاد و گفت:«خيالت راحت شد؟!حالا بيا يكم راه بريم!»
سپس در پارك به قدم زدن و صحبت كردن پرداختيم.واقعا آليشيا را دوست داشتم و دارم و خواهم داشت!دختري بسيار خوب و مهربان است.
كم كم خورشيد در حال طلوع كردن بود.آليشيا به فكر فرو رفته بود . پس از مدتي رو به من كرد و گفت:« ليسا!اگه من بميرم تو چي كار مي كني؟»
از سوالش تعجب كردم.چرا چنين سوالي را مي پرسيد؟ گفتم:«يه جشن حسابي مي گيرم!»
« ولي اگه تو بميري منم مي ميرم!واي چقدر سخت ِ.يك عمر با هم زندگي كرديم.»
با خنده گفتم:«يه عمر؟امشب يه چيزيت هست ها!تازه حالا انگار مرديم كه اين حرفا رو مي زني!واقعا حالت خوش ِ!»
اما او با كمال جديت پاسخم را داد:«ببين ليسا،ما بايد به اين چيزا هم فكر كنيم.نه واقعا ،اگه هر كدوم از ما بميريم،مي خوايم چي كار كنيم؟!»
-« نمي دونم!تصورش خيلي دردناكه! واي اصلا نمي تونم فكرش رو بكنم!»
- « منم همين طور!سختِ ؛ خيلي سخت...»
دستم را روي شانه هايش انداختم و با لبخندي گفتم:« حالا ولش كن آليش!بيا به خوشي هامون فكر كنيم!»
سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و گفت :« آره،راست مي گي!»
تقريبا صبح شده بود.هنوز برف مي باريد.تصميم گرفتيم برگرديم.خانه مان درست روبروي پارك بود.ديشب شبي عالي بود و تقريبا از بهترين شب هاي عمرم به حساب مي آمد.
در حال رد شدن از خيابان بوديم. آليشيا گفت:«ليسا!ديشب يه شب عالي بود.اصلا نمي تونم تصور كنم! واقعا خوشحالم!»
من هم با خوشحالي گفتم:« دقيقا!حالا بگو براي چي اون حرفا رو مي زدي؟مرگ و...؟»
آليشيا پاسخم را داد:« نمي دونم بابا! حسابي ديشب قاطــــي كر...» براي لحظه اي كوتاه، اتفاق بسيار وحشتناكي رخ داد.باور كردنش بسيار سخت بود...
قابل تصور نبود.براي لحظه اي كوتاه آليشيا... . اتومبيلي به سرعت به طرفمان آمد و به آليشيا كه جلوتر از من دستم را گرفته بود برخورد و فرار كرد. نمي توانستم چيزي بگويم.به شوك وحشتناكي فرو رفته بودم.با ترس و وحشت او را صدا مي زدم:«آليشيا؟ آليشيا؟تو رو خدا جواب بده!»
سر آليشيا محكم به زمين خورده بود و قطره قطره از آن خون مي چكيد! نمي توانستم چيزي بگويم .نمي توانستم كاري كنم.تمام بدنم بي حس شده بود.هيچ ماشين و يا كسي در آن اطراف نبود كه به كمكمان بشتابد.خود نيز انگار فلج شده بودم.دنيا در سرم مي چرخيد.اشك هايم از چشمهايم سرازير شده بودند.آليشيا هم بي هوش بود. يعني چه؟چرا اين اتفاق برايم افتاد؟
فريادي مملو از غم زدم:«اخه چـــــــــــرا؟!چــرا؟چرا براي من؟...»
سپس گريه اي سر دادم.حال بايد چه مي كردم؟گويي آليشيا از قبل مرگش را پيش بيني كرده بود كه آن حرف ها را مي زد.خيلي عجيب بود.سرم به شدت درد مي كرد.چشمانم را بستم و...
- « امان از دست اين ماشيناي مشنگي!» - « درمانگر ويلسون ،حالا چي بهش بديم؟!» - « حال اون دختر ِ خيلي بده!»
با صداهايي مانند اين ها بيدار شدم. ابتدا همه جا را سفيد مي ديدم؛اما پس از مدتي فهميدم در سنت مانگو هستم .پرستاري را بالاي سر خود ديدم. به سختي گفتم:« آل...آل...آليشيا كجاست؟»
ناگهان پرستار به طرف شخص ديگري كه به نظرم يك درمانگر بود رفت و گفت:«يكي شون بيدار شد!»
همان درمانگر بالاي سرم آمد و گفت:«سلام.خوبي؟اينجا سنت مانگوئه!»
با عصبانيت گفتم:«بله!كور نيستم! آليشيا كجاست؟»
درمانگر با آرامي گفت:«عصباني نشو. دوستت فعلا بيهوشه.خيلي سرش خونريزي كرده...فكر نكنم بتونيم زنده نگهش داريم...متاسفم...»
دنيا بر سرم خراب شد.به سختي گريه اي سر دادم.
ناگهان پرستاري با عجله وارد اتاق شد و گفت: «درمانگر ويلسون!اون يكي دختر ِ!عجله كنيد!»
با صدايي سرشار از نا اميدي گفتم:«اون مي ميره...مي ميره.»
درمانگر با عجله از اتاق خارج شد. پس از مدتي با ناراحتي به نزدم آمد.مي خواست چيزي بگويد.اما من نگذاشتم و گفتم:«مي دونم...مُرد...آليشيا از اين دنيا رفت...»
***
و من دوستم را براي هميشه از دست دادم.او رفت و ديگر بر نمي گردد...هيچ گاه ...
***************************
واي ببخشيد يكم فيلم هندي شد!!!از طولاني شدنش هم معذرت مي خوام!چي كار مي كردم ديگه؟!
[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج