ياهو
با يكي از ناظرا مشورت كردم و احتمال دادم اينجا ميشه آزاد نوشت و سوژه ي خاصي نداره ! ... اميدوارم مشكلي نداشته باشه چيزي كه نوشتم!- - - - - - - - - - - - - - -
نوزده سال بيشتر نداشتم! مثلِ هميشه صدايم كرد، شيرين و دلپذير تر از گذشته، و لبخندش ... خلاصه ي زندگي ام بود، صداي مهربانش را عاشقانه دوست ميداشتم، باز هم صدايم كرد، و من كنارش، به زانو در آمده بودم. برادرم را ميگويم ! ... پسري كه در اوجِ جواني شكسته بود، هدف داشت، پس اعتراضي نكرد... چون او نخواسته بود، و مايي كه از جنسِ او بوديم!
اينبار در صدايش لرزش بود، چشمانم را بستم، صداي شكستن قلبم را شنيدم! ... ندايي مرا به صبر دعوت ميكرد، هيچ گاه گريه اش را نديده بودم، ما و من همه چيز داشتيم، عاشق بوديم و صميمي! ... او را ميخواستم، برادرم را ميگويم!
بازي ميكرديم! در دشتي به رنگِ بي نهايت، با فراخِ بال پر ميكشيديم و نغمه ي شادي سر ميداديم! ... و ميديدند ما را پدر و مادرم و ميخنديدند!
قد كشيديم! همچون سرو بود، سايه اش تكيه گاهم بود، غمي نبود، اشكي نبود، دردي نبود، و من هيچ جز او نميخواستم!
درس خوانديم! شيطنت هايم او را ميخنداند، رفتارهاي كودكانه ام او را به ذوق مي آورد، مرا در آغوش ميگرفت و رام ميشدم! ... عاشق بود كه الگو باشد، كه مفيد باشد، كه ارزشمند باشد ... اعتراض داشت به فقر، به تبعيض، به شعار ... طبابت ميخواست، تسكينِ درد مردم ميخواست، مددكاري ميخواست ... و شد ! ... دلخوشِ او بودم، چهره اش برايم همچون آنتونيوس* بود ! ... و اميد تنها چيزي بود كه پايان مي يافت!
با چشمانش صدايم ميكرد، دستانش زبر نبود، آرام بخش بود، مثلِ هميشه! ... نزديكتر شدم، لبانش همچون كويري خشك بود، آب طلب داشت ... خواستم ... نگذاشتند، نميدادند ...
جوان بود ، هست ! ... هنوز داماد نشده بود! ... تقدير را نه، او را ميخواستم، زندگي ام را ، الهه ي آنتونيوسم را ... بي حال شده بود! ... غم در چشمانِ تيله اي اش رخنه كرده بود...آه! برادرم را ميگويم...
- آخ عزيزِ دلم!نجواي مادر بود ! مدام زمزمه ميكرد ... نميتوانست بغضش را پنهان كند، زود پير شده بود!... نقره داغ شده بود ... دستانِ سردش ميلرزيدند...
نزديكتر...صداي نفس هاي بي رمقش را مي شنيدم! ... ديگر آرام نبود، خشن بود ! صدايش كردم، به زحمت سرش را به طرفم برگرداند، باز صدايش كردم با نامي كه ميخواستم او را اينگونه بخوانم " آسمانم " ... اين نامِ دلش بود، احساسش و وجودش ... تنها من اينگونه صدايش ميكردم! پس گفتم:
- آسمانم !لبش كمي كج شده بود، حتما" لبخندش بود. تواني نداشت، دستگاههاي اطرافش حالش را توصيف ميكردند. بايد حرف ميزدم! ... از آسمانِ گرفته ي امروزم شكايت داشتم! ... گله مندانه گفتم:
- راسته خوب ها زود ميرن ؟! ... من آسمونِ ابري نميخوام!دستانم را فشار داد، تا دلداري ام دهد...تا سرزنشش نكنم، نميتوانست حرفي بزند، گلويش خشك بود، سرفه ميكرد، كبود شده بود ... آب ميخواست ... نگذاشتند ... نميدادند ...
موهايش را كه بلند شده بود از روي پيشاني اش كنار زدم، خيسِ بودند، از عرق، از درد ... چقدر دلنشين تر شده بود! ... چشمانش سرخ بودند ... همچون پدر و مادرم و مني كه از جنسِ آنها بودم!
كمي جا به جا شدم، اخمي كرد ! ... نميتوانستم خرد شدنش را ببينم! ... ناتواني اش را ... زجرش را ... بيمار بود ... از روزي كه برايِ نجاتِ كودكي رفته بود ... او هم مبتلا شد ! ...خودش گفته بود، آسمانم هنوز هم ـن كودك را دوست داشت ...
شب شد ! سياهي را دوست نداشتم، نميتوانستم خوب ببينمش... سايه بود ... تنها بوديم ... من و او، و دنيايي از خاطرات ... حرف زدم ... بدون هيچ پاداشي ... گفتم ... با علاقه و شور ... چشمانش ميخنديدند ... آسمانِ شب صاف بود ... ستاره بود ... همچون چشمانِ زيبايش !
دو روز گذشت !
شب بود ! ... اينبار باران بود ... ميترسيدم ، آسمان بر زمين تازيانه ميزد ... بي اختيار جيغ زدم ... بيدار شد ... حتما" فكر ميكرد هنوز بزرگ نشده ام، دستانش را تكان داد و من را پذيرفت !
آرام شدم!
او ايستاده بود، در دشتي پر از لاله و شقايق ايستاده بود ... راه ميرفت ... چهره اش نوراني بود ... ميخنديد ... خواستم به سويش بروم ... نگذاشت ، تنها گفت:
- من دارم ميرم ! مواظب مامان اينا باش ! اينقدر سخت نگيرين! خيلي دوستتون دارم ! خدانگهدار "بيدار شدم ، دستش در دستم بود ... براي اولين بار دعا ميكردم كاش با جادو ميتوانستم نگهش دارم ... چرخي زدم ... پنجره باز بود، هنوز باران مي باريد ... هنوز سيلي ميزد، نميشنيدمش ... تنها صداي بوقِ ممتدِ دستگاهِ ضربانِ قلبش بود كه حاكم بود ... از حال رفتم ... او رفته بود ... برادرم را مي گويم !!!
- و من هرگز برادري نداشتم !!- - - - - -
* : الهه ي زيبايي
ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۵ ۱۶:۱۳:۳۶