سوژه جدیدمردی شنل پوش با ظاهری خمیده در حالی که عصایی بلند و در هم تنیده در دست داره به میز منشی نزدیک میشه.
بلیز: سلام خانم وایتکس فروشی؟
منشی: نخیر آقا اینجا بیمارستان سنت مانگوئه!
بلیز: اه چه بد! یعنی شما نمیدونید کجا وایتکس میفروشن؟
منشی: نـــــــــــــــــــه!
بلیز یک خودکار از تو جیبش درمیاره:
- راستیتش خانم چندی پیش من یک تاپیک تحت عنوان مانند یک سفید اصیل بنویسید دیدم ولی از اونجایی که من هرگز نمیتونم مثل یک سفید اصیل بنویسم و نهایتا خاکستری مینویسم فکر کردم شاید توی جوهر خودکارم وایتکس بریزم نتیجه بده .. شما نظری ندارید؟
منشی: نخیر آقا اشتباه اومدید ... اینجا بیمارستانه و ما فقط خدمات درمانی میدیم!
بلیز: آها ... یعنی دقیقا اینجا چی کار میکنید آیا وایتکسم جزو خدمات درمانیتون هست و اینکه کلا چجوریاست؟
منشی: هیچی اینجا فقط آدمای دیوونه روانی ناقص و معیوب رو میارن تا ما درمانشون کنیم و ضمنا وایتکسم نداریم ...
بلیز: ایول اتفاقا منم یک آدم دیوونه روانی هستم ... فکر میکنید اگر بعد از اینکه مشکل وایتکسمو حل کردم، اینجا بستری شم چند روزه خوب میشم؟!
منشی
در همون لحظه آشوبی در جلوی درب ورودی بیمارستان شکل میگیره و بلافاصله در باز میشه و عده ای شفادهنده درحالی که مشغول هول دادن یک برانکارد هستند وارد میشند ...
- جراح رو خبر کنید ... این مرد داره میمیره ...
- کشتنــــــــــــــــــــــــــــش!
- دکتر بوق ممد سریعا به بخش اطلاعات ...
- نفس نمیکشه .. تنفس مصنوعی بدید!
- کشتنـــــــــــــــــــــش!
- آقا فقط تنفس مصنوعی بدید چه وضعشه .. اینجوری که بدتر داره خفه میشه.. ساحره های محترم صف رو رعایت کنن! اه اصلا نخواستم برید کنار ....
- نشنیدید چی گفتم؟ کشتنـــــــــــــــــــــش! (جو دادن)
بلیز در این لحظه ماجرای وایتکس رو موقتا فراموش میکنه و در حالی که با هول دادن راهشو باز میکنه به برانکارد نزدیک میشه و به پیکر آغشته به خون و زخم مهلکی که از فرق سر تا قوزک پای طرف کشیده شده نگاهی می اندازه و ناگهان سرجایش میخکوب میشه چرا که هم جای زخم و هم فرد مضروب به شکل مشکوکی آشنا میزدن ...
بلیز: داداش ایوان ... کی این بَلا رو سرت آورده؟ بهم بگو ... من این زخمو میشناسم! تنها یک سیم سِروِر میتونه چنین زخم پلیدی رو از خودش برجا بذاره! کی اینکار رو باهات کرده؟
حرف بزن ... حرف بزن ...با گفتن جملات آخر همهمه مبهمی در سالن میپیچه و ترس و وحشت به جان جادوگران و جادوگردوستان همیشه حاضر در صحنه می افته ... همون لحظه دکتر بوق ممد از راه میرسه ...
- چی شده؟ جادوگران و ساحران محترم لطفا خونسردی خودتونو حفظ کنید ... چیزی نیست چیزی نیست ... فقط یک خراشه که.....
- بوووووووووووووم (صدای برخورد دکتر با زمین)
بلندگوی بیمارستان: متاسفانه دکتر بوق ممد از هوش رفت ... از جادوگران محترم خواهشمندم مراقب باشن دکتر رو زیر پای خود له نکنن ....
در این بین بلیز که ناگهان احساس میکنه جوش و خروش دوران جوونی در وجودش دمیده چوب جادوییشو از جورابش میکشه بیرون و چند جرقه جادویی در هوا ایجاد میکنه ...
- راهو باز کنید ... من باید هرچه زودتر این فرد رو به اتاق عمل برسونم ...
چند لحظه بعد صف طویلی در جلوی درب اتاق عمل تشکیل شده و همه منتظرن تا نوبتشون برسه تا عمل بشند .... بلیز ابتدا به نفر عقبیش نگاهی میندازه که سرش در داخل آرواره های یک بچه تسترال گیر کرده و کورکورانه دستو پا میزنه و سپس به نفر جلویی خودش نگاه میکنه که فک پایینش به کلی کنده شده و با این حال بدون توجه به آبی که از سر و صورتش سرریز میشه با تلاشی بی وقفه اصرار داره بازم با لیوان آب بخوره ...
بلیز: ببخشید آقا شما احیانا هنگام مراجعه به اینجا سر راهتون وایتکس فروشی چیزی ندیدید؟
فرد جلویی: ای ای اوی ای اییی ....
بلیز!!!!!
ناگهان صدای جیغ و شیونی به گوش میرسه و به دنبالش درب اتاق عمل باز میشه و پیکری که با پارچه روشو پوشونده بودن رو با برانکارد خارج میکنند در این بین پرستار عظیمی در جلوی در ظاهر میشه و بلیز صدای گراوپی رو تشخیص میده که روبه جمعیت فریاد میکشه:
- شماره 453 ....
بلیز با ناامیدی به شماره خودش روی برگه خودش نگاهی میندازه و شماره 2013 رو میخونه .... ناگهان فکری به ذهنش میرسه، او و گراوپی مدتها بود که با هم دوستی دیرینه ای داشتند و تا حالا چند بار او جون گراوپی رو از مرگ حتمی نجات داده بود و تازه یکبارم خواهر وینکی رو راضی کرده بود تا با گراوپی بیرون برود پس انصافا او حق پدری بر گردن گراوپی داشت.. پس حالا وقت جبران بود ...
همون لحظه نقطه ای دیگرمکان: پشت دیوارهایی بلند و سیاه در قلعه ای تاریک و دور افتاده، جایی که آسمان همیشه پوشیده از ابر های سیاه و قرمز است و از آنها بارانی به رنگ قیر میبارد ....
- هوووووووووووووووهاهاها!
با این قهقهه کوییرلو آنتونی بیش از پیش همدیگر رو بغل میکنند و میلرزند!
صدایی از اعماق یک آتشفشان: حرفهای نو میشنوم! دموکراسی! حقوق کابران! مدیر مردمی ایفای نقش!!!! حق رای ... چشمم روشن ...
آنتونی: ار.. ار... ارباب.... م...ما...ما ... م...م....مخالف...ب... بودیم! به جان خودم....
- سااااکیــــــــــــــــــــــت! حیف نون ها! پس شما اونجا چه غلطی میکردید!
کوییرل: ارباب سعی کردیم ... اما کاربران معترض عده شون زیاد بود و حتی با ماشین آبپاشم متفرق نشدن ... ما مجبور شدیم موافقت کنیم ...
-ساااکیــــــــــــــــــــت بی عرضه ها! حالا هدف رو سربه نیستش کردید یا نه ...
سکوت بر فضا حاکم میشه ....
- حرف بزنید ...کوییرل: قر...قر...قربان ... سوژه فرار کرد ...
ناگهان غرش کر کننده ای به گوش میرسه و چند رعد و برق در آسمان پدیدار میشه و زمین میلرزه و صدای شیون هایی از دور دست بلند میشه و کوییرلو آنتونی بیش از پیش به همدیگه فشرده میشن...
کوییرلو آنتونی
ناگهان از توی دیوار سر و کله یک روح خونی پیدا میشه ...
- من اوووومدم!
آتشفشان عظیم با آزردگی حرکت ناگهانی و محسوسی میکنه:
- اه بارون ... هزار بار بهت گفتم همینجوری نیا تو .. اول اجازه بگیر! ناسلامتی دفتر مدیر اعظمی گفتن! آتشفشانی گفتن، خدای زوپسی گفتن ...
بارون: ببخشبد قربان ...اما خبر فوری ای دارم قربان، نیروهای نوشابه ایمون دوباره رد فراری رو پیدا کردن ...