ممنون از مونتگومری عزیز که تذکر داد.اسم ها اصلاح شد.تقصیر من نیست باب کلا گراوپ و گلگومات خیلی بهم شبیهن!:دی
-------------------------------------------------------------------------
ایوان با چشمانش دور شدن آنیتا و کوییرل خشمگین را دنبال کرد و بعد از خروج آنها از اتاق به سرعت از تخت پایین پرید و گفت:وای بیچاره شدم.شلوارم کو؟منوی مدیریتم کجاست؟من باید زودتر فرار کنم!
گرواپ با دست بیل مانندش جلو ایوان را گرفت و گفت:ایوان جایی نرفت.ایوان مریض بود.ایوان باید استراحت کرد.دکتر گفت.من به دکتر حق پدری داشت!
بلیز هم از تخت پایین پرید و گفت:گراوپ حق پدری و خواهر و قدم زدن و اینا رو ولش کن!الان جون ما در خطره!باید زودتر بپیچیم!
گراوپ چانه اش را خاراند و گفت:نه من مسئول بیمارستان بود.اجازه نداد بیمار تصفیه حساب نکرده فرار کرد!
ایوان با دست به پیشانی اش کوبید و بعد از اینکه منوی مدیریت را از داخل جیب شلوارش بیرون میکشید گفت:بیا گراوپی.پول رو با منو ریختم به حساب بیمارستان!حالا بذار بریم.
هاگرید دستی به شانه برادر غول پیکرش زد و گفت:آره.یه راه مخفی نشونمون بده تا بقیه شون برنگشتن فرار کنیم.
گرواپ دست به سینه جلوی در ایستاد و گفت:هرگز.اصرار نکرد.حتی شما دوست عزیز!!
نیم ساعت بعد:
-آره داشتم میگفتم.تازه یادت هست تو اون ماموریت حمله به محفل من جونت رو نجات دادم؟علاوه بر اون من خود وینکی و خواهر وینکی و تمام جد و آباد وینکی رو راضی کردم با تو بیان پیاده روی!پس میبینی که من نسبت به تو حق پدری که هیچ،حق آب و گل دارم!
گراوپ که کنار در نشسته بود دوباره به گریه افتاد و گفت:عهو عهو عهو...راست گفت،تو با این کارها حق بابابزرگی گردن من داشت!من ایوان را خارج کرد!
بعد با یک دست ایوان و بلیز و هاگرید را بلند کرد و از اتاق خارج شد!!
بلیز که در ناجیه کمر احساس شکستگی میکرد گفت:اوهوی بوقی گفتیم میخوایم فرار کنیم ولی زنده!اینجوری تا در بیمارستان هم نمیرسیم!
در طرف دیگر آنیتا و کوییرل را به تخت های مخوفی بسته بودن و پرستار گردن کلفتی در حال اماده کردن سوزن بود.
کوییرل نگاهی به چیزی که در دست پرستار بود انداخت و گفت:ببینم پرستار اون لوله پولیکا چیه تو دستت؟
پرستار لبخند زد و گفت:این لوله پولیکا نیست.سوزنیه که باهاش ازتون خون میگیریم!!بزرگ ترین سایزش رو انتخاب کردم که زیاد معطل نشین.ظرف دو دقیقه تمام خون بدنتون رو میریزه تو این بشکه ها!!
انیتا با ترس به کوییرل نگاهی کرد و زیر لب گفت:تو هم با اون حرف زدنت!بیکار بودی بگی اومدیم خون بدیم؟حالا چیکار کنیم.اون ممکنه هر لحظه فرار کنه.ما وقت نداریم که اینجا تلف کنیم!
کوییرل سرش را تکان داد و بعد به پرستار قوی هیکل گفت:هی پرستار...چیزه.ما اصلا بیخیال شدیم!نمیخوایم خون بدیم!بیا دست و پای ما رو باز کن!
پرستار با خشم نگاهی به کوییرل کرد و گفت:چی شد؟چی گفتی؟چشمم روشن!!