هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
برای لحظه ای لبهای ريتا شروع به لرزيدن کرد اما چنان به شدت آنها را گاز گرفت که خون از چانه باريک و کشيده اش سرازير شد. اگر در آن مرحله ضعفی از خود نشان ميداد ديگر نمی توانست پيش برود، در اندوه از دست دادن آلسو غرق ميشد و ديگر نمی توانست انتقامش را بگيرد. دست چپش را مشت کرد و بر روی گونه اش فشرد بلکه سرمای حلقه شعله های رنج و عذابی که در اعماق وجودش زبانه می کشيد را آرام کند.

يک هفته از زمانی که کينگزلی با چهره ای پريشان جلوی همان در ظاهر شد و اعلام کرد آلسو ديگر به خانه باز نخواهد گشت گذشته بود. در اين مدت اداره کارآگاهان موفق به پيدا کردن گلرت يا حتی کوچکترين سرنخی از محل اختفايش نشده و ريتا را نيز از هر گونه دخالت و پيگيری منع کرده بود. کينگزلی هر گاه با او روبرو ميشد از جواب دادن به سوالاتش طفره می رفت و تلاشهای ريتا برای بدست آوردن اطلاعات از طريق منابع قديمی اش نيز به قيمت خراشيدگی و کبوديهای بدنش تمام شده بود.

بايد افکارش را متمرکز ميکرد. با اينکه برايش شکنجه آور بود اما بايد خاطرات آخرين روزهايش با آلسو را در جستجوی جوابی برای پاسخ به تمام معماهای تلنبار شده در ذهن آشفته اش به ياد می آورد.
صدای ترق تروق آتش شومينه دورتر و دورتر ميشد...

- وای مرسی آلبوس! خيلی قشنگه!
- خوشت اومد؟
- آره!


ريتا شنل بلند و سرخ رنگی را بر روی شانه هايش انداخته بود و با خوشحالی به دور خود می چرخيد. آلبوس سوروس روی صندلی نشسته بود و در حالی که ليوان قهوه داغی در دست داشت با خستگی لبخند ميزد.
- خوشحالم که دوسش داری.


اما لحن صدايش خوشحال به نظر نمي رسيد. رنگ صورتش پريده بود و گودی پايين چشمانش نشان ميداد به خواب بيشتری احتياج دارد. ابتدا مردد ماند اما بالاخره با صدايی آرام که نگرانی در آن موج ميزد لب به سخن گشود.
- ريتا، من...


ولی ريتا که محو هديه تولدش شده بود همچنان به تاب خوردن ادامه داد و ذوق زده پرسيد:
- به نظرت به چکمه ای که دفعه قبل گرفتيم ميخوره؟ وای، ميخوام هر چه زودتر بپوشمش!


آلسو ناگهان از جايش بلند شد و او را متوقف کرد. بازوهای ريتا را با دستان لرزانش محکم گرفت و با نگاهی جدی به چشمان بهت زده اش خيره شد.
- موضوع مهمی هست که بايد دربارش با هم صحبت کنيم!


تق تق تق

آتش شومينه خاموش شده بود و نور درخشان ماه مانند آبشاری نقره گون از پنجره به درون خانه جريان می يافت. ريتا صورتش را از روی ميز بلند کرد و چند بار به آهستگی پلک زد.

تق تق تق

صدايی که از خواب بيدارش کرده بود دوباره به گوش رسيد. يک نفر در ميزد. ضربه هايش آرام و بی جان بود اما حس اضطراب آميزی را به ريتا القا ميکرد. چوبدستی اش را برداشت و به سمت در رفت.
- کيه؟


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۷ ۱۶:۱۶:۰۰


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
ریتا روی صندلی گهواره ای کهنه و رنگ و رو رفته ای در مقابل آتش شومینه نشسته بود. با هر حرکت صندلی سایه ای از بالا و پایین رفتن شعله های آتش روی صورتش می افتاد اما به نظر نمیرسید او متوجه وقایع اطرافش باشه. عمیقا به فکر فرو رفته بود و تنها حرکتی که ازش دیده میشد ضربه ی انگشتان پایش بر روی زمین بود که دائما خود را به عقب تاب میداد. حالت چهره اش مصمم اما در عین حال درمانده بود. لحظه ای سرش را پایین انداخت و پیشانیش را روی دست راستش گذاشت. برق حلقه ی ظریفی در انگشت وسط دست چپش توجهش را جلب کرد، اندکی به آن خیره شد بعد کلافه از جایش بلند شد و به سمت قفسه ی کتابخانه ای رفت که روزی متعلق به آلبوس سوروس بود.

روی قفسه چندین عکس تکی از خودش دید که به سلیقه ی آلسو انتخاب شده بود. از آنها چشم برداشت و به عکس دونفره خودش و مرد بلند قدی خیره شد که سمت دیگر از قفسه گذاشته شده بود. صورت مرد خندان بود و دستانش دور کمر دختری حلقه شده بود که جلویش ایستاده بود و از ته دل میخندید...

-مرسی کینگز!

آلسو به سمت مردی رفت که در حال عکس گرفتن بود و دوربین را از او گرفت، سپس برگشت و به ریتا نگاه کرد که همچنان خندان بود و داشت بر روی علف ها مینشست. دو مرد به سمت ریتا برگشتند و کنارش نشستند. کینگزلی در حالی که به دوست چندین ساله اش نگاه میکرد گفت: آسپ تو جریان این حلقه رو به من نگفته بودی!

با این حال صورتش خندان بود و به نظر نمیرسید دلخور باشد. آسپ دوباره با خنده نگاهش رو به ریتا دوخت و گفت: آره یک کم جمع و جور بود. زیاد کسی خبردار نشد.

ریتا لبخند آلبوس رو پاسخ داد و سپس به کینگزلی نگاه کرد و گفت: اما معنیش این نیس که تو از زیر هدیه ی عروسی دربری کینگز!

کینگزلی ناباورانه به آن دو نگاه کرد و گفت: عروسی؟ شما ازدواج کردین؟

آسپ: من که گفتم جمع و جور بود.

کینگزلی در حالی که میخندید شروع به دویدن کرد و گفت: من اینو به همه میگم!
ریتا: نه نه فعلا نمیخوایم کسی خبردار بشه!
کینگز که هنوز داشت میخندید از زیر طلسم معلق آسپ جاخالی داد و دوباره گفت: من میگم!

آسپ به سمت دوستش دوید و خواست سر به سرش بزاره. تنها کسی که بیخیال نشسته بود و همچنان با سرخوشی میخندید ریتا بود.

چشمان ریتا برق زد. با عجله به سمت شومینه دوید و از ظرف کنار آن مقداری پودر درخشان برداشت و در آتش ریخت، سپس سرش را درون آتش فرو کرد و فریاد زد: لندن منزل کینگزلی شکلبوت.

بعد از چرخش ناموزن سرش با میز آشپزخانه ی رنگ و رو رفته و کهنه ای رو به رو شد که کینگزلی پشت یکی از صندلی های آن نشسته بود. نیم نگاهی به آتش انداخت و گفت: سلام ریتا.

- باهات کار دارم.
- میشنوم.
- نمیشه باید بیای اینجا.

کینگزلی سرش را از روی مقاله ای که درحال خوندن آن بود بلند کرد و گفت: این وقت شب؟

- لطفا.

سرش را تکان داد و با لحن بی حوصله ای گفت: باشه برو الان میام.

ریتا هنوز سرش را به طور کامل از آتش شومینه بیرون نکشیده بود که صدای پاق خفیفی از حیاط به گوش رسید. با دستپاچگی به سمت در رفت و آن را برای مرد سیاه پوست و بلندقدی گشود که آماده وارد شدن بود.

هردو به سمت آشپزخانه رفتند و هرکدام در سوی میز نهارخوری چوبی ریتا ایستادند، ریتا دستانش را روی میز قرار داد و به سمت صورت کینگزلی خم شد. داغی نفس هایش به صورت مرد مقابلش میخورد. نگاهش را به او دوخت و گفت: من میدونم تو خبر داری!

کینگزلی در مقابل نگاه مشتاق و تب آلود ریتا چشمانش را بست و گفت: به من میگی جای قاتل بهترین دوستم رو مخفی میکنم؟ من نمیدونم اون کجاست.

ریتا با درمانگی گفت: من تورو میشناسم کینگز. خواهش میکنم بهم بگو. من اون مرد رو میخوام.

کینگزلی مستقیم به چشمان ریتا خیره شد و گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟

ریتا که گویی میخواست برای جواب دادن به هر چیزی متوسل شود به گوشه کنار خانه نگاهی انداخت و من من کنان گفت: خوب... من... تو...

کینگزلی بی توجه به سمت در خروجی رفت و قبل از آنکه ریتا بخواهد اعتراضی بکند، مکثی کرد، سپس اندکی سرش را برگرداند و بدون اینکه نگاهی به او بیندازد گفت: از من میشنوی فکر نمیکنم آلبوس مرده باشه... اما بهتره تو خودت رو داخل این ماجرا نکنی. خدافظ.

سپس از خانه بیرون رفت و در را روی صورت درمانده ریتا بست.


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
از آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
سوژه جدید

باد سردی می‌وزید. نور مهتاب بر مغازه‌ها و خانه‌های دهکده هاگزمید می‌تابید و اگر چه دقایقی به نیمه‌های شب مانده بود ولی خیابان‌ها خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند. تنها صدایی که به گوش می‌رسید برخورد چکمه‌های زنی شنل‌پوش بود که بر زمین سرد و بی‌روح فرو می‌آمد. اگر چه زن بلند قامت و زیبایی بود اما آثار جراحت به وضوح بر روی گونه‌اش دیده می‌شد. چشم‌هایش بی‌روح‌ به نظر می‌رسید و موهای مشکی و بلندش در زیر نور مهتاب جلوه و درخشش همیشگی را نداشت. دست راستش باند پیچی شده بود و در برخی از قسمت‌های شلوارش پارگی‌های کوچکی دیده میشد. با این حال شنلی که بر تن داشت بسیار زیبا بود.

وارد آخرین کوچه هاگزمید شد و با قدم‌هایی تندتر به سمت انتهای کوچه قدم برداشت. اگر چه آن ساعت از شب اکثر مغازه‌ها بسته بودند اما او مقصد خود را خوب می‌شناخت. جایی که هر هفت روز گذشته شب‌ها به آنجا می‌رفت و به برنامه‌ها و مقصدهای روز بعدش فکر می‌کرد. به خوبی می‌دانست کارآگاهان وزارتخانه چند روزی است متوجه غیبت او در خانه‌اش شده‌اند ولی هاگزهد همچنان مطمئن و امن به نظر می‌رسید. در حالی که نور کم‌رنگی از پشت پنجره‌های کافه به بیرون می‌تابید دستش را بر روی در گذاشت و آن را هل داد.

هاگزهد مثل همیشه بود، گرم و آرام با مشتری‌هایی که اکثرا ثابت و هر شب آنجا بودند. مردی که شنل خاکستری رنگی بر تن داشت و فروشنده تخم اژدها بود بر روی جای همیشگی‌اش در گوشه‌ی کافه نشسته بود و با مشتری‌های جدیدش چانه می‌زد. در کنار پنجره‌ها دو مرد به همراه یک زن نشسته بودند و همچون شب‌های گذشته به آرامی صحبت می‌کردند تا کسی متوجه حرف‌هایشان نشود، اگر چه چهره‌ی زن خوشحال‌تر از شب‌های قبل به نظر می‌آمد. در کنار پیشخوان نیز سه جن در حال معامله‌ی کیسه‌هایی بودند که به نظر می‌آمد پر از گالیون باشد.

به سمت پیشخوان حرکت کرد و با لبخند همیشگی مسئول کافه مواجه شد:
-چی میل دارید خانم؟

ریتا اسکیتر جواب داد:
-نوشیدنی همیشگی.

سپس برگشت و به سمت میز مورد علاقه‌اش در تاریک‌ترین و گوشه‌ای ترین نقطه‌ی کافه رفت. جن‌ها لحظه‌ای به او نگاه کردند و دوباره مشغول معامله شدند. بر روی صندلی نشست. آستینش را بالا زد و به بررسی کبودی روی بازویش مشغول شد. وضعیت جسمی‌اش وخیم شده بود اما با این حال نمی‌توانست به سنت‌مانگو برود، کارهای مهم‌تری داشت. مسئول کافه آمد و لیوانی را که در آن نوشیدنی آلبالویی رنگی دیده می‌شد بر روی میز گذاشت، لحظه‌ای چشمانش بر روی کبودی بازوی ریتا خیره ماند و سپس از آنجا دور شد. او با مشتری‌هایی عجیب‌تر از آن زن هم روبه‌رو شده بود و خوب می‌دانست هیچوقت نباید از آنها سوالی بپرسد یا در کار آنها دخالت کند.

دست سالم ریتا که البته خراش‌های متعددی بر روی آن مشاهده می‌‌شد به دور لیوان مقابلش بسته شد و مقداری از نوشیدنی را سر کشید. لحظه‌ای پیام امروزی که بر روی میز بود توجهش را جلب کرد. احتمالا کسی که قبل از او آنجا نشسته بود روزنامه را جا گذشته بود. اگر چه نو و براق بودن روزنامه نشان می‌داد مربوط به همان روز است اما تصویری که در صفحه اول آن بود همچون هفت روز گذشته تکراری بود. جوانی با قامت بلند و موهایی طلایی رنگ که پوزخند تمسخر آمیزی بر روی لبانش نقش بسته بود. نوشته‌ی زیر تصویر را به خوبی حفظ بود اما بار دیگر آن را بی‌صدا خواند:

گلرت گرینوالد، تحت تحقیب وزارت سحر و جادو به علت قتل آلبوس سوروس پاتر

به تمام جادوگران و ساحره‌ها توصیه می‌شود در صورت مشاهده وی بلافاصله با دفتر کارآگاهان وزارتخانه، کینگزلی شکلبوت تماس بگیرید.


بار دیگر به چهره گرینوالد خیره شد. نفرت عمیقی در خطوط چهره ریتا نقش بست. چند روزی بود دیگر گریه نمی‌کرد، دیگر از خود ضعف نشان نمی‌داد. اکنون تنها احساسی که داشت نفرت و انزجار از مردی بود که تمام وزارتخانه به دنبال وی بودند ولی او طاقت نداشت، نمی‌توانست منتظر بماند تا روزها بگذرد و خبری از دستگیری گرینوالد نشنود. نوشیدنی‌اش را تا انتها سر کشید. سه نات بر روی میز مقابلش گذاشت، از سر جایش برخاست و به سمت درب کافه حرکت کرد. بقیه مشتری‌ها همچنان به کار خود مشغول بودند و هیچ‌کدام حواسش به زنی نبود که جز انتقام به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کرد.

در حالی که از کافه خارج میشد زیر لب زمزمه کرد:
-پیدات میکنم گلرت ... هر جا باشی پیدات می‌کنم.


ویرایش شده توسط برتی بات در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۹:۱۵:۳۶


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱:۴۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۹۰

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
مـاگـل
پیام: 200
آفلاین
وقتی رز هوگو را دید رنگ از چهره اش پرید. احساس عجیبی در دلش بود. هم از اینکه برادرش سالم و سرحال است خوش حال بود و هم از اینکه نکنه تحت طلسم فرمان لرد ولدمورت باشه نگران بود. سپس به طوری که هوگو نفهمد رو به بچه های هافل کرد وگفت:« به احتمال زیاد هوگو تحت طلسم فرمانه. من میرم پیش فرد ببینم باید چی کار کنم. فقط شما نباید کاری کنی که ولدمورت بفهمه از نقشش خبر داریم. پس دیگه سفارش نکنما. سوتی ندینا. »
پس از اتمام حرف رز بچه های هافل به نشانه موافقت با رز سرشان را تکان دادند و رز رویش را به هوگو بر گرداند و گفت: « خب. خوش حالم میبینمت. راستی سدریک کجاست؟ »
هوگو هم در پاسخ به رز گفت:« فکر نمی کردم این قدر بی عقل باشی. یعنی بعد از اون همه تله پاتی که باهات کرد هنوز نفهمیدی چی به کجاست. »
رز که نگرانی و ترسش چند برابر شده بود گفت:« منظورت از باهات کرد چیه؟ »
هوگو پوز خندی زد و با صدایی دورگه گفت:« من بزرگترین و شرور ترین جادوگر دنیا یعنی لرد ولدمورت و یا لرد سیاه هستم. البته بهتره که روی این جسم هیچ طلسمی انجام ندی. چون که این جسم بی خاصیت برادرتون هست. البته حالا که تحت طلسم فرمانه ممنه می تونه خیلی آدم باخاصیتی بشه. خانم ویزلی. »




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۰:۵۷ جمعه ۳ تیر ۱۳۹۰

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۱۶:۲۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از لینی بپرسید
گروه:
مـاگـل
پیام: 362
آفلاین
روفوس با حالتي عجيب فرياد زد:( ولي اگه بفهمن از مدرسه اخراج مي شيم و البته اگر تا اون موقع مرگخوارا له كننمون.)
در حالي كه همه به حرف روفوس فكر مي كردند اماي از همه جا بي خبر اومد تو تالا وسط وسط دلش را گرفت در همين لحظه كه همه اطمينان از وقوع يك حادثه ي بد داشتند اما با صداي بلند شروع به خنديدن كرد
رز كه هنوز قطرات اشك روي صورتش برق مي زد با صدايي لرزان گفت:( سدريك مرده و تو اينجوري واسه من قهقه مي زني.)
اما كه هنوز داشت مي خنديد گفت:( اخه نميدوني فرد تو قهوهي دامبل معجون بيخيالي ريخته.)
رز كه تازه موضوع را فهميده بود با خوش حالي گفت:(خب حالا كه اينطوره...
تق و در تالار با صداي گوش خراشي باز شد و هوگو با قدم هايي استوار و لبخندي موزيانه وارد شد...


همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ پنجشنبه ۲ تیر ۱۳۹۰

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
مـاگـل
پیام: 200
آفلاین
پس از تمام شدن حرف رز هم همه ای در تالار بوجود آمده بود. تا اینکه گلرت گفت :« چرا الکی باید جون خودمون را به خطر بندازیم. »

رز در حالی که گریه می کرد گفت :« تو از دوستی هیچی نمیدونی. الان هوگو در دست شرور ترین جادوگر دنیا گیر افتاده و سدریک که دوست ما بود مرده و ما حتی نمی دونیم جنازش کجاست. آن وقت تو میگی الکی. یعنی هیچ کدامتان حاضر با همکاری با من نیست؟ » در همان حال دست ویکتور و روفوس و گینگزلی نفر دیگر بالا رفت. سپس رز خطاب به گلرت گفت:« تو با ما همکاری نمی کنی؟ »
گلرت که ترسیده بود گفت:« چرا. با شما همکاری می کنم. بالاخره یکی هم باید ببینه تو مدرسه چه خبره.»

رز خطاب به گلرت گفت:« باشه تو توی هاگوارتز بمون » سپس رویش را به سمت ویکتور و روفوس و گینگزلی که در گوشه تالار نشسته بودند وکرد و گفت:« ما هم به خانه پدر مادرم میریم آخه هوگو با تله پاتی به من گفته که اون جاست. »




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ پنجشنبه ۲ تیر ۱۳۹۰

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۱۶:۲۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از لینی بپرسید
گروه:
مـاگـل
پیام: 362
آفلاین
رز داشت مي دويد و موهاي قرمزش در هوا تكان مي خوردند از پله ها بالا ميرفت و قطرات اشك از صورت سفيد و كك دارش مي لغزيد بعد از 5 دقيقه به تالار هافل رسيد.

رز در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: م..ثل اي..ن كه د.ا.مبل نمي...خواد ح..رفام رو ب.او..ر كنه.

ويكتور در حالي كه از تعجب چشمانش گرد شده بود گفت: اول كمي استراحت كن بعدا كل ماجرا رو تعريف كن

رز خيلي تند و خلاصه جريان رو تعريف كرد و رو به جماعت هافل فرياد زد : اي مردم ما بايد براي نجات داداشم گروهي به نام h.a ‎‏ بسازيم (ارتش هافل)
كي با من مياد ........


همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ جمعه ۲۷ خرداد ۱۳۹۰

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
مـاگـل
پیام: 200
آفلاین
در دهکده هاگزمید

هوگو بعد از دیدن چهره ی خندان ولدمورت و نگاهی به جنازه سدریک، هم از ناراحتی برای دوستش و هم از ترس اینکه خودش به این وضع دچار نشود گریه می کرد. او در همان حال وقت را غنیمت شمرد و تصمیم گرفت با غیب شدن به خانه پدرش برود. او این کار را کرد و پس از گذشت چند لحظه خود را در جلو خانه پدرش دید. او با قدم هایی بلند وارد خانه شد. خانه تاریک بود و این هم بر ترس هوگو اضافه می کرد. هوگو نفس زنان فریاد می زد:« - اسمش ... اسمشونبر... بر... برگشته»

ولی پس از چند ثانیه فقط انعکاس صدای خودش را شنید. او که فهمیده بود در خانه هیچ کس نیست با خواهرش تله پاتی بر قرار کرد.

در مدرسه کمی بعد از بر قراری تله پاتی

رز دوان دوان از حیاط مدرسه به داخل مدرسه رفت و ویکتور را تنها گذاشت. در حای که داشت گریه می کرد از پله ها بالا رفت و به دفتر دامبلدور رفت. او ان قدر نگران برادرش بود که اصلا در نزد و وارد دفتر شد. سپس رو به دامبلدور کرد و با عجله گفت: مرگ خوار ها با اسمش و نبر تو هاگزمید هستند اون ها دیگوری را کشتند ولی برادر من توانست از دست اونها در بره.

دامبلدور نیز با بی تفاوتی گفت:« - دیگوری توی هاگزمید چه کار ... »
رز که نگذاشته بود حرف دامبلدور تمام بشه گفت: « - این مهم نیست. مهم اینه که الان باید چی کار کنیم. »
- دخترم کاریه که شده خودت را ناراحت نکن.
رز که دیده بود دامبلدور با او همکاری نمی کند گفت:« - خودم باید دست به کار بشم» و با عصبانیت از دفتر خارج شد.




Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۷:۳۳ جمعه ۲۷ خرداد ۱۳۹۰

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سدريك بعد از ديدن علامت شوم در آسمان، با صدايی آرام اما به همان اندازه نگران به هوگو گفت:
- بايد سريع از دريچه برگرديم به هاگوارتز. حتما" مرگخوارها همين حوالی هستن.

سدريك درب دريچه را باز كرد، اما نوای سرد و بی‌روحی كه از آن بيرون می‌آمد و صدای گام‌هایی كه از داخل دريچه به گوش می‌رسيد، باعث شد آن را به سرعت ببندد.

- هوگو، چند تا مرگخوار اون تو هستن...

هوگو انگشت اشاره‌ی سدريك را از نظر گذراند كه با نگرانی به طرف دريچه گرفته شده بود...

- ... بايد بريم به طرف هاگوارتز، تا گير نيفتاديم... بدو...

و شروع كردند به دويدن، با تمام سرعت و توانی كه در خود سراغ داشتند... باد در گوش هايشان با بی‌رحمی زوزه‌ می‌كشيد، ابرها‌ی سياه آسمان تيره‌‌ی شب را تيره تر می‌كردند و هاگزميد خالی از مردم را رعب انگير تز. قلعه‌‌ی باشكوه و عظيم هاگوارتز مشخص بود، و هوگو و سدريك برای رسيدن به آن فقط بايد بدون وقفه می‌دويدند، بدون وقفه...

- صبر كنين كوچولوها. كجا با اين عجله؟

نور بنفشی از نوك چوبدستی بلند جادوگری سياه پوش به سوی هوگو و سدريك حمله كرد و آن‌دو را به سمت ديوار يكی از مغازه‌های هاگزميد كوباند. جادوگر جلو آمد و در حالی كه در آن تاريكی به زحمت ديده می‌شد، كلاه متصل به ردای بلندش را از سر برداشت. چشمانی هراس آور و سرخ، بينی‌ای مار مانند و چهره‌ای خالی از احساس...

- اسمشو... امشونبره... سد... ريك...

ولدمورت به چهره‌ی ترسيده‌ی هوگو ويزلی پوزخندی زد. مرگخوارانش يكی يكی از دل تاريكی هاگزميد نزديك می‌آمدند و هوگو و سدريك را كه بی‌ياور در مجاورت ديوار افتاده بودند، از نظر می‌گذراندند.

- ارباب، دو تا دانش آموز هاگوارتز. می‌تونن همونايی باشن كه كار ما رو برای ورود به هاگوارتز راه بندازن.

ولدمورت پوزخندی زد و در حالی كه طوری رفتار می‌كرد كه انگار سخن مرگخوارش را نشنيده، چوبدستيش را بالا آورد و برای باری ديگر چشمان سرخ رنگش را به سدريك و هوگو دوخت:
- يكی شون برای اجرای طلسم فرمان كافيه. روی يكيشون طلسم فرمان رو اجرا می‌كنيم و می‌فرستيمش به هاگوارتز و اون يكی رو می‌كشيم.

ولدمورت چوبدستيش را بالا آورد و آن را به طور نوسانی بين هوگو و سدريك حركت داد و كوچكترين توجهی به التماس‌های هوگو نكرد...

- آواداكدورا!

طلسم سبز رنگ با بی‌رحمی تمام بر سينه‌‌ی سدريك فرود آمد...



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۰

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
مـاگـل
پیام: 200
آفلاین
در دل زمین هاگوارتز
دریچه دیگری باز شد. هوگو و سدریک دو دل شده بودند که برون یا نه که ناگهان سدریک با دو دلی گفت: نمی دانم بریم یا نه ولی فکر کنم یه جای مخفیه دیگه است مثل اتاق ضروریات.
هوگو در پاسخ به سدریک جواب داد: راه دیگه ای نداریم اگه هم نخواهیم مجبوریم بریم چون راهی که آمدیم بسته شده تو که نمی خواهی تا اخر عمرت این جا باشی؟
سدریک که کم کم از حالت دو دلی در امده بود گفت: راست می گی. این تنها کاریه که می توانیم انجام بدیم.
سپس با هم وارد آن دریچه شدند. در آنجا راهرویی طویل قرار داشت که به سختی می شد انتهای آن را دید.

دو ساعت بعد در راهرو دریچه
آنها حدود دو ساعت در راه بودند که ناگهان نور ضعیفی در انتهای راهرو دیدند.پس با هم دویدند و هنوز نرسیده به انتهای راهرو زیر پایشان خالی شد و خود را در وسط دهکده ی هاگزمید دیدند.آنها داشتند از ترس می مردند نه به خاطر این که در دهکده هاگزمید بودند به خاطر اینکه در آسمان علامت شوم را دیدند و هر دو یک صدا با لرزش خاصی که در صدایشان بود گفتند:اسمش را نبر برگشته.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۵ ۱۸:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۵ ۱۹:۱۰:۱۱








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.