من یه توضیحیو بدم اینجا که به نظرم ملت حواسشون نیست بعدش پستو می نویسم:
بینید توی رول نویسی درسته ما روابط بین شخصیت ها رو از نو تعریف کردیم، مثلا ریتا زن آلسوئه و ... ولی باز هم توجه کنید که ما شخصیت ها رو از نو تعریف نکردیم و باید در قید و بسط شخصیت های کتاب بنویسم. اینکه می نویسید اسکریمجور در حدیه که یه کارآگاه عالی رتبه از پسش بر نمیاد و بعد چنان سرعت عملش بالاست که کینگز کوچکترین واکنشی نمی تونه نشون بده، آدمو یاد دامبلدور یا ولدمورت میندازه!
حالا اونو شاید بشه توجیه کرد که کینگز تحت طلسم فرمان بوده و اینا ولی مثلا تو کتاب گلرت یه جادوگر سیاه خطرناکه، حتی توی رول های خودمون هم همیشه از گلرت به عنوان یه جادوگر قوی مطرح میشه، از همه مهم تر چند تا پست عقل تر توی همین سوژه من وقتی درگیری ریتا و گلرت رو نوشتم فک کنم خیلی واضح نشون دادم که گلرت شخصیت باهوش و جادوگر قوییه! بنابراین چندان منطقی نیست که دالاهوف به این راحتی از دستش فرار کنه!
و از همه بدتر، گلرت طلسم آوداکداورا رو منحرف کرد؟؟؟!!! باب اینو چندین بار توی کتاب به وضوح توضیح داده که هیچ مقابله ای برای آوداکداورا وجود نداره! مثلا توی نبرد وزارتخونه بین دامبل و لرد، دامبل از جلوی آوداکداورا جا خالی میده نه اینکه دفاعش کنه!
ببینید توی رول ها، علی الخصوص توی رول های جدی این خیلی خیلی خیلی مهمه که پشت سر هر متن و نوشته ای دلیل و منطق باشه و به هیچ عنوان نمیشه از حدود تعریف شده قبلی خارج شد! لطف کنید دقت کنید
------------------------------------------------------------------------------
هوا چنان سرد بود که گلرت بلافاصله بعد از ظاهر شدن، بی اختیار شنلش را به دور خودش پیچید، لحظه ای از تاریک بودن هوا متعجب شد ولی یادش آمد که آنجا با لندن فاصله زیادی داشت و احتمالا هنوز صبح نشده بود. نگاهی به دور و بر انداخت، سایه محوی از ویلایی که بالای تپه بود در گرگ و میش هوا دیده میشد، در حالت عادی از قدم زدن در تپه های آن اطراف لذت می برد ولی استثنائا آن روز و در آن ساعت شب با آن هوای سرد ترجیح میداد دوباره غیب شود و دقیقا جلوی در ویلا ظاهر شود.
سال ها بود که کسی در ویلای آبا و اجدادی گریندلوالدها سکونت نداشت، حتی دیگر جن های خانگی هم از آن مراقبت نمی کردند اما طلسم های قدیمی محافظت از خانه چنان قوی و محکم کار گذاشته شده بودند که حیوانات موذی هم نتوانسته بودند در این سال ها برای خوردن پرچین ها به آن نزدیک شوند. گلرت یک قدم دیگر به پرچین ها نزدیک شد، در پرچین ها خود به خود به نشانه خوش آمد به مهمان نو رسیده باز شد، اما گلرت که به خوبی می دانست این هم قسمتی از طلسم های محافظتی خانه است، راهش را کج کرد و مستفیم از میان پرچین های کنار در که انگار واقعا وجود نداشتند و فقط دیده می شدند، عبور کرد. به سرعت از باغ جلوی ویلا عبور کرد و وارد عمارت اصلی شد.
تقریبا بلافاصله بعد از وارد شدن به سرسرای اصلی بود که متوجه شد خاموشی و سکوت خانه غیر طبیعی است، با این حال راهش را به سرعت به طرف شاه نشین خانه ادامه میداد. می دانست که مهمانش دوست ندارد زیاد منتظر بماند، به خصوص که در نامه ای که برایش فرستاده بود، تاکید کرده بود که هرچه سریعتر خودش را به آنجا برساند.
شاه نشین اتاق بزرگ و مجللی بود در طبقه سوم خانه که بدون هیچ دیواری به ایوان وصل میشد. در واقع اتاقی بود که دیوار بین اتاق اصلی و ایوانش را برداشته باشند یا شاید هم از ابتدا دیواری وجود نداشته چرا که شاخه قطوری از کهنسال ترین درخت باغ، درست از جایی که می بایست دیوار ما بین شاه نشین و ایوان باشد عبور کرده بود، شاید هم دیوار را بعد ها برداشته بودند تا مانع رشد شاخه درخت نشود. گلرت مستقیما طول اتاق را به طرف ایوان طی کرد. با اینکه خاموش بودن شومینه و سکوت بیش از حد شاه نشین آن را کاملا غیر طبیعی جلوه میداد ولی گلرت تا وقتی به میانه اتاق نرسیده بود، نایستاد.
ناگهان فریادی خشمگین سکوت را شکست:
- کروشیو!
گلرت تنها اندکی سرش را خم کرد تا اخگر سرخ رنگ از کنار سرش عبور کند، سپس بی درنگ چوبدستش را کشید بدون چرخیدن آن را به طرف پشت سرش گرفت تا اخگر دیگری را که از پشت سرش به طرف او شلیک شده بود، دفع کند. فردی که اولین طلسم را خوانده بود دوباره طلسمی خواند، گلرت این بار طلسم را به طرف فرستنده آن باز گرداند، سپس گویی که می دانست اهگری که از پشت سر به طرفش می آمد، قوی تر از آن است که بتوان آن را دفع کرد، غیب شد، چند لحظه بعد از عبور اخگر سیاه رنگ، کلرت دوباره سر جایش ظاهر شد، فردی که روبرویش ایستاده بود به سمتی شیرجه رفت تا اخگر سیاه رنگ به او برخورد نکند، گلرت بلافاصله از فرصت استفاده کرد و او را خلع سلاح کرد، اما درست در همان لحظه متوجه شد که اخگر سیاه رنگ به شاخه درخت برخورد کرده است و آن شاخه را تقریبا متلاشی کرده است. نزدیک شدن اخگر دیگری را از پشت سرش احساس کرد، چرخی زد و آن طلسم را به سمت فرستنده اش بازگرداند و بلافاصله پشت سر آن طلسم دیگری خواند. فرستنده طلسم توانست طلسم خودش را حنثی کند اما در اثر برخورد طلسم گلرت به میانه سینه اش به شدت به عقب پرت شد و به دری که خود به خود پشت سر گلرت بسته شده بود، برخورد کرد.
گلرت بی توجه به دو مهاجمی که به او حمله کرده بودند، به سمت شاخه درخت رفت، چوبدستش را به سمت شاخه گرفت وردی عجیب شبیه به آوازا را زیر لب زمزمه کرد. چند دقیقه ای طول کشید شاخه درخت به وضعتی برسد که بتوان به آن شاخه درخت گفت. گلرت لحظه ای با تاسف به شاخه خیره ماند، سپس به طرف شومینه به راه افتاد که با نزدیک شدن ارباب خانه، خود به خود شعله کشید. گلرت روی نزدیک ترین مبل به شومینه نشست و با صدایی که سعی می کرد عصبانیت آن را مخفی کند، گفت:
- میشه بگید دلیل این مسخره بازی ها چیه؟
فردی که کنار در افتاده بود، موهای تیره و کوتاهی داشت که مانند جوان های ماگل رو به بالا سیخ شده بودند و نوک موهایش را پلاتینه کرده بود، لباس بی آستینی از چرمی مرغوب پوشیده بود که باعث شده بود اثر طلسم گلرت کم شود و بیهوش نشده باشد. دوباره چوبدستش را بالا آورد، اما قبل از آنکه بتواند کاری کند، گلرت دستش را شلاق وار در هوا تکان داد که باعث شد چوبدست از دست آن فرد بیفتد.
- تو یه خائنه پستی!
- اوه! ممنون از لطفت درک جان! فقط میشه بگی چرا منو به این درجه رفیع منور کردی؟
فردی که اولیت طلسم را بر ضد گلرت خوانده بود با عصبانیت داد زد:
- تو قول دادی که ریتا آسیبی نمی بینه! اما اونو ولش کردی تا اون دالاهوف عوضی اون بلا رو سرش بیاره! نزدیک بود تو آتیش بسوزه! نکنه می خوای بگی دالاهوف واقعا از دستت فرار کرد و نتونستی جلوشو بگیری؟
گلرت نگاهی عجیب با آن فرد انداخت و گفت:
- و اگه بگم اون واقعا از دستم در رفت چی؟
درک دوباره به سمت چوبدستش خیز برداشت و این بار قبل از آنکه گلرت جلویش را بگیرد، طلسمی هم روانه او کرد، اما گلرت دوباره جاخالی داد که باعث شد اخگر طلسم پشتی مبلش را سوراخ کند و این بار حرکتی شلاقیش را چنان با قدرت تکرار کرد که درک دوباره به سمت در پرتاب شد.
درک به سختی توانست چوبدستش را در دستش نگه دارد اما دیگر طلاشی برای افسون کردن گلرت نکرد، نمی خواست آن موضوع را قبول کند اما دو نفره و با آنکه برای او کمین کرده بودند، از پسش بر نیامده بودند، احمقانه بود که فکر کند در آن وضعیت می تواند از پس او بر آید.
- دروغگوی پست! ما دو تا با هم از پس تو بر نیومدیم، بعد انتظار داری باور کنم دالاهوف تونست از دستت فرار کنه؟!
- هه! آره، و تازه من نمی دونم از کی تا حالا این قدر توی خونه آبا و اجدادیت که به طلسم های حفاظتیش مینازی، آماده و گوش بزنگ راه میری!
گلرت ناگهان بی اختیار خندید و گفت:
- اولا که یکی از همین طلسم های حفاظتی این خونه اینه که من می تونم پشت دیوارهاشو ببینم، در نتیجه وقتی داشتید برای حمله به من کمین می کردید، من داشتم شما رو می دیدم! دوما، دالاهوف مثل شما دو تا احمق نیست که وقتی ببینه از پس کسی بر نمیاد، خودشو به کشتن بده، بلافاصله غیب شد و فرار کرد!
- وای که چه توضیح قانع کننده ای! یعنی می خوای بگی اون قدر زود غیب و ظاهر شد که تو نتونستی دنبال ردش بری ها؟
- چرا رفتم، اتفاقا این قدر هم خوب این کارو کردم که اون فک کرد گمش کردم، واسه همین مستقیم رفت سراغ نقشه اش!
- اوه! تو هم ایستادی و فیلمو نگاه کردی نه؟ به همین راحتی گذاشتی خونه رو آتیش بزنه؟
- نه، فک می کردم کینگزلی جلوشو می گیره!
- مگه نگرفت؟ مگه اون تحت طلسم فرمان تو نبود؟
- منم فک می کردم هست و جلوشو میگیره ولی اون داشت با طلسم فرمان مقابله می کرد، واسه همین یکم کارم طول کشید، مجبور شدم کینگزلیو دوباره طلسم کنم، بعد هم تا خواستم برم سراغ ریتا، خونه آتیش گرفته بود، فک می کنی خیلی کار آسونیه یه نفر بیهوشو بدون اینکه متوجه شه کسی داره کمکش می کنه از یه خونه آتیش گرفته بیاری بیرون؟
- صب کن ببینم، اگه کینگزلی با طلسم فرمان مبارزه کرده، این دفعه هم زیاد دووم نمیاره، اون رئویس اداره کارآگاه ها و مسئول پرونده است، اگه تحت فرمان نباشه دردسر درست می شه!
- می دونم، واسه همین چند لحظه قبل از اینکه بیام اینجا، ترتیبی دادم تا اسکریمجیور بفهمه اون تحت طلسم فرمان بوده و بفرستدش بازداشت موقت! حالا هم باید دوباره برگردم و مواظب ریتا باشم!
گلرت با گفتن آخرین جمله، آهی از سر خستگی کشید و بلند شد. ردایش را دور خودش پیچید و به طرف در به راه افتاد، قبل از اینکه از در خارج شود، با صدای تحکم آمیزی گفت:
- دفعه دیگه حتی اگه می خواستی با خود مرگ هم دوئل کنی حق نداری پشت شاخه اون درخت کمین کنی!
درک با نگاه خشم آلودش گلرت را تا هنگام بسته شدن در شاه نشین دنبال کرد، سپس روی مبلی که چند لحظه پیش گلرت نشسته بود، ولو شد و در حالی که قفسه سینه اش را میمالید، گفت:
- من که هنوزم به اون اعتماد ندارم!
فرد دیگر، در حین خم شدن برای برداشتن چوبدستش از روی زمین، گفت:
- نمی دونم! واقعا نمی دونم! و می دونی که من بیشتر از تو می ترسم، من همه زندگیم رو دارم ریسک می کنم درک!
درک، از لبه ایوان شاه نشین عبور گلرت از میانه باغ را می دید، ناگهان چیزی به ذهنش رسید، می دانست که غیب و ظاهر شدن در آن ویلا به جز برای ارباب خانه غیر ممکن است، طلسمی روی خودش اجرا کرد تا وزنش کم شود، سپس از روی ایوان به طرف گلرت خیز برداشت. به راختی در فاصله یکی دو متری گلرت فرود آمد، گویی که قبلا بار ها این کار را کرده است، لجظه ای در چشمان گلرت خیره شد و سپس با صدای تحکم آمیزی گفت:
- جاهامونو عوض می کنیم! من از ریتا مراقبت می کنم!
گلرت نگاه درک را با پوزخندی جواب داد و گفت:
- مطمئنی از پس اینکار بر میای؟ می دونی که تنها خطری که ریتا رو تهدید می کنه آدمایی نیست که ریتا خودش سراغشون میره، بلکه آدمهایی هم هستن که سعی می کنن برن سراغ ریتا! و اگه تا حالا این اتفاق نیفتاده به خاطر اینه که من حواسم به ریتا بوده!
- از این به بعد من حواسم به ریتا هست!
*******************************************
ریتا هنوز از خواب جادویی درمانگران سنت مانگو بیدار نشده بود که ناگهان همه خاطرات به مغزش هجوم آوردند، شوهر عزیزش، آلسو مرده بود، نزدیک ترین دوست شوهرش، کینگزلی به آنها خیانت کرده بود، شاید حتی خود کینگزلی آلسو را کشته بود نه گریندلوالد، و دیشب، همین دیشب، خانه شان و تمام خاطرات مشترکی که با آلسو داشت در آتش سوخته بود! حتی می توانست چند لحظه ای را که فکر کرده بود آلسو در میان آن همه آتش او را صدا می زند به خوبی بیاد بیاورد، اشک در چشمانش جمع شده بود، پلکی زد و ناگهان نفسش در سینه اش حبس شد، با تعحب به چشمان آلسو که به او نگاه می کرد، خیره شد، دوباره پلک زد، آلسو جایش را به جوان دیگری داده بود که با ردا و شنلش سراسر مشکی بالای سر ریتا ایستاده بود.
درک بدون سلام و احوال پرسی شروع کرد:
- واقعا از شنیدنش ناراحت شدم. کاش حداقل اینجا بودم! می دونی که من خیلی از اینجا دور بودم و اخبار چندانی به گوشم نمی رسید، تو هم چیزی نگفتی، می تونستی حداقل یه جغد بفرستی و بهم خبر بدی!
سپس با سر به پیام امروزی که کنار تخت ریتا بود اشاره کرد و ادامه داد:
- همین امروز صبح رسیدم لندن که اینو دیدم! واقعا شوکه شدم!
ریتا لحظه ای به چهره درک خیره شد. درک از دوستان قدیمی آلسو بود، شاید بعد از کینگزلی نزدیک ترین دوست آلسو، شاید حتی از او هم نزدیک تر ولی درک معمولا مدت زیادی در طول سال را به مسافرت های دور می رفت و خبری از او نبود، فقط آلسو گاهی از طریق جغد با او مکاتبه می کرد، با این حال می دانست که درک از دوستان نزدیک و مورد اعتماد آلسو بود. بی اختیار شروع به اشک ریختن کرد، بعد از آنکه فهمیده بود کینگزلی به آنها خیانت کرده است، اصلا فکر نمی کرد کس دیگری در دنیا پیدا شود که بتواند کمی مایه دلگرمی او شود.
اشک ریختن ریتا در حال تبدیل شدن به هق هقی بلند بود که درک او ره به آرامی بغل کرد، سپس به آرامی در گوش ریتا گفت:
- من انتقامشو می گیرم! قول میدم!
ویرایش شده توسط درک در 1390/5/14 4:12:15