دینگ دینگ! ( افکت زنگ در! )در باز شد و مردی ژولیده با سر و وضع نامناسب در چهاچوب در ایستاده بود.
هری خود را از بین رون و هرمیون رد کرد و گفت:
- آقای لاوگود. من هری هستم. من رو که یادتون میاد؟
- نه!
- من؟ هری پاتر معروف! یادتون اومد؟ :vay:
- نه!
- ای بابا! همون کله زخمی! یادتون اومد؟ :vay:
- بزار فکر کنم... نه!
هری که واقعا گیج شده بود رو به هرمیون کرد و گفت:
- این چش شده؟ ببین تو رو می شناسه؟
هرمیون کنار هری ایستاد و بلافاصله آقای لاوگود گفت:
- اوه دخترم هرماینی! بیا تو!
هری که واقعا گیج شده بود همراه رون و هرمیون وارد خانه شد.
خانه بسیار کثیف بود. شلوغ بود. آدم احساس می کرد که طوفانی در خانه راه افتاده بود و همه ی وسایل را نامرتب کرده!
هری، رون و هرمیون بر روی سه تا از صندلی های تمیز اتاق نشستند. آقای لاوگود نیز با چایی از آنان پذیرایی کرد.
هری رو به هرمیون کرد و گفت:
- تو بپرس! من رو که یادش نمیاد.
- باشه. من می پرسم.
وقتی که آقای لاوگود نشست، هرمیون به مقدمه سراغ گردنبند رفت و گفت:
- آقای لاوگود، این گردنبند نشانه ی چیه؟
آقای لاوگود دست خود را به داخل یقه اش برد و گرنبندی را در آورد و گفت:
- این؟ این برای داستان سه برادر هستش. شنیدید این داستان رو؟
رون و هرمیون با سر تایید کردند ولی هری نشنیده بود. تا هری بیایید تا نظرش را اعلام کند، آقای لاوگود گفت: پس همه می دونید.
هری هم دید که اگر مخالفت کند سوژه طولانی می شود، ساکت نشست و به شکلی که آقای لاوگود می کشید نگاه می کرد!
پس از کشیده شدن شکل هری به همراه رون و هرمیون از خانه ی لاوگود ها بیرون آمدند و مشغول گفت و گو شدند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بانو دلاکور، اگر می شود عکس هر داستان را پیوست پست خود کنید.
من الآن بدون دیدن عکس داستان رو نوشتم!
___________________
تائید شد!