خلاصه:
سارا چند وقتیه که کاراش زیاد شده.یعنی با موبایلش کاراش زیاد شده! به تالار کم میاد و تقریبا همیشه بیرون هست و وقت هیچ کاریو نداره.هیچ کدوم از اعضای هافل نمی دونن که چرا سارا این همه کار داره و به بقیه توجهی نداره.
برای همین یه تیم تشکیل دادن تا از سارا جاسوسی کرده و مشکل را پیدا کنند.(بفهمن سارا چه مرگشه)
تلاش های آسپ و تنی چند دیگر هیچ نتیجه ای نیز نداشته.برای همین الا یه کنف تشکیل داد.
و اکنون هم در کنفرانسن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-نتیجه ی تحقیقات اینه که...اینه که...والا چی بگم...ما هیچ نتیجه ای نداشتیم. :vay:
-یعنی چی؟پس کاهو چی؟اون خودش یه پروژس.
-خب کاهو چه ربطی داره به سارا؟
-شاید با کاهو مشکل داره!
الادورا بلک از خاندان اصیل بلک در افکار خود فروبرفت، فرو برفت و فروبرفت تا اینکه دیگر فرونرفت و داغون شد!
داشت با خودش فکر میکرد که: من یه مشت احمقو دور خودم جمع کردم که گروه تشکیل بدم؟ لیاقت من خیلی بیشتر از این حرفاست. مخصوصا خیلی بیشتر از آسپ. :vay:
قوری مقدس به لرزش در آمد و ننه هلگا از درون آن به بیرونش هجرت نمود.
-با خود فکر خوب بکنید، امید داشته باشید ولی اسراف نکنید.
الا با دیدن ننه هلگا از این فکر ها بیرون آمد و به ادامه ی کنف پرداخت.
-خب کسی پیشنهادی نداره؟
رز به ساقه اش فشار آورد و آب را از طریق آوند به گلبرگ هایش هجرت داد و دوباره آنرا قورت داد. با قدرت، ساقه اش را از روی زمین بکند و زمین چاک چاک گشت.
ابهتش تالار را برداشته بود که ناگهان با مشکل کم آبی مواجه شد و تصمیم گرفت دوباره به درون خاک نفوذ کند و به درس خواندن ادامه دهد.
سدریک صندلیش را عقب تر برد تا بهتر اکسیژن بگیرد و بوی دهان بقیه به مشامش نرسد.
-اینو ولش کنی با گلبرگاش پروازم میکنه.
-خودتو مسخره کن سدریک.
-چیه؟کمیته ی حمایت از ساحرگان دیوانه تشکیل دادید؟
-رز دیوانه نیست...اون بیماره.
هافلیون یکی یکی اشک در چشمانشان حلقه زد و از سر جایشان بلند شدند.کلاه هایشان را در آوردند و سرهایشان را پایین انداخته از ارباب کبیر و هلگای فسیل طلب آمرزش و بخشش کردند.
-حالا بیماریش چی هست؟
-دیوانگی.
-بس کنید. :vay: روانیم کردید.دیوونه شدم. :vay:
-ورود تو به عرصه ی دیوانگی رو تبریک میگم الادورا بلک از خاندان اصیل بلک.
الادورا بلک از خاندان اصیل بلک از روی صندلی کنف بلند شد و از در خارج شد.در حالی که میرفت بلند گفت: هر غلطی دلتون میخواد بکنید.