- خب میخوای بخونی یا نه؟
- صبر کن بابا، از اون همه سرما اومدیم اینجا، صدام گرفته! بذار یه چیزی بخورم حالم بهتر بشه، چشم!
- هری، اون لیوانت رو لطفا بده به خانم، ببینیم تا فردا صبح میشه مقدمات لازم برای آمادگی ایشون رو برای خوندن این داستان آماده کنیم یا نه؟
زینوفیلیوس لبخند معنا داری به هری زد و با صدایی که حالت تمسخر داشت گفت:
- اگه میترسی از دوباره خوندنش من میتونم بهتون کمک کنم!
- نه ممنون آقای لاوگود، خودم سواد دارم و میتونم بخونم!
- در هر حال، من فقط خواستم کمکی کرده باشم.
هرمیون با تند ترین نگاهی که میتوانست، به آقای لاوگود نگاه کرد و با عصبانیت شروع به خواندن کرد:
- روزی روزگاری سه برادر که در جادو بسیار ماهر بودند...
...
...
...
- و مرگ آخرین برادر را نیز از آن خود کرد!
هرمیون سرشو بالا میگیره و میگه:
- تموم شد؛ راستی آقای لاوگود، لونا کجاست؟
زینوفیلیوس لبخندی حاکی از خوشحالی میزنه و با صدای بلند و قهقهه زنان میگه:
تبریک میگم، نقش خودتونو خوب بازی کردید! شما در مقابل دوربین مخفی بودید!
___________________
تایید شد!