نام: ماتیلدا استیونز
تاریخ تولد: ۱۳ سپتامبر
جنس: مونث
اصالت: آمریکایی
گروه: با عشق " هافلپاف"
رنگ چشم: آبی- خاکستری کشیده ( اما نه مثل ژاپنی ها. منظورم فقط اینه که گرد مثل توپ نیست. اما مردمک چشمم درشته!). تقریبا چیزی مثل یه توفان. بعضی وقتا میتونه خوشحال و مجذوب کننده باشه. بعضی وقتا مثل آرامش قبل از طوفان و بعضی وقتا هم خود طوفان همراه با رعد و برق!
پوست: سفید
مو: قهوه ایه کمرنگ بلند. ته موهامو همیشه
این رنگی میکنم. اصن همیشه همون شکلیم!
ظاهر کلی:
قد بلند و لاغر. با صورتی گرد و بینی کوچیک. بیشتر مواقع موهامو باز میذارم و یه گردنبندی از سنگ هماتیت سیاه تو گردنمه! شاید بخاطر اینه که هماتیت به آدم اعتماد به نفس میده یا اینکه با لباسم جور و ست باشه، میندازمش.لباس خاصی هم ندارم.
و البته گربمم کنارمه. این قسمت ظاهر کلیمه اما من ظاهر گربمم اضافه می کنم. پشمالو. کاملا سفیده اما بالای سرش و قسمت خیلی کمی از کمرش خاکستری قهوه ایه. یه گربه ی تنبل و شکمو. گوش می کنه به حرفما اما وقتی بحث غذا میشه، دردسرسازه. ولی امیدوارم همه منو با گربم بشناسن
جارو: آذرخش. ( مثل آذرخش زئوس. خدای خدایان!)
اخلاقیات: مهربونم و زود جوش میارم. خیلی باهوش نیستم و ساده ام. زود رنجم و زودم دوست پیدا میکنم
قلبم بزرگه. محدود به یه نفر نیست( اما خب بیشتر قلبم جرالده❤️) من در کنار این ها، شخصیت یک هافلپافی اصیل رو دارم. من عین این جمله ام : " بهتر است هافلپافی ها را در کنار خود داشته باشید، نه در روبرویتان"
ولی من شجاعم. مثل گریفی ها نه، اما کمی هستم.دوست دارم که از همه ی دوستام موقع دعوا ها دفاع کنم.(مخصوصا اگه جرالد باشه اما اون خودش از پس خودش بر میاد) و تو جنگ در کنارشون بمیرم. من هر کاری میکنم که تاریکی بر روشنایی غلبه نکنه. من همراه محفلی ها، برای سفیدی و پروفسورمون میجنگیم!
چوبدستی : طول ۲۵ سانتی متر. چوب درخت گردو و موی اژدها.
علاقه مندی ها: جرالد اول از همه! همه ی بچه های هاگوارتز. اول هافلپافی ها رو دوست دارم، بعدش محفلی ها رو. بعدشم که بقیه رو ( غیر از مرگخوارا!) پیشو پشمالوئمو که خیلی دوست دارم.
پاترونوس: دلفین.
زندگی نامه:
من در تو خانواده ی معمولی به دنیا اومدم که به جادو اعتقاد نداشتن. اسم پدرم جیمز استیونز و اسم مادرم سوزان ویتی یِر هستش. یه خواهر داشتم که دو سه سال از من بزرگتر بود. اسمش ناتاشا استیونز بود. وقتی دو سالم بود، بخاطر گاز گرفتی مُرد! همه میگفتن چشامون خیلی شبیه هم بود و هر دومون بقیه رو یاد مامان بزرگمون مینداختیم. اما اون آبی چشماش با من فرق داشت. مثل من طوفانی نبود. رنگ چشاش مثل یک دریای پاک و تمیز بود و هر وقت عصبانی میشد، اون چشاش کمی تیره تر میشد. دقیقا مثل این میمونه که تو تو روز به دریا نگاه کنی روشنتر و وقتی که شب میشه، از نظر ما تاریک میشه! وقتی پنج سالم شد، کارای عجیب غریبی میکردم و یه جورایی یه اتفاقایی دور من می افتاد. وقتی ده سالم شد، دیگه همه مطمئن شدن که من عادی نبودم. البته تعریف اونا از غیر عادی، در واقع " دیوونه" بود. همیشه دور خودمو پر از سحر و جادو حس میکردم. ولی همه اینا تازه مقدمه ی کار بود! داستان از اونجایی شروع شد که من برای هزارمین بار به کتابخونه رفته بودم که کتاب مورد علاقمو که برای بیستمین بار بخونم. معمولا بخاطر اونجا میرفتم چون احتمالا با مامانم سر جادو دعوام میشد. و یا اینکه اون میگفت:
- چرا مثل ناتاشای عزیزمون رفتار نمیکنی؟ اون یه دختر شایسته بود.
و من با داد به اون یاد آوری میکردم که:
- مامان! اون فقط پنج سالش بود. شما پنج سال باهاش بودین. هنوز خوب جا نیفتاده بود. بعد چطور میگی که ' رفتارش خوب بود؟!'
در هر حال، سر میز نشسته بودم و با کینه کتاب میخوندم که یهو یه صدای بلندی شنیدم. فکر کردم عادی بود اما اون صدا دوباره تکرار میشد. اونوقت صبح، هیچکس غیر از صاحب کتابخونه اونجا نبود. بخاطر همین ساکت بود و موجب ترسم شده بود. یه نفر خیلی بزرگ یهو از پشت قفسه ی کتابخونه ای که تکون میخورد بیرون اومد و بعد ها فهمیدم که اسمش هاگرید است! یه حرفایی زد که رویا های منو به حقیقت تبدیل کرد. منو به کوچه ی دیاگون آورد و از اون موقع، من به دنیای سحر و جادو وارد شدم!
الانم که فعلا با جرالد ویکرز در رابطه ام.
ویرایش شه لطفا
انجام شد.