دوئل من و این دخترهی سوسک !* آخه سوژه فرار از زندان برای روح ؟!؟ خدایی ؟!؟
** سعی داشتم یه سبک جدید رو آزمون کنم ... شاید زیاد موفق نبوده باشم.
گندکاری در شاوشنک پیوز در دادگاه نشسته بود. دادستان داشت صحبت میکرد : « و سپس اون در حالی که حسادت تمام وجودش رو پُر کرده بود، منوی نظارت رو با طلسم فرمان بدست میاره و ناظر هافلپاف میشه ... »
پیوز که چهرهاش به هیچ وجه احساساتش رو نشون نمیده پاسخ میده : «اینطور نیست، وقتی من رسیدم اونا خودشون دنبال ناظر دوم میگشتن ... »
قاضی با چکش رو میز میکوبه : « جناب پیوز، بدینوسیله بر اساس اختیاراتی که به من داده شده، شما را مجرم اعلام کرده و به جرم نظارت قصبی به حبس مادامالعمر محکوم می کنم !»
<><><><><><><><><><><><><><><><>
باید بگم اولین باری که پیوز رو دیدم از نظرم چندان تعریفی نداشت. اون شفاف و بی رمق مثل یک روح بود. البته، این اولین برداشت من درباره او بود ... پیوز وارد سلولش شد. سلول بسیار کوچک و تاریک بود. تخت کوچک فلزی ای در سمت راست، و یک سینک روشویی در سمت چپ بود که سطلی نیز در کنار آن تعبیه شده بود. دیوارها سیمانی به نظر میرسیدند. به محض اینکه پیوز نگاهش را به دیوار انداخت، نگهبان از پشت سرش با پوزخندی گفت : «یادت باشه طلسم روی هر چهارطرف سلول هست ... »
پیوز آهی کشید و روی تختش نشست، که کم کم بدنش در تخت فرو رفت و زیر آن روی زمین افتاد. یکبار دیگر به دیوار نگاهی انداخت. هاله بسیار کمرنگ آبی رنگی هر سه دیوار و ورودی آهنگی را در خود گرفته بود. طلسمی که روی آنها گذاشته بودند که حتی روحها هم نتوانند از آن رد شوند. اما ناگهان در گوشه پایینی دیوار روبرویش متوجه شکاف بلند، اما باریکی در هاله آبی رنگ شد. بطوری که در حاشیه شکاف رنگ هاله کمی پررنگتر میشد و بعد شکافی به قطر یکی دو سانت بود که هیچ هالهای روی آن قرار نداشت. طلسم احتمالا در این قسمت کامل اجرا نشده بود.
اولین کاری که اون کرد این بود که سلولش رو مطابق سلیقه شخصیش طراحی بکنه. و اولین انتخابش یک پوستر مرلین مونرو بود که از طریق نگهبانهایی که با زندانیان همراهی میکردند برایش خریداری شد ...پیوز در سلولش نشسته بود و داشت یک تکه چوب را به شکل گورکن هافلپاف تراش میداد. وقتی که صدای زنگ خاموشی زندان به گوش رسید، آرام گورکن را به کناری هل میدهد، نگاهی به بیرون سلول کرده و وقتی مطمئن شد کسی در اطراف نیست، به سمت دیوار رفت، پوستر مرلین مونرو را کنار زد، حالا قسمت های آبی پررنگ بیشتر شده و سوراخ به نسبت بزرگی در گوشه دیوار دیده میشد. پیوز خود را جلو کشید و از بین سوراخی که در طلسم بود، از درون دیوار رد شد و از سمت دیگر بیرون آمد.
همه جا پر برف و یخبندان بود. پوشش جنگلی تایگا در حاشیه کوههایی بلند گسترده شده بود. پیوز سعی داشت بفهمد کجاست که ناگهان متوجه شخصی شد که از دور نزدیک میشد.به نظر مرد کوتاه قدی می آمد، اما وقتی نزدیکتر شد پیوز متوجه گوشهای تیز، موهای صورت عجیب و چشمهای زرد رنگش شد. اما از همه عجیبتر بدنش بود، نیم تنه بالایی اش انسان بود اما از حدود ناف به پایین، موهای پرپشتی بر بدنش روییده بود و پاهای بلندی داشت که به دو سُم سیاهرنگ ختم میشد. او به محض اینکه رسید رو به پیوز گفت:«بالاخره اومدی ... خیلی دیر شده ... همینجا مخفی شو، وقتی اسلان اومد بهش این پیام رو برسون « ملکه یخی از شرق داره میاد برای نابودی نارنیا.»
موجود عجیب این را گفت و و به سرعت دور شد. پیوز آشفته بود، در این سن و سال، گوشهایش درست نمیشنید و حافظهاش درست کار نمیکرد، برای همین جمله را در ذهنش تکرار کرد تا فراموش نشود : « معرکه نخی از شرق میاد برای داوودی ماماناینا ... ». تنها کاری که ذهنش می رسید، تکرار پشت تکرار بود ... « معرکه نخی از شرق میاد برای داوودی ماماناینا ... » ... « معرکه نخی از شرق میاد برای داوودی ماماناینا ... » ...
کمتر از ده دقیقه بعد، سه نوجوان، در حالی که در کنار یک شیر قدم می زدند به او نزدیک شدند. یکی از نوجوانان که پسر قد بلندی بود رو به شیر گفت : « اسلان ... فکر میکنی خودش باشه ؟»
شیر، که پیوز حالا میدانست همان اسلان است، با کنجکاوی به او خیره شد. پیوز با عصایش آرام آرام به سمت او رفت و گفت : «به من گفتند به شما بگم معرکه نخی از شرق میاد برای داوودی ماماناینا ... »
- «معرکه نخی ...؟»
- « ماماناینا ... »
- « این چی میگه ... ؟»
در این بحبوجه پیوز نور آبی رنگی را می دید که در تنه درختی که کنار بود سوسو میزند. مطمئنا اینجا جایی نبود که بخواهد در آن بماند، و نور آبی به نظر میرسید رابطهای با آن طلسم زندان داشته باشد. اسلان، که به نظر میرسید از همه آرامتر و آگاهتر باشد با صدای گرم و محکمی گفت : « احتمالا این یک رمزه ... فکر میکنم باید نیروهامون رو در شرق مستقر کنیم تا وقتی ملکه یخی از سمت غرب اومد، غافلگیرش کنیم ... »
راستش ملکه یخی در نهایت اسلان رو کشت و نارنیا رو کاملا تسخیر کرد. پیوز هم سعی کرد از راهی که اومده بود برگرده اما کاملا موفق نشد. همیشه یک چیزی بود که اون رو عقب نگهداره ... اما اون هیچوقت امیدش رو از دست نداد ...پیوز خودش را در صحرایی بی آب و علف، در کنار یک نفربر جنگی دید. چند مرد و زن در جلوی او بودند، که شاخص ترین چهره در بین آنها پیرمردی بود که عینک درشت کائوچویی به چشم داشت و پیوز را به یاد دوستش ارنی پرنگ می انداخت. پیرمرد با دیدن پیوز گفت:«نقیه ... »
- «پدرجان نقی چیه این روحه بابا ... »
- « وای یاابالفضل روح ... »
- «هما جان شما خودت رو نگران نکن من خودم از پس این روح سرگردان بر میام !»
پیوز داشت سعی میکرد بفهمد دقیقا از کجای دنیا سردرآورده است، اما هنوز ثانیهای نگذشته بود که صدایی از پشت سرش آمد و چند مرد با لباس مشکی و اشیاء عجیب غریب فلزیای در دستانشان به سمت آنها آمدند. با نزدیک شدن آنها جمعیت چند نفره کنار پیوز به تکاپو افتادند. از رفتار این افراد میشد فهمید که آنها حتما ماگل هستند. اما در سمت مقابل افرادی که میآمدند لباسهای سیاه و نقابهایی داشتند که پیوز را به یاد مرگخواران می انداختند. آنها به زبان عجیبی حرف میزدند.
چند دقیقه بعد کاملا محاصره شده بودند. افراد سیاهپوش اجسام فلزی را از سمت باریکتر آن به سمت آنها گرفته بودند. یکی از آنها که از بقیه قدبلندتر بود و نقابی به چهره نداشت، و بجای آن ریش های قرمز رنگ داشت، سرش را نزدیک صورت پیوز آورد و گفت : «چطوری؟ ایرانی ... ؟ » پیوز میخواست بگوید که کمی ترسیده است و نمیداند ایرانی یعنی چه، اما مرد صورتش را کاملا جلو آورد تا دماغش را به او بچسباند و پیشانی اش را به پیشانی او تکیه دهد، که در این لحظه صورتش از وسط کله پیوز رد شد و با صورت به زمین افتاد. سنگ کوچک اما لبهداری که روی زمین بود مستقیم وسط پیشانیاش فرو رفت و ...
اون هیچوقت یه قاتل نبود، فقط نمیخواست یه زندانی باشه. بعدها معلوم شد کسی که اونروز کشته شده ابوبکربغدادی سرکرده یک گروه تروریستی ماگلی بوده، اما پیوز، اون هیچوقت ذهنش رو مشغول دنیای دیگران نمیکرد ...پیوز دوباره در سلولش بود. هوا هنوز تاریک بود و به نظر نمیآمد کسی متوجه غیبتش شده باشد. از اینکه حداقل راه برگشت را پیدا کرده بود، احساس آرامش عجیبی داشت، اما در عین حال هنوز به این امید بود که بتواند راه گریزی نیز بیابد، پس بار دیگر از شکاف درون دیوار رد شد. وقتی از سمت دیگر دیوار بیرون آمد، باز همه جا پوشیده از برف بود. به نظر میآمد که باز به همان جای اولیه برگشته است. با آشفتگی اطرافش را کاوید. دیواری که از آن بیرون آمده بود در پشت سرش، دیواری بلند به ارتفاع هفتصد پا بود، که به نظر میآمد کل آن از یخ ساخته شده است. ناگهان مردی، که ردای بلند مشکی رنگی داشت، و شمشیری با دستهای به شکل سر یک گرگ به کمرش بسته بود به طرفش آمد. در کنار او مرد پیری راه میرفت که دست چپش چهار انگشت نداشت. وقتی به او رسیدند مرد مسنتر گفت:«این جان اسنوئه ... »
پیوز با سردرگمی نگاه کرد، نمیدانست جان اسنو کیست و چه از جان او میخواهد. سکوت در محیط زمستانی طنین انداز بود. مرد مسن کمی اینپا و آنپا کرد و ادامه داد : « اون پادشاه شماله ... »
قبل از اینکه پیوز بخواهد بپرسد شمال دیگر کجاست، مردی که جان اسنو نام داشت یک قدم دیگر جلو آمد و گفت : «تو باید پیوز باشی، روح جادوگری که قراره راز نابودی وایت واکرها رو به ما بگه ... کلاغ سهچشم به من گفته بود که یکی از همین روزا سر و کلهات پیدا میشه ... هزار سال پیش وقتی شب طولانی بر جهان حکم فرما شد و ارتش مردگان حمله کرد تو اینجا بودی و به بِرَن سازنده کمک کردی این دیوار رو با جادو مجهز کنه ... » سپس در حالی که هنوز به دیوار پشت سرشان اشاره می کرد ادامه داد : «حالا بعد از هزارسال باز هم سرنوشت زندگان در دست توئه ... »
پیوز با درماندگی به او نگاه کرد. او حتی به یاد نمیآورد که دیروز چه خورده است. آلزایمر کار خودش را کرده بود. کمی به دیوار و کمی به مرد مسن خیره شد و به روزهایی فکر کرد که برای به یاد آوردن نام نوههایش در تالار هافلپاف دقیقههای متوالی به ذهنش فشار میآورد و موفق نمیشد. چطور از او انتظار داشتند که مطلبی مربوط به هزارسال پیش را به یاد بیاورد. کمی با لبه کلاهش بازی کرد، تابی به سبیل سفیدش داد و درست وقتی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، کلاغ سیاهی آمد و مستقیم روی شانه جان اسنو نشست. جان نامهای از پای او باز کرد و شروع به خواندن کرد و با هر خط عصبانی و عصبانی تر میشد ... پیوز دوباره ردی از نور آبی درون دیوار یخی دید و فرصت را غنیمت شمرد ...
همه اون چیزی که از پیوز پیدا کردن یک دست لباس زندان، یک قالب صابون، و عصای قدیمی اش بود. من همیشه فکر میکردم شش هزارسال طول میکشه تا یه نفر بتونه از طلسم درون دیوار رد بشه. کاری که پیوز در کمتر از شش ساعت کرد ... پیوز عاشق طلسمها بود، به نظرم با اون روحیه پیچیده خودش را ارضا می کرد ...پیوز برای بار سوم از درون شکاف درون طلسم دیوار زندان رد شد، اینبار به یک لوله فاضلاب درون دیوار رسید. از دیواره لوله سرش را به داخل فرو کرد و نگاهی به داخل آن انداخت. سپس وقتی دید فضای کافی دارد وارد آن شده و شروع به پیمودن مسیر درون لوله کرد.
پیوز پونصد یارد درون یک لوله که بوی گُه میداد به سمت آزادی طی کرد. من حتی نمیتونم تصورش کنم. پونصد متر! این برابر طول پنج زمین فوتباله ...پیوز بالاخره از سر دیگه لوله خارج شد و درون یک دریاچه افتاد. هوا بارانی بود و می توانست ساختمان زندان را در دوردست ببیند. در حالی که در آب پرواز می کرد خودش را به کنار دریاچه رساند. لباس های زندان را از تنش کنده و سرش را به سمت آسمان گرفت. از احساس رد شدن قطرات آب از درون بدنش لبخند بر لبانش نشست. لبخندی که کم کم تبدیل به یک خنده صدادار شد ... دوربین از بالا خنده پیوز و بارش باران درون صورتش را نشان داده و آرام آرام به سمت آسمان از او دور می شود ...
وقتی خبر فرارش را شنیدم آنقدر هیجان زده بودم که نمیتونستم سر جام بنشینم ... بالاترین احساسی که یک انسان آزاد میتونه داشته باشه ... امیدوارم بتونه از مرز رد بشه ... امیدوارم بتونه دوستای هافلپافیش رو ببینه و دستشون رو به گرمی فشار بده ... امیدوارم آینده همونقدر زیبا باشه که همیشه رویاشه داشته ... امیدوارم ...
هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »
A Never Ending Story ...