تصویر شماره ۸: نامه به دامبلدور«بالاخره رسید.»
هنگامی که در حال نوشیدن قهوه داغ بود.
به اطراف نگاهی می اندازد و با حالت شعف توام با التماس و البته خشم به افراد درون تابلو خیره میشود.
سالها میگذرد و آنها میدانند که باید چه کنند.
پس از آنکه دامبلدور را تنها گذاشتند او سراسیمه به دنبال کلاه گروهبندی میگردد.
باورم نمیشود.
پیرمرد خردمند یا کودکی لجباز؟
آری هیجانات و احساسات ماگل و جادوگر نمیشناسد.بر شما چیره میشود . سیطره پیدا میکند.
گویی که تمام سلول های بدنتان را پر کرده است.ولی در عین حال احساس نیستی در وجود میکنید.
حقیقتی است.دامبلدور همیشه به احساساتی بودن خود معترف بوده.و گمانم همین ویژگی او را تبدیل به دامبلدور کرده است.
هیجان؛
جوشش گرداب در درون وجود او که از وجود نیک او بر می آید و یا
شعله آتش در وجودش که از بطن پلید و تشنه قدرت او بر میخیزد.
کمی مکث ای مرد بزرگ.کمی درنگ.
نفس عمیقی میکشد و سعی میکند بر خویش تسلط پیدا کند.
شاید زود قضاوت میکنیم هر چه نباشد ما نظاره گر ماجراییم نه آگاه.
احتمالا دامبلدور منتظر خبر مهم و حیاتی بوده که الآن به تکاپو افتاده است.
کلاه گروه بندی را فرا میخواند.
و زیر لب به او میگوید:
« نامه ویژه،خودت بهتر میدونی چکار کنی»
طولی نمیکشد که شمشیر گریفیندور پدیدار میشود.
نامه ویژه،از سوی چه کسی میتواند باشد؟ وزارتخانه یا دادگاه یا مدرسه ای دور از جزیره یا زندان آزکابان؟
کسی چه میداند.
(آخری محض خالی نماندن گزینه ها بود.جدیش نگیرید.)
آرام شمشیر را در دست میگیرد و به بیرون میکشد.
به گونه ای اینکار را انجام میدهد گویی روی صحنه تئاتر در حال اجرای نمایش است.
پیرمردی که تا دقایقی قبل از شدت هیجان و عجله دستانش به لرزه افتاده بود(البته که میانسالیِ رو به پیری او هم در این امر بی تاثیر نیست)
حال به آرامی اقدام به باز کردن نامه با شمشیر میکند.
نکته این جاست که او در هر دو حالت میخواهد از این جریان زندگی لذت ببرد با کندی ها و تندی ها.
اشتباه برداشت نشود مقصود ما فقط خوشحالی به معنای زدن لبخند نیست.بلکه حال خوش است.
اگر چه میتواند نمود لبخند و یا اشک به خود بگیرد.
نامه گشوده شد.
خب تبریک میگویم حدسش را نمیزدم.
چهار چشمی نگاه خیره با گوش فرا دادن به موسیقی که ما را به وجد آورد تا نامه ویژه دامبلدور، جادوگر بزرگ در همه اعصار را ببینیم و زمانی که گمان کردیم این نامه که این مرد را به شور درآورده احتمالا در مورد اتفاق بزرگی در عالم جادوگران است..
با نامه ای از نیکلاس فلامل روبرو میشویم.
بله باز کردن نامه با شمشیر گریفیندور طلسمی بود که او روی آن ایجاد کرده بود.
البته نباید از این مرد بزرگ به راحتی بگذریم.هیچ نباشد فردی است که عمر خویش را صرف کیمیا کرده و سنگ جادو را خلق کرده است.
میگویند او هشتمین استاد بزرگ دیر صهیون است.
و در عرفان کابالا در درجات بالاست.
حرفم را پس میگیرم هر که جای دامبلدور بود پس می افتاد.
چندی پیش او در ساخت برخی طلسم های محافظت از هاگوارتز به مشکل برخورده است و آن را از استاد خود میپرسد.
و خب فلامل هم با عطوفت اورا در این مسیر راهنمایی میکند.
یعنی قاعدتاً نامه باید پاسخ به سوالات او باشد که در برخورد اول کنترلش را از دست میدهد.
ولی اینطور نیست نیکلاس فلامل جویای حال آلبوس میشود و از او تقاضا میکند گیاه نادر پترنیت را برای او بیابد و بفرستد.
آری همین.چهره دامبلدور بعد از دیدن نامه دیدنی است.وقتی کشتیهایش با آتش وجودش میسوزد و در همان گرداب درونش غرق میشود.
اما اجازه بدید اورا ببینیم.
من که دیگر باورم نمیشود شور در او بیشتر شده و گونه هایش سرخ میشود گویی بهترین خبر را به او داده باشند.
و اما چرا؟
او از این که استاد از او کمک خواسته خرسند است و در پوست خود نمیگنجد.
و لحظه شماری میکند که به یاری او بشتابد.
«یک نامه پیوست شده»
گویی اشتباه کردیم.فلامل جواب آلبوس را هم داده است و شاید میخواسته واکنش او را ببیند.
«آلبوس عزیز باید به صراحت اعلام کنم کمی در توانایی هایم دچار تردید شده ام و نمیتوانم پاسخی برای مسائل شما بیابم»
دوباره.
مارا بگو که امیدوارشدیم.
سرنوشت اینچنین است.
از بزرگترین جادوگران هم که باشی باز هم مسائلی هست که در پاسخ به آن ناتوانی. زیرا انسان به ذات موجود ناتوانی خلق شده.
اما دامبلدور با صورتی پر شور و نگاهی به تابلوهای خالی قهوه سردش را هورت میکشد.
داستان متفاوت و قشنگی بود.
تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی