هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پست‌های به یاد ماندنی (پست های اشتراکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲:۴۵ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳
#3

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۲۳:۳۹
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 357
آنلاین



شما با خوندن این پست در واقع دارید سکانس‌هایی از یک فیلم رو تماشا می‌کنید! ترسیم زیبای فضای ترسناک و دلهره آور یک کافه، شخصیت پردازی خوب و سوژه پردازی ماهرانه در سراسر این پست دیده میشه. تعادل خوبی میان تعداد دیالوگ ها و توصیفات در پست برقراره و همه چیز همانگونه هستش که از یک پست جدی عالی انتظار داریم. دیالوگ ها شبیه دیالوگ های یک فیلم سینمایی هستند و تصنعی به نظر نمی‌رسند و توصیفات دقیق، جزئی و قابل تصورند. وقتی پست رو به انتها می‌رسونید از هر شخصیت داستان، تصوری از ویژگی ها و خصوصیاتش در ذهن شما نقش بسته که این نشان از شخصیت پردازی قوی پست داره. صحبت رو کوتاه میکنم و شمارو به مطالعه این رول زیبا و جذاب دعوت میکنم...
-----------------------------

پیامبران مرگ در برابر هاری گراس

سوژه اصلی: دزدان دریایی
سوژه فرعی: ماشین زمان در بارگاه

پست اول


سال 897 میلادی، 16 سپتامبر

میخانه‌ی "گاو سرخ" در اعماق یکی از فقیرترین محله‌های لندن، درست در میان مه و بوی متعفن، محل تجمع خطرناکترین افراد جامعه قرار گرفته بود. ظاهر کثیف و قدیمی آن کاملاً با محیط اطرافش همخوانی داشت و با دیوارهایی که از دوده سیاه شده بود و پنجره‌های شکسته و لک گرفته در کنار رود تیمز جا خوش کرده بود.

در آن شب، آن میخانه در شُرف تجربه‌ی عجیب‌ترین رویداد قرن بود. دو فرد با رداهای بلند و چهره‌های ناپیدا چند متر بیرون از میخانه ایستاده بودند و در سکوت، رفت و آمد، فریاد و دعواهای افراد مست را نظاره می‌کردند. صاحب میخانه چندین ساعت بود که متوجه حضور آنها شده بود اما تجربه‌ی معاشرت با عجیب‌ترین آدم‌های لندن به او آموخته بود که نباید سوالی بپرسد یا حتی کنجکاوی کند. بنابراین، به‌جز نگاه‌های زیرچشمی به آنها، خودش را به مشتریان همیشه عصبانی میخانه مشغول کرده بود.

هر دوعقربه‌ی ساعت لندن به 12 رسیدند و ساعت شروع به زنگ زدن کرد. یکی از دو فرد که قد کوتاه‌تری داشت، به سوی دیگری برگشت و با صدایی که مشخص بود صدای یک زن است گفت:
- چند ساعته اینجاییم... الان وقت قرارمونه... اگر پشیمون شدی هنوز هم می‌تونیم برگردیم...

بخار نفس‌هایش از کلاه ردایش بیرون خزید و در هوای سرد محو شد. فرد دوم جوابی نداد و همچنان به میخانه زل زده بود.
-گودریک؟

فرد دوم که مرد چهارشانه و قد بلندی بود، با این اسم تکانی خورد و به خودش آمد. با صدای گرفته‌ایی گفت:
- این تنها راهمونه روونا... دیگه نمیشه جلوی سالازار رو گرفت... از این جماعت خوشم نمیاد ولی گاهی فقط یه هیولا می‌تونه یه هیولای دیگه رو بکشه! بیا... وقتشه...

دو رداپوش به طرف میخانه به راه افتادند و صدای قدم‌هایشان در گودال‌های پر از آب و گِل کف کوچه طنین‌انداز شد. به در میخانه رسیدند و مرد در چوبی را به داخل هل داد و با این کارش باعث به صدا درآمدن زنگوله‌ی بالای در شد. به محض ورودشان، در موج گرمای شومینه و بوی مشروب و عرق و تعفن افراد غریبه فرو رفتند.

میخانه دیوارهای قدیمی سنگی داشت و پر از میزهای کثیف و چوبی بود اما چیزی که آنجا را به مکانی برای تجمع جانیان و خلافکاران تبدیل کرده بود، سقف میخانه بود. هزار چنگک بزرگ به سقف وصل شده بود و از بیشتر آنها اعضای مختلف بدن آویزان بود. چشم، دست، روده و گاهی سرهای خشک‌شده بر روی چنگک‌ها آویزان بود و باعث می‌شدند بوی متعفن همیشه در میخانه به راه باشد. اینها سرانجام دعوا و شرط بندی‌هایی بود که در میخانه انجام می‌شد. برنده یک عضو بازنده را به میخانه هدیه می‌داد و آن عضو مثل جام قهرمانی به چنگک سقف آویخته می‌شد.

آن شب هم مثل همه‌ی شب‌ها میخانه شلوغ بود. پشت میزهای کثیف چوبی، دزدان و قاتلان نشسته و با نگاه‌های خصمانه به آن دو غریبه زل زده بودند. اما غریبه‌ها بی‌اعتنا به نگاه‌ها و زمزمه‌ها به طرف آخرین میز میخانه رفتند که به پنجرۀ انتهای میخانه چسبیده بود. پنجره ایی که آب سیاه رود تیمز را نشان میداد که مانند ماری سیاه در زیر نور ماه بالا و پایین میرفت. مرد قد بلند در حین گذشتن از پیشخوان میخانه ردایش را از سرش برداشت و دو سکه روی سطح چسبناک و کثیف آن گذاشت و با نشان دادن انگشت اشاره و وسط، دو نوشیدنی سفارش داد. میانسالی بود با موهای قهوه‌ای مجعد و چهره‌ای اشرافی که کاملاً با محیط محقر و ماتم‌زده‌ی میخانه در تضادی آشکار قرار داشت.

پس از نشستن پشت میز، زن هم کلاهش را برداشت و موهایش را مرتب کرد. رنگ از چهره‌ی زیبایش پریده بود و سیاهی مویش را چند برابر می‌کرد. چهره‌اش در تابش لرزان نور شمعی که بر سر میز ذوب می‌شد خسته و درهم به نظر می‌رسید. با نگرانی به بیرون پنجره و آب تیره‌ای که در تلاطم بود خیره شد.
- می‌دونی اگر توافق کنیم، دیگه راه برگشتی نداریم...

گودریک دستش را به آرامی روی سطح کهنه‌ی میز کشید و جواب داد:
- ما خیلی وقته راه برگشتی نداریم... سالازار همه چی رو خراب کرده...همه‌چی...

چند دقیقه به سکوت گذشت و ناگهان دستی دو نوشیدنی با لیوان‌های کثیف روی میز گذاشت و بعد روی سومین صندلی میز و روبروی گودریک نشست. مردی بود قدکوتاه با سری تاس و لباس‌هایی که تنها خدمه‌ی کشتی به تن می‌کردند. زخم عمیقی از گوشه‌ی چشم چپش تا کنار چانه‌ی پهنش کشیده شده بود و گردنبند سیاه عجیبی به شکل اختاپوس به گردن داشت.

مرد دو سکه را روی میز گذاشت و به آرامی آنها را به سمت گودریک هل داد. بعد از مکثی تعمدی با هدف تأثیرگذاری بیشتر، با صدای خش‌داری گفت:
- امشب رو مهمون من هستین... آقای گریفیندور...

ابروی گودریک اندکی درهم رفت و زیرچشمی به روونا نگاه کرد. آن بوی فاضلاب و ماهی که از مرد شنیده می‌شد، حتی در آن میخانۀ کثیف هم کاملاً واضح و آزاردهنده بود. آنقدر شدید بود که چهره‌ی روونا هم در هم شد. روونا چشم به آن مرد دوخته بود و متوجه نگاه گودریک نشد.
گودریک نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب اگه منو میشناسین، پس یعنی نیازی به معرفی نیست.

مرد نیشخندی زد و دندان‌های کریه و زردش را نشان داد.
- البته که شما رو می‌شناسم جناب! مگه کسی هم هست که صاحبان مدرسه‌ی جادویی رو نشناسه؟... فقط انتظار نداشتم شخصیتی مثل شما دنبال این باشه که منو ببینه!
- ما یه درخواست داریم...ما...
- درخواست؟ خدای من! باورم نمیشه! مگه جادوگر بزرگی مثل شما می‌تونه درخواستی از من داشته باشه؟

مرد به دنبال حرفش قهقهه‌ی بلندی زد و دوباره با همان لبخند چندش‌آور به آنها خیره شد.
این بار روونا با جدیت گفت:
- ما هنوز اسم شما رو نمیدونیم آقا! ما می‌خواستیم با کاپیتان کشتی اُختاپوس صحبت کنیم! شما خود کاپیتان هستید؟

لبخند مرد عمیق‌تر شد و ادامه داد:
- منو ببخشید بانوی من! چون تمام عمرم با موش‌ها وماهی‌های مرده سروکار داشتم، آداب معاشرت رو فراموش کردم! من کاپیتان اسمیت هستم بانو ریونکلاو! و بله... کاپیتان اُختاپوس منم!
صدای شکستن شیشه و بعد دعوای دو نفر در میخانه پیچید و مکالمه‌ی آن سه نفر را قطع کرد. دو مرد عصبانی با صدای بلند بهم فحش می‌دادند و از صدای قدم‌ها و تهدیدهای صاحب میخانه معلوم بود که بقیه‌ی افراد سعی دارند آنها را از هم جدا کنند.
کاپیتان اسمیت روی میز خم شد و جلوتر آمد.
- عذرخواهی می‌کنم که این محیط مناسب جادوگران اشراف‌زاده‌ایی مثل شما نیست... بهرحال جادوگران بیچاره‌ایی مثل من جای دیگه‌ایی رو ندارن... خب درخواستتون چیه؟

شکل تلفظ کلماتش شعله‌ی شمع را لرزاند و سایه‌های رو میز را به لرزش وا داشت. گودیک سعی کرد تمام طعنه‌های مرد را نادیده بگیرد. بهرحال او در تمام عمرش از دزدان دریایی که کاپیتان اسمیت نماینده‌ی آنها بود متنفر بود و مسلماً اسمیت هم این موضوع را می‌دانست و برای همین هم به او طعنه می‌زد. گودریک حتی چند باری با آنها وارد دوئل شده بود و چندین دزد دریایی را هم کشته بود. آنها منبع دزدی و فساد بر سطح دریا بودند و از جادویشان با تاریک‌ترین روش‌ها برای رسیدن به اهدافشان استفاده می‌کردند. اگر فقط سالازار راه دیگری برایشان باقی گذاشته بود، هرگز حاضر نبود با یکی از آنها سر یک میز بنشیند.
می‌دانست روونا هم شدیداً دارد خودش را کنترل می‌کند. چهره‌ی برافروخته و اخم‌های درهمش به خوبی عصبانیتش را نشان می‌داد. دعوا در میخانه شدت بیشتری گرفته بود و چندین صدای شکستن دیگر هم به گوش رسید.
گودریک برای آنکه صدایش در میان فریادها شنیده شود، با صدای بلندتری ادامه داد:
- ما می‌خواییم یکی رو برامون ...ام... از سر راه برداری...
- ببخشید آقای گریفیندور! من سواد کافی رو ندارم! میشه ساده‌تر بگین؟
- ما می‌خواییم ترتیب یه جادوگر رو بدی...
- بازم نمی‌فهمم! کدوم جادوگر؟ چیکار کنم؟

گودریک دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد. چهره‌ی خندان کاپیتان اسمیت در پشت شعله‌ی شمع به او خیره شده بود و شعله در چشمهایش می‌درخشید. چهره‌اش مانند گربه‌ی بازیگوشی بود که با گلوله‌ی کاموایش بازی می‌کند. تمام سوال‌های نیش‌دارش برای اذیت کردن گودریک بود.
- اقای اسمیت! کاملاً مطمئنم شما منظور منو فهمیدید!

صداهای داخل میخانه بلندتر و فریادها شدیدتر می‌شدند. صدای شکستن چوبی آمد و روونا به پشت سرش نگاه کرد. کسی صندلی‌اش را بر سر دیگری کوبیده بود.
اسمیت سرش را کج کرد و با حالت گیجی تصنعی پرسید:
- یعنی چه کسیه که خودتون نمی‌تونید به اصطلاح ترتیبشو بدید؟ اسم فرد رو بگید و کاری که دقیقا ازم می‌خوایید! آخه جادوگر مدرسه‌نرفته‌ایی مثل من....

گودریک که دیگر حوصله‌ی حرف‌های دوپهلوی کاپیتان را نداشت، با صدای بلندی گفت:
- ما می‌خواییم سالازار اسلیترین رو برامون بکشی! بیا گفتمش! راضی شدی؟

لبخند از صورت کاپیتان محو و چهره‌اش تیره شد. سر و صداهای درون میخانه نشان می‌داد که کنترل دعوا ناموفق بوده و جدال گسترده شده است. ناگهان کاپیتان از صندلی‌اش برخاست و چوبدستی‌اش را بیرون کشید. نور سبزی از چوبدستی بیرون آمد و صدای گرومپی شنیده شد. بعد سکوت همه جا را فرا گرفت. گودریک و روونا هیچ‌کدام برنگشتند و تنها به صندلی خالی کاپیتان خیره شدند. معلوم بود که کاپیتان درست جلوی چشم آنها یک نفر را کشته بود.
کاپیتان با صدای بلند خطاب به افراد داخل میخانه گفت:
- وقتی دارم اینجا حرف می‌زنم، دوست دارم دورم ساکت باشه! حالا همه هِری بیرون! تا بقیه‌تون رو هم نفرستادم سینه‌ی قبرستون پیش این یارو!

صدای پچ‌پچ مردان و قدم‌های متعدد به گوش رسید و چند لحظه بعد تنها صدای داخل میخانه، صدای جارو کشیدن خرده‌شیشه‌ها و چوب‌های شکسته‌شده بود. صاحب میخانه به جسد نزدیک شد و از اسمیت پرسید:
- کدوم عضو رو هدیه می‌دید؟
- حنجره‌اش! اینجوری ملت یاد می‌گیرن نباید موقع قرارهای من داد بکشن!

صاحب میخانه با آرامش مشغول بریدن گلو و بیرون آوردن حنجره‌ی جسد شد و روونا و گودریک سعی کردند به صدای بریده شدن گوشت و رگ‌ها بی‌توجه باشند. مرد بهرحال مرده بود و آنها با پای خودشان به جبهه‌ی دشمن آمده بودند. وقت قهرمان‌بازی نبود.
کاپیتان اسمیت به صندلی‌اش بازگشت و این بار با لحن جدی‌تری گفت:
- از اول باید می‌گفتین که چنین درخواست طلایی دارین...

روونا با همان اخم‌های درهم گفت:
- ما می‌دونیم شما برای درخواست‌هایی که ازتون می‌شه قرداد می‌بندین! ما حاضریم که پول...
کاپیتان اسمیت حرفش را قطع کرد و با صدای عجیبی گفت:
-من برای کشتن اسلیترین پولی نمیگیرم! کسایی مثل اون به آدم‌هایی مثل من، به چشم خوک طویله نگاه می‌کنن! می‌دونم به علت‌هایی مثل نداشتن خون اصیل چندین نفر از دزدهای دریایی رو کشته... به چه جرأتی به ما می‌گه که اصیل نیستیم...

صدایش عصبانی بود و چهره‌اش ترسناک به نظر می‌رسید. روونا به سمت گودریک برگشت و آن دو نگاه معناداری با هم رد و بدل کردند. هر دو شنیده بودند که دزدان دریایی با سالازار مشکل دارند و به همین دلیل هم به آنجا آمده بودند.
کاپیتان اسمیت چند لحظه ساکت بود و بعد به سمت گودریک برگشت و گفت:
- فقط یه چیزی رو نمی‌فهمم... چرا باید دو جادوگر قوی مثل شماها برای اینکار دنبال من بیان؟

گودریک مکثی کرد و بعد به پنجره نگاه کرد. ماه بیشتر از قبل می‌درخشید و آب رود تیمز بالا آمده بود و موج در موج می‌زد.
- مدرسان مدرسه نباید قاتل باشن... ما نمی‌تونیم چنین کار کثیفی کنیم...

اسمیت برای دومین بار قهقه زد.
- فکر می‌کنین اگر من بکشمش دیگه قاتلش نیستین؟ دستور قتل کسی رو دادن چه فرقی با کشتنش داره؟... آه خدایا...برای همینه که از جادوگرهای دورویی مثل شماها بدم میاد! تو چشم بقیه خودتون رو فرشته نشون می‌دین و پشت پرده همه‌جور کثافت‌کاری دارین! اون وقت از کسایی مثل من بدتون میاد! ولی آخرش هم کارتون پیش ما گیره!... ولی نگران نباشید آقای گریفندور! امشب شب شانستونه! از سالازار بیشتر از شما بدم میاد! پس…
- دلیل ما اینه که...
- من اصلاً نیازی به دلیلتون ندارم آقای گریفندور! علت‌های شما برام بی‌معنیه! فقط... واضحه که بعد از مرگ اسلیترین نباید دنباله‌ی ماجرا رو بگیرین! بهرحال ما الان یک تیمیم! باید کجا برم سراغش؟!

این حرف لرزه به اندام گودریک انداخت. هرگز فکر نمی‌کرد با یک جادوگر راه تاریکی در یک جبهه قرار بگیرد ولی فعلاً چاره‌ایی نبود. بعد از انجام کار، لندن را از وجود ننگشان پاک می‌کرد. فعلاً باید تحمل می‌کرد.
- تا آخر هفته توی مدرسه می‌مونه... کل روز رو توی دخمه‌هاست اما شب‌ها توی اتاق مخصوصش در بالای برج شرقی قلعه وقت می‌گذرونه...معمولاً هم تنهاست...

کاپیتان سرش را تکان داد و بعد از سر میز بلند شد و به سمت در میخانه رفت.
روونا و گودریک با تعجب به هم نگاه کردند و از سر میز بلند شدند.
روونا با صدای بلند پرسید:
- الان قبول کردین؟ انجامش می‌دین؟

کاپیتان اسمیت نزدیک در ایستاد و بدون آنکه برگردد گفت:
- اگر قرار نیست بقیه‌ی مدرسان مدرسه به کمکش بیان... کار راحتی می‌شه... و بله بانوی من! انجامش میدم!
بعد در را باز کرد و از میخانه خارج شد.

گودیک درحالی‌که به مردی که کاپیتان اسمیت کشته بود نگاه می‌کرد گفت:
- امیدوارم اشتباه نکرده باشیم...

سه شب بعد، قلعه‌ی هاگوارتز، برج شرقی

شبی ابری بود و نور ماه گاه به گاه از میان ابرهای تیره بیرون میزد. ساعت نزدیک به سه‌ی نیمه شب را نشان می‌داد و جز سالازار تمام قلعه در خواب بود. اتاقش در بالای برج شرقی با چندین شمع رقصان روشن شده بود و خودش پشت میز پر از کاغذ و کتابش نشسته بود و سخت مشغول خواندن یک تکه کاغذ قدیمی بود. اثاثیه‌ی اتاق تمام به رنگ سبز بود و تابلوی بزرگی که عکس یک مار سیاه را نشان می‌داد به دیوار آویخته شده بود. مار داخل تصویر به آرامی به دور خودش می‌چرخید و زبانش را مداوم بیرون می‌آورد و فس‌فس می‌کرد. آتش درون شومینه به زیبایی می‌سوخت و در کنار شمع‌های رقصان به اتاق نور و گرما می‌بخشید.

سالازار مثل چند شب قبلی مشغول مطالعه بود. باید راهی پیدا می‌کرد که تالار اسراری که در قلعه ساخته بود باعث حذف دانش‌آموزان غیراصیل شود. با مطالعه‌ی صدها متن قدیمی به ایده‌هایی رسیده بود و موفقیت به نظرش نزدیک بود. دیگر صحبت و دعوا با سه مدرس دیگر فایده نداشت. خودش باید دست به کار می‌شد. بهرحال کشتن چند نوجوان غیر اصیل ابداً او را نمی‌ترساند.
سخت مشغول خواندن یک متن بسیار قدیمی به زبان لاتین بود که احساس کرد سایه‌ایی از جلویش رد شد. در یک لحظه تمام حواسش فعال شد و بدون آنکه سرش را از روی برگه بردارد، دستش را به سمت جیب ردایش برد که چوبدستی‌اش را دربیاورد.
- اگر جای تو بودم این کارو نمیکردم...

نوک چوبدستی را روی کتف سمت چپش حس کرد و بوی نمک دریا و ماهی گندیده بینی‌اش را پُر کرد.
پوزخندی زد و گفت:
-اسمیت! می‌دونی بوی گندت منحصر به فرده؟ هیچ حیوونی به بدبویی تو نیست!

اسمیت که پشت سر سالازار ایستاده بود، خم شد و کنار گوش سالازار گفت:
- هر کاپیتانی باید امضای خودشو داشته باشه، نه؟

بعد دوباره صاف ایستاد و با صدای بلندتری گفت:
- بلند شو پیرمرد! می‌خوام وقتی می‌کشمت تو چشمام نگاه کنی!

سالازار سرش را بلند کرد و از روی صندلی بلند شد. اکنون می‌توانست هفت مرد دیگر را ببیند که دور اتاق ایستاده بود. با پیراهن‌های کهنه و کلاه‌های قدیمی و چشم‌بندهای مشکی، کاملاً معلوم بود که دزد دریایی هستند. سالازار پوزخند زد و با خودش فکر کرد که چقدر کلیشه‌ایی لباس پوشیده‌اند و چقدر احمقند. بهرحال اسمیت که به نظر سالازار مغزش فرق زیادی با مغز بز نداشت، باهوش‌ترین آنها بود. از بقیه هیچ انتظاری نداشت.
- الان گله رو با خودت راه انداختی و اومدی سراغ من؟ نکنه میخوای منم بکشی؟

اسمیت چوبدستی سالازار را از جیبش بیرون کشید و با تمسخر گفت:
- بدون این تیکه چوب هیچی نیستی! هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!... هی جیمی! بیا این احمقو ببر وسط اتاق و کاری کن زانو بزنه!

یکی از مردان قوی‌هیکلی که گوشه‌ی اتاق بود بلافاصله جلو آمد؛ اما هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بود که ناگهان نیزه‌ی بلندی از میان یکی از سنگ‌های کف اتاق بالا آمد، مستقیم وارد شکمش شد و بعد از جمجمه‌اش بیرون آمد و او را همچون خوکی به سیخ کشید. خون مانند رودی خروشان از جسد جیمی بیرون زد و کف و دیواره‌های اتاق را رنگی کرد. کمی طول کشید تا جان بدهد. ابتدا تقلا کرد و سعی کرد دستش را به چشم راستش که نیزه از آن رد شده بود برساند. حتی چند بار نالید و بعد چشم سالمش در حدقه چرخید و رو به سقف ثابت ماند. اتاق اولین قربانی‌اش را گرفته بود.
سالازار به قیافه‌ی بُهت‌زده‌ی دزدان دریایی با صدای بلند خندید و دست‌هایش را به طرفین باز کرد:
- خواهش می‌کنم! قابل شما رو نداشت!... اوه... فکر نمی‌کردین قراره به این سختی باشه، نه؟ این اتاق پر از تله است احمقا!

اسمیت که انگار مرگ یکی از افرادش هیچ تأثیری بر او نگذاشته بود، با همان لحن قبلی گفت:
- بیخیال پیرمرد! این لوس‌بازیا رو بذار برای دانش آموزات! فکر کردی الان از ترس خودمو خیس می‌کنم؟ فکر کردی اصلاً برام مهمه؟... اون که احمقه تویی! برو وسط اتاق!

بعد با نوک چوبدستی‌اش به پشت سالازار ضربه زد.
سالازار چند قدم جلو رفت و به میانه‌ی اتاق رسید، بعد برگشت و نگاه تحقیرآمیزی به اسمیت انداخت.
- آخ... یادم رفته بود که اینقدر کوچولویی!

اسمیت با چهره‌ای بی‌تفاوت گفت:
- هر زری می‌خوای بزن! چیزی تا پایان عمرت نمونده! زانو بزن!

سالازار با کمی عصبانیت خم شد که هم قد اسمیت شود.
- یک جادوگر هرگز جلوی زالویی مثل تو زانو نمی‌زنه!

اسمیت بی‌توجه به توهین سالازار، لبخند عریضی زد. انگار منتظر این لحظه بود.
-عصبانی شدی؟ حالا مونده عصبانی بشی.... می‌دونی چرا تو قعله‌ی مثلاً مخفی‌تون اومدم سراغت؟ برات سوال نشده که نگهبان‌های قلعه چطور راهمون دادن؟...بذار سوال اصلی رو بپرسم... می‌دونی کی دستور قتلت رو داده؟

نورهای رقصان بالای سر سالازار می‌چرخیدند و چهره‌اش را نورپردازی می‌کردند. صورتش بی‌حالت و ناخوانا شده بود و تنها بی‌احساس به چهره‌ی اسمیت خیره نگاه می‌کرد.
چند لحظه در سکوت گذشت و بعد اسمیت با ذوقی که نمی‌توانست آن را مخفی کند، یک قدم جلو آمد و گفت:
- یاران قدیمیت! همون کسایی که باهاشون مدرسه‌ی خفنت رو ساختی! باورت می‌شه؟ دنیای بی‌وفاییه سالازار، نه؟

اسمیت انتظار داشت سالازار داد بزند و دعوا راه بیاندازد ولی او چند لحظه با همان چهره‌ی ناخوانا به اسمیت خیره شد.
بعد به او پشت کرد و به شعله‌های شومینه خیره شد. دست‌هایش را پشتش گره کرد و با صدای آرامی گفت:
- تا امشب هنوز یک قسمت کوچکی از من به خاطر دوستی‌مون دوست داشت باهاشون به تفاهم برسم... به حرفشون گوش کنم... ولی خب باید ازت تشکر کنم اسمیت... تو باعث شدی دیگه دوستی نداشته باشم که بخوام به خاطرش از اهدافم بگذرم....
- چی میگی؟ گفتم بشین که...
- تو اگر جرأت کشتن من رو داشتی تا الان این کارو کرده بودی... اون‌ها هم مثل تو احمقند که برای کشتن من سراغ آشغالی مثل تو اومدن...
یکی از افراد اسمیت جلو آمد.
- هی پیری دیگه داری خیلی حرف می‌زنی!

سالازار دستش را بلند کرد و مرد در هوا به پرواز درآمد و به شدت به کتابخانه‌ی بزرگ گوشه‌ی اتاق خورد و کتابخانه بعد از لرزشی، مستقیم روی سرش فرود آمد. صدای خُرد شدن جمجمه‌‌اش جای شکی باقی نگذاشت که در جا مُرده است.
سالازار بلافاصله برگشت. چهره‌اش تیره شده بود و چشم‌هایش از خشم می‌درخشید. چوبدستی اسمیت در دستش لرزید و دستش را کمی پایین آورد.
سالازار با صدای بمی گفت:
-می‌دونی چرا میگم یه جادوگر باید اصیل باشه؟ چون یه جادوگر اصیل برای زجر دادن احمق‌هایی مثل تو نیازی به چوبدستی نداره!

بعد در میان تعجب اسمیت و افرادش دستش‌هایش را به سمت بالا گرفت وچشم‌هایش را بست. با صدایی بسیار بلند شروع به حرف زدن به زبان لاتین کرد. صحبت‌هایش ریتم خاصی داشت و کلمات به حدی باستانی و قدیمی بودند که هیچ کدام از افراد داخل اتاق چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدند.
اسمیت که تاکنون چنین چیزی ندیده بود، با صدای بلند فریاد زد:
- داری چیکار میکنی؟ لعنتی! همون اول باید می‌کشتمت!

بعد چوبدستی‌اش را بالا برد که ورد را بخواند، اما دستش شدیداً شروع به لرزش کرد و چوبدستی از دستش افتاد. شکمش به‌شدت درد گرفت، به حدی که باعث شد خم شود. گویی مار بزرگی ناگهان در بدنش متولد شده بود و داشت به جای خون در رگ‌هایش می‌چرخید. درد به سر و صورتش هم رسید و جیغ اسمیت را درآورد. انگار صورتش داشت رشد می‌کرد و کش می‌آمد. دست و پایش می‌لرزید و مرطوب شده بود. بوی دریا و تعفن را احساس می‌کرد. بویی که سال‌ها بود به‌آن عادت کرده بود و یادش رفته بود که وجود دارد را حالا بیش از هر زمانی حس می‌کرد. چشم‌هایش تار شد و به زانو درآمد. درد می‌چرخید و شدت می‌گرفت. اسمیت بلندتر از قبل، در میان حرف‌های بی معنی سالازار فریاد می‌کشید. صدای چکیدن قطره‌های آب را می‌شنید و صورتش کش می‌آمد و حرکت می‌کرد. آرزو کرد که کاش در همان لحظه بمیرد، اما نیرویی تاریک اجازه نمی‌داد قلب و مغزش از کار بیفتد.

ناگهان همه‌چیز متوقف شد. سالازار از ورد خواندن دست کشید و درد بلافاصله تمام شد. حالا می‌توانست حرکت چیزی را روی سمت راست بدنش حس کند. چیزی مرطوب چرخ می‌خورد و روی صورت و بدنش حرکت می‌کرد. با وحشت چشم‌هایش را باز کرد و به دست راستش نگاه کرد. اما دستش آنجا نبود. به جای دست، یک پای مرطوب اختاپوس ظاهر شده بود. با وحشتی چندین برابر بیشتر از زمانی که درد می‌کشید، به سمت راست صورتش چنگ انداخت. چندین شاخک کوتاه از چند جای صورتش در آمده بود و مدام روی صورتش می‌چرخیدند. حتی چشم راستش هم فرق کرده بود و تار می‌دید. شاخک‌های اختاپوس‌مانند در تمام نیمه‌ی راست صورت و گردن و دست راستش پخش شده بودند و مانند هزاران کرم بی‌سر می‌چرخیدند و روی پوست مرطوبش می‌خزیدند. از وحشت بی صدا دهانش را باز کرد، اما فریادی بیرون نیامد. به بقیه افرادش نگاه کرد. نتیجه ناگوار بود.

همه‌ی آنها در بخشی از وجودشان به موجودات آبزی تبدیل شده بودند. یکی از آنها به جای موهایش پولک درآورده بود و دست چپش به باله‌ی کوچکی تبدیل شده بود. فرد دیگری به جای پاهایش پاهای خرچنگ درآورده بود و چون نمی‌توانست تنه‌اش را روی پاهای جدیدش نگه دارد، به کناری روی زمین افتاده بود و پاهایش مانند سوسک مرده‌ایی در هوا تکان می‌خورد. بقیه‌ی افراد هم به همین وضع مبتلا بودند. اسمیت چشم‌های پر از ترسش را روی افرداش گرداند و روی نزدیک‌ترین فرد متوقف شد. سرش از بدنش جدا و اعضای بدنش کامل متلاشی شده بودند. روده و معده‌اش با دریایی از خون روی کف اتاق ریخته بود. کمی جلوتر جمجه‌اش که از وسط نصف شده بود نزدیک پایه‌های میز سالازار افتاده بود.
اسمیت با دیدن دندانها و زبان نصف شده و مغز خیسش، برای اولین بار بعد از سال‌ها حالش بهم خورد و رویش را برگرداند.
سالازار که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
- خب....به نظر می‌رسه همه تحمل طلسم‌های باستانی رو ندارن...ولی بدم نشد... الان که نگاه می‌کنم می‌بینم از رنگ خونم بدم نمیاد! برای دکور اتاقم خوبه!

سپس خم شد و چوبدستی اسمیت را برداشت.
- خب وقتشه گورتون رو از خلوتگاه من گم کنید!

بعد خودش و بقیه را غیب کرد.
لحظه‌ای بعد سالازار خودش و مردان نیمه‌هیولا را در لبه‌ی دریا ظاهر کرده بود.
- خب باید بگم این طلسم برگشت نداره... پس فکر درمانو از سرتون بیرون کنید! و چون الان نیمه‌ماهی و نیمه‌جونورین دیگه نمی‌تونین جادو کنین! این سزای اینه که فکر کردین در حدی هستین که بیایین سراغ من... حالا گم شین تو دریا ماهی‌های کثیف! اونقدر اونجا بمونین تا با زجری که لایقشین بمیرین!

بعد در حالی که قهقهه می‌زد غیب شد.
اسمیت و افرادش در میان موج‌های ساحل در سکوت نشستند. بعد از گذشت لحظاتی طولانی اسمیت از جایش بلند شد و گفت:
- من...انت...انتقام می‌گیرم!

ابرها درهم تنیدند و تیره‌ تر شدند. رعد و برق زد. طوفان نزدیک بود.

سه سال بعد، 19 سپتامبر

فردریک در کل آدم ترسویی بود. به خاطر جثه‌ی کوچکش مدام مورد تمسخر و قلدری همسالانش قرار می‌گرفت و برای همین هم در بزرگسالی نتوانسته بود در کارهای جمعی فعالیت کند، چون حتی از صحبت کردن با دیگران وحشت داشت. به همین دلیل هم بودنش در آن شب در آن قایق کوچک خیلی عجیب بود. او در جلوی قایق نشسته بود و سعی می‌کرد به مسافران عجیبش توجه نکند و فقط روی پارو زدن تمرکز کند. در واقع او از دو سال پیش قایق‌ران مخصوص دانا شده بود. دانا جادوگر عجیب آفریقایی بود که در یک جزیره‌ی کوچک ساکن شده بود و از فردریک خواسته بود در ازای دستمزد خوب، مراجعینی که از سراسر دنیا به دنبالش می‌آمدند را به جزیره بیاورد. در کل کارش بی‌دردسر بود و پول خوبی داشت. مراجعین معمول دانا بیوه‌های پولداری بودند که می‌خواستند با همسر مرده‌شان صحبت کنند و یا سیاستمداران پیری بودند که می‌خواستند از شر رقبایشان خلاص شوند. همه چیز خوب بود. البته تا آن شب همه‌چیز خوب بود.

آن شب یک مرد شنل‌پوش به دنبال فردریک آمده بود و با صدای زمختش از او خواسته بود که به ازای سه برابر دستمزدش او را پیش دانا ببرد. فردریک ابتدا خوشحال شده بود اما این خوشحالی به محض نشستن در قایق و شروع سفرشان از وجودش پر کشیده بود.

مرد دو همراه شنل‌پوش دیگر داشت و هر سه به شدت بوی تعفن و ماهی مرده می‌دادند و فردریک می‌توانست قسم بخورد که چیزی یا چیزهایی در آب به دنبال قایق شنا می‌کنند. استرس عجیبی وجودش را فرا گرفته بود و دوست داشت سریع‌تر به خانه برگردد. پارو بالاخره به سنگ خورد و فردریک را از افکارش درآورد.
رسیده بودند.
- فقط یه کلبه تو جزیره است و اونجا می‌تونین دانا رو پیدا کنین... من اینجا منتظرم تا برگردین!

سه مسافر پیاده شدند. بعد همان مرد به سمت فردریک برگشت و گفت:
- راستش فکر کنم باید تنها برگردیم....چون من دیگه نمیتونم کنترلشون کنم... زیادی گرسنه موندن...امیدوارم درک کنی...

فردریک با گیجی به مرد خیره شد. معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید. می‌خواست سوال کند که ناگهان چنگال بزرگی از گردنش رد شد و رگ‌هایش را شکافت.میخواست فریاد بزند اما دهانش پر از خون شده بود. آخرین چیزی که فردریک قبل از مرگش دید مردی نصف انسان و نصف خرچنگ بود که لبه‌ی قایق را گرفت و بالا آمد. فقط یک لحظه به فردریک نگاه کرد و بعد چنگالش را دور گردنش محکم کرد و کله‌اش را کند. جسد بی‌سر فردریک میان قایق افتاد و بعد بقیه‌ی نیم هیولاهایی که داخل آب بودند، بالا آمدند و به جنازه حمله کردند.
اسمیت که شاهد این صحنه بود، کلاه شنلش را بالا زد و گفت:
- همینجا مشغول شام باشین تا برگردم.

بعد با دو همراهش به سمت کلبه رفت. وقتی به در کلبه رسید، می‌خواست در بزند که زن سیاه‌پوستی در را باز کرد. پوست لکه‌داری داشت و موهای پریشان و مجعدش تا کمرش می‌رسید. لباس‌های یکپارچه سیاهی به تن داشت و چشمان عجیب زردش مانند دو کهربا می‌درخشیدند.
- بیا تو اسمیت! تازه چایی گذاشتم...می‌دونم بابونه دوست داری...یعنی وقتی آدم بودی دوست داشتی...

بعد بدون اینکه منتظر پاسخ باشد، داخل رفت و در را باز گذاشت. اسمیت و همراهانش که حسابی تعجب کرده بودند، وارد کلبه شدند. کلبه بافتی قدیمی داشت و پر از گیاهان خشک‌شده و شیشه‌هایی بود که با چیزهای مختلف پر شده بودند. تنها منبع روشنایی آنجا نور شومینه بود و هیچ شمع یا چراغی نداشت. جلوی شومینه دو مبل راحتی روبروی هم گذاشته شده بود و میان آنها یک میز پذیرایی بود که رویش قوری چایی بود که از دهانه‌اش بخار بلند می‌شد. روی یکی از مبل‌ها دانا نشسته و منتظر اسمیت بود. اسمیت نگاهی به اطراف انداخت و روی مبل نشست.
- ما برای...

دانا که شروع به ریختن چایی کرده بود، به اسمیت اجازه‌ی صحبت نداد.
- من می‌دونم برای چی اینجایی. بذار بهت بگم که منم مثل همه‌ی ساحره‌ها و جادوگرهایی که پیششون رفتی بهت می‌گم که طلسم اسلیترین برگشت نداره. هیچ هیولایی دوباره آدم نمی‌شه… ولی قبل از اینکه مثل همه‌ی اون جادوگرا منم بکشی، باید بهت بگم شاید نتونم زندگی قبلی رو بهت برگردونم ولی می‌تونم یه چیز خوب بهت بدم.

اسمیت که هم عصبانی بود و هم تعجب کرده بود، شاخک‌های در حال حرکتش را آرام کرد و پرسید:
- چی می‌خوای بهم بدی؟
-مگه تو نمی‌خوای انتقام بگیری؟
- خودم می‌دونم نمی‌شه از اسلیترین انتقام گرفت! همین نیمه‌انسان بودنم کافیه! منو احمق فرض نکن!

دانا چای را به دست سالم اسمیت داد و لبخند زد.
- هیچ قدرتی پایدار نیست کاپیتان!... همیشه جایی هست که قدرت افراد غروب می‌کنه! فقط مشکل اینه که این زمان برای سالازار اسلیترین خیلی دوره...عمرت بهش قد نمیده!

اسمیت چای را به زمین کوبید و داد زد:
- داری مسخره‌ام میکنی عجوزه؟

دانا با آرامش عجیبی گفت:
- هرگز کاپیتان! شاید زمان افول سالازار دور باشه ولی من می‌تونم با ماشین زمان بفرستمت اونجا! در ازای فروش روحت به شیطان می‌تونی به زمانی که می‌خوای بری!
- فروش... روحم؟
- آره دیگه... نگو که برات مهمه! فکر نکنم آدم با شرافتی بوده باشی که روحت برات ارزش داشته باشه! حداقل ازش استفاده کن و انتقامتو بگیر!

اسمیت به فکر فرو رفت و به همراهانش نگاهی انداخت. شاخک‌هایش مدام در حرکت بودند و دست اختاپوسی‌اش روی دسته‌ی صندلی گره خورده بود.
- باید چیکار کنم؟

دانا بلند شد و به سمت پنجره رفت. به انباری روبروی قلعه اشاره کرد و گفت:
- فقط کافیه یه تیکه از موهای من دستت باشه و بعد با افرادت بری داخل انبار! یادت باشه روحت به محض ورود به انبار مال شیطان می‌شه و قراره بری به بارگاه ملکوتی! وسط یه بازی... وقتی زمان بازی تموم بشه، زمان تو هم تموم می‌شه!

اسمیت هم بلند شد و نگاهی به انبار انداخت.
- نگفته بودی قراره بمیریم!
- مگه حالی که الان داری اسمش زندگیه؟ گفتم که حداقل انتقامتو می‌گیری!

اسمیت جلو آمد و انگشتش را تهدیدوار به سمت دانا گرفت.
- اگر دروغ گفته باشی...

دانا باز هم لبخند زد و گفت:
- مطمئنا نمی‌خوام به سرنوشت فردریک بیچاره دچار شم... نگران نباش...

چندین دقیقه بعد اسمیت و افرادش وارد انبار شدند و به محض ورود آخرین نفر، انبار غیب شد. دانا خندید و به سمت صندلی‌اش برگشت. در حینی که راه می‌رفت دچار تغییر شد. قدش بلند شد و موهایش کوتاه و مرتب شدند. کت و شلوار زیبایی روی تنش ظاهر شد و صورت مردی خوش‌قیافه را گرفت. در نهایت با چهره‌ی جدید روی صندلی نشست. گیلاس شرابی در هوا ظاهر کرد و جرعه ایی نوشید.
-دزدای احمق… قیافه سالازار وقتی اونجا ظاهر میشن باید دیدنی باشه… روحهای بیخودشون که به درد من نمیخوره…

بعد قهقهه‌ایی زد. خنده‌ای عمیق و ترسناک که مخصوص شیطان بود.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: پست‌های به یاد ماندنی (پست های اشتراکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۳
#2

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۷:۱۰ یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین


از نظر من مروپ گانت یکی از بهترین طنز نویساییه که سایت به خودش دیده. از قلم قوی و جذابش خیلی راحت میشه به این موضوع پی برد. این رولی که انتخابش کردم واقعا رول عالیه و تو مسابقات شطرنج توجه داورا رو به خودش جلب کرده. با خوندن رول، اولین چیزی که روی صورتتون ظاهر می شه خنده ست. طنز اجتماعی و استفاده به موقع از ویژگی های شخصیت های ایفا، فقط یه قسمت از زیبایی های این روله. به نظرم هرچی بخوام از این رول تعریف کنم کمه. پس به جاش دعوتتون می کنم به خوندن این رول خلاقانه و بسیار زیبا:



دور نهایی شطرنج هاگوارتز

وزیر اسلیترین vs شاه و فیل گریفیندور


-به مسابقه "بازنده باش" خوش اومدید. اینجا چند شرکت کننده داریم که قراره با هم به رقابت بپردازند. برنده این مسابقه با توجه به دانش و خردش، نگهبان جان پیچ های لرد سیاه خواهد بود. بیشتر از این منتظر نمی ذارمتون و شرکت کننده هارو معرفی می کنم. شرکت کننده اول: بانوی هفت اقلیم...ملکه تاریکی...آسمان خراش سفیدی...کسی که با شنیدن اسمش تایتانیک ها هم غرق می شوند...در گور کننده اعظم و قیمه در ماست ریزنده کبیر...بانو مروپ گانت! بانو می تونید خدمت ببینندگان سلامی عرض کنید.

مروپ صدایش را صاف کرد و آماده سلامی طولانی چو بوی خوش آشنایی شد.
-سلام...لرد سیاه!
-بله...بانو بسیار به مختصر و مفید گویی توجه دارند.
-منم سلام کنم؟
-خیر آقای پر رنگ! از بالا دستور رسیده مسابقه رو بدون سلام شما آغاز کنیم. حتی قرار بود بدون شما آغاز کنیم ولی از طرفی هم باید برد بانو مروپ رو با چندتا شرکت کننده دیگه طبیعی جلوه می دادیم!
-یعنی چی؟! حق من خورده شده. همیشه حق من خورده میشه! من حق خورده شده عالمم! لرد ولدمورت کجاست بیاد از حق من دفاع کنه؟ یادمه ما یه ناظم داشتیم...

همانطور که دل ارنی از این حجم از بی عدالتی مسابقه گرفته بود و داشت ادامه داستان ناظم کفتار صفتش را شرح می داد، مجری تصمیم گرفت سراغ معرفی سایر شرکت کننده ها رود.

-شرکت کننده سوم هم جوز هندیه...چیز...جوزفین مونتگومریه. بینندگان عزیز از اونجایی که مسابقه ما تفاوتی بین اقشار مختلف جامعه قائل نمیشه...شرکت کننده چهارم، معدنچی زحمتکش، وین هاپکینزه. شرکت کننده پنجم هم کسی نیست جز غر زن اعظم...پادشاه حرمسراها...رودولف لسترنج!
-از لقب پادشاه حرمسراها خوشم اومد. راضیم ازت مجری!

مسابقه با اولین سوال آغاز شد.

-بلند ترین برج جهان چه نام دارد؟
-لرد سیاه؟
-برج خلیفه با ۱۶۳ طبقه و ۸۲۸ متر ارتفاع!
-ویولت بودلر؟
-من فقط زیر زمینی کار می کنم. برج سازی در تخصص من نیست!
-با پاسخ ویولت موافق ترم...به هر حال ساحرست دیگه‌.

دست و پای ارنی از استرس یخ کرده بود. آیا امکان داشت برای اولین بار در زندگی اش، حقش خورده نشود؟

-پاسخ صحیح رو کسی نداد جز...بانو مروپ!

ارنی که به انجماد رسیده بود از شدت بی عدالتی مسابقه ذوب شد و در زمین فرو رفت.

-سوال دوم یه سوال خیلی خیلی سادست. مطمئنم همتون می تونید جواب بدید. کامیون نیمبوس "۱۸ چرخ" چندتا چرخ داره؟
-لرد سیاه تا چرخ؟

ارنی وارد سفره های آب زیر زمین شده و صدایش از ته چاه به گوش می رسید.
-یــــــــــکی؟
-ها؟ :/ هییی روزگار...با اینکه من خودم نبودم و ندیدم ولی ویولت چع علاقه زیادی بع نیمبوسا داشت!
-من بگم؟ من بگم؟ ۱۸تا! نکه چرخ از لاستیک و لاستیک از نفت تولید میشه و نفت هم از زیر زمین استخراج میشه، جوابو حدس زدم!
-هر چندتا چرخ که ساحره های عزیز اراده کنند. من یه جادوگر خیلی روشنفکر و دموکراسی اندیش هستم که رو حرف ساحره های با کمالات حرف نمیزنم. شماره جغدم داره زیرنویس میشه دیگه؟
-جواب صحیح رو باز هم بانو مروپ دادند که با خلاقیت فراوانشون همزمان واحد شمارش جدیدی هم اختراع کردند!

ارنی که خشمگین شده بود، بخار کرد و به آسمان ها رفت و وارد ابرهای بهاری شد. از طرفی دیگر، جوزفین هم در خاطرات تخیلی خودش همراه ویولت که با نیمبوس ۱۸ چرخشان کوییدیچ بازی می کردند غرق شد.

-توجه: این سخن با هدف صحبت با مجری محترم مسابقه بازنده باش بیان میشه و قصد ایجاد هیچگونه کدورتی رو نداره. هرگونه کدورتی پیگرد نحوه برخوردی داره اصلا. آقا آیم دان...آیم لیوینگ! بیل شکسته من ارزشش از اینجا بیشتره حتی! حالا اگر شما این نتیجه مسابقه رو مناسب می دونید، منم به نظر شما احترام می ذارم و از این مسابقه می رم. اگه این نتیجه رو برای من مناسب می دونید، به نظر شما احترام می ذارم و دیگه توی مسابقه لاگین نمی کنم. اگه این نمره رو برای من مناسب می دونید، دیگه پاسخ سوالات سایر شرکت کننده هارو هم دنبال نمی کنم. با تشکر از کسایی که پاسخ من رو تا انتها شنیدن و زنده موندن!

اما وین همچنان همانجا ایستاده بود و حتی یک میلی متر هم از جایش تکان نخورده بود.

-و سوال سوم...قلب کدام موجود در مغزش قرار دارد؟

مروپ ساعت ها فکر کرد و بلاخره جواب صحیح را پیدا کرد.
-لرد سیاه!

ارنی هم تصمیم گرفت روش مروپ را در پیش بگیرد.
-لرد ولدمورت؟
-هه! :) میگو! ولی انصافا ویولت، میگو خعلی دوست داشت.

روح ویولت از فاصله ای دور به جوزفین نگاهی انداخت و با خود فکر کرد که دقیقا چه زمانی در عمرش لب به میگو زده است!

وین به نشانه اعتراض سکوت کرد و اینگونه مسابقه را تحریم نمود. در این میان طبق معمول رودولف از فرصت کمال استفاده را کرد.
-مغز ساحره های باکمالات در قلبشون قراره داره! برای همینه که از اعماق قلبشون منو انتخاب می کنن. گفتید شماره جغدمو زیرنویس کردید دیگه؟

مجری نگاهی غرور آفرین به مروپ و نگاهی تحقیر آمیز به سایر شرکت کننده ها انداخت.
- پاسخ ارنی به دلیل عدم تلفظ مناسب جواب صحیح، پذیرفته نمیشه و در کمال غافلگیری جواب صحیح رو باز هم بانو مروپ دادن. خب دیگه بیشتر از این با سوال های طولانی ذهنشونو خسته نمی کنیم. برنده این مسابقه بانو مروپ گانت هستن که با خرد و دانش فراوانشون مراقبت از هورکراکس های لرد سیاه رو به عهده خواهند گرفت‌.

آهنگ "گل گفتی آی گل گفتی...مثل یه بلبل گفتی...جواب عالی دادی غنچه بودی شکفتی" همراه موسیقی زمینه ابر بهاری ارنی که رعد و برق میزد پخش شد و لرد سیاه از کنار بچه های بالا به پایین فرود آمد و پک هورکراکس هایش را تقدیم مادرش کرد.
-مادر جان...شما در حال حاضر جان ما رو در دست دارید. خیلی خیلی مراقبش باشین. ما تمام عمرمان را صرف نگهداری از این اشیاء کردیم. مثل همین فرزندم...

لرد، نجینی را از داخل پک بیرون آورد و به مروپ نشان داد.
-...از بقیه شان هم نگهداری کردیم. آروغشان را بعد غذا بگیرید. شیر خشک مرغوب بهشان بدهید. اون نیم تاج عادت دارد شب ها برایش لالایی خوانده شود و این قاب آویز هم طاقت دوباره فروخته شدن به بورگین و برکز را ندارد...دوباره به بادش ندهید که قهر می کند. این کله زخمی هم که اشانتیون پک هورکراکس های بنده می باشد که حکم گل سرسبد را داراست!

لرد دفترچه ای که مروپ سعی بر کشف نوشته هایش را داشت از او گرفت و دوباره به داخل پک برگرداند.
-این دفترچه هم باز نکنید که دفتر خاطراتمان است و خصوصیست مادر! اون حلقه هم زیاد تکانش ندهید...آخرین بار قبل تصاحب ما، دست دایی مورفینمان بود. ممکن است چیز میزی از آن به بیرون ریخته و پای پلیس مبارزه با مواد مخدر را به اینجا باز کند! با آن جام هم آب هویج به خورد ملت ندهید خواهشا!
-خیالت راحت باشه عزیز مامان. همه چیز تحت کنترل مامانه. عین چشمام ازشون مراقبت میکنم آبگوشت مامان!

فلش بک به سالها قبل_نوجوانی لرد سیاه

-مادر؟ یه رازی رو بهتون بگیم قول میدین پیش خودتون نگهش دارین؟

مروپ از همان بدو تولد به سبب شخصیت مریم مقدس مانندش "مروپ امین" نامیده شد.
-البته میرزا قاسمی مامان...هر رازی داشتی به مامان بگو! مامان از تمام اسرار فرزندش تا ابد مراقبت میکنه. شک نکن!
-مادر جان...این پسر اقدس خانم همسایه، با توپ زد به صورت ما...دماغمون افتاد!

و فریاد مروپ بود که تا سه کوچه آن طرف تر طنین انداز شد و پرندگان و انسان های آن حوالی را از جا پراند.
-الهی جِز جیگر بزنه...الان میرم دم خونه افضل خانم و افسر خانم و افجر خانم که بریم خونه اقدس خانم و گوش خودش و پسرشو بگیریمو پرتشون کنیم از این محله بیرون! با این بچه بزرگ کردنشون به درد لای جرز موکت میخورن عزیز مامان‌. به مادر بزرگ، پدر بزرگ، دایی، پسر دایی، دختر دایی، مادر شوهر و پدر شوهرم، بچه ها، نوه ها و نتیجه هاشون هم جغد میفرستم که بیان اینجا در مورد این مسئله شورای بحث و بررسی تکمیلی تشکیل بدیم. اقدس الهی پیژامه مرلین بره تو سوراخ دماغت که پسرت دماغ بچمو انداخت. حالا چجوری دماغتو برویانم عزیز مامان؟
-الان مثلا راز ما را حفظ کردید مادر؟
-البته سالاد فصل مامان.

اما این حجم از مراقب مروپانه تنها به اسرار ختم نمیشد!

* * *


-عزیز مامان این بخش از مراسم خیلی مهمه...اگر این بخش درست پیش نره ماموریت خرید نیمبوس برات که کلی برنامه ش رو چیدیم نصفه می مونه!

لرد نوجوان که مشخص بود به زور لباس نینجاها را به تن کرده با بی حوصلگی سری به نشانه تایید تکان داد.

-الان که داماد شروع به شاباش دادن کرد از تمام بچه های فامیل سبقت بگیر. حتی شده لهشون کن، مهم نیست! بعد از لای دست و پای ملت که دارن حرکات موزون غیر آسلامیک انجام میدن رد شو و خودتو پرت کن کف زمین. هر چی گالیون کف زمین دیدی درو کن! اگر کسی هم اومد گالیون جمع کنه با انگشت پا محکم بزن تو کاسه چشمش. گالیون کف زمین نذاری بمونه ها. آفرین پیاز داغ مامان!

مروپ سوت شروع را زد و لرد با نهایت سرعت خود را بین جمعیت پرتاب کرد. پس از دقایقی با زیر چشم کبود و موهایی که ریخته بود اما جیب هایی پر گالیون به سمت مادرش برگشت.

-فرزندی دارم چابک و زرنگ!
-حالا دیگه بریم نیمبوس بخریم مامان جان؟
-خیر پسرم...تورم بالاست همین الان قیمتش بالا رفت! فعلا شاباش هاتو بده مامان ازشون مراقبت کنه تا عیدی های عیدتم بذارم روش و برات نیمبوس بخرم.

لرد آهی کشید و جیب هایش را خالی کرد و مروپ هم شاباش هارا در جیب مبارکش گذاشت و لبخند رضایتی بر صورتش نقش بست.

* * *


-دایی؟ عیدی!
-عه شلام به خواهر ژاده عژیژ ما! خوش اومدی دایی جان! شفا آوردی! حالا یه لحژه بیا کنار دایی بشین بعد عیدی بخواه خب!

لرد چوبدستی اش را از جیب ردایش در آورد.
-عیدی!
-بیا بیا دایی جان...یکم پول از جیب پدر ماروولو کش رفتم بژنم به ژخم اعتیاد که اونم مال تو...فقط عشبی نشو جون مادرت!

بنابراین عیدی اش را در کمال مسالمت آمیزی گرفت و به سمت مادرش رفت.
-دیگر برویم نیمبوس بخریم مادر؟
-به به فرزند عیدی بگیر مامان! نه عزیز مامان...فعلا عیدیتو بده مامان برات نگه داره تا مدل جدید نیمبوس که خیلی خفن تر و قدرتمند تره سال دیگه بیاد و برات بخرم.

لرد دوباره آهی کشید و عیدی هایش را به مادرش داد. البته مروپ هرگز جارویی برای لرد نخرید. ولی مدیون هستید اگر فکر کنید این اقدام جهت بالا کشیدن عیدی و شاباش های فرزندش بود، برعکس، مادری بود بسیار خیرخواه و آینده نگر! او از قبل می دانست که این محرومیت ها باعث رشد و ترقی فرزند دلبندش خواهد شد. نهایتا هم همین تحریم ها باعث شد که لرد سیاه، مستقل روی بال خود بایستد و یاد بگیرد که بدون جارو پرواز کند!

پایان فلش بک

هنوز یک ساعت از برگزاری مسابقه و سفارشات اکید لرد نگذشته بود که مروپ همراه پک هورکراکس های لرد، در کوچه و خیابان به راه افتاد.

-پیس پیس...مادر ولدمورت؟

مروپ نگاهی به جایی که صدا از آن می آمد یعنی داخل پک هورکراکس ها انداخت.
-چیه کله زخمی؟
-میدونی که من وقتی بچه بودم پدر و مادرمو به لطف پسرتون از دست دادم و خیلی بدبخت و بیچاره شدم؟
-بله در جریانم!
-آره خلاصه تو اون بدبختی و بیچارگی، عمو ورنون منو فرستاد کودک کار بشم که پول ps4 دادلی رو در بیارم! سر چهار راه پریوت درایو، آدامس موزی می فروختم با لیف و سنگ پای قزوین! خیلی بدبخت بودما...خیلی!
-خب که چی الان؟ منظور؟
-منظورم اینه که این همه بدبختی باعث شد کارای اقتصادی و درآمد زایی رو خوب یاد بگیرم. میدونی که میتونی با این همه اشیاء قیمتی پسرت کلی درآمد کسب کنی و پسرتو به ثروتمند ترین جادوگر قرن تبدیل کنی؟

مروپ کمی فکر کرد.
-همینم مونده به حرف های یه الف کله زخمی گوش بدم! برگرد تو جعبه ت و به کارای زشتت فکر کن!
-ببینم مگه پسرت رویای هورکراکس های بیشتر نداره؟ میتونی با سرمایه گذاری این هورکراکس ها به ماه نکشیده هورکراکس هاشو دو برابر کنی! تازه بعدش هم میتونید کارخونه هورکراکس سازی احداث کنید.

البته که این حرف ها از هری پاتر یعنی دشمن شمار یک لرد سیاه بعید و کاملا مشکوک بود اما مروپ به قدری به لرد اهمیت می داد که فکر خوشحالی لرد از احداث کارخانه، وسوسه اش می کرد.
-حالا باید چیکار کنیم؟

به اتفاق هم به سمت غرفه ای رفتند.

-با بازیافت هم به طبیعت کمک کنید و هم درآمد زایی!

آن مادر امین با کنجکاوی به سمت غرفه بازیافت شهرداری لندن رفت.

-بازیافتی دارین خانم؟
-اممم...گفتید در آمد زایی هم میشه کرد؟
-البته...ببینید به ازای هر گرم کاغذ یه بسته صابون بهتون میدیم! این یک بسته صابون یعنی یک ماه صرفه جویی در خرید صابون و صرفه جویی در هزینه های زندگی و در نهایت...در آمد زایی! دیگه چی بهتر از این می خواین؟
-چه عالی! پس من این دفترچه خاطرات رو بهتون می سپرم. لطفا مراقبش باشید و خاطرات داخلشو نخونید.
-خیالتون جمع! بفرمایید اینم بسته صابونتون!
-وقتی عزیز مامان این بسته صابون رو ببینه چقدر خوشحال بشه!
-پسرت خیلی خوشحال میشه مادر ولدمورت...خیلی!

مروپ که فکر اقتصادی خودش را ستایش می کرد، بسته صابون را از متصدی غرفه گرفت و بدون آنکه دوباره به پشت سرش و متصدی که دفترچه را گشوده بود و هر هر می خندید نگاه کند از غرفه دور شد.

-ببین مروپ...این ماره کلی فواید داره. میدونی به عنوان شال گردن میتونه چقدر گرم و مناسب باشه؟ ولی توی این جعبه بیخودی افتاده و هرروز مستهلک میشه و آخرم انقدر پیتزا میخوره که از اضافه وزن میترکه! آخ آخ زخمم هم حتی بخاطر این عاقبت ناخجسته نوه ت به درد اومد.

نجینی هم به عنوان شال گردن به فروش رسید. حتی خریدار قبل از خفه شدنش هم اعتراف کرد که به عمرش چنین شال گردن گرم و نرمی ندیده بود.

-خب...مروپ وقتشه خیلی بیشتر از فکر اقتصادیت استفاده کنی و بیشتر درآمدزایی کنی برای پسر دسته گلت. برو سراغ خرید و فروش!

در نتیجه قاب آویز اسلیترین برای خرید صد هکتار باغ هلو به فروش رسید.

-به به عجب هلو هایی...وقتی عزیز مامان این باغو و با این همه هلو ببینه چه ذوقی کنه!

و جام هافلپاف هم برای خرید ویلایی در لیتل هنگلتون به فروش رسید!

-خب...کارای اقتصادی دیگه ای هم هست که در جهت مراقبت و افزایش جان پیچ های فرزندت میتونی انجام بدی.

در نتیجه با حلقه ماروولو گانت در بانک گرینگوتز حسابی باز شد و با نیم تاج ریونکلاو هم در بورس سرمایه گذاری گردید.

-با خودت چیکار کنیم حالا، پسر برگزیده؟!
-با من چیکار کنی؟ آخ آخ زخمم...چیزه میگم منو ول کن برم به ادامه دستفروشی توی چهارراهم ادامه بدم تا شاید طی صد سال آینده ps4 دادلی رو بتونم بخرم و عمو ورنون بذاره برگردم خونه!
-نه دیگه...نمیشه. باید برای تو هم یه فکر اقتصادی کنم!

لحظاتی بعد مروپ راهی بازار برده فروشان مصر باستان شد. هری پاتر را از آنجایی که جای زیادی در پک هورکراکس ها اشغال کرده بود و از آن مهم تر در آن پک بیکار و علاف نشسته بود و مصرف اقتصادی نداشت، به عنوان برده فروخت. البته که پسر برگزیده بسیار خوش شانس بود. همان لحظه عزیز مصر به بازار آمد و او را با خود به قصرش برد تا در آینده ای نه چندان دور زلیخا عاشقش شود و به اتفاق هم مثلث عشقی پوتیفار، زلیخا، کله زخمی تشکیل دهند!

* * *

-مادر؟ اخیرا زیاد اخبار نگاه نمی کنید؟ تا جایی که به خاطر داریم همیشه تلویزیون در حال پخش برنامه بفرمایید شام جادوگر تی وی بود و شما نیز طبق معمول به همه شرکت کننده ها نمره زیر یک می دادین و فحش نثار عدم کفایت کدبانوگریشان می کردید!
-نه عزیز مامان...زیاد نگاه نکردم که!
-بله زیاد نگاه نکردید...البته بجز اخبار ساعت ۹ صبح، ۲ بعد از ظهر، ۷ شب، ۲۰:۳۰، ۹ شب ، ۱۲ بامداد و بقیه ساعت های روز هم که به شبکه خبر زل زدید.

ناگهان گوینده اخبار، مضطرب به خبری که همان لحظه به دستش رسید نگاه کرد.
-به خبری که هم اکنون به دستمون رسیده توجه فرمایید. لحظاتی قبل شاخص بورس در اثر خطای انسانی سقوط کرد و خرد و خاکشیر شد! این سقوط در تاریخ بشر بی سابقه...
-بدبخت شدیم عزیز مامان!
-چرا؟!
-ولی مهم اینه هنوز یه حساب توی بانک...
-هم اکنون خبر دیگه ای هم به دستمون رسید که به اونم توجه فرمایید. متاسفانه پیرو سقوط شاخص بورس، ملت خشمگین به بانک گرینگوتز حمله کردند و آن را آتش زدند. حالا که جن های این بانک جادویی مشهور از شغل خود بیکار شده اند، قصد دارند پس از خاموش شدن آتش سوزی بانک، آن مکان را شخم زده در زمینش گندم کشت کنند!

مروپ سرش را داخل پک جان پیچ های لرد فرو برد تا ببینید هنوز چیزی از آنها باقی مانده یا نه ولی با گرد و غبار و تار عنکبوتی مواجه شد.
-اممم...عزیز مامان یه سری حقایق هست که میخوام باهات درمیون بذارم. فقط قبلش بیا یه لیوان آب پرتقال بخور تا آرامش داشته باشی.
-نه مادر...میل نداریم! شما حقایق را بفرمایید.
-خب...آم...میگم که یادته وقتی نوجوون بودی بهت گفتم شاباش ها و عیدی هاتو جمع میکنم و برات جارو میخرم؟ راستش همشونو پیچوندم و باهاشون میوه برای عید خریدم.
- سر ما را شیره مالیدید؟
-نه راستش...بیشتر میوه مالیدم. ولی خب اینا فقط یه بخش کوچیکی از حقایق بود. من تلاش های خیلی زیادی در جهت مراقبت از هورکراکس هات انجام دادم عزیز مامان!
-منظورتون از "انجام دادم" چیه مادر؟
-خب راستش کله زخمی رو که در راه فروش هورکراکس هات کمک فکری فراوانی بهم کرد رو به عنوان برده فروختم. نجینی رو هم فرستادم شال گردن بشه. ولی عزیز مامان اصلا نگران نباشی ها...شال گردن گرم و نرمی شد!

لرد نگران نبود. فقط کمی تیک عصبی گرفته بود و پلک یک چشمش مدام باز و بسته میشد.

-و...
-و؟! یک دانه دخترمان را دادید رفت و کله زخمی را هم که فراری دادید..."و" هم دارد هنوز؟
-راستش دفترچه خاطراتتم دادم که بازیافت بشه! این عمل کاملا به نفع محیط زیسته. تازه کلی هم صابون گرفتم. نگران حریم خصوصیت هم نباشی ها...به متصدی غرفه بازیافت گفتم که خاطراتتو نخونه!

مروپ یک بسته صابون را در دستان لرد گذاشت.
-یه دوتا هورکراکستم فروختم باهاش زمین و ویلا خریدم، ولی خب ظاهرا سیل مامان هلو خیلی دوست داشت و اومد زمین و کل درخت های هلوشو با خودش برد! زلزله مامان هم برای اینکه از رقیبش عقب نیفته به صورت هزار ریشتری در نقطه ای که ویلا قرار داشت اومد و ویلا پودر شد! البته اینا هورکراکس های مهمت نبودن ها...یه قاب آویز بود و یه جام هافلپاف که اونم فدای سرت!

تیک عصبی لرد هر لحظه شدید تر میشد.

-راستشو بخوای نیم تاج رو هم توی بورس سرمایه گذاری کردم و با حلقه پدر بزرگت هم یه حساب تو گرینگوتز باز کردم که جفتشون هم ورشکسته شدن.
-چرا مادر؟ آخر چرا بجای مراقبت، کمر به نابودی ما بستید؟
-نه عزیز مامان! ببین مهم فراینده نه نتیجه کار! مهم اینه من تلاش های فراوانی در جهت حفظ و حراست از هورکراکس هات انجام دادم. حالا شاید نتیجه خوب نبود ولی بازم مهم تلاش و پشتکارمه!
-
-چیزه...میگما...پسرم دقت کردی این دنیا دیگه زیاد قشنگ نیست؟ فانی و بی فایدست. من فقط از بند های بی فایده دنیوی خلاصت کردم عزیز مامان! به مادرت افتخار نمی کنی؟

لرد آنقدر به مادرش افتخار کرد که بنیان خانواده شان از هم پاشید و از آنجایی که ادامه این افتخار قابل پخش نبود، تنها صفحه ای سفید باقی ماند و پایانی به سبک اصغر فرهادی!




پست‌های به یاد ماندنی (پست های اشتراکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۳
#1

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۷:۱۰ یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
سلام به همگی!

تا حالا براتون پیش اومده که یه پست رو بخونین و حین خوندش از قلم نویسنده به وجد بیاین؟ مثلا یه رول بخونین که نویسند‌ش به بهترین شکل ممکن از شخصیت پردازی های ایفا استفاده کرده باشه یا موضوع طنزی رو نوشته باشه که قهقهه بزنین؟
رولای جدی ای که احساسات آدمو به بازی میگیرن چی؟ توصیفات عالی و خارق العاده رول ها که باعث بشن شروع به تحسین نویسنده کنیم. یا حتی رولایی که علیرغم داشتن ظاهر ساده و وضعیت نسبتا معمولی، داستان پر فراز و نشیب و سرگرم کننده ای دارن؟
فکر می کنم هر کسی حداقل یه مورد از چنین رول هایی رو خونده.

آیا بعد خوندن، شده با خودتون فکر کنین "کاش می شد این پست رو بقیه هم می خوندن؟" یا این که "این از اون دسته رول هاست که باید بره تو موزه" و یا چند قدم جلوتر... شده به فکر اشتراک گذاری اون رول یا پست با دیگران بیفتین؟

باید یه خبر خوب بهتون بدم!

این تاپیک دقیقا همون تاپیکیه که برای اشتراک گذاری پست های محبوبتون نیاز دارین!
فقط کافیه لینک پستایی که شما رو به وجد آورده و فکر می کنین چنین تاثیری رو روی دیگران هم میذاره و حیفه اگه بقیه نخوننش؛ اینجا بذارین. و توضیحاتی رو راجع به اینکه چرا چنین پستی براتون انقدر ارزشمند و تحسین بر انگیزه، بنویسین.

کار کرد این تاپیک شبیه موزه رول هاست با این تفاوت که اینجا شمایین که پست های مورد علاقه تون رو به اشتراک میذارین و نیازی به تایید جادوکارها ندارین. . البته رولایی که واقعا درجه یک هستن ممکنه روزی به موزه رول ها اضافه شن.


راستی اینم بگم که مدل ارسال پست تو اینجا، شبیه موزه رول هاست. یعنی باید برای ارسال پست این ترتیب رو رعایت کنین:

1. اول لینک تاپیک رو بدین و ذکر کنین پست شماره چنده. کنارش لینک اسم نویسنده رو هم بذارین
2. توضیحات یا دلیل علاقه مندیتون به اون پست رو تو چند خط شرح بدین.
3. تو مرحله آخر پست مورد نظرتون رو از تاپیک اصلی کپی و اینجا پیست کنید. کافیه روی گزینه نقل قول پایین پست مد نظر کلیک کنید تا پست به طور کامل در دسترستون قرار بگیره.(دیگه نیاز نباشه خودتون شکالکا رو دستی اضافه کنین) و این کار بهتره چون باعث میشه مرلینی نکرده تصرف و تغییراتی تو پست اون شخص صورت نگیره.

نمونه ارسالی

و در آخر ممنونم ازتون که پست های عالی ای رو که خوندین با بقیه هم به اشتراک میذارین!


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۳۱ ۲۳:۱۹:۱۰








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.