wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: جمعه 9 آبان 1404 12:26
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 06:25
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 185
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
لونا پاکوبان از کافه خارج شد؛ ولی باز هم امبریج خم به ابرو نیاورد و با لبخندی گشاده رو به لیلی کرد.
-
-
-
-
-
- بیا بشین دیگه!

لیلی برای اخرین بار، نگاهی به دوستانش کرد. اما به جز گابریلا که در حال لیسیدن بستنی زیبایش بود، همه قیافه ها در این حالت مانده بود.
لیلی ناچار با قیافه ای اویزان به سمت صندلی راه افتاد. قبل از نشستن، دوباره به دوستانش و بعد به در کافه نگاه کرد اما بعد که دید هیچ کس وارد کافه نمیشود، و از بقیه ریونکلاوی ها هم کاری ساخته نیست، با قیافه ای اویزان رو به روی امبریج نشست:
-
- خب خب... بزار ببینیم اینجا چی داریم... ایا تو اینجا رو اداره میکنی؟
-خب... تنهایی که نه همه ما ریونکلاوی ها ای....
-مهم نیست... تو هاگوارتز درس میخونی؟
- اره فق...
-مهم نیست...اگه...
- خب نمیزاری جواب سوالاتو بدم که!
-خب مهم نیست. اگه تو هاگوارتز درس میخونی پس باید بدونی دامبلدور داره چه کاری انجام میده!
-اره میدونم!

چشم های امبریج برق زد و بدون توجه به باقی ریونکلاوی ها که نفس هایشان را فرو خورده بودند،به لیلی نزدیک تر شد:
- اعتراف کن! سریع!
-به چی؟
-دامبلدور داره چی کار میکنه؟
-هاگوارتز رو مدیریت میکنه!
- منظورم این نبود!
-تا جایی که من میدونم دامبلدور مدیر هاگوارتزه دیگه! نیست؟

-خیلی وقته اینجا مهمونی نبوده مگه نه؟

همه سر ها به سمت گابریلا برگشت که بی ربط ترین چیز ممکن را گفته بود. خیلی ها تعجب کرده بودند، خیلی ها عصبانی بودند ولی چیزی که عجیب بود لبخند عجیب امبریج بود که انگار فکری به سرش زده بود...
حالا ان فکر چه میتوانست باشد؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: پنجشنبه 8 آبان 1404 18:32
تاریخ عضویت: 1404/06/25
تولد نقش: 1404/07/20
آخرین ورود: پنجشنبه 29 آبان 1404 18:43
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 55
آفلاین
وقتی،از بیمارستان برگشتم،دیدم که امبریج کار خودش را شروع کرده امبریج داشت از همه ی مشتری ها دونه دونه بازجویی می کرد.
به لیلی نگه کردم و پرسیدم:چی شده؟

_امبریج،شرط گذاشت گفت اگر که اجازه بدهیم،که از مشتری ها بازجویی کنه،کافه را پلمپ نمی کنه.

لونا توی ذهن اش،گفت امبریج فقط اخاذی بلدی

_ساکت.

امبریج سرش را برگرداند،و وقتی مرا دید پوزخندی شیطانی زدبلند شد و به سمت من امد و گفت:

خوشحالم که،حال تو خوبه، دلم تنگ شده بودمی خواهی نفره بعدی ازت باز جویی کنم، به دونه تو خوش نمی گذره.

_پپپپففففففف

امبریج بازجویی خودش را تمام کرد،و به سمت من امد.

_بفرما،بشین فقط قبل از بازجویی،چیزی هست که بخواهی بگی.

_راست اش را بخواهی،آره.

_راحت باش،بگو.

_حالم ازت بهم می خوره.

_مشکلی نیست.

و به سرعت،چیزی را یادداشت کرد،امبریج دیوانه است از من یکبار بازجویی کرده،بود مگر اینکه نقشه ای توی سر داشته باشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: پنجشنبه 8 آبان 1404 11:47
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 01:35
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 526
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
لیلی اول با امیدواری به در ورودی کافه نگاه می‌کنه بلکه مشتری بعدی سر برسه و یه بار نجات پیدا کنه. اما وقتی خبری از مشتری نمی‌شه، با نگاه مظلومانه‌ای به هم‌گروهیاش نگاه می‌کنه. شاید اونا راهکاری تو آستینشون داشتن که با رو کردنش، دنیا دوباره به لیلی لبخند می‌زد.

اما از این خبرا نبود. ریونکلاوی‌ها هرچی تو چنته داشتن ریخته بودن و بیرون هربار اوضاع بدتر از قبل شده بود! دیگه داشتن به هوش ریونکلاویشون شک می‌کردن واقعا.

حالا که آه حسرت جملات به هوا برخاسته بود و حتی اثری قطره‌چکانی از امید دیده نمی‌شد، لیلی هم آهی می‌کشه و با ناامیدی آماده می‌شه تا به سراغ آمبریج بره. تو راه چند ثانیه وقت داشت تا به آمبریج برسه و این یعنی کلی فرصت تا هوش ریونکلاویش رو به کار بندازه و راهی برای گرخیدن از مخمصه پیدا کنه.

اما درست زمانی که لیلی اولین گام رو برمی‌داره، نسیم حاصل از عبور شخصی از بغلش رو احساس می‌کنه.

این گابریلاس که به جای لیلی به سمت آمبریج حرکت می‌کنه. صحنه اسلوموشن می‌شه و دوربین رو چهره‌های ریونکلاوی‌ها می‌ره که از تعجب، چشماشون در حال گشاد شدن و دهناشون در حال باز شدنه. گابریلا اما؟ قدم‌هاش محکم‌تر از هر زمان دیگه‌ای به نظر می‌رسه طوری که با هر قدم، کل کافه ریون در نظر همگان به لرزه در میاد.

نویسنده حتی فراتر از این می‌ره و شنلی مناسب ابر قهرمان‌ها به گابریلا می‌پوشونه و قدم برداشتنش به سمت آمبریج رو به پرواز به سمت آمبریج تغییر می‌ده. گابریلا در حین حرکت سرشو برمی‌گردونه و نه‌تنها چشمکی به هم‌گروهیاش می‌زنه، بلکه بوسه‌ای پریزادگونه هم راهیشون می‌کنه که باعث می‌شه نصف جمعیت از هوش برن.

بعد از یه عالمه فرو ریزی تخیلات از ذهن نویسنده، صحنه به سرعت عادی برمی‌گرده و گابریلا رو می‌بینیم که نه حرکت و نه تیپش بهره‌ای از ابرقهرمانا نبرده بود و بدتر از اون، از کنار آمبریج عبور می‌کنه و به سمت بستنی‌ای که پشت سر آمبریج و در سر در کافه ظاهر شده بود حرکت می‌کنه و شروع به خوردنش می‌کنه.

ریونکلاوی‌ها حالا با چهره‌هایی پوکرفیس به هم خیره می‌شن و دوباره لیلی می‌مونه و آمبریجی که منتظرش بود.

افرادی که لایک کردند

🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: پنجشنبه 8 آبان 1404 11:05
تاریخ عضویت: 1404/04/21
تولد نقش: 1404/04/22
آخرین ورود: امروز ساعت 06:26
از: درون عمیق ترین افکارم
پست‌ها: 169
ساحره سرشمار
آفلاین
- سلام!
این صدای جینی بود. بی توجه به امبریج به سمت پیشخوان رفت.

رو کرد به سیبل و گفت:
- یه شیشه نوشیدنی کره ای و شیرینیجات می خوام.

سیبل شروع کرد به اماده کردن سفارش و همه نفس راحتی کشیدند. جینی به سادگی زیر بار حرف زور نمی رفت.

جینی با ارامش به تمام معنا سفارشش را گرفت، مبلغش را پرداخت کرد و به سمت میزی در گوشه ی کافه رفت.

امبریج هم مثل دمی که به جینی چسبیده باشد، دنبالش رفت و روی صندلی روبرویش نشست. جینی کتابش را دراورد و حتی سرش را هم بلند نکرد.
امبریج شروع کرد:
- اهم... اهم... دختر جون

جینی همچنان سرش در کتابش بود و هیچ توجهی به جینی نداشت.

امبریج شیوه ی دیگری را امتحان کرد
- خانم جینی ویزلی!

جینی بی اعتنا به او در نوشیدنی اش را باز کرد و اندکی نوشید.

- دوشیزه ویزلی!

افراد حاظر در کافه به جینی چشم دوخته بود. که داشت تا حدی روی امبریج را کم می کرد.

امبریج فهمید باید چه کند. با لحنی مهربانانه پرسید:
- جینی! داری چه کتابی می خونی؟

جینی سرش را بلند کرد:
- دارم درباره ی خوناشام ها مطالعه ی ازاد می کنم.

ریونیا ناله کردند. غیر ممکن بود که جینی به همچین سوالی پاسخ ندهد.

امبریج پرسید:
- برای مدرسس؟
- نه از کتابفروشی گرفتمش

امبریج چشمانش را بست:
- اومم... تاحالا شده توی مدرسه خلافی انجام بدی؟

وقتی صدایی نشنید، چشمانش را باز کرد. جینی دم پیشخوان بود. مقداری انعام سر پیشخوان گذاشت و رو به لیلی گفت:
- فردا میبینمت

سپس از کافه خارج شد.

امبریج با عصبانیت به ریونکلاویا نگاه کرد. چشمش به لیلی افتاد و گفت:
- بیا بشین، وقتشه بازجوییت کنم.

افرادی که لایک کردند

هرگز اجازه نده کسانی که ذهن کوچکی دارند بگن که رویات زیادی بزرگه.
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: چهارشنبه 7 آبان 1404 21:55
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 06:25
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 185
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
خلاصه:
دلورس آمبریج کافه‌ی ریونی‌ها رو پلمپ کرده و برای بازگشایی، براشون شرط میذاره که بشینه توی کافه و تمام مشتری‌ها رو بازجویی کنه، چرا که معتقده هر آدمی بالاخره یک ریگی به کفش داره و میتونه به ملت گیر بده! و تا الان از تعدادی از افراد بازجویی کرده مثل سالازار، دابی، هرمیون،لونا و...
--------------------------------------------




- من دیگه نمیتونم تحمل کنم!

این صدای ریونکلاوی ها بود که با چشم های پر از خشم به دلورس امبریج خیره شده بودند.
- نمیتونین بزاریم همینجور ادامه بده.
- اگرم بده کل مشتریامونو از دست میدیم.

قیافه تک تک ریونی هایی که حالا به سمت امریج راه افتاده بودند، خشمگین، سرخ و عصبانی بود. گابریلا شروع کرد:
-اهم اهم...

ولی امبریج کوچک ترین واکنشی نشون نداد.
-اههم اههم...

ولی امبریج همچنان درحال برسی کاغذ جلوی رویش بود.
-اههههم اههههم...

حالا دیگر بقیه هم شروع کردند به جلب توجه از امبریج.
-هی!
-کری؟
-میشنوی؟
- زنده ای؟
-امبریج!
-خانم محترم!

همین که این کلمه از دهان لیلی خارج شد، امبریج با لبخندی وزق وار، و به نظر خودش مهربان سر برگرداند.
-اهااان... حالا شد! باید بگم که من فقط کلمات مودبانه رو میشنوم! بله؟

لیلی اهی کشید و گفت:
-حس نمیکنی اینجا جای بازجویی نیست؟
-چرا نیست؟
-چون اینجا کافه ماست و تو داری مانع کسب و کار ما میشی!
-اتفاقا هست! کجا بهتر از کافه ای که روزانه افراد زیادی داخلش رفت و امد میکنن؟
- نمیتونی یکسره بشینی اینجا و فقط از مشتریا سوال جواب کنی!
-چه پیشنهاد خوبی! به جای اینکه از بازجویی از مشتری ها دنبال اطلاعات برای پلمپ کردن اینجا باشم از خود شماها میپرسم!

دهن ریونکلاوی ها باز ماند.
-ها...؟
-چی...؟
-چرا...؟

چشمان امبریج برق زد.
- خودت گفتی چرا فقط از مشتریا بازجویی میکنم!
-من گفتم... من اینو نگفتم... گف... گفتم نمیتون...
-حالا دیگه من میگم. بدو بشین!

لیلی خواست دهن باز کند تا چیزی بگویید اما تنها چیزی که از دهانش درامد، من منی نامفهوم بود. پس ارام ارام به سمت صندلی رو به روی امبریج رفت.
- از زیر بارون رفتیم زیر ناودون.
- از چاله افتادیم تو چاه.
-سیس! ساکت شید دیگه!

امبریج گلویش را صاف کرد و گفت:
-اهم اهم... خب...

اما امبریج نرسید تا حرفی بزند چون در باز شد مشتری تازه ای وارد شد و امبریج را از جا پراند.
-خب... خب... خب... فعلا تا من برم سراغ مشتری جدید وقت داری ولی مطمئن باش بعدش میام سراغت!


ایا امبریج دوباره سراغ لیلی می امد؟ یا ان را فراموش میکرد؟ یا حتی اتفاق غیر منتظره دیگری می افتاد؟
مشتری جدید که بود و انجا چه میکرد؟

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/8/7 22:09:25

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: شنبه 3 آبان 1404 19:38
تاریخ عضویت: 1404/06/25
تولد نقش: 1404/07/20
آخرین ورود: پنجشنبه 29 آبان 1404 18:43
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 55
آفلاین
وارد کافه شدم. ناگهان چشمم به دلورس آمبریج خورد سرم را پایین انداختم و به راه خودم ادامه دادم.گوشه ای نشستم آمبریج بالای سر من ظاهر شد و پرسید:تو دانش اموز هاگوارتز هستی؟
سرم را ارام و با کمی ترس بالا اوردم البته که هر کی من را می شناسد می داند که من کمتر زمان مضطرب و نگران میشه اگر هم مضطرب باشم در چهره ام دیده نمی شود گفتم:بله،
خوبه از سوال دارم.
از من؟مگه من کاری کردم و خودم خبر ندارم؟
اینجا من سوال می پرسم و تو جواب می دهی.
باشه.
توی ذهنم گفتم چه عصبانی و روی مخ.
ادامه داد:دامبلدور اونجا چیکار می کنه؟
چی کار می کنه؟مدیریت هاگوارتز.
او را که خودم می دانم به غییر از ان.
مگه مدیر به غییر از مدیریت کار دیگه ای هم می کنه؟
دیگه داری من را عصبانی می کنی.
و بلند داد زد:ارتش تشکیل می ده علیه وزارتخونه.
بعد که متوجه شد توجه همه را جلب کرد خود را معمولی نشان داد و صدایش را صاف کرد و ادامه داد:حالا که می دونی در مورد چی سوال می پرسم بگو.
خب واقاً چیزی برای گفتن ندارم من خبر ندارم.
باشه یک سوال دیگر می پرسم این کافه را دانش اموزان ریونکلا اجاره کردن یا نه؟
چیزی نگفتم چون من ترجیح می دهم جواب ندهم تا اینکه دروغ بگویم.
خب پس داری با من بازی می کنی؟!!! درسته؟
بعد کیف اش را روی میز گذاشت و چیزی در اورد یک معجون حقیقت.
بخور.
اما شما اجازه ندارید به دانش اموزان معجون حقیقت بدهید.
چرا خیلی خوب هم می توانم اول عمل می کنم بعد به وزارتخانه جواب پس می دهم.
مجبور شدم معجون را بخورم خیلی طمع خوبی نداشت ولی مجبور بودم.
دوباره می پرسم دانش اموزان این کافه را اجاره کردند یا نه.
نمی خواستم بگم ولی کنترلی نداشتم اره دانش اموزان این جا را اجاره کردند.
خوبه چیزی را که می خواستم را گرفتم اینجا پلمپ است.
ناگهان پروفسور مک گونگال امد و گفت:دلورس دوباره چیکار کردی؟
یک نفر گفت:به خورد لونا معجون حقیقت داده تا از لونا اعتراف بگیره که دانش اموزان این کافه را اجاره کردند یا نه الان هم می خواد اینجا را پلمپ کنه.
دلورس معجون حقیقت به یک بچه داده ای؟
به تو ربطی نداره مینروا.
و اینجا را پلمپ کرد و رفت در حالی کی پروفسور مک گونگال مرا به بیمارستان می برد به خودم گفتم حتماً الان تمام دانش اموزان از من متنفر می شوند من تازه امده ام اینجا ولی یک روزه همه از من متنفر شدن.

افرادی که لایک کردند

بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 23:30
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 10:41
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 79
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
دابی خوش و خرم وارد کافه شد و رفت نشست پشت یکی از میزهای خالی و شروع کرد به کوبیدن سر خود به میز.

- دابی بد!

- به به! بالاخره یک مشتری درست و حسابی گیرمون اومد که خودش قصد همکاری داره و لازم نیست برای باز کردن دهنش به زور متوسل بشم.

آمبریج در حالی که قلنج دست‌های کوتاه و خپلش را می‌شکاند، این را گفت و مقابل دابی نشست سر میز.

- همکاری؟ دابی با کی همکاری کرد؟

- منظورم اینه که خودت قصد اعتراف داری. داشتی سرتو می‌زدی به میز و می‌گفتی دابی بد. بگو ببینم ... چرا دابی بد؟

- چون باعث زحمت پرسنل شریف و زحمکش کافه شد! دابی مزاحم! دابی خیلی بد!

- فقط همین؟ بالاخره یک ریگی به کفشت هست دیگه ...

- دابی اصلا کفش نداشت! فق جوراب داشت. اون هم یک لنگه! ولی به هر حال هر چی که هست دابی جن آزاد!

- آهان! چپی؟

- هان؟

- زیاد آزاد آزاد می‌کنی. لابد جنبش‌های کارگری معترض به وزارتخانه رو هم تو رهبری می‌کنی! تو اعتراضات هفت‌درّه نبودی؟ راستشو بگو ... چپولی آره؟

- بانو باورد کرد که دابی اصلا فرق دست راست و چپش رو هم ندونست! چپ همون بود که زیر پامون بود راست اونی بود که بالای سرمون بود؟ نه اون بالا و پایین بود.دابی خنگ!

- خوب پس بگو ارتباطت با NGO تهوع چیه؟ این NGO ها همشون مشکوکن ... سر و تهشونو بزنی به یه جا وصلن و از یه جا خط می‌گیرن! ازشون حقوق می‌گیری آره؟ مزدوری؟

- حقوق کجا بود؟ دابی فقط یک بار چندتا پیکسل تهوع از هرمیون بانو هدیه گرفت. که اونا رو هم ارباب مورفین گانت هر بار سراسیمه دنبال سنجاق قفلی می‌گشت، دابی یکیشو بهش داد که از سنجاق پشتش به عنوان جایگزین استفاده کرد. دابی ندونست که ارباب گانت چرا انقدر سنجاق قفلی نیاز داشت اما پیکسل‌های دابی خیلی زود تموم شد.

- ای بابا ... جن مهاجری چیزی نیستی؟ غیر قانونی از مرز ایرلند اومدی آره؟

- دابی در عمارت اربابی مالفوی به دنیا اومد و اجداد دابی نسل اندر نسل در خدمت این خاندان اصیل جادویی بود!

- ای بابا ... نشد که امروز هیچی مجرم دشت نکردیم. بذار حداقل یه اقدام علیه امنیت جادویی برات بنویسم.

- دابی علیه امنیت چوم‌چی‌چی چه اقدامی کرد؟

- شل بگیر بابا چیزی نیست که ... پات به آزکابان نرسیده یه چشم به هم بزنی یه عفو زوپسی شامل حالت میشه میای بیرون. به شرط این که مصاحبه با رسانه‌های معاند وصل به سایت‌های دشمن مثل دمنتور و این‌ها نکنی و اسمت رو هشتگ مشتگ نکنن. وگرنه دیگه پشت گوشتو دیدی آزادی رو دیدیا!

- خوب آخه شما گفت کدوم اقدام ... دابی حبسش رو هم کشید! دابی طبق منشورهای حقوق ...

- بسه دیگه. نوشتم تموم شد رفت. انقدر چونه نزن. بیا حکمتو بگیر برو تحویل صندوق بده رو فاکتورت حساب کن.

افرادی که لایک کردند

دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: دوشنبه 7 مهر 1404 19:56
تاریخ عضویت: 1403/04/07
تولد نقش: 1404/06/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:53
از: درون کتاب‌خانه
پست‌ها: 80
آفلاین
همه جا غرق سکوت بود. تنها کسی که لبخند می‌زد آمبریج بود. بقیه هم با نگرانی انتظار می‌کشیدند. شاخه های طلایی آفتاب آرام آرام داخل شدند. تقریبا داشت ظهر می‌شد. با این که ظهر قشنگی بود، همه به جز آمبریج کلافه بودند. زمانی که دیگر همه فکر می‌کردند کسی نمی‌آید صدای باز شدن در سکوت پر از نگرانی آنها را شکست.

_ سلام. ببخشید یه هات چاکلت می‌خوا...
_ سلام دوشیزه گرنجر. بنشین اینجا. کتاب هاتون رو هم بدین. باید بررسی‌شون کنم.
_ ببخشید؟!

هرمیون که لحظه ای کپ کرده بود با سردرگمی به آمبریج خیره شد.
آمبریج گفت: امروز چند‌تا بازجویی از کسایی که میان اینجا داریم. دستور از وزارت‌خونه‌ست. هرمیون که هنوز درک نمی‌کرد چرا می‌خواهند از او بازجویی کنند رفت و پشت میزی نشست. بچه های ریونکلا دورشان را گرفته بودند. آمبریج یکی از کتاب ها را برداشت: خب خب خب. بزار ببینم. تاریخچه ی هاگوارتز، هان؟ هرمیون با استرس گفت: بله.
_ از کجا گرفتی؟
_ فلوریش و بلاتز.

در آن لحظه ریونکلایی ها می‌توانستند قسم بخورند که شنیدند که او گفت: یادم باشه اونجا رو هم بررسی کنم.

_ صحیح. درباره ی مدرسه‌ت بگو. اون دامبلدور نمیزاره بیام اونجا رو بررسی کنم.
_ مدرسه ی خوبیه. فقط...
_ فقط چی؟
_ هیچی قربان. فقط بعضی وقت‌ها حوصله‌مون سر میره. اومدم اینجا یه بادی به کله‌م بخوره، یه‌کم از فضای مدرسه دور بشم.
و تلاش کرد نگوید: با دیدن شما اصلا یه باد خوبی به کله‌م خورد...
آمبریج به او خیره شد. ظاهرا از این مشتری هم چیز خوبی گیرش نیامده بود. گفت و گویشان به قدری کسل کننده بود که خود نویسنده هم نمی‌دانست چه بگوید. او از خیر مشتری بهت برگشته گذشت و اجازه داد کتاب هایش را بردارد. در همان لحظه سوالی به ذهن آمبریج رسید که به نظرش خیلی مهم آمد. اما هرمیون تا فهمید او قصد دارد باز هم سوال بپرسد به سرعت قبل از اینکه آمبریج بتواند چیزی بگوید از کافه خارج شد: ممنون از بابت هات چاکلت! از صدای سکه ها بر روی میز ریونکلایی ها فهمیدند پول هات چاکلتی را که نخورده پرداخت کرده است؛ بی اعتنا به آمبریج که بهشان می‌گفت بروند دنبال هرمیون آرام ولی خوشحال از سکه ها رفتند به آشپزخانه و به خودشان زحمت ندادند بروند دنبالش.
ریونی ها باز هم خوشحال ولی کلافه منتظر مشتری بعدی شدند.

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در 1404/7/7 20:34:03
قلب است که نشان می‌دهد انسان‌ها تا چه حد بزرگ‌اند نه ظاهرشان.
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: پنجشنبه 3 مهر 1404 15:28
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:57
از: هاگوارتز
پست‌ها: 902
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
ریونی‌ها کلافه شده بودند؛ دیگر تحمل حضور آمبریج را نداشتند. البته هیچ‌کس تحمل حضور آمبریج را نداشت. فکر می‌کنید برای چه وزارت‌خانه مدام او را به مأموریت‌های خارج از ساختمان اصلی می‌فرستاد؟ چون آن‌ها و مخصوصاً هلگا هم حوصله‌ی آمبریج را نداشتند و مرتب به "مأموریت‌های مهمی" مثل سر زدن به یک کافه که توسط جادوآموزان کم‌سن‌وسال هاگوارتز اداره می‌شد، روانه‌اش می‌کردند. حالا مشتری بعدی که قرار بود توسط آمبریج بازجویی شود چه کسی می‌توانست باشد؟ زمزمه‌های ریونی‌ها شنیده می‌شد که از بغلی‌شان می‌پرسیدند: «آیا ممکن است مشتری بعدی، بعد از چند ساعت بازجویی توسط آمبریج، باز هم دلش بخواهد در کافه بماند و چیزی سفارش بدهد؟» بالاخره اجاره‌ی کافه ریون هم گالیون می‌خواست و بی‌مشتری، گالیون از کجا می‌آوردند در این اوضاع اقتصادی؟

خلاصه که آمبریج با چشمان بسته و لبخند مسخره‌ای روی صندلی کنار در کافه نشسته بود. مثل فیلم‌ها یک چراغ بالای سرش آویزان کرده بود که مدام تاب می‌خورد و جوی مخصوص برای بازجویی ساخته بود. همزمان، ریونی‌ها ناخن دست که هیچ، ناخن پاهایشان را هم می‌جویدند و منتظر بودند مشتری بعدی چه کسی خواهد بود. ناگهان سایه‌ای پشت کافه افتاد و بدون آنکه دستگیره‌ی در بچرخد، در به شکلی معجزه‌آسا (یا شاید جادوگر‌آسا؟ ) باز شد. ابری از تاریکی، ترکیبی از سیاهی و سبزی، با کلاه سبز و گردنبند مارگونه‌ای وارد کافه شد.

ـ یک عدد تریپل شات اسپرسو، بدون شکلات، به‌غایت تلخ.

سالازار اسلیترین، مدیر هاگوارتز و پادشاه جهنم، که به تازگی از فردیت خود عبور کرده و به مفهومی از تاریکی بدل شده بود، وارد کافه شد و بی‌آنکه توجهی به آمبریج نشان دهد، سفارش خود را اعلام کرد. آمبریج که حالا جای لبخند مسخره‌اش را لب کجی عصبی گرفته بود، از جا برخاست و گفت:

ـ جناب اسلیترین، قبل از سفارش باید ازتون سوال‌هایی بپرسیم. سوالاتی که مربوط به وزارت خونه میشه.
ـ آمبریج، بی‌تردید خودت می‌دانی، اما شاید دیگران ندانند که تو روزگاری دانشجوی ما در تالار اسلیترین بوده‌ای.
ـ این چه ربطی به بازجویی داره؟
ـ ربطی ندارد؛ ما صرفاً این نکته را بیان کردیم تا خوانندگان پست از این واقعیت تلخ مطلع شوند. اما در باب درخواست تو باید گفت: به‌راستی آیا سیمای ما شایسته‌ی آن می‌نماید که بر این‌جا بنشینیم و وقت خویش را صرف بازجویی‌های تو کنیم؟ هرچند هیأت ما آمیخته به دود سبز و سیاه است، همان نیز والاتر از آن است که برای پرسش‌های بی‌ارزش تو و به‌ویژه برای وزارت‌خانه‌ی هلگا هافلپاف هدر رود.

ریونی‌ها از این مکالمه خشنود بودند و از اینکه آمبریج جلوی چشمشان ضایع شد، ریزریزکی قهقهه می‌زدند. اما این گابریلا بود که هیچ اعتنایی به فضای بازجویی نکرد و با صدای بلند خندید. همان‌جا با دستگاه اسپرسوی جادویی که حتی تفاله هم تولید نمی‌کرد، یک شات اکسترا تلخ آماده کرد و به دست سالازار داد. سالازار نیز، بی‌هیچ سخن دیگری و برای جلوگیری از اتلاف وقت، به صورت غباری از تاریکی کافه را ترک کرد؛ بی‌آنکه در را باز کند.

اکنون ریونی‌ها و آمبریج در انتظار مشتری دوم نشسته بودند. مشتری بعدی چه کسی می‌توانست باشد؟ و آیا آمبریج بالاخره موفق می‌شد یک بازجویی درست‌وحسابی انجام دهد؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: چهارشنبه 2 مهر 1404 20:38
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 10:41
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 79
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست: دلورس آمبریج کافه‌ی ریونی‌ها رو پلمپ کرده و برای بازگشایی، براشون شرط میذاره که بشینه توی کافه و تمام مشتری‌ها رو بازجویی کنه، چرا که معتقده هر آدمی بالاخره یک ریگی به کفش داره و میتونه به ملت گیر بده!

***


اصولا ما جادوگرها، در بسته‌بندی ضعیفیم! برای همین است که در جنگ روایت و نبرد رسانه‌ای، کم می‌آوریم. این مشنگ‌ها را ببینید ... یک عنکبوتی یک انگولکی به یکیشان داده و یارو دو تا تار تنیده؛ هشت تا فیلم و هشتصد قسمت کارتون ازش ساخته‌اند! یا اصلا در مورد خود ما جادوگرها ... یک چیزهایی از قدیم در ذهنشان مانده؛ از دوران پیش از تصویب قانون رازداری! همان‌ها را ورمی‌دارند فیلم و کتاب و افسانه می‌کنند، آدم کیف می‌کند! از اجنه‌ی ما یک قدرت حلول در سایر اشخاص و اشیاء را می‌داند ... کلّی جن‌گیر و فیلان از رویش می‌سازد. حالا ما جن خانگیمان را چطور عرضه می‌کنیم؟ این طور که کلا سر خود را به در و دیوار می‌کوبد و در و دیوانه‌ای است برای خودش! البته منظورم در روایتی است که این خانم مشنگ‌زده وخودفروخته‌ی رولینگ از دابی ارائه داده. همو که در هر فن فیکشن و سریال جدیدی که از جهان ما با امضایش می‌سازند، فقط چهارتا لگبت و فرزند نامشروع و اقلیت نژادی به داستان اضافه می‌کند و چیز می‌زند به ابهت ما جادوگرها! ولی خوب واقعیت این است که همین اجنه‌ی خانگی که یکی از موجودات آندرریتد دنیای جادوگران هستند، قدرت‌های بسیار خارق‌العاده‌ای دارند.

آمبریج جلو آمد و بالای سر جنازه‌ی پیرمرد زانو زد.

- اممم ... آقا؟

- بله؟

آمبریج یک قد از جا پرید و خودش و گربه‌های روی لباس و اکسسوری‌هایش همگی با هم جیغ کوتاهی زدند! پیر مرد ناگهان چشم باز کرد، پاسخ آمبریج را داد و همزمان از جا برخواست. نفس ریونی‌ها در سینه حبس شد! یعنی قرار بود سوء قصد آن‌ها به جان خود را لو بدهد؟

- شما چرا این وسط خوابیده بودین؟

- آقا نقش بازی کرد! آقا بازیگر یک نمایش جنایی بود. نمایش برای وقتی که پلمپ کافه رفع شد! آقا جادوگر زنده! آقا بـــَـــ...

لیلی جلو پرید و دهان جنازه را گرفت تا دابیِ حلول کرده در آن گند نزند.

- چرا این طوری صحبت می‌کنی؟ تو چرا دهنشو گرفتی؟

- این آقا می‌خواستن بگن که بـــــَــــــ... چیز ... بر...
- آقا برانداز! آقا کوکتل مولوتوف نواز! آقا شورشی! آقا نه این وری نه اون وری، مرگ بر وزیر دیگری!

چهره‌ی آمبریج هر لحظه سرخ‌تر می‌شد که این بار بم دهان جنازه را با گلوله‌ای از برف پر کرد.

- نه نه! آقا شوخی می‌کنن. این‌ها همه جزو نقششون توی نمایش بود. آقا خودشون چیز هستن. چیز دیگه ...
- بزاز!
- بندباز؟
- بدفاز؟
- بدخواب؟
- کودک نواز؟
- بدلکا... صبر کن ببینم! این آخری که با بـَـ... شروع نمی‌شد!
- قبل از سانسور می‌شد!

- بس کنین دیگه اسم فامیلو! ایشون برزگر هستن جناب آمبریج! از زمین‌های کشاورزی دوری این جا اومدن. لهجه‌شونم به همین خاطره.

آمبریج تسترال شد. شک و تردید از چهره‌اش رخت بربست و برگشت تا از همان راهی که آمده برود پی کارش ...

- اهم ... بانو دلورس!

به چارچوب در رسیده بود که ایستاد و چرخید رو به جماعت ریونی.

- حالا که مجددا تشریف آوردین ... می‌خواستم بپرسم احیانا راه دررویی، میون‌بری، چیزی وجود نداره که کافه‌ی ما فکّ پلمب بشه؟

- هوم ... چرا! با یک شرط می‌تونم کافه رو بازگشایی کنم.

- چه شرطی؟

- این که خودم بشینم تو کافه. و هر مشتری که وارد میشه برم سر میزش بشینم. و ازش بازجویی کنم.

با هر جمله‌ی آمبریج، مردمک چشم ریونی‌ها گشادتر می‌شد.

- بازجویی؟ در چه مورد؟

- خوب از دید ما وزارتی‌ها، تمام مردم مجرمن، مگر این که خلافش ثابت بشه. بالاخره هر باغچه‌ای رو بیل بزنی توش کرم پیدا میشه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟