خلاصه:
دلورس آمبریج کافهی ریونیها رو پلمپ کرده و برای بازگشایی، براشون شرط میذاره که بشینه توی کافه و تمام مشتریها رو بازجویی کنه، چرا که معتقده هر آدمی بالاخره یک ریگی به کفش داره و میتونه به ملت گیر بده! و تا الان از تعدادی از افراد بازجویی کرده مثل سالازار، دابی، هرمیون،لونا و...
--------------------------------------------- من دیگه نمیتونم تحمل کنم!
این صدای ریونکلاوی ها بود که با چشم های پر از خشم به دلورس امبریج خیره شده بودند.
- نمیتونین بزاریم همینجور ادامه بده.
- اگرم بده کل مشتریامونو از دست میدیم.
قیافه تک تک ریونی هایی که حالا به سمت امریج راه افتاده بودند، خشمگین، سرخ و عصبانی بود. گابریلا شروع کرد:
-اهم اهم...
ولی امبریج کوچک ترین واکنشی نشون نداد.
-اههم اههم...
ولی امبریج همچنان درحال برسی کاغذ جلوی رویش بود.
-اههههم اههههم...
حالا دیگر بقیه هم شروع کردند به جلب توجه از امبریج.
-هی!
-کری؟
-میشنوی؟
- زنده ای؟
-امبریج!
-خانم محترم!
همین که این کلمه از دهان لیلی خارج شد، امبریج با لبخندی وزق وار، و به نظر خودش مهربان سر برگرداند.
-اهااان... حالا شد! باید بگم که من فقط کلمات مودبانه رو میشنوم! بله؟
لیلی اهی کشید و گفت:
-حس نمیکنی اینجا جای بازجویی نیست؟
-چرا نیست؟
-چون اینجا کافه ماست و تو داری مانع کسب و کار ما میشی!
-اتفاقا هست! کجا بهتر از کافه ای که روزانه افراد زیادی داخلش رفت و امد میکنن؟
- نمیتونی یکسره بشینی اینجا و فقط از مشتریا سوال جواب کنی!
-چه پیشنهاد خوبی! به جای اینکه از بازجویی از مشتری ها دنبال اطلاعات برای پلمپ کردن اینجا باشم از خود شماها میپرسم!

دهن ریونکلاوی ها باز ماند.
-ها...؟
-چی...؟
-چرا...؟
چشمان امبریج برق زد.
- خودت گفتی چرا فقط از مشتریا بازجویی میکنم!
-من گفتم... من اینو نگفتم... گف... گفتم نمیتون...
-حالا دیگه من میگم. بدو بشین!
لیلی خواست دهن باز کند تا چیزی بگویید اما تنها چیزی که از دهانش درامد، من منی نامفهوم بود. پس ارام ارام به سمت صندلی رو به روی امبریج رفت.
- از زیر بارون رفتیم زیر ناودون.
- از چاله افتادیم تو چاه.
-سیس! ساکت شید دیگه!
امبریج گلویش را صاف کرد و گفت:
-اهم اهم... خب...
اما امبریج نرسید تا حرفی بزند چون در باز شد مشتری تازه ای وارد شد و امبریج را از جا پراند.
-خب... خب... خب... فعلا تا من برم سراغ مشتری جدید وقت داری ولی مطمئن باش بعدش میام سراغت!

ایا امبریج دوباره سراغ لیلی می امد؟ یا ان را فراموش میکرد؟ یا حتی اتفاق غیر منتظره دیگری می افتاد؟
مشتری جدید که بود و انجا چه میکرد؟