wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: بزرگترین دشمن (دیدار مخفی سوم)
ارسال شده در: دوشنبه 13 مرداد 1404 15:43
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 06:24
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 182
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
به سمت اتاقم رفتم. وارد شدم، در را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
چمدانم را روی زمین گذاشتم و نگاهی به اطراف اتاق انداختم؛ اتاقی ساده ولی آرامش‌بخش، با تخت و کمدی سفید و قدیمی اما محکم.
دستم را روی وسایل کشیدم؛ بوی خاک و عطر نم به مشامم میرسید، انگار مدت‌ها بود که کسی آنجا را تمیز نکرده بود.
ناگهان، تکان خوردن گنجه کنار اتاق، توجه‌ام را جلب کرد. احتمالاً باگرت بود.
با قدم‌های آهسته به سمتش رفتم و آرام درش را باز کردم.
حدسم درست بود. باگرت بود.
معمولا انسان در مواجه با باگرت ،حیواناتی ترسناک یا عزیزانشان را میبینند. اما من...چیز دیگری دیدم!
فردی را دیدم، هم قد خودم بود، ردایی سیاه و نقابی وحشتناک! استینش را بالا زد و علامت روی دست‌چپش را به نمایش گذاشت مرگخوار بود! اما کارش به اینجا خلاصه نشد! نقابش را بالا داد. لبخندی تمسخر امیز بر لب داشت او...من بودم؟
لحظه‌ای نفسم بند آمد. خواستم دستم را به سمت چوب‌دستی‌ام ببرم، اما خشکم زده بود قلبم تند میزد ، دهانم خشک و نفس هایم سنگین و نامنظم شده بود.
من بودم؟ مرگخوار؟
چوب‌دستیم را بیرون کشیدم. باید به مسخره ترین چیز ممکن فکر میردم! اما چه چیزی؟ دستانم می‌لرزید. با صدایی لرزان و پر از تردید زمزمه کردم:
-ریدیکولوس...

صدایم در فضای تاریک اتاق پیچید. احساس کردم، لحظه‌ای زمان ایستاد.
جسم ان مرگخوار شروع به چرخیدن کرد و به انچه تصور کرده بودم تبدیل شد. حیوانی ماگلی که در کتاب تصویرش را دیده بودم! گردنش جوری دراز بود که انگار شرطلسم گردن درازی گذاشته بودند. پاهاش هم به دوتا چوب شکسته شباهت داشت تا پای جانور. بدنش که دیگه هیچ! انقدر پرهایش به هم ریخت که میشد گفت اگه موهای هگرید رو سه برابر کنیم میشه تبدیل به ان میشد اسمش...شترمرغ بود. با اینکه نه به مرغ شباهت داره نه شتر! ولی خب ماجرا به همینجا خلاصه نمیشد! شترمرغش، شترمرغ ساده نبون یهک دامن صورتی چین‌چینی و کفش اسکیت صورتی و گل‌گلی هم داشت.
اولش کمی به چشمانم نگاه کرد ولی بعد پایش روی اسکیت لیز خورد و نقش زمین شد و از بین رفت. اهی از سر اسودگی کشیدم و روی صندلی کنار اتاق نشستم. ته دلم خوشحال بودم نه به خاطر دیدن بوگارت بلکه به خاطر چیزی که بوگارت در من دیده بود! بزرگترین ترسم مرگخوار شدن بود!
نه فقط بودن در جبهه‌ ولدمورت، بلکه اسیب زدن به دیگران.

خب، لیلی!
به نظر می‌آد که تا اینجای کار خوب تونستی از پس چالش‌ها بر بیای. ولی متاسفانه بعضی جاها متوجه نشدی که دقیقا باید چیکار کنی...
مثلا همین‌جا! تو باید بعد از ریدیکولوس رولت رو طنز می‌کردی. چندتا دیالوگ جالب و باحال شکل می‌دادی. فضاسازی رو به شکلی خنده‌دار تر انجام می‌دادی و کلا همه چیز رو کمی جالب‌تر و انعطاف پذیر تر از چیزی که الان نوشتی، می‌نوشتی. درسته که دقیقا اون چیزی که می‌خواستم رو نگرفتم، ولی تلاش تحسین برانگیزی درونت دیدم که نشون می‌ده مطمئنا در ادامه می‌تونم چیزهای بهتری ازت بگیرم.

تایید شد!

از حالا تو نشان ققنوس رو داری و خانه گریمولد برات پدیدار می‌شه. اما کارت نه تنها هنوز تموم نشده، بلکه تازه شروع شده! پیش من بیا، اتمام دیدار های مخفی خودت رو اعلام کن تا در اولین دیدار علنی، اولین ماموریتت رو بگیری و کارت رو به عنوان یه محفلی شروع کنی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/5/14 0:00:36
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/5/14 0:00:40
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1404/5/18 9:21:22
پاسخ: بزرگترین دشمن (دیدار مخفی سوم)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 19:53
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 06:24
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 182
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
به سمت اتاقم رفتم. وارد شدم، در را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
چمدانم را روی زمین گذاشتم و نگاهی به اطراف اتاق انداختم؛ اتاقی ساده ولی آرامش‌بخش، با تخت و کمدی سفید و قدیمی اما محکم.
دستم را روی وسایل کشیدم؛ بوی خاک و عطر نم گرفت به مشامم، انگار مدت‌ها بود که کسی آنجا را تمیز نکرده بود.
ناگهان، تکان خوردن گنجه کنار اتاق، توجه‌ام را جلب کرد. احتمالاً باگرت بود.
با قدم‌های آهسته به سمتش رفتم و آرام درش را باز کردم.
حدسم درست بود. باگرت بود.
معمولا انسان در مواجه با بوگارت حیواناتی ترسناک یا عزیزانشان را میبینند. اما من...
فردی را دیدم، هم قد خودم بود، ردایی سیاه و نقابی وحشتناک! استینش را بالا زد و علامت روی دست‌چپش را به نمایش گذاشت مرگخوار بود! اما کارش به اینجا خلاصه نشد! نقابش را بالا داد. لبخندی تمسخر امیز بر لب داشت او...من بودم؟
لحظه‌ای نفسم بند آمد. خواستم دستم را به سمت چوب‌دستی‌ام ببرم، اما خشکم زده بود قلبم تند میزد ، دهانم خشک و نفس هایم سنگین و نامنظم شده بود.
من بودم؟ مرگخوار؟
چوب‌دستیم را بیرون کشیدم. دستانم می‌لرزید. با صدایی لرزان و پر از تردید زمزمه کردم:
-ریدیکولوس...

صدایم در فضای تاریک اتاق پیچید و لحظه‌ای زمان گویی ایستاد.
تصویر مرگخواری که مقابل رویم ایستاده بود، به آرامی شروع به تغییر کرد.
لباس سیاهش به موجی از رنگ‌های شاد و روشن تبدیل شد،رنگ هایی شاد و زننده.
نقاب وحشتناک و سردش به شکل خنده‌داری با دماغی قرمز و بزرگ تبدیل شد، مانند نقابی از یک دلقک در یک نمایش کمدی.
چوب‌دستی‌اش، که پیش‌تر شمشیری سرد و برنده به نظر می‌رسید، حالا به برسی نرم و رنگارنگ تبدیل شد.
با حرکات خنده‌دار، صدای خنده‌ای کودکانه و شاد در فضای اتاق طنین‌انداز شد.با اینکه خیلی خنده‌دار شده بود ولی خنده‌ان نگرفته بود. باگرت فرار کرد و من به فکر فرو رفتم.
بزرگترین ترسم مرگخوار شدن بود!
نه فقط بودن در جبهه‌ ولدمورت، بلکه اسیب زدن به دیگران، به افراد بی‌گناه.

درود، لیلی!

برای دیدار آخر، پستت یه‌مقدار از نظر شکل‌بندی مشکل داره. اما اون چیزی که باعث می‌شه پستت پذیرفته نشه قسمت دوم پستته، یعنی اتفاقات بعد از ریدیکولوس! در قسمت دوم پست تو باید طنز می‌بود و کل اتفاقاتی که در رویارویی با بوگارت رخ می‌دادن رو به مسخره‌ترین شکل می‌نوشتی. برو و دوباره پستت رو بنویس و در قسمت دوم یه مقدار چاشنی طنز هم به پستت اضافه کن. دیالوگای باحال و توصیف‌های جالب می‌تونن خیلی کارساز باشن!

تایید نشد!

زود برگرد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1404/5/12 19:39:19
بزرگترین دشمن (دیدار مخفی سوم)
ارسال شده در: جمعه 3 مرداد 1404 23:30
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
درود.

به گنجه‌ی محفل خوش اومدید. محل زندگی انواع بوگارت‌هایی که آماده‌ن تا به بزرگترین ترس شما مبدل بشن. آیا شما آماده‌اید که با بزرگترین ترس خودتون مقابله کنید؟ پس اگه آماده‌اید برید جلو و معطل نکنید چون خیلی از مسیر شما برای تبدیل به سربازی از ارتش سپیدی نمونده و فقط این قدم رو بردارید و بعد، سپیدی شما رو در بر می‌گیره.

امیدوارم تا اینجا که اومدین، خیلی بهتون بد نگذشته باشه چون اینجا واقعا بهتون سخت میگذره. ترس بزرگترین دشمن ماست و شما قراره در اینجا با بزرگترینِ بزرگ‌های دشمناتون روبرو بشین. روش کار خیلی خیلی ساده‌س اما بهش ساده نگاه نکنین.

این مرحله سه قسمت داره.

در قسمت اول شما در گنجه رو باز می‌کنین و با بوگارت روبرو می‌شین. مطمئنا بوگارت به بزرگترین ترس شما مبدل می‌شه. بزرگترین ترس شما چیه؟ چرا شخصیتتون باید از همچین چیزی بترسه؟ نگید از هیچی نمی‌ترسم که همچین چیزی امکان نداره! حتی بزرگترین آدما هم یه ترسی توی دلشون دارن و شما باید اینجا با اون ترس روبرو بشین. پس شما باید در قسمت اول به صورت جدی نویسی توضیح بدین که در گنجه رو باز می‌کنین، با بوگارت روبرو می‌شین و بوگارت به بزرگترین ترس شما مبدل می‌شه. اون ترس رو کامل توضیح بدین و بگین چرا از اون چیز می‌ترسین.

قسمت دوم، خیلی ساده‌س. ریدیکولوس!
بلی! ریدیکولوس! جمله‌ی ریدیکولوس باید خیلی توی چشم و برجسته در پست شما بیاد. درواقع ریدیکولوس به عنوان پلی بین قسمت اول که جدی نویسیه و قسمت سوم که توضیحش خواهم داد باشه. یه پل ارتباط!

در قسمت سوم شما در فضای پس از ریدیکولوس قرار دارید. ترس شما قراره به یه‌چیز مسخره تبدیل بشه و شما قراره بگید که بزرگترین ترستون چطور به نظرتون مسخره میاد و اینکه چرا این شکلی برای شما مسخره‌س؟! باید این موضوع رو خیلی کامل و توصیفی به رشته‌ی تحریر در بیارید. همون بنویسیدش! به همین سادگی و خوشمزگی!

پس، شما قراره در قسمت اول با بوگارت روبرو بشین، بوگارت از گنجه در بیاد و تبدیل به ترس شما بشه. و شما ترستون رو به‌صورت جدی به ما توضیح بدین. در قسمت دوم پل ارتباطی بین جدی و طنز رو بیارید، ریدیکولوس! و در قسمت آخر و سوم ترستون رو، به شکل مسخره‌ای که تبدیل شده برای ما به صورت طنز، به تصویر بکشید.

در مقابله با ترستون موفق باشید و به یاد داشته باشید که بزرگترین و ترس‌ آورترین چیزها، به مسخره ترین شکل ممکن قابل حل هستن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟