هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۸
#11
مطمعنا هرکس در بین ساعات دوازده تا یک شب در کوچه دیاگون سعی در پیدا کردن کلید گمشده اش داشت میتوانست چهره محتاط کریس چمبرز که کیفی بزرگ روی دوشش انداخته بود و در آن تاریکی، سعی در خواندن کاغذی داشت را تشخیص دهد.
اگر فرد آشنایی کمی هم با کریس داشت می توانست حدس بزند غر غر های زیر لبی اش برای کاری است که به او محول شده ، و اگر کمی نزدیک تر میرفت حس اضطراب و دودلی اش را به خوبی حس میکرد. در اخر که همه اگر ها را کنار میگذاشت به این سوال میرسید: پسری به سن و سال او نصفه شب جز خوابیدن چه کار دیگری میتواند داشته باشد؟!
کریس چمبرز در آن موقع شب تنها کاری که نمیتوانست بکند خوابیدن بود او با اینکه که از صبح مشغول پیدا کردن کاغذ های پوسیده و خفن برای چاپ اعلامیه جدیدش میگشت خواب را به چشمانش حرام میدانست. شخص بی حواس که چندی نگذشته بود کلید هایش را به فراموشی سپرده و کنجکاوی امانش را بریده بود پا به پای کریس کوچه دیاگون را زیر پا میگذاشت رو به روی پلاک شانزده همراه کریس توقف کرد، کریس خم شد و کاغذ را ارام زیر در فرستاد و چند ضربه با فاصله به در زد و به راهش ادامه داد اما او همچنان ایستاد و کاغذ را برداشت و خواند.
اعلامیه بدین شرح بود نقل قول:
: در طول دوران حیات شما هرگز قادر به شناخت هویت اعضای دیگر نخواهید بود .
تمامی ماموریت های شما باید محرمانه باقی بماند.
هرگونه سوال درباره اهداف ماموریت ها یک روز از عمرتان کم خواهد کرد.
فرقی ندارد، محفلی یا مرگخوار، اعضای اوباش هرگز باهم رودررو نخواهند شد.
تا وقتی خون در رگ دارید در زندگی اوباشانه تان به هیچ کس اعتماد نکنید، کسی که در جبهه تان طرف شماست در اوباش بعید نیست با خنجری در دستش خوابیدنتان را تماشا کند.
تا وقتی به عنوان عضوی از اوباش درحال فعالیت هستید نقاب هایتان را روی صورتتان نگه دارید ، هیچکس از دیدن خود واقعیتان خوشحال نخواهد شد.

شخص که بعد ازخواندن هر خط چشم هایش درشت تر میشد با ضربه ای که به سرش برخورد کرد دیگرمتوجه چیزی نشد.


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۷ ۲۲:۵۲:۰۱


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۰:۱۴ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
#12

1)خود را در یک جمله،به شیوه اوباشانه معرفی کنید.
آندریایی هستیم خاک پای هرچی اوباشیِ بامرامه!

2)علت تصمیمتان برای عضویت در گروه چیست؟
راسیتش اول دلمون به حال داش کریسمون سوخت گفتیم بیایم تهنا نباشه ولی الان یه حس عجیبی بهمون دس داده که بش چی میگفتن؟...عاااا اره حس تعلق داشتن!
اومدیم آباد ... چی ... یعنی به آشوب بکشیم هرچی هست و نیست رو !

3)یک نمونه رفتار اوباشانه را شرح دهید.
بیرون آوردن تکه های شکسته چوب دستی از زیر تخت خود و فرو کردن آن در حلق گادفری.

4)رولی کوتاه درباره واکنش خود بعد از دیدن اعلامیه اوباش بنویسید.
همینجوری داشتیم واس خودمون تو کوچه راه میرفتیم بی خبر از آینده نامعلوممون و بدبختیایی که هنوز به سرمون نیومده. درحالی که افکاری مثل کارتن خوابی و بیکاری تو مغزمون بندری میزد چشمون خورد به یه اعلامیه:

نقل قول:
مدیریت جدید کریس چمبرز به اطلاع میرساند:ثبت نام اوباش به زودی شروع شده و فرم ثبت نام در همینجا قرار داده میشود،لطفا اوباشانه وارد شوید!


اقا مارو میگی انگار مدیریت هاگوارتزو بهمون دادن یجوری دوییدیم اولین نفر برسیم که هنوزم پاهامونو حس نمیکنیم. درو که وا کردیم به هرچی شب بیداره لعنت فرستادیم.
جمعشون بدجوری جمع بود اقا. ولی واسمون خیالی نی اول و آخر جامون همینجاس.

قربون شوما ! عزت زیاد!



پاسخ به: عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۹۷
#13
با سلام
اینجانب آندریا کگورت تمامی ضوابط و شرایط برای ورود به تیم ترجمه را خوانده ایم و درخواست همکاری داریم و مایل به مشارکت در ترجمه مقالات پاترمور و مقالات متفرقه ای از دنیای جادوگری هستیم.


***
درود!
علاقه ی شما به عضویت در تیم ترجمه باعث خوشحالی ماست!
جغدی براتون ارسال کردم.
پخ هاتون رو چک کنید!


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲۶ ۲۲:۰۲:۰۳


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۳:۰۶ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۷
#14
-مطمئن باشين...... زوجى که من براتون انتخاب ميکنم ،بهترين زوج دنياست....

گادفری و گویل از خوشحالی چشمانشان برق زد و اب از لب و لوچه شان سرازیر شد.

-خب البته که اینجا هیچ فردی رو مناسب شمارو نمیبینم ... یعنی حد شما خیلی بالاتر از انتخاب جفت از یه همچین جای در پیتیه.

گویل لحظه ای اب دهنش را قورت داد و گفت:
-خب الان باس چیکار کنیم؟:/

آندریا به زیرکی پاترانوسش جواب داد:
-یه جای فوق العاده ، جایی که هر دلی رو سرشار از عشق و سرمستی میکنه. جایی که غم غصه هاتونو با اسید قوی میشوره یجوری که انگار اصلا وجود نداشته

گادفری کمی فکر کرد و گفت:
-میخوای بکشیمون که ببریمون بهشت؟ فکر جالبیه ولی فکر نکنم بی ارزه ها ... میدونی...

آندریا که حسابی حس روباه مکار بازی اش گل کرده بود دستش را روی شانه گویل و گادفری گذاشت و از اینکه حس هم نوع دوستی درون صدایش موج میزد اطمینان حاصل کرد:
-نه دوست من چرا راه دور بریم ... لاس وگاس سرزمین عشق و حال ! پرواز های اخر لحظه ای استانبول ! ....

گویل با ذوق بی شرم و حیایش گفت:
-تور های تایلند !

آندریا میخواست با همان دستی که پشت گردن گویل گذاشته یک پس گردنی حسابی نوش جانش کند ولی تا زمانی که نمودار کارش بصورت سعودی پیش میرفت نباید موضعش را خراب میکرد.بنابراین با لحن تسترال کننده ای گفت:
-میدونی گویل بعضی وقتا باید بزاری ذهنت رها باشه و همه چیزو بسپری به دست کسی که خیلی بهش اعتماد داری و میدونی که نا امیدت نمیکنه ، شما بچه ها به من اعتماد دارین دیگه...نه؟

گادفری همچنان مضطرب بود و این پا ان پا میکرد. هنوز نمیدانست چرا این قضیه از نظرش بو دار بود...گادفری وقتی فهمید با ادامه دادن به این افکار پوچ و بی هدف دارد اعتماد به آندریا را خدشه دار میکند از فکر کردن خود را باز داشت هرچه باشد آندریا دوستش بود حتی فکر کردن به این قضیه که ریگی به کفش آندریا است خشم روونا را بر می انگیخت . و بله دوباره اعتماد ، هم پیمان شر و تاریکی ها، چه اشتباه دردناکیست که به ظاهر خوب و شایسته تلقی میشود ...

گویل با بی صبری تمام گفت:
-اره!...لعنتی از اولشم باید میومدیم سراغ تو!

آندریا با لبخند حاکی از اعتماد به نفس با فریبندگی نگاهی به گادفری که هنوز هم ذرات کوچک شک و تردید در چشمانش نمایان بود انداخت و گفت:
-تو چی دوست من؟تو هم به من اعتماد داری؟
گادفری تصمیمش را گرفته بود،معلوم بود که به دوستش اعتماد میکند.سرش را کاملا مصمم تکان داد.

آندریا که خوشحال تر از این نمی شد ، انقدر از جواب دادن نقشه اش به شوق امده بود که نتوانست احساسش مخفی کند و خوشحالی اش را داد نزند:
-عالیـــــــــــــــــــــــه
و سپس با نگاه تعجب زده گویل و گادفری خودش را جمع و جور کرد و دوباره در نقش روباه مکارش فرو رفت:
-یعنی این واسه وحدتمون خیلی عالیه ؛ احسنت! احسنت! چون میدونین یه مشکل خیلی کوچولوی کوچولو وجود داره که اونم فقط با همین ویژگی حله! حالا به اونجا نگاه کنین و داد بزنین وگاس ما داریم میایم...

کوچه ناکترن-دقایقی بعد از ندید بدید بازی

گادفری با چهره جمع شده گفت:
-آندریا میشه دوباره بگی چرا ما اینجاییم؟

آندریا میخواست دونه دونه مژه هایش را بکند. چرا او جای اشلی چشمش در نیامده بود؟ این تقریبا پانزدهمین باری بود که گادفری از او دلیل اینجا امدنشان را میخواست اما آندریا انگار چیزی در درونش داشت که کمکش میکرد ، غریضه ای که داد میزد برای فریبکاری باید صبور باشی! بنابراین آندریا برای پانزدهمین بار با لبخند همیشگی را زد و توضیح داد:
-گادفری جان وگاس رفتن همینجوری الکی نیس که ، از راه قانونی بخوایم بریم شاید اصلا شما عمرت قد نده که برسی اونجا چه برسه که تازه بری واسه انتخاب همسر و اینا که باز داستان جدا داری ... ولی خب من یه آشنایی دارم ، که البته اشنای خودم نیست اشنای دوستمه ، اون قبلا خیلیا رو رد کرده و میشه گفت کارش دلیوری جادوگرا به هرجا که دوستدارنه...

-وایسا...خب ما چرا آپارات نمیکنیم اونجا؟چه کاریه اینهمه کارای بی عشق انجام بدیم وقتی با یه دست در دست نهادن ساده میتونیم هممون شوت شیم اونجا؟

آندریا که از فرط خستگی دیگر داشت جوش می اورد رگه هایی از عصبی بودن در صدایش حس میشد:
-خب چرا گوش نمیدی گادفری؟ تا حالا داشتم چه زر...چیز ینی اینبار برای اخرین باره که میگم ، ببین این شهرهای توریستی ماگلی به سری قوانین خاص دارن که جادوگرا فقط در موقعیت های خاص میتونن برن اونجا مثلا اگه محل اقامتشون دیگه امن نباشه و نتونن از خودشون مراقبت کنن یا دلایل دیگه که ممکنه برای یه شهروند جامعه جادوگری پیش بیاد فقط تعداد انگشت شماری رو اجازه میدن... میفهمی دیگه ؟ ....

اما گادفری دوباره در افکار کهکشان مانندش غرق شده بود و گویل هم که از اول به دیوار تکیه داده و مشغول تمیز کردن زیر ناخن هایش بود اصلا گوش نمیدادند.
آندریا نفسش را صدا دار بیرون داد و خیلی خودش را کنترل کرد که محکم سرش را به دماغ چفتشان نکوبد. با صدای خسته و عصبی گفت:
-دنبالم بیاین باید بریم تو اون فروشگاه...



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۷
#15
-اوا اشلی...تورا چه شده؟

-خاک تو گورت گویل ببین...ببین چی کار کردی الان کی میخواد واسه ما زن زندگی پیدا کنه؟

در همین بین تعداد زیادی جماعت جادوگر و ساحره درحال ظبط پیکر بی حال و بی چشم اشلی بصورت فیلم و تحت عنوان «حمله بی شرمانه به دختری در هاگزمید +فیلم » بودند که ناگهان صدایی جماعت را به لرزه دراورد:
-برین کنار الدنگاااا وگرنه به مرلین قسم با آوادا راه رو باز میکنم!

جماعت همانطور که ریزبینانه بدنبال سوژه برای فیلم پر کردن میگشتند ، مرلین خواسته دوربین را در حلق آندریا فرو کردند.
آندریا درحالی که با بی صبری ملت را کنار میزد تا به اشلی و معرکه گرفتن گادفری و گویل بپردازد ، دوربین های اغشته به بزاق را از حلق خود در اورد و دو بار به روی جماعت تف کرد که در پراکنده کردن انها هم نقش کمی نداشت. با پراکنده شدن ملت همیشه در صحنه ، به سمت اشلی و ان دو نوگل سینگل دوید که با نگرانی به فکر آینده و زن و زندگی خویش بودند.

-یا ابن ابو دامبلدور... کی اشلی رو اینجوری کرده؟

گادفری با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت گفت:
-گویل

-اع ... چرا دروغ میگی من کی همچین حرکت ناشایستی ازم سر زده؟

-عیح ... حالا منکر همه چیز شدی؟ ... پس اون بی وجدان عمه پسرعموی دایی من بود که انگشتشو تا تخم چش اون بدبخت فرو کرد

-دیگه تا تخم چشم نبود که

-دیدی؟! دیدی آندریا خودش اعتراف کرد!

آندریا که بر سر بالین دوستش بی توجه به آن دو خود درگیر خودخواه علائم حیاتی اش را چک میکرد ، انقدر غرق در امداد رسانی شده بود که نفهمید گادفری چه میگوید وگرنه متذکر ان میشد که صداها و حرف ها شنیدنی اند نه دیدنی.

-زنده میمونه؟

گویل انقدر ناگهانی کنار گوش آندریا این را گفت که آندریا لحظه ای به عقب پرید.

-دمنتور دیدی مگه؟

آندریا چشم غره ای رفت و گفت:
-چمیدونم مگه من دکترم؟:/

گادفری و گویل حدود مدت یک دقیقه پوکر فیس وارانه به آندریا خیره شدند.
-چیه؟! چرا اینجوری نگا میکنین؟! زدین دختر مردمو ناکار کردین طلبکارم هستین؟!

گویل همچنان پوکر فیس گفت:
-یک ساعته اینجا چی کار میکنی پس؟

آندریا که از گیم اور شدن دوستش بسی دل ازرده شده بود هر حرفی را تهدید میدانست مخصوصا از سوی یک مرگخوار اسلایترینی.
-عاو یعنی چی؟ باید به توعم جواب پس بدم؟! کار دنیا برعکس شده؟!زدی چش و چال دوستمو در اوردی بدون هیچ دلیلی الان خجالت نکش بیا چشای منم در بیار! :/

گادفری که در این لحظات که هرلحظه امکان نیست و نابود شدن یک طرف قضیه می بود نمی دانست چه کند. او فقط یاری میخواست از برای شریک شدن عشق با او که تا ابد با او بزید و حتی در بیماری و فقر هم همدیگر را ترک نکنند تا زمانی که مرگ انها را از هم جدا کند. در ان لحظات سخت در فکر فرو رفته بود آندریا و گویل از یطرف داشتند بهم می پریدند و از طرفی دیگر اشلی با حدقه خونی و چشم های اویزان روی زمین افتاده بود ، او برای جفت یابی به اشلی نیاز داشت و حالا تنها کسی که ان دور ور بود و میتوانست اشلی را احیا کند داشت با گویل سر و کله میزد.

گادفری با جدیت گفت:
-الان حالش چطوره؟

صدایش به قدر کافی بلند نبود . ولی او هم مرد داد زدن نبود. آندریا را از شانه گرفت و انقدر تکان داد تا پلاسما هایش از گلبول هایش جدا شده و اگر این سانترفیوژ مقداری دیگر ادامه می یافت آندریا کف و خون قاطی میکرد.
-میگم الان حالش چطوره؟!

-عالی! از منم بهتره:/ مرتیکه دختره چشاش دراومده میگی چطوره؟

گویل با بهت گفت:
-ینی مرده؟!

-نه داره بازی درمیاره بخندیم :/این چشمای بیرون افتاده ام ژله ن اون خونام اب اناره:/

گویل چشمش را در حدقه چرخاند و گفت:
- میشه مسخره بازی رو تموم کنی؟ الان داستان جفت ما چی میشه؟!

اینبار نوبت آندریا بود که با حیرت به گویل خیره شود.
-خیلی رو داری به مولا! شیطونه میگه دندوناشو بریزم تو دهنش پسره ی....

گادفری که دید وضع دوباره دارد از کنترل خارج میشود سریع گفت:
-الان باید چیکار کنیم؟

آندریا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم ... سطح هوشیاریش u عه

-ها؟!

-u دیگه :/ آنرسپونسیو :/

-یجور بگو ماعم بفهمیم:/

-بابا رفته تو کما ... اع

گادفری و گویل نگاه های معنا داری رد و بدل کردند. باید صبر میکردند تا اشلی به هوش بیاید یا از آندریا درخواست جفت میکردند؟ انتخاب سختی بود.




ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۷ ۱۳:۴۵:۱۵


پاسخ به: غار تنهایی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
#16
شب سردی بود ، باران قصد بند امدن نداشت.آندریا به سختی خود را روی سنگ های لغزنده نگه داشته بود.
سیاه پوشانی که قصد جان او را کرده بودند با سلاح های غیر جادویی کار خود را شروع کرده بودنند و اصلا معلوم نبود برای چه آندریا را میخواستند و تنها چیزی که آندریا میدانست این بود که باید فرار میکرد فرقی نمیکرد کجا باید جایی پنهان میشد.
به سختی از کوهای تانسالیا بالا میرفت باران صورتش را خیس کرده بود و از سرما میلرزید اما درونش گرمایی غیرقابل باور شکل گرفته بود نیرویی که ترس به جانش تزریق کرده بود قدرت بیشتری نسبت به خستگی اش داشت.
تخته سنگ بزرگی از زیر پاهایش لیز خورد و ریخت. حال تنها چیزی که اورا نگه داشته بود تا با مرگ وحشتناکش رو به رو نشود دستان بی جانش بود که به سنگ های خیس چنگ زده بودند.
ناگهان گلوله ای از سوی محاجمان به دستش اصابت کرد ، خونش بی صبرانه از رگ ها خود را به بیرون پرتاب میکرد.
درد دستش وحشتناک و غیرقابل تحمل بود ، چشمانش را محکم به هم فشار داد و لبش را گزید تا فریاد نزند.تنها دستی که نگه اش داشته بود حالا در حال سر خوردن بود. واقعا این بود؟ پرتاب شدن از دره و تمام؟ آیا زندگی دردناک او اینگونه به پایانش میرسید؟
چشمانش را درحالی که از همیشه برای زنده بودن مصمم تر بود باز کرد و محکم تر از پیش به زندگی چنگ زد! او برای مردن خیلی جوان بود، زندگی اش باید چیزی بیش از این روند ساده تولد و مرگ میبود.
به سختی جای پایش را روی کوه محکم کرد و بی توجه به درد طاقت فرسای دستش که گلوله مانند انگلی دروش جا خوش کرده بود به بالا رفتن ادامه داد.
سیاه پوشان دوباره او را گم کرده بودند. باران شدید و ریز نقشی دخترک میان کوهی به ان عظمت گیجشان کرده بود، اما هدفی که داشتند باید انجام میشد. ان دختر به خودی خود خطرناک ترین گونه بشری به حساب میرفت چه بسا که به دنیای جادوگری هم راه پیدا کرده بود.
آندریا به سختی خود را بالا میکشید. درحالت عادی امکان نداشت دختری به ضعیفی آندریا (که تنها با یک دست بالا میرفت)بتواند از چنان کوهی در چنان وضعیتی بالا برود اما شرایط او نیز عادی نبود. دستش را روی صخره ی بالایی کشید شاید که جای دستی برای بالا کشیدن خودش پیدا کند، اما دستش به چیزی گیر کرد. چیزی شبیه یک حفره.
روی نوک پاهایش ایستاد تا بهتر ببیند، حفره بسیار کوچکی بود، اما انگار به عمق کوه راه داشت. این تنها فرصت آندریا برای نجات یافتن بود. سریع خود را به حفره رساند و به سختی از ان عبور کرد.
درون غار حتی سرد تر از بیرونش بود و به قدمت دنیای جادویی بود ولی تنها راه آندریا برای فرار از چنگ انسان های ماگلی بود که حتی نمیدانست از جانش چه میخواستند.درون غار تنگ بود، طوری که آندریا مجبور شده بود درون ان دراز بکشد تا جا شود.
دقایق به شکل مسخره ای مانند روزها میگذشتند. آندریا خسته بود و بدنش از خیسی لباس هایش درد گرفته بود . دست مصدومش را با ان یکی دستش نگه داشته بود و چندباری بعلت درد خیلی زیاد گریسته بود اما آرام و بی صدا، هیچ کس نباید متوجه او میشد.

-بووووومممم

لرزشی عجیب و ناگهانی همراه صدایی بلند کوه را لرزاند. ناگهان جیغ های هراسان و فریاد هایی از درد به پا خاستند و با صدای آتشی که از جایی نامعلوم پرتاب میشد ، درجه وحشت آندریا را تا انجا که میشد بالا بردند.آندریا نمی توانست ببیند مسبب چه اتفاق وحشتناکی شده است اما تمام ان صدا های هراس انگیز در لحظه ای جای خود را به خاموشی دادند.
آندریا خیلی ترسیده بود به حدی که نمی توانست تکان بخورد تمام خواسش به این بود که بیرون چه خبر است.
بعد از مدت زیادی که چیزی نشنید از خستگی به خواب رفت.

درخواب هاله هایی نورانی و سبز رنگ از جسمی انسان نما را میدید. شخصی انگار در ان هاله گیر افتاده بود و از سایه های تیره بیرون که نگاهش میکردند عاجزانه کمک میخواست. آندریا حسش میکرد، درد خیانت را خوب حس میکرد امید ها و اعتماد های برباد رفته ان شخص را میدید که مانند خاطره ای گنگ در ذهنش شکل میگرفتند او هیچ کدام از ان تقلا ها را برای زنده ماندن خودش نمیکرد فقط برای فرزندش که در این چند ماه تنها دارایی اش شده بود میکرد تمام عشقی داشت حال متعلق به دختری بود که درون شکمش بود. زن فریاد میکشید و شخصی را از میان سایه های تیره مورد خطاب قرار میداد، شخص جلو تر امد هاله هایی از جنس کینه و نفرت دور تا دور اورا پوشاندند. مرد از همه افراد خواست که تنهایشان بگذارند. چندی نگذشت که توانست زن را ارام کند آندریا نمی دانست چه میگفتند حالت صورتشان را تشخیص نمیداد اما حس میکرد، همه چیز را به خوبی حس میکرد نگرانی و وحشت زن که حال تبدیل به غمی جانگداز شده بود را حس میکرد و بعد انفجاری مهیب که گریه دخترکی یتیم را به همراه داشت. لحظه ای بعد ناگهان همه چیز به سیاهی گرایید.

آندریا درحالی بیدار شد که دستی لرزان و سرد پوست گونه اش را نوازش میکرد. چشمانش را ارام ارام باز کرد اما هنوز همه جا تاریک بود. چند باری چشم هایش را باز بسته کرد تا به تاریکی عادت کنند. سایه ای سیاه که روبه رویش نشسته بود را تشخیص داد، ترسید و از سایه دور شد.
هرچه انجا بود لبخندی زد و گفت:
-نترس...کاری باهات ندارم

آندریا با لرزشی در صدایش گفت:
-تو...تو کی هستی؟

زن لبخندش عریض تر شد و گفت:
-میتونی صدام کنی کارولین...

آندریا گیج شده بود، دیشب در حفره ای تنگ و تاریک در کوه بخواب رفته بود و حال اینجا در غاری دالان مانند بود. پرسید:
-چطوری منو اوردی اینجا؟

کارولین لبخندی زد و گفت:
-نمیدونم...من باید این سوالو ازت بپرسم، فکر کنم خودت اومدی اینجا

آندریا فکر میکرد کارولین درحال دروغ گفتن است، اما چهره اش با اینکه دیده نمیشد مصر تر از ان بود که شکی به حرفش وارد شود.
آندریا آرام پرسید:
-اینجا کجاست؟

کارولین لبخندش را خورد انگار چیزی دردناک و غم انگیز را که سعی در فراموشی اش داشت به یاد اورده. پاسخ داد:
-غار تنهایی

آندریا گیج شده بود به دور و ورش نگاهی انداخت و در دل ارزو کرد اینها فقط یک خواب باشند، او کجا بود؟ دوستانش کجا بودند؟ چقدر با انها فاصله داشت؟ چطور میتوانست از انجا خارج شود؟ تمام سوال ها با تیر کشیدن دستش از یادش رفتند.
-آخ!

کارولین جلو امد و دست مصدومش را گرفت و با دقت وارسی کرد. آندریا تصمیم گرفت به او اعتماد کند به هرحال کار دیگری از دستش بر نمی امد. کارولین از جیبش چوبی در اورد و وردی را زیر لب زمزمه کرد دست آندریا به شکلی ماهرانه پانسمان شد.
کارولین رفت عقب و به دیواره سنگی پشت داد و مشتاقانه پرسید:
-خب؟

آندریا با تعجب پرسید:
-چی؟

-از زندگیت برام بگو...چیشده که سر از اینجا در اوردی؟

آندریا اهی کشید و روی زمین نشست:
-زندگی؟ ... هعی کدوم زندگی؟ اگه این خلا تاریک اسمش زندگیه پس اونایی که اون بیرون میخندن و از هرچیزی لذت میبرن دارن چیکار میکنن؟

کارولین لبخند زد:
-زندگی هیچوقت بدون درد نبوده...

آندریا عصبی میان حرفش پریدو داد زد:
-نه نبوده! دنیا هیچوقت برای من خوشبختی نخواسته! هر روز از زندگیم پر مرگ بوده...پر درد پر تنهایی...

اشک ها دیدگانش را تار کردند و ارام از میان صورتش راه باز کردند. ادامه داد:
-اون بیرون آدما میخندن درحالی که من دارم به حال زندگیم زار میزنم ... زندگی که هیچوقت نخواسته روی خوش ببینم...تقسیر من چیه؟! من چه گناهی کردم که یه همچین عذابی رو باید به دوش بگیرم؟

صدای هق هقش مانع این میشد که ادامه دهد، کارولین که همچنان با لبخند نگاهش میکرد، جلو امد و آندریا را در اغوش گرفت و گفت:
-زندگی بی رحم نیست...اون با عدالت ترین چیزیه که تو عمرم دیدم، چیزی رو که دوست داری ازت میگیره تا بتونی به چیزی که واقعا لیاقت دوست داشتن رو داره توجه کنی. زندگی غم انگیزه درصورتی که بی هدف به دنبال نابودی بدی ها بری. هیچ وقت جهان سراسر شاد و یا تماما غم انگیز نمیشه چون شادی از تسکین غم پدید میاد. اما این وسط چیزی وجود داره که هرکسی نمیتونه شایسته داشتنش باشه ولی زندگی خالصه اون رو به خواهانش میبخشه اون عشقه...عشق همیشه هست توی کنج قلب ها عشق نفس میکشه چه تو سختی و چه توی شادی عشق مثل طنابی مارو به زندگی متصل میکنه.

آندریا اشک هایش را پاک کرد، احساس بهتری داشت با اینکه کارولین دستی به سردی یخ داشت حال انگار گرمایی از جنس محبت بین شان پدید امده بود.
آندریا پرسید:
-تو چطوری به اینجا رسیدی؟

کارولین لبخند زد ... لبخندی که از خاطر های قدیمی و بعضا غم انگیز نشات گرفته بود. اهی کشید و جواب داد:
-دنیا عجیبه آندریا...گاهی وقتا که فکر میکنی زندگیت بهتر از این نمیشه و خوشبخت ترین انسان روی زمینی ... زندگی شروع میکنه به تغییر کردن انگار میخواد قدرت نمایی کنه که چه راحت میتونه از بلندترین صخره های موفقیت طوری به پایین پرتت کنه که دیگه حتی نای بلند شدنم نداشته باشی...بعدش آدما میان سراغت و به بهانه کمک کردن بهت چیزی که میخوان رو میدزدن و میرن...و بعد وقتی تنهای تنها شدی تبعید میشی به غار تنهایی چون نتونستی مثل بقیه دزد و رذل باشی.

آندریا لحظه ای دلش به حال او سوخت ، هرکس درد های خودش را داشت. ولی صبر کن! او چیزی درباره اسمش به او نگفته بود او از کجا میدانست اسمش چیست؟خواست سوالش را مطرح کند ولی هوای انجا خیلی سنگین شده بود باید از انجا بیرون میرفتند...باید ثابت میکردند که لیاقت زنده ماندن را دارند.
آندریا از زمین بلند شد، لباس های خاکی اش را تکاند و به کارولین گفت:
-ما باید از اینجا بریم بیرون...به هرقیمتی که شده!

کارولین متعجب به آندریا گفت:
-ولی تو نمیتونی بری! نمیشه بری! کسایی که به اینجا میان محکوم به مرگ و عذاب میشن، ما تا ابد اینجا زندانی هستیم!

آندریا اخم کرد و گفت:
-تا حالا تلاش کردی که از اینجا خارج بشی؟

کارولین ساکت ماند، چیزی برای گفتن نداشت. معلوم نبود چه مدتی انجا مانده بود اما مشخص بود که انقدر غرق افکار پوچ و حقایق تلخ زندگی اش بود که حتی تلاشی برای ازادی نکرده بود.

آندریا دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
-کمکت میکنم...باهم میریم بیرون...

کارولین لحظه ای مردد ماند، یادش نمی امد خانه اش کجاست دوستانش که بودند اصلا دوستی داشت یانه؟! اما چیزی را خوب یادش مانده بود، وزیدن باد لای موهایش درحالی که به قلعه ای بزرگ و پر شکوه چشم دوخته بود و به صدای خاموش طبیعت گوش سپرده بود که چگونه زنده میکرد و میمیراند و زندگی را در رگ هایش حس کرده بود او طعم زنده بودن را به یاد داشت.
دست آندریا را گرفت و بلند شد. آندریا دستش را روی دیوار کشید تا بالاخره توانست تنها مسیر خروج را پیدا کند.
هرچقدر که بیش تر پیش میرفتند راهرو سنگی باریک تر میشد و ان دو به سختی میتوانستند راه بروند.
ناگهان صدایی مانند ریزش سنگ ها شکل گرفت.
کارولین وحشت زده گفت:
-دارن دنبال تو میگردن!

یک انفجار دیگر از روبه روی انها صورت گرفت. آندریا از خوشحالی خندید و گفت:
-وای باورم نمیشه ما نجات پیدا کردیم! اهاااایی...

خواست داد بزند و کمک بخواهد که کارولین جلوی دهانش را گرفت و با وحشت گفت:
- هیسس...نباید بفهمن من اینجام!

آندریا متعجبانه گفت:
-چرا؟اونا میخوان کمکمون کنن

کارولین که انگار خاطره ای دردناک را به یاد اورده باشد صورتش از غم جمع شد و با لبخندی غم انگیز گفت:
-تو باید بری عزیزم...اونا دنبال تو اومدن نه من...

آندریا که هر لحظه متعجب تر میشد گفت:
-چی داری میگی کارولین؟! عجله کن باید بریم وگرنه غارو رو سرمون خراب میکنن!

قطره اشکی از چشمان کارولین غلتید کارولین محکم آندریا را در اغوش گرفت و گفت:
-خیلی دوست داشتم عزیزم...بیشتر از هرچیزی که فکرشو بکنی دوست داشتم ، اونا فکر کردن با کشتن من میتونن تورو برای اهداف خودشون استفاده کنن...ولی قسم جادویی هیچوقت شکسته نمیشه...

سپس آندریا که حسابی گیج شده بود را از اغوشش جدا کرد و گفت:
-باید مطمعن میشدم که سالمی...من همیشه مراقبتم عزیزم حتی وقتی نباشم...قول بده که منو فراموش نمیکنی

آندریا نمیدانست چه باید بکند چه باید بگوید ذهنش مانند صفحه سفیدی بود که کسی ناشیانه برای نوشتن رویش تقلا میکرد.
انفجار دیگری رخ داد که باعث خراب شدن بخشی از سقف غار شد و آندریا توانست کارولین را ببیند. لحظه ای فکر کرد رو به روی ایینه ایستاده است اما نه کارولین بیست و خورده ای ساله به نظر میامد چشمانش از اشک برق میزدند و با مهربانی به آندریا خیره شده بودند قدش نسبتا بلند بود و موهای کوتاه قهوه ای اش کاملا مانند آندریا بودند.

صدای داد تازه به گوش آندریا رسید:
-آندریاااااا

-آندریا کجاییی؟

-پیداش کردم! پیدایش کردمممم اینجاست.

کارولین میدانست که وقت رفتن است به سرعت گفت:
-دخترم...تو لیاقت زنده بودن و زندگی کردن رو داری بهم ثابت کردی که میتونی زندگی بهتر از مال من برای خودت بسازی...دوست دارم

هنگامی که کسی آندریا را گرفت و از غار بیرون کشید تنها توانست به محو شدن مادرش مانند سایه ای که انگار هیچوقت وجود نداشته خیره شود.

روز های متوالی آندریا در پی یافتن مادرش غار را زیر رو میکرد و نام اورا بارها صدا میزد و به امید جواب کوتاهی کل کوها را زیر و رو میکرد.
زندگی سخت و بود برای آندریا سخت ترین برنامه هایش را چیده بود. اما آندریا حال هدفی برای زندگی و امیدی برای زنده ماندن داشت.



پاسخ به: تا به حال خواب هری پاتری دیدید؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷
#17
خب نمیشه گفت خواب هری پاتری بوده...یادمه فقط داشتم تو راهرو های هاگوارتز قدم میزدم که پیچ خیلی طولانی داشت و راهروعه هم اصن تموم نمیشد بعدشم یهو دراکو رو دیدم که بعد مامانم بیدارم کرد برم مدرسه دوست داشتم اون لحظه بمیرم.
یبارم خواب دیدم از توی کوچمون رفتم تو ساختمون همسایه بعد سر از تالار اسرار در اوردم همینجور داشتم در دیوارو نگاه میکردم که یهو یه مار سیاه از اب پرید بیرون منو نیش زد از خواب بیدار شدم...کلا از بناهای دنیای جادوگری خواب میبینم تا شخصیتاشون .



پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷
#18
-سو تو فوق العاده ای!

-ایول!

لینی با هیجان رو به سو گفت:
-خب سو حالا که این جانفشانی رو در حق ریون کردی بیا این قصه رو تمومش کن و به چندتا از اینا یاد بده جانورنما شن ماعم بریم سر خونه ریدل و زندگیمون...

سو که از هیجان ریونکلاوی ها به وجد امده بود سریع قبول کرد. اما مشکلی بود! سو طوری که کسی نشنود به لینی گفت:
-اع...خب...لینی یه مشکلی هست...

هر موجودی کاسه صبرش به یک اندازه است و نمیتوان گفت چون لینی هم پیکسی و هم انسان است به اندازه هردوی انها کاسه صبر دارد. خیر کاسه صبر طی تحقیقات اخیر ریونکلاویون تنها به موقعیت و موضوع تاپیک بستگی دارد، هرچند که لینی بسی خوش قلب و صبور و برخلاف مرگخوار بودنش با اعضای گروهش مهربان بود...ولی خب ...کاسه صبرش لبریز شد بهترین جمله برای وصف حال او بود:

-چیییییییییییییی؟! مشکلللللللل؟!!! دوباره؟! چیه؟ نکنه بخواطر تعطیل شدن کتابخونه افسردگی گرفتین؟! یا بخواطر موهای آندریاعه؟؟ یا مشکلتون منم ؟!!! میخواین منم بکشین راحت شین! خستم کردین به روونا...

ریونکلاوی ها که تا کنون خشم لینی گریبان گیرشان نشده بود نمیدانستند بهتر است هرچه زودتر سنگر بگیرند ولی خب چیزی که جلو رویشان بود انقدر تعجب برانگیز بود که حتی لیسا هم (برای چند صدم ثانیه)قهر بودن با همه کس را به فراموشی سپرد. در این میان تنها یک نفر بود که سکوت مرگبار لینی را درحالی که از سر و کله اش اتش میبارید و با خشم به ریونیان نگاه میکرد شکست:

-مگه موهای من چشه؟

در ان لحظه بس تعجب برانگیز و خفن ناک کسی به اینکه لینی موهای آندریا را جز معضلات جامعه ریون شناخته بود اهمیت نمیداد ولی خب چند نفری امدند تا نگذارند آندریا درحالی که تاسف بارانه بر روی زمین زار میزد و سعی میکرد موهایش را دسته دسته بکند صحنه تماشایی را از دست بدهد.

نگهان پنه با تته پته گفت:
-لی...لینی تو انسان شدی!

بله انگار جانورنمای لینی کاسه صبرش زیادی پر شده بود و سر ریز کرد و بروی دم دستگاه مغز لینی ریخت و اتصالی کرده بود.
لینی درحالی که ناباورانه به دست و پاهای بزرگش زل زده بود گفت:
-چ ... چی؟چرا اینطوری شد؟

و بعد درحالی که سعی میکرد روبه روی هزار جفت چشم دوباره پیکسی شود متوجه شد که برای مدتی طولانی جانورنما ماندن معضلاتی هم دارد مانند بیاد نیاوردن چگونگی تغییر شکل.
ناشیانه سعی میکرد راه برود تا به سو برسد (که البته در طول مسیر دو متری رکورد پنی را شکست بس که زمین خورد) و بعد دستان سو را که الان هم اندازه دست خودش شده بود فشرد و گفت:
-سو ...

و بعد برای اینکه ریونیان نشنوند و امیدشان به کف پایشان سقوت نکند در گوش سو گفت:
-فکر کنم باید به منم یاد بدی چطوری به حالت قبلم برگردم.

-هعییییییییی

این «هعییییییییی» صدای تمام ریونکلاویان(بجز یکی که قهر بود و یکی که به حال خودش و موهایش زار میزد) بود که بطور نامحسوس درحال استراق سمع بودند و بعد از فهمیدن مشکل جدید نتوانستند خودشان را کنترل کنند تا ابراز بدبختی نکنند.



ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۴ ۱۱:۰۱:۲۶


پاسخ به: آواداکداورا در دنیای واقعی!!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ جمعه ۲ آذر ۱۳۹۷
#19
نقل قول:
-خیلی راحته اگه نفهمیدین دیگه...
و یه لبخند عنتر میزنه که یعنی اگه نفهمیدین خیلی نفهمین


به ما میگه مثل نقطه چین تو گل موندین بعد خودش به بامزگیش میخنده خودشیرین کلاسم همراهیش میکنه...خوبه حالا سانسور میکنن. کلاس شیشم یه دبیر داشتیم ابرو حیثت واسمون نمیذاشت.
خیلی دوست دارم بدونم تو مغزشون چی میگذره که انقد غیر طبیعی رفتار میکنن .



پاسخ به: آواداکداورا در دنیای واقعی!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۷
#20
بازگشت دوباره...

اولین اواداکدورا تعلق میگیره به اون دوست ملعونی که بدون فکر کردن دهنشو وا میکنه گند میزنه به هیکلت بعد اخرشم میگه «بهت بر نخورد که؟» ، نه عزیزم به تو بر نخوره یوقت از اون مغزت استفاده کنی...


دومین اواداکدورا تعلق میگیره به اون دبیر متشخصی که میگه مگه شما روزی چند ساعت درس میخونین که واسه درس حیاتی من شیش ساعت وقت ندارین...بعد همون روزشم دوتا امتحان زیست و فیزیک باهم داشتیم دبیر محترم ریاضی هم نکرد یه تن مشق گذاشت رو دستمون که چی شنبه شما امتحان منو دارید پس باید دوره کنید وگرنه به فلان امامزاده قسم بهتون ده نمیدم واقعا خیلی خوش شانسیم که یه همچین دبیرای با انصافی داریم منطق از در دیوار مدرسه میباره



سومین اوادکدوارای امروز هم تقدیم میشه به عقربه های ساعت که همیشه روونا درحال برگزاری دوی ماراتنن اللخصوص وقتایی که من دیرم شده . چه وضعشه اخه؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.