هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ جمعه ۴ آبان ۱۳۸۶
#1
هوا بارانی بود و خیابان های لندن پر از آب بود . کوچه ها اغلب با نور چراغ های برق روشن شده بودند و تعداد اندکی از کوچه ها بودند که چراغشان خرا ب باشد یا کسی با دلومیناتور نور آن را گرفته بود.
دامبلدور در حالی که دلومیناتور را در ردایش می چپاند به زیر سایبان کوتاهی که متعلق به یک خانه ی ویلایی بود پناه برد. امشب منتظر بود تا کسی را ملاقات کند.چند دقیقه بعد بالاخره قامتی شکسته و رنجور در انتهای کوچه ظاهر شد کمی مکث کرد سپس به طرف داخل کوچه گام برداشت .لبخند تلخی بر چهره ی دامبلدور نشست انگار چیزی دلش را به درد آورده است سپس به خود آمد ،لبخندش را شاد تر کرد و سریع تر از مرد دیگر به طرف او خیز برداشت وقتی به نزدیکی او رسید هر دو ایستادند ودامبلدور با چشمانی تنگ شده گفت:
پروفسور...؟
مرد سرش را بالا آورد و با صدایی رسا گفت : آه...آلبوس .
رعد وبرقی زد و نور آن برای لحظه ای کوتاه بر چهره ی پیر مرد افتاد.اگر چه این روشنایی فقط برای یک لحظه بود ولی دامبلدور کاملا فهمید که پروفسور دیپت چقدر پیر شده است.صورت دامبلدور در هم رفت ولی بعد لبخندی زد و دیپت را محکم در آغوش گرفت. وقتی از هم جدا شدند دامبلدور جدی تر شد و گفت :
چه اتفاقی افتاده که شما رو بعد از سال ها به دیدن من مشتاق کرده .از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم نزدیک به سی سال می گذره.
دیپت گف: آلبوس عزیز من واقعا از رفتاری که با تو داشتم شرمسارم من نمی بایست تو رو منتظر می گذاشتم.ولی اگه یادت باشه اون شبی که آخرین بار همدیگر رو دیدیم من مهم ترین چیزی که تو زندگی داشتم ...ققنوسم رو... به تو بخشیدم تا ثابت کنم از کارم پشیمونم.منو درک کن آلبوس منی که سال ها دنبال شهرت و درستکاری بودم با اعتماد بیجام به تام همه ی کارنامم رو خراب کردم ،وقتی فهمیدم ،غرورم خدشه دار شد نمی تونستم سرم رو پیش بقیه بلند کنم ؛ من باید میرفتم .
- تو دعوت من به محفل رو رد کردی .من تو رو دعوت کردم چون می دونستم جبران اشتباهات می تونه انگیزه ی خوبی برای مبارزه باشه .
- کاملا حق با توئه ولی من بیشتر از این نمی تونم کار هام رو توجیح کنم.قبول می کنم که اشتباه کردم. ولی هنوز می خوام اون ها رو جبران کنم.
- امیدوارم مدرک بهتری از یک پرنده داشته باشی ، درسته که ققنوس حیوان باهوشیه ولی هیچ وقت نمی تونه به اندازه ی یک انسان مصمم کینه به دل بگیره.
- امشب می خوام هر چی که میدونم و میتونه به تو کمکی کنه رو بهت بگم.
- سرا پا گوشم پروفسور
- من اون زمان به تام خیلی اعتماد داشتم و هیچ وقت فکر نمی کردم وارد دنیای جادوی سیاه بشه. ولی اشتباه می کردم . مهم ترین چیزی که منو در این مورد مصمم می کرد این بود که اون هگرید رو دستگیر کرد وبه من تحویل داد. من اصلا به حرف های تو در مورد هاگرید توجهی نداشتم.
- تام با کارهاش تو رو کور کرده بود همچنین خیلی های دیگه رو.
- من در مورد اتاق ضروریات بهش گفتم و احتمالا اون بیشتر کارهایی رو که هیچ کس مدرکی برای اثباتش نداره و توی مدرسه اتفاق می افتاد رو اون تو انجام می داد. و مهم تر از همه این که ...خوب چه جوری بگم ... یه شب به بهانه ی گزارش دادن شب گردی چند نفر توی راهرو ها به دفترم اومد و موقع رفتن از من پرسید چه جوری بعضی ها هیچ وقت نمی میرند؟ من ازش پرسیدم که چرا می خواد اینو بدونه و اون هم گفت که یکی از دوستاش ازش پرسیده و اون دوستداره به اون کمک کنه. ... من هم حرفش رو باور کردم...ببین آلبوس اگه تو هم در شرایط من بودی هیچ دلیلی نمی دیدی که بهش جواب ندی.
- دامبلدور سریع گفت :اشتباه نکن پروفسور فقط لازم بود کمی دقت به خرج بدی.
- دیپت رنجیده تر از قبل ادامه داد: و من بهش گفتم با دستکاری کردن روح یا منبع قدرتی خارجی میشه جاودانه شد .من هرگز به این فکر نمی کردم که اون بخواد از این اطلاعات برا ی جاودانه شدن خودش استفاده کنه. ولی وقتی شنیدم اون با بدن یکی از معلمان هاگوارتز شریک شده به یاد حرفی که اون شب بهش زده بودم افتادم وفکر کردم بهتره به تو خبر بدم. لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: این تمام چیزی بود که منو به اینجا کشید ، سعی کن از معلم های اون زمان تام هم حرف بکشی فکر نکنم کسی غیر از تو بوده باشه که به اون اعتماد نداشت. و در آخربایداین رو بهت بدم .دستش رو درون ردایش کرد و بطری قهوه ای را بیرون آورد وبه طرف دامبلدوردراز کرد. دامبلدور بطری را از او گرفت و گفت:
- این باید همون مدرکی باشه که می خوام
- تا قسمتی بله.این تمام خاطرات من با ریدله .گفتم شاید به دردت بخوره. منو ببخش آلبوس و از دیگران هم بخواه منو ببخشند . من حالا فقط یک چیز از تو می خوام.
- هر چی که باشه پروفسور
- می خوام زمانی که ولدمورت سقوط کرد و کسانی که حالا از من دلخورند، از اعضای محفل قدر دانی کردند، اسم من را هم ضمیمه ی آن افراد به زبان بیاورند.
- مطمئن باش اینطور خواهد بود و دیگر کسی نخواهد بود که از تو به بدی یاد کند.
- خیالم رو راحت کردی آلبوس ممکنه این آخرین باری باشه که همدیگه رو می بینیم پس بهتره کدورت ها رو کنار بگذاریم ... آیا منو می بخشی ؟
- مثل یک پیرمرد که پیر تری رو می بخشه؟
- بله آلبوس
- با کمال میل
- خوب خدا حافظ من دیگه باید برم ...بهتره بگم خدا حافظ برای همیشه.
دامبلدور و دیپت یکدیگر را در آغوش گرفتند . فقط یک نور رعد وبرق لازم بود تا اشک های هر دو را نمایان کند. دیپت از دامبلدور جدا شد لحظه ای مکث کرد سپس چرخید و با قدم هایی بلند به سمت انتهای کوچه رفت وقتی به ته کوچه رسید ایستاد ... سرش را بر گرداند وبلند رو به دامبلدور گفت: خدا حافظ ...همه اشتباه می کنند آلبوس... نگذار مایع ننگی مثل تام توی این دنیا باقی بمونه.
دامبلدور فریاد زد: حتما پروفسور و سپس برای او دست تکان داد.
وقتی دیپت نا پدید شد دامبلدور برای مدتی به آسمان خیره شد و بعد دلومیناتور را از جیبش در آورد و چراغ برق را روشن کرد و سپس دلومیناتور و بطری حاوی خاطرات دیپت را با هم در ردایش پیچید و با حرکت شنلش ناپدید شد. حالا کوچه ی خالی بود وقطرات باران.
Armando Dippet

آرماندو دیپت عزیز ... پست نسبتا خوبی بود.. از خوندنش لذت بردم... ولی متاسفانه به دلیل اینکه شما فعالیتت توی ایفای نقش قابل توجه نیست و از وقتی که وارد ایفای نقش شدید یعنی حدودا دو ماه و خورده ای پیش، فقط 2 تا پست توی انجمن های ایفای نقش زدید، نمی تونم شما رو قبول کنم.

دامنه ی فعالیتتون رو بیشتر کنید و با جو سایت به طور کامل آشنا بشید اگر مایل بودید اونموقع پذیرای درخواستتون خواهم بود.

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۰۳:۵۸

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۸۶
#2
الیواندر مشغول چیدن یک دسته از پر های هیپوگریف بود که پسری در حالی که با احتیاط اطرافش را نگاه می کرد در را هل داد و وارد مغازه شد.الیواندر عینکش را روی بینی اش بالا کشید و به دقت نگاه کرد پسرک لباس ساده ای پوشیده بود و معلوم بود که اصیل است .الیواندر سرفه ای کرد وپرسید:چه کاری میتونم براتون انجام بدم ؟
پسر گفت :چوبدستی ...نه زیاد گرون...ارزون...در واقع می خواستم بدونم میتونم الان بخرم و بعدن پولش رو پرداخت کنم؟
الیواندر اخمی کرد و بعد لبخندی رد و گفت :
متاسفم من تو رو نمی شناسم و نمی تونم بهت اطمینان کنم.تازه تو کسی همراهت نیست؟
-نه
در همین حال مردی با ریش خاکستری و صورتی چروکیده وارد مغازه شد .
الیواندر سریع او را شناخت و گفت:سلام دیپت

دیپت گفت:توی این ماه نتونستم بیشتر از دو سه تا پر سیمرغ پیدا کنم ...مثل همیشه هر کدوم 69 گالیون و 15 سیکل میشه.
الیواندر به من و من افتاد و گفت :الان قدرت پرداختش رو ندارم.
دیپت خواست حرفی بزند ولی پسرک در حرف او پرید و رو به الیواندر گفت: یعنی اصلا امکان نداره؟
-گفتم که نه
-خواهش می کنم هفته ی دیگه سال تحصیلی شروع میشه؟من پولی ندارم که برای دفعه ی دوم بیام اینجا...بدون چوبدستی هم که به آدم کار نمی دن؟
دیپت:این پسر چی میخواد؟
-می خواد چوبدستی بگیره ...پولش رو بعدا پرداخت کنه ولی من اونو نمیشناسم و بهش اعتماد ندارم ...متاسفم ...میتونی بری بیرون پسر جون
دیپت سریع گفت:وایسا ...(رو به الیواندر)من به یک شرط حاضرم پول پر ها رو بعدا بگیرم به شرطی که به ازای هر پری که بهت میدم به یک نفر اعتماد کنی...کیسه ای را روی پیشخوان گذاشت سپس لبخندی زد و روی پاشنه ی پا چرخید به سمت در رفت...قبل از اینکه بیرون برود مکثی کرد و گفت:
تا ماه بعد...
الیواندر با چشمانی گشاد شده به در خیره شده بود وتنها صدای خواهش پسرک بود که او را به خود آورد.


draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
#3
Armando Dippet
نام:آرماندو
نام خانوادگی: دیپت
جنس:مرد
سن: 62 سال - پس از ترک هاگوارتز
گروه: گریفیندور
رنگ چشم: سبز
چوب جادو : 17 اینچی از چوب درخت گردو و هسته از جنس پر دم سیمرغ- سخت ولی منعطف
جاروی پرنده:دست ساز – به دست خودش ساخته شده
قد :188 سانتیمتر
ظاهر:قد بلند و همجنین با ریش هایی بلند
سپر مدافع: هیپو گریف
رنگ مو و ریش: سفید با رگه های خاکستری
اخلاق:آرام و دوستدار شهرت با اعتقاداتی خاص
زندگی نامه کوتاه:
آرماندو دیپت مدیر هاگوارتز قبل از آلبوس دامبلدوربود.ولی مدت زیادی مدیریت نکرد و جای خود را به دامبلدور معلم تغییر شکل داد.
او در زمان باز شدن تالار اسرار توسط تام ریدل به علت اعتمادی که نسبت به او داشت حتی فکر نکرد که ممکن است او پشت این قضایا باشد و اشتباهاً هاگرید را به خاطر آکرومانتیلایی که به مدرسه آورده بود از مدرسه اخراج کرد.( بعد هاگرید با وساطت دامبلدور شکاربان شد)
با همه ی اعتمادی که او نسبت به ریدل داشت هرگز اجازه نداد او تابستان ها را در مدرسه بماند وبه پرورشگاه باز نگردد. دیپت همچنین در خواست ریدل برای گرفتن پست معلم دفاع در برابر جادوی سیاه را رد کرد و گفت که او برای این کار خیلی جوان است ، دامبلدور نیز درخواست بعدی ریدل را در سال های بعد نپذیرفت.
تابلوی دیپت هنوز روی دیوار دفتر مدیر وجود دارد و دامبلدورتا وقتی زنده بود با او مشورت می کرد.

توضیحات: من قبلا در ایفای نقش نبودم

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۸ ۱۲:۵۷:۱۸

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
#4
شب بود .هری روی تختش دراز کشیده بود ،پرده های اطراف تختش رو کشیده بود و زخم روی دستش رو می مالید . از آمبریج متنفر بود و هر وقت به زخم دستش نگاه می کرد آن قدر از آمبریج متنفر می شد که حس می کرد تنفر از زخم پیشانیش بیرون می زند. از وقتی فرد وجورج از مدرسه رفته بودند هری دیگر لبخند نزده بود ، دو روز قبل وقتی جینی بعد از جنجالی که فرد و جورج بر پا کردند به سراغ هری آمد ونامه ا ی به او داد هری حس کرد دوقلو های ویزلی بیش از همه او را درک می کنند که چنین پیشنهادی را به او داده اند. حالا او آمادگی داشت تا کاری را که به او واگذار شده بود را با اراده ی کامل انجام دهد، چون هم دلش از آمبریج پر بود و هم نیاز داشت با دامبلدور درد و دل کند.
او فکر می کرد با بهم ریختن کارها ی امبریج می تواند دامبلدور را باز گرداند و از او به خاطر تشکیل الف.دال عذر خواهی کند.
هری دست از مالیدن زخم روی دستش برداشت (که یاد گاری تنبیه در دفتر آمبریج بود)، نامه ی فرد و جورج را از ساک دستی اش بیرون کشید و دوباره شروع به خواندن آن کرد .

هری عزیز
میدونیم که به خاطر رفتن دامبلدور بسیار ناراحتی، برای همین فکر کردیم تو بهترین کسی هستی که می تونی کاری رو که ما تمومش نکردیم رو تموم کنی.
ما هممون از آمبریج متنفریم و نمی خوایم دیگه تو هاگوارتز باشه برای همین تمام سعی مون رو کردیم تا چیزی رو از قلم نندازیم.
ما یه سری باتلاق قابل حمل (یکی از شاهکار هایمان)رو توی جا های مختلف مدرسه کار گذاشتیم و همچنین چند تا بسته وسایل آتش بازی فشرده ((اژدها)) رو پیش لی جردن گذاشتیم.
دو روز دیگه وقتی اب ها از آسیاب افتاد این کار ها رو انجام بده:
تو اول باید باتلاق ها رو راه بندازی ولی لازم نیست جدا جدا این کار رو بکنی ، بانوی چاق تو رو راهنمایی می کنه ....فقط یه بار که اسم رمز رو ازت خواست بهش بگو(( آمبریج یه غورباقه است )) بعد اون اسم رمزی رو که ما به وسیله ی جادو روی فیتیله ی باتلاق ها کار گذاشتیم رو بهت میگه .تو هم فقط باید چوبدستی ات رو به طرف فیتیله ی کوچکی که ما به همراه نامه برات فرستادیم بگیری و اسم رمز رو بگی و اون رو روشن کنی .بقیه ی فیتیله ها خودشون روشن میشن و باتلاق ها راه میفتن.

ولی یه مشکلی هست. آمبریج، مالفوی و چند تا از اسلایترینی های دیگر را اجیر کرده که مراقب راه پله ها و حیاط باشند ، تو باید وسایل آتش بازی رو از لی جردن بگیری و اونا رو دونه دونه روشن کنی و از بالاترین پله به پایین بندازی تا هر کدوم از اژدها های ما وارد یه طبقه بشند. ولی اینطوری حتما دستگیر میشی چون اسلایترینی ها جارو دارند و تو پیاده هستی ، نگران نباش ما قبلا فکرشو کردیم.ما توی گنجه ی جارو های اسلایترین یه پورتکی گذاشتیم که دو روز دیگه ساعت 8 صبح جاروها رو به گنجه ی گریفیندور میاره . احتمالا تو همین جمعه مسابقه ی کوییدیچ داری پس ما صلاح ندیدیم که از جاروی خودت استفاده کنی.(ممکنه گک بشه) تو از جاروی مالفوی استفاده می کنی و همه ی بسته های آتیش بازی رو از بالای پله ها پایین میندازی تا اژدها های آتشین ما هر چی که آمبریچج توی مدرسه کار گذاشته رو بسوزونند .تو هم بعد پیش هگرید برو و پنهان شو.
با بانوی چاق تا روز موعود بد رفتاری نکن ، ما خیلی زحمت کشیدیم که اون رو راضیی کردیم.

موفق باشی ، فرد وجرج ویزلی

هری نفس عمیقی کشید وبه طرف دیگری غلتید و پس از چند دقیقه به خواب رفت.فردا کار های زیادی داشت که باید انجام می داد.
صبح روز بعد رون اون رو از خواب بیدار کرد .هری سریع عینکش را روی صورتش گذاشت، فیتیله کوچک فرد وجورج را درون جیبش گذاشت و همراه رون به دستشویی پسران رفت .لی جردن آنجا منتظر آن ها بو د و کیسه ای که پر از جعبه های کوچک بود را به هری داد . هری آن کیسه را درون شنل نامرئی پیچید و با خود به سالن عمومی گریفندور برد . آن جا کیسه را از درون شنل بیرون آورد و کنار شومینه گذاشت.بعد به ساعتش نگاه کرد .ساعت 8 و پانزده دقیقه بود .حتماً حالا جارو ها به گنجه ی گریفیندور رسیده بودند. هری به رون گفت که مواظب بسته ها باشد وخودش شنل نامرئی را پوشید و به گنجه ی جارو های گریفندور رفت.تعداد زیادی جاروی نیمبوس 2001 درون گنجه بود .هری جاروی مالفوی را که از همه تمیز تر بود شناخت ، آن را برداشت و زیر شنلش پنهان کرد و به سوی سالن عمومی گریفیندور رفت وقتی به جلوی بانوی چاق رسید .بانو ی چاق با صدای جیغ مانندش گفت:
اسم رمز...
هری گفت: (آمبریج یه غورباقه است))
بانوی چاق سرش را تکان داد وگفت ((غورباقه ی کوتوله))و سپس راه را برای هری باز کرد. هری خندید. وقتی به داخل سالن عمومی رفت؛ کسی غیر از رون آنجا نبود زیرا همه مشغول خورن صبحانه بودند.
بعد فیتیله ی کوچکی را از جیبش در آورد سپس عصایش را به طرف آن گرفت و و زمزمه کرد:
غورباقه ی کوتوله .صدای انفجاری از حیاط به گوش رسید وهری لبخندی زد.رو به رون کرد وگفت :بسته ها
رون کیسه را به طرف هری گرفت .
- به هاگرید خبر دادی
رون سر تکان داد.
چند دقیقه بعد هری سوار بر نیمبوس 2001 روی بالاترین پله ی متحرک ایستاده بود .کسی روی راه پله ها نبود به جز اسلایترینی ها ی آمبریج.هری به پرواز در آمد لحظه ای اوج گرفت و بعد به طرف پایین شیرجه رفت همانطو ر که از میان پله هایی که حرکت می کردند ویراژ می داد دونه دونه بسته ها را روشن می کرد و روی پله های جلوی در هر طبقه می انداخت.اسلایترینی ها که اکنون متوجه شده بودند شخصی سوار بر جارو پایین می آید ، پشت سر هم از پله ها بالا می آمدند ، وقتی هری به طبقه ی همکف رسید به طرف دری که به حیاط راه داشت پیچید و مستقیم به طرف آن رفت .اکنون او صدای فیلچ را از پشتش می شنید که دنبال او می دوید و فریاد میزد : وایستا خرابکار پست...وایستا...هر کسی که هستی وایستا...
هری چوبدستسش را به طرف در ورودی گرفت و گفت :دیپالسو
در عظیم به آرامی باز شد و هری از آن رد شد ، حیاط پوشیده از گیاهان استوایی و باتلاق های پراکنده بود ، صدای فیلچ هر لحظه نزدیک تر می شد ، هری از کنار یکی از درخت های جنگلی رد شد ولی از شانس بد او یکی دیگر جلوتر از اولی بود و هری مجبور شد برای اینکه به آن برخورد نکند سرعتش را کم کند و همین کافی بود که فیلچ به او برسد .
یکی از دست های فیلچ دور نیمبوس حلقه شد و دست دیگرش پشت یقه ی هری را گرفت ، هری از جارو افتاد ولی سریع خودش را از چنگ فیلچ در آورد و از روی باتلاق جلویش پرید ولی فیلچ که می لنگید درون آن افتاد.
هری با تمام سرعت از روی پل رد شد و به سوی کلبه ی هاگرید رفت.
وقتی هاگرید برای او چای تلخ می ریخت هری هم می خندید و هم بلند نفس نفس میزد.

apwbd.d.asassinعزیز!
پست طولانی نوشته بودی. سعی کن ازاین به بعد شیوه کوتاه نویسی رو در پیش بگیری که برای همه اعضای سایت مورد تأییده.

چند مورد در پستت اشتباه نگارشی داشتی. کمی موضوع رو پیچونده بودی ولی خب سوژه جالبی بود و معلوم بود روش کار کردی!
یه چیز دیگه و اون اینکه فکر می کنم طلسمی که در رو باز میکنه " آلاهومورا " باشه. البته اگه اشتباه نکنم!

آخر پستت هم کمی عجله ای تمومش کردی. جمله آخر پستت رو می تونستی بهتر بگی و زیباتر داستان رو تموم کنی!
به نظرم کمی این جمله با جملات قبل ارتباط نداشت.

اما بهرحال به خاطر تلاش و زحمتی که برای پستت کشیدی تأییدی! اما بازم تکرار می کنم، سعی کن کوتاه تر بنویسی...

تأیید شد.

پ.ن : عکس اول پستت هم پاک شد... باید لینکشو بدی...نه خود عکس رو بفرستی!


ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۲۲:۱۴:۰۸
ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۲۲:۱۶:۱۹
ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۲۲:۱۷:۳۰
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۲:۲۹:۵۰

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
#5
* آگوامنتی - نوشدارو - پوزخند - مستقیم - تاریخچه - قضیه - لغزنده - عظیم - محنت - محکوم



هری این بار باید امتحان گیاه شناسی را به خوبی میداد.پروفسور اسپراوت هری را به طرف یک گلدان قدیمی و بزرگ برد . از برگ های عظیم گیاه ماده ای سبز و لغزنده می چکید.اسپراوت گفت: میتونید شروع کنید آقای پاتر..

هری شب قبل تمام قضیه های گیاه شناسی در مورد گیاهان سمی و دارویی را در تاریخچه گیاه شناسی خوانده بود هرمیون آن کتاب را برای او از کتابخانه گرفته بود..هری باید به وسیله ی صمغ آن نوشدارویی برای از بین بردن تاول ها ی ناشی از نیش زنبور می ساخت و آن نوشدارو روی پوست یک سال اولی که زنبور جنگلی نیشش زده بود امتحان میشد. صمغ گیاه بسیار غلیظ بود و در صورت استفاده ی خام پوست را می سوزاند. پس هری فقط می بایست آن را رقیق تر کند .سپس نفسش را حبس کرد، چوبش را مستقیم به طرف قطره های صمغی که در حال چکیدن بودند گرفت و بلند گفت : ((وینگاردیوم لویوسا)) مقداری از صمغ ها به هوا رفتند و در ظرفی که کنار گلدان بود فرود آمدند. هری بار دیگر عصایش را بالا آورد و زمزمه کرد: ((آگوامنتی))
فواره ای از آب از نوک چوبدست هری جاری شد و پس از چند ثانیه متوقف شد. هری نفسش را بیرون داد و آرام از گلخانه بیرون رفت.روز بعد وقتی وارد اتاق عمومی گریفیندور شد کارنامه ی قبولی اش را روی میز جلوی رون انداخت.

تایید شد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۲۱:۳۸:۱۰
ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۲۱:۴۴:۵۱
ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۲۱:۵۳:۲۱
ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۲۱:۵۳:۴۱
ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۲۱:۵۳:۴۶
ویرایش شده توسط apwbd.d.asassin در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۲۱:۵۴:۰۸
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۸:۳۴:۴۵

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#6
گسترده - مبهم - هفت - چنگال - فرصت - کلاه - مدیر - وقیح - گوش - شنل نامرئ
آخر تابستان بود،فقط هفت روز به شروع مدرسه مانده بود و هری شنل نامریی را در چمدانش می گذاشت تا برای رفتن به هاگوارتز آماده شود.هوا بارانی بود.دوران مدرسه برای هری فرصت خوبی بود تا از تا از خانه ی خاله پتونیا یا بهتر بگوییم زندان فاصله بگیرد.هر چه بیشتر به هاگوارتز و دوستانش فکر میکرد بیشتر مشتاق می شد .کنار پنجره رفت و به آسمان گسترده نگاهی انداخت گوش هایش خیس شد و خودش را از کنار پنجره دور کرد ولی ناگهان صدایی مبهم مانند صدای جغد از بیرون محوطه آمد هری سریع به بیرون نگاه کرد و جغد سیاهی را دید که چنگال هایش را به دور توماری حلقه کرده نامه از طرف مدیر مدرسه دامبلدور بود،هری خوش حال شد و چهره ی دامبلدور را با کلاه مخروطی شکلش تصوّر کرد که به او لبخند می زند نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد هرچه بیشتر می خواند لبخندش بیشتر می شکفت .آن روز روز شانس هری بود چون او به مخفی گاه فرقه که همه ی دوستانش در آن جا بودند دعوت شده بود .حالا او مجبور نبود هفت روز دیگر در خانه خاله اش بماند و انتظار بکشد.


خوب بود! تایید شدی!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۰:۲۱:۵۶

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#7
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر
گروهی از مرگخواران در خانه ای قدیمی کنار شعله ی گرم شومینه می خندیدند و برای کشتن فردی که به دستور ولدمورت تعیین شده بود، لحظه شماری میکردند.
یکی از آنان یک قورت نوشیدنی خورد و بعد گفت:قطار کی میرسه،می خواهم برم یه جایی؟
دیگری که ظاهری زشت داشت گفت:ظاهراً ساعت 10 تا 11این جاست؟
-چه دقیق!
بعد وقتی آنان صدای قطار را از انتهای تونل شنیدند ،از خانه بیرون رفتند و با جاروی پرنده روی قطار فرود آمدند.بعد وارد قطار شدند؛چند لحظه بعد صدای جیغ دختری آمد و بعد مرگخواران واگن را از ماگل ها خالی کردندو قبل از رسیدن به تونل بعدی به پرواز در آمدند و در نور مهتاب ماه کامل ،ناپدید شدند.
این ها خاطرات یک مرد گرگ نما است که در آن شب گرگ بود و دنبال شکار میگشت و حرف های مرگخواران را در حالی که در کمین آنان بود از پشت تابلوی مار که روی دیوار بود شنید.ابتدا او نمی دانست که آن مردها مرگخوارند امّا پس از ناپدید شدن آن ها ،علامت شوم ظاهر شد که نشانه ی مرگخواران است.


باید با کلمات مخصوص هر هفته بنویسی. تایید نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۲۰:۴۱:۱۲

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: گفتگو با ناظرين فروم ((بیا تو جادوگر منتظریم))
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
#8
شخصیت دامبلدور را می شود رزرو کرد و تا وقتی که نوبت ما برسه یک شخصیت دیگر داشته باشیم؟


شخصیت دامبلدور به اعضای تازه وارد داده نمیشه ! این شخصیت در حال حاضر واگذار شده ! موفق باشین .


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۶:۱۸:۳۵

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: گفتگو با ناظرين فروم ((بیا تو جادوگر منتظریم))
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
#9
به ترتیب برای ورود به ایفای نقش چه کار باید بکنیم و چگونه؟باتشکر


اول توی بازی با کلمات پست میزنین !
در صورت تایید شدن از سوی مسئولین ، می تونین توی تاپیک کارگاه نمایش نامه نویسی پست بزنین !
دوباره اگر تایید شدین ، می تونین توی تاپیک معرفی شخصیت پست بزنین ! موفق باشین


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۶:۱۶:۰۲

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
#10
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر

آیا می دانید مرگخواران چه کسانی هستند؟
((گروهی از مرگخواران در خانه ای قدیمی کنار شعله ی گرم شومینه می خندیدند و برای کشتن فردی که به دستور ولدمورت تعیین شده بود لحظه شماری میکردند.
یکی از آنان یک قورت نوشیدنی خورد و بعد گفت:قطار کی میرسه،می خواهم برم یه جایی؟
دیگری(که ظاهری زشت داشت) گفت:ظاهراً ساعت 10 تا 11این جاست؟
-چه دقیق!
بعد وقتی آنان صدای قطار را از انتهای تونل شنیدند ،از خانه بیرون رفتند و با جاروی پرنده روی قطار فرود آمدند.بعد وارد قطار شدند؛چند لحظه بعد صدای جیغ دختری آمد و بعد مرگخواران واگن را خالی کردند(از ماگل ها)و قبل از رسیدن به تونل بعدی به پرواز در آمدند و در نور مهتاب ماه کامل ناپدید شدند.))
**این ها خاطرات یک مرد گرگ نما است که در آن شب گرگینه بود و دنبال شکار میگشت و حرف های آنان را در حالی که در کمین بود از پشت تابلوی ماری که روی دیوار بود شنید.ابتدا او نمی دانست که آن مردها مرگخوارند امّا پس از ناپدید شدن آن ها علامت شوم ظاهر شد که نشانه ی مرگخواران است.**

حالا فهمیدید مرگخواران چگونه رفتار می کنند؟


دوست عزیز، خوب بود. اما باید یه داستان کوچولو می نوشتید! گذاشتن توصیفات لازم، در پرانتز، توضیح ندادن کافی داستان و از همه بیشتر، طرح سوال و قسمت توضیح اضافه، از نکاتی بودند که نباید در داستانتون می بودند. سوژه ی خوبی بود، پس ازتون میخوام که همین سوژه رو( حمله گرگینه) رو دوباره و با توجه به نکات بالا بنویسید تا تاییدتون کنم. تایید نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۹ ۲۲:۱۶:۱۶

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.