لودو: اوه ! نگاه کن اینجا چی داریم.
هوم... بذار ببینم ... یه چوب دستی... چقدرم خوش دسته!
لودو با تعجب به چوب دستی خیره شده بود که ناگهان تری را مقابل خود یافت.
تری درحالیکه سعی میکرد چیزی را در پشت خود مخفی کند جلوی لودو ایستاد که چوب دستی توجهش را جلب کرد.
-لودو! لودو ! تو بی نظیری ، میدونستم که امروزو فراموش نکردی...
تری درحالیکه اشک شوق درچشمانش حلقه زده بود با یه دستش به سرعت چوب دستی رو از لودو گرفت و با هیجان گفت:
-حدس بزن من برات چی گرفتم؟ زود باش بگو. نمیگی باشه خودم میگم.
تری درحالیکه یه شکلات که مقداریش هم دراثر فشار بیش از اندازه به دستش چسبیده بود رو جلوی لودو گرفت .
لودو که هنوز تو شوک دیدن تری و از دست دادن چوب دستی جدیدش بود شکلات رو از دست تری کند و درحالیکه اون رو توجیبش میذاشت رو به تری گفت:
-خب تری .. ممنون... بعدا میخورمش. الان باید یه سر برم وزارت خونه . راستی مگه امروز چه خبره؟
تری درحالیکه داشت باقیمونده شکلات رو دستش رو میلیسید جواب داد:
-...امممم... ولنتاینه خو...امممم....
لودو که همچنان چشمش به چوب دستی بود به طرف وزارت خونه به راه افتاد...