هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: از کدام شخصیت کتاب بیشتر خوشتان می آید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۸
#1
1.سیریوس بلک چون یه دوست خیلی خوب بود و تا آخرین نفس برای کسایی که دوستشون داشت جنگید.
2.سوروس اسنیپ چون یه عاشق واقعی بود که با وجود اذیت های جیمز پاتر پسر اون و لیلی ،هری رو مثل پسر خودش دوست داشت و ازش مراقبت کرد.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#2
نام: سوزان بونز

گروه: هافلپاف

نژاد:دورگه

سال تولد:1981

سن:38

چوبدستی: رگ قلب سانتور و پر هیپوگریف

جارو:علاقه ای به پرواز و کوییدیچ ندارد.

پاترونوس:گورکن

ویژگی های ظاهری:قد متوسط،لاغر اندام،موهای نارنجی بلند،چشمان قهوه ای،پوست سفید،صورت گرد و کمی تو پر

ویژگی های اخلاقی:بسیار مهربان و خوش اخلاق،باهوش ،شجاع و نترس،عادل

اعضای خانواده:خانم بونز مادربزرگ سوزان به وسیله مرگ خوار ها کشته می شود.آملیا بونز عمه ی او که رئیس سازمان اجرای قوانین جادوئیست هم به دست لرد ولدمورت کشته می شود.برادر آملیا یعنی عموی سوزان که ادگار نام داشت و از اعضای محفل ققنوس اولیه بود در طی نبرد اول با لرد ولدمورت ، همراه همسر و فرزندانش به دست مرگ خواران به قتل رسید.

توضیح کوتاه:سوزان جزء کسانی بود که عضو ارتش دامبلدور شد . او مهارت بالایی در دوئل داشت و بعدها به باشگاه دوئل هاگوارتز پیوست.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۱:۲۳:۱۷


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#3
سلام
راستش من خیلی آروم و کم حرفم طوری که تا وقتی کسی باهام حرف نزنه باهاش حرف نمی زنم ولی مغرور نیستم. درواقع گاهی اوقات خجالتی ام و گاهی اوقات هم حرفی برای گفتن ندارم. از نظر دوستان و اطرافیان خیلی شجاع ، با هوش ،مهربان و کم حرفم. ولی وقتی عصبانی می شم دیگه مهربونی و ساکتی وجود نداره و خلاصه که خیلی بد تلافی میکنم.درسم عالیه و با هوشم.برای بدست آوردن چیزی که میخوام تلاش می کنم.
و فکر می کنم یا میرم هافلپاف یا گریفیندور.


ویرایش شده توسط 20sara04 در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۱۱:۴۵:۵۱
ویرایش شده توسط 20sara04 در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۱۴:۰۸:۲۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#4
تصویر شماره 3
وارد اتاق شد و به آیینه نگاهی کرد وسرش را پایین انداخت... به خودش قول داده بود.. قول داده بود که دیگر تمامش کند... قول داده بود که امشب برای آخرین بار تصویر خودش را در کنار لیلی عزیزش تماشا کند.چراکه این آیینه دروغ گو بود و واقعت را نشان نمی داد که اگر می داد لیلی در آن جایی نداشت. لیلی مرده بود....
سوروس خودش را کنار لیلی می دید و خیال بافی می کرد که اگر آن شب لیلی کشته نمی شد چه اتفاقی می افتاد؟؟اولین قطره ی اشک از گوشه چشمش سر خورد و روی صورتش غلطید و سپس میان ردایش گم شد.یا اگر لیلی اصلا با آن پاتر مغرور ازدواج نمی کرد؟اگر آن بلک خائن راز آن ها را فاش نمی کرد؟اگر آن شب کمی زودتر رسیده بود؟سوروس به پهنای صورت اشک میریخت.اگر.... کلی اگر در ذهنش بود که جوابش را نمی دانست.دیگر پاهایش توان ایستادن نداشت،زانوانش سست شد و ...با زانو روی زمین افتاد اما دردی حس نکرد چون درد قلبش خیلی بیشتر بود.صورتش را با دستانش پوشاند و سرش را روی زمین گذاشت.در اتاق تنها صدای هق هق سوروس می آمد که گاهی میان آن با خود زمزمه میکرد"چرا..".
**************************
کنار درختی نشسته بود و کتاب می خواند سرش را بالا برد و دستی به گردن دردناکش کشید و تا خواست سرش را دوباره در کتابش فرو کند؛لیلی را دید که از دور می آید و تاج گلی بر سرش می گذارد، لباس سفید و ساده بلندی به تن دارد.با خوشحالی برخواست و لبخند زنان دستش را برای او تکان داد،لیلی هم لبخدی زد و دست تکان داد و شروع به دویدن کرد.سوروس کتابش را بر زمین گذاشت و دوید...
می دویدند.. هر دو با تمام توان می دویدند،فاصله خیلی کمی مانده بود و سوروس با شوق بیشتری می دوید اما...چند قدم بیشتر نمانده بود که در آغوش هم فرو روند که در کمال حیرت لیلی با سرعت از کنار سوروس گذشت..سوروس خشک شده و متحیر ایستاد، می ترسید پشت سرش را نگاه کند و لیلی را باز هم در کنار جیمز پاتر ببیند و حقیقت روی سرش آوار شود؛اما چاره ای نبود.برگشت و آن ها را دست در دست هم دید و...خواست برگردد و از همانجا برود تا بیشتر از این نابود نشود اما با دیدن صحنه پشت سر آنها پاهایش به زمین چسبید.
-نه،نه لیلی،نههههه مراقب باش لیلی.
اما افسوس که دیر شده بود...
همان لحظه لرد سیاه چوبدستی اش را بالا برد و گفت:
-آوادا کداورا.
-نههههه.
در همان وقت دستی روی شانه سوروس گذاشته شد و او را محکم تکان داد و صدایش زد.
-سوروس..سوروس.
سوروس از خواب پرید صورتش خیس عرق بود و قلبش تند تند می زد.
-سوروس حالت خوبه؟
به سمت صدا برگشت،پروفسور دامبلدور بود در حالی که اطرافش را نگاه می کرد سرش را بالا پایین کرد که متوجه شد آیینه نفاق انگیز در اتاق نیست و به جای خالی اش چشم دوخت که پروفسور دامبلدور گفت:
-انتقالش دادیم به یه جای دیگه.. کم کم داشت مشکلات زیادی به بار میاورد.
-بهترین کار رو کردید.
سوروس از جایش بلند شد و برگشت تا از اتاق خارج شود که با صدای پروفسور ایستاد.
-سوروس؟
سوروس برگشت و فقط نگاهش کرد.
-قول بده که دیگه دنبالش نگردی.. خودت خوب میدونی که این آیینه فقط چیزی رو نشون میده که تو از اعماق قلبت میخوای ،نه چیزی که واقعیت داره؛اگر.. اگر جلوی خودت رو نگیری ممکنه دیوونه شی.
-میدونم..من قول دادم ..به خودم قول دادم که این آخرین بار باشه.
پروفسور سری تکان داد.
برگشت تا از اتاق خارج شود که پروفسور زیر لب زمزمه کرد:
-امیدوارم هر دوتون به قولتون عمل کنید وگرنه دیوونه میشید.
سوروس اسنیپ خوب میدانست پروفسور دامبلدور از چه کسی حرف می زند...لبخندی روی لبش آمد و با خود گفت:پسره کله شق شانس آوردی که در راهرو ندیدمت وگرنه ده امتیاز از گریفیندور کم میکردم.


توصیفات خوبی داشتی. فقط چند نمونه غلط املایی مثل غلتید و برخاست. علامت ها هم باید درست استفاده بشن. یعنی نباید دو تا علامت سوال بزنی یا چهار تا نقطه بذاری. یا سه تا، یا یکی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۱:۲۵:۲۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.