تصویر شماره 3وارد اتاق شد و به آیینه نگاهی کرد وسرش را پایین انداخت... به خودش قول داده بود.. قول داده بود که دیگر تمامش کند... قول داده بود که امشب برای آخرین بار تصویر خودش را در کنار لیلی عزیزش تماشا کند.چراکه این آیینه دروغ گو بود و واقعت را نشان نمی داد که اگر می داد لیلی در آن جایی نداشت. لیلی مرده بود....
سوروس خودش را کنار لیلی می دید و خیال بافی می کرد که اگر آن شب لیلی کشته نمی شد چه اتفاقی می افتاد؟؟اولین قطره ی اشک از گوشه چشمش سر خورد و روی صورتش غلطید و سپس میان ردایش گم شد.یا اگر لیلی اصلا با آن پاتر مغرور ازدواج نمی کرد؟اگر آن بلک خائن راز آن ها را فاش نمی کرد؟اگر آن شب کمی زودتر رسیده بود؟سوروس به پهنای صورت اشک میریخت.اگر.... کلی اگر در ذهنش بود که جوابش را نمی دانست.دیگر پاهایش توان ایستادن نداشت،زانوانش سست شد و ...با زانو روی زمین افتاد اما دردی حس نکرد چون درد قلبش خیلی بیشتر بود.صورتش را با دستانش پوشاند و سرش را روی زمین گذاشت.در اتاق تنها صدای هق هق سوروس می آمد که گاهی میان آن با خود زمزمه میکرد"چرا..".
**************************
کنار درختی نشسته بود و کتاب می خواند سرش را بالا برد و دستی به گردن دردناکش کشید و تا خواست سرش را دوباره در کتابش فرو کند؛لیلی را دید که از دور می آید و تاج گلی بر سرش می گذارد، لباس سفید و ساده بلندی به تن دارد.با خوشحالی برخواست و لبخند زنان دستش را برای او تکان داد،لیلی هم لبخدی زد و دست تکان داد و شروع به دویدن کرد.سوروس کتابش را بر زمین گذاشت و دوید...
می دویدند.. هر دو با تمام توان می دویدند،فاصله خیلی کمی مانده بود و سوروس با شوق بیشتری می دوید اما...چند قدم بیشتر نمانده بود که در آغوش هم فرو روند که در کمال حیرت لیلی با سرعت از کنار سوروس گذشت..سوروس خشک شده و متحیر ایستاد، می ترسید پشت سرش را نگاه کند و لیلی را باز هم در کنار جیمز پاتر ببیند و حقیقت روی سرش آوار شود؛اما چاره ای نبود.برگشت و آن ها را دست در دست هم دید و...خواست برگردد و از همانجا برود تا بیشتر از این نابود نشود اما با دیدن صحنه پشت سر آنها پاهایش به زمین چسبید.
-نه،نه لیلی،نههههه مراقب باش لیلی.
اما افسوس که دیر شده بود...
همان لحظه لرد سیاه چوبدستی اش را بالا برد و گفت:
-آوادا کداورا.
-نههههه.
در همان وقت دستی روی شانه سوروس گذاشته شد و او را محکم تکان داد و صدایش زد.
-سوروس..سوروس.
سوروس از خواب پرید صورتش خیس عرق بود و قلبش تند تند می زد.
-سوروس حالت خوبه؟
به سمت صدا برگشت،پروفسور دامبلدور بود در حالی که اطرافش را نگاه می کرد سرش را بالا پایین کرد که متوجه شد آیینه نفاق انگیز در اتاق نیست و به جای خالی اش چشم دوخت که پروفسور دامبلدور گفت:
-انتقالش دادیم به یه جای دیگه.. کم کم داشت مشکلات زیادی به بار میاورد.
-بهترین کار رو کردید.
سوروس از جایش بلند شد و برگشت تا از اتاق خارج شود که با صدای پروفسور ایستاد.
-سوروس؟
سوروس برگشت و فقط نگاهش کرد.
-قول بده که دیگه دنبالش نگردی.. خودت خوب میدونی که این آیینه فقط چیزی رو نشون میده که تو از اعماق قلبت میخوای ،نه چیزی که واقعیت داره؛اگر.. اگر جلوی خودت رو نگیری ممکنه دیوونه شی.
-میدونم..من قول دادم ..به خودم قول دادم که این آخرین بار باشه.
پروفسور سری تکان داد.
برگشت تا از اتاق خارج شود که پروفسور زیر لب زمزمه کرد:
-امیدوارم هر دوتون به قولتون عمل کنید وگرنه دیوونه میشید.
سوروس اسنیپ خوب میدانست پروفسور دامبلدور از چه کسی حرف می زند...لبخندی روی لبش آمد و با خود گفت:پسره کله شق شانس آوردی که در راهرو ندیدمت وگرنه ده امتیاز از گریفیندور کم میکردم.
توصیفات خوبی داشتی. فقط چند نمونه غلط املایی مثل غلتید و برخاست. علامت ها هم باید درست استفاده بشن. یعنی نباید دو تا علامت سوال بزنی یا چهار تا نقطه بذاری. یا سه تا، یا یکی.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی