تصویر شماره 4
جینی در کتابخانه مشغول مطالعه بود..کمی بعد کلاس تاریخ جادوگری داشت و او حتی لای کتاب را هم باز نکرده بود.
خوشبختانه او و دوستش لزلی همیشه نمره خوبی از این درس گرفته بودند نه اینکه این درس را دوست داشتند،نه! بلکه آنها در کلاس به درس گوش داده بودند که متاسفانه این امر در دیگر کلاس ها زیاد اتفاق نمی افتاد.
جینی با بی حوصلگی سرش را بلند کرده و چشمش به دراکو مالفوی افتاد ...اگر از جینی میپرسیدند 'از چه کسی در هاگوارتز بیشتر بدت می آید؟' اسم مالفوی در صدر جدول میدرخشید زیرا او بارها با سخنانش جینی را گزیده بود ...
یاد حرف دوستش لزلی افتاد که عقیده داشت مالفوی شبیه سنجاب است(البته که این عقیده لزلی بود و از نظر جینی مالفوی اصلا شباهتی با سنجاب نداشت)...او حتی سنجاب هایی که در درختان اطراف خانه هاگرید زندگی میکردند هم دراکو مالفوی صدا میکرد و هر بار سنجابی از کنار آنها میگذشت میگفت""اوه...اون دراکو مالفوی چاق و بداخلاق و ببین""با یادآوری سخنان لزلی لبخندی روی لبهای جینی نشست ""اوی ویزلی...فکر نمیکنی من برای تو یکمی زیادیم!؟""
صدای مالفوی جینی را با لگدی از رویاهایش به بیرون پرت کرد و جینی نفهمید که کی مالفوی روبه روی او روی صندلی نشسته و دستهایش را روی میز به هم قفل کرده و با تمسخر به او نگاه میکرد...""هان...""از آنجایی که هنوز متوجه حرفهای مالفوی نشده بود این تنها کلمه ای بود که از دهانش خارج شد مالفوی پوزخندی زد و جینی تازه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده او در حالی در افکارش قوطه ور بوده به مالفوی زل زده..و از آن بدتر به او لبخند زده بود...
جینی خود را دل لعنت میکرد که صدای مالفوی باز هم بلند شد ""هویج خانم میبینم که گوشاتم مشکل پیدا کرده...من اومدم کتابخونه که تمرکز داشته باشم ولی نگاهای تو غیر قابل تحمله...حداقل تلاش کن خودتو کنترل کنی""
جینی با حیرت به او نگاه کرد این حجم از خودشیفتگی چگونه در یک آدم جمع شده بود البته جای تعجبی هم نداشت جینی یادش آمد که این رفتار در مالفوی ها ارثی است زیرا که قبلا پدر دراکو را دیده بود و میتوانست بگویید دراکو کاملا به پدرش رفته است و پدر دارکو لوسیوس مالفوی همچین تعریفی هم ندارد و صد برابر خوده دراکو گوشت تلختر و خودشیفته تر است...
جینی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خشمش را نسبت به این آدم نچسب کنترل کند چون میدانست قصد مالفوی عصبانی کردن اوست پس با خونسردی گفت""تو باید تا حالا بهش عادت کرده باشی مالفوی! چون خیلیا مثل من میخوان بدونند چطور این حجم از نچسبی و خودشیفتگی تو یه نفر جا شده...""
مالفوی سریع رنگ عوض کرده از عصبانیت قرمز شد و جینی فکر کرد او مانند گوجه ای شده است که با پا لهش کرده باشند"" چطور جرات میکنی میکنی با من اینطور حرف بزنی ویزلی...تو یه دختر بدقیافه ی گدایی""
اگر قصد مالفوی عصبانی کردن جینی بود پس...کاملا موفق شده بود چون جینی در اعماق وجودش حس میکرد نیاز دارد با دستانش این پسرک از خود متشکر و گوشت تلخ را خفه کرده و بعد تیکه تیکه اش کند هر چند که برای اینکه مالفوی متوجه نشود که به قصدش رسیده عصبانیتش را بروز نداد و فقط با لحنی که کمی خشن شده بود با صدای بلندتر نسبت به قبل به مالفوی تشر زد ""بهتره حرف دهنتو بفهمی مالفوی... من واقعا خوشحالم که مثله تو یه عقده ای متظاهر نیستم...و به عقیده من باید یه مجسمه از تو به عنوان نمادی از بیشعوری جلوی تالار بزرگ بزارن چون خیلی بهت میاد""
از چشمان مالفوی آتش میبارید و تا دهان باز کرد که جواب جینی را با تند ترین لحن ممکن بدهند صدای ستیزجویانه خانم پینس(کتابدار)بلند شد و دهان مالفوی بسته شد""آقای مالفوی و خانم ویزلی اینجا کتابخانه است اگر میخواید دعوا کنید بهتره سریعا اینجارو ترک کنید..""
مالفوی در حالی که آتش های موجود در نگاهش را روانه خانم پینس میکرد خطاب به جینی گفت""به هم میرسیم ویزلی ""جینی توجهی به او نکرد و کتابش را از روی میز قاپید و با سرعت از مالفوی دور شده و از کتابخانه خارج شد حتی اینکه نتوانسته بود درسش را بخواند و ممکن است در کلاس دچار مشکل شود هم نتوانست احساس رضایتی را که نسبت به خودش داشت را از بین ببرد چون با تشکر از خانم پینس که به موقع وسط بحث آنها پریده بود تا حدودی میتوان گفت برنده بحث او بود.
جینی لبخندی زد و مخاطب این لبخند هم لزلی بود که به سمت او می آمد تا باهم به کلاس تاریخ جادوگری بروند.
-----------
پاسخ:
خیلی خیلی خوب و سرگرم کننده بود...آفرین...چیز دیگه ای ندارم بگم، طبعتا برای ورود کافی هست!
تایید شد.
مرحلهی بعد: کلاه گروهبندی