در حال دویدن بودند، آن دو دیگر جانی در بدن نداشتن اما با تمام قوا ادامه می دادن چون هدفی مشترک داشتند و باهم پیمانی بسته بودند. درختان هزارتو در حال جمع شدن بود زمان کمی باقی مانده بود که ناگهان سدریک به روی زمی افتاد و آرام آرام به اعماق گیاهان فرو میرفت، هری دیگر ادامه نداد و به سرعت به سمت دوست تازه اش دوید او را به دوش کشید و لنگان لنگان به سمت درب آخر هزارتو رفت آن دو پسر جام را دیدند و جانی دوباره گرفتند؛ سدریک برای قدردانی از هری که جان او را نجات داده بود عقب رفت و به او اجازه داد که او جام را بردارد اما هری قبول نکرد دست او را گرفت و هر دو باهم جام را محکم در دست گرفتند.
اما داستان همین جا به پایان نمیرسه، جا دستکاری شده بود و اون تله ای برای پسری بود که زنده موند و سدریک فردی اشتباه در مکانی اشتباه بود.
پیتر پتیگرو قهقهه زنان دور آنها میچرخید و طناب دور دستانشان را محکم میکرد. مقداری از خون هری را برداشت و در قابلمه ای جوشان ریخت ولدمورت به وجود آمد اما ضغیف تر از قبل اما بسیار بیشتر از قبل تشنه به خون هری بود به سوی او رفت اما سدریک جلویش را گرفت، ولدمورت نگاهی به پیتر کرد، پیتر به سمت سدریک رفت پسرک رو به هری کرد و گفت از پدرم و چو باش.
« آداورا کداورا» سدریک با دهانی باز و خشک شده به روی زمین افتاد؛ هری وحشت کرد ناگهان خشکش زد دوستش؟ دوستی مهربان که تا آخرین لحظه مراقب او بود جلوی چشمانش کشته شد. چوبدستی اش را برداشت و پیکر بی جان سدریک را بلند کرد و به سمت جام رفت ناگهان خود را دید که درمیدان مسابقه است، چشمش به سدریک افتاد و اشک ریخت، مدت کمی بود که با او آشنا بود اما در دوستی برای هری کم نذاشته بود. گریه میکرد فریاد میکشید میخواست به سوی جام برود و انتقام دوستش را بگیرد اما دامبلدور نذاشت و او را به دست پرفسور مودی سپرد..
سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی!
خوب نوشته بودی اما یه سری اشکالات داشتی که با ورود به ایفای نقش برطرف میشن.
پس!
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی