هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۵ تیر ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
سلام

ببخشيد که دير شد، چون ديدم ملت تازه المپيک رو ديدن، خواستم صبر کنم که هرکي دوست داره بروله ديه

رابستن لسترنج: خيلي خوب و قشنگ بود رابستن چه از نظر ظاهر پستت چه از نظر سوژه و موضوع اما يک مشکل کوچولو داشت، اونم اينکه بعضي از قسمت هاي پستت لفظ "پسرک" يا "دخترک" ميتونست به قرينه حذف بشه و به جاش از ضمير استفاده کني، اما نکرده بودي و همين باعث ميشد موقع خوندن، رولت خسته کننده به نظر بياد. يکي هم اينکه لحني که براي مکالمه بين دختر و پسر انتخاب کرده بودي خيلي ادبي بود

سوروس اسنيپ: فوق العاده بود سوروس، خيلي قشنگ بود خوشم اومد، اما چرا يهو دخترک مرد آخه؟ يه دليلي، چيزي. فکر کنم ذوق مرگ شد

آبرفورث دامبلدور: خيلي خوب بود آبر، مشکل زيادي نداشت، شايدم بشه گفت که اصلا مشکلي نداشت. کلا خيلي خوشم اومد

من نميفهمم چرا همتون آخرش دختر فلک زده رو کشتين آخه؟ اين همه سوژه باو. حداقل يکيتون هم پسره رو ميکشتين خب. زورشون به دخترا رسيده

برنده اين هفته: سوروس اسنيپ

اينم عکس
يه هفته هم مهلت دارين


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۵ ۱۶:۰۴:۰۲

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
شب دل انگیزی بود . درخشش ستارگان در دامن شب روح پسرک را نوازش می کرد . دخترک را تنگ در آغوش فشرد و در سکوتی سهمگین به تماشای آسمان پرداخت و لبخندی بر لبانش نقش بست . دخترک مضطرب به نظر می رسید و سرمانی هوا او را آزار می داد . حال و هوای عجیبی داشت که تا کنون آن را تجربه نکرده بود . آرام از پسرک پرسید : آیا امشب هم به پایان می رسد ؟ پسرک لبخند عجیبی زد و پاسخش را با جدا کردن دخترک از خودش و گرفتن دستانش خلاصه کرد . به چشمان دخترک زل زد .افسون چشمان او واقعا فریبنده بود . تمام زیبایی هایی آسمان مخملی ، در چشمان براق دخترک قابل مشاهده بود . حال دخترک خوب نبود و پسرک آن را حس می کرد بار دیگر دخترک رو تنگ در آغوش فشرد گویی می دانست این آخرین لحظاتش با دخترک است .

- احساس سرما می کنی ؟

دخترک سرش را به تایید تکان داد و دستش را به سوی آسمان دراز کرد و به ستاره ای که در دوردستها شاهد لحظاتشان بود ، اشاره کرد ...

- با ناپدید شدن این ستاره ، من و تو نیز از یکدیگر جدا می شویم . این ستاره ی اقبال ماست ...

پسرک ترسید و دخترک را تنگ تر از قبل در آغوش خود فشرد . اشک های دخترک شانه ی سرد پسرک را گرم می کرد . دخترک سخت می لرزید و پسرک به ستاره ی اقبلشان خیره مانده بود . نه سهم آن ها از این شب مخملی زیبا ، جدایی نبود . دخترک را از خود جدا کرد و دستانش را روی گونه های دخترک گذاشت . تلاقی نگاهشان در این شب مخملی او را به یاد نخستین تلاقی شور انگیز نگاهشان انداخت . آرام اشک های دخترک را از گونه اش زدود و با دستانش گونه های دخترک را گرم می کرد .

- شب هایی هستند که تنها ندارند و تا ابدیت برای پایان یافتنشان راه است... این شب مخملی از آن شب هاست...

- من دیگر به انتهای خویش رسیده ام که دیگر طلوع هم برایم کاری نمی کند . و به آسمان خیره شد که یادآور اندوه بی پایان چشمانش بود .

پسرک حال وصف ناپذیری داشت سر دخترک که رو به سردی غیر عادی می رفت رو روی دستانش قرار داد . ستارگان هنوز درخشش خود را حفظ کرده بودند و بی توجه به پسرک رقص مرگ باری در آب داشتند .

- بنگر واقعا زیباست ...

دخترک لبخند تلخی زد . به طعم تلخ ترین قهوه ی تلخ ...

- با چشمان تو مرا به ستارگان نیازی نیست . به آسمان بگو .

لبخند دخترک شدت یافت و آرام چشمانش را بر هم گذاشت . صدای آخرین نفس های دخترک هدیه ی تلخ آن سکوت سهمگین فضا بود . دیگر گرمای آغوش پسرک ، برای دخترک کاری نمی کرد . دخترک به سرزمینی که وسعتش به اندازه ی روح بزرگ عشقشان بود سفر کرده بود . پسرک به ستاره ی اقبالشان می نگریست که آرام آرام بی فروغ می گشت و در آن شب مخملی نرم نرمک گریست ...


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸

hdmfans


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
به نام خدا
با سلام !

ستاره باران بود و آسمان خود را آماده ساخته بود تا پیوند دو ستاره ی دیگر را جشن بگیرد. دو ستاره که سال ها از هم دور بودند و اکنون به هم نزدیک تر می گشتند.

درختان، آواز سر می دادند و دریاچه با پرتو افشانی هایش به این جشن بی پایان آسمان رونقی شگرف می بخشید.

سرانجام رسید. در حالی که گوشواره های آبی رنگ از گوش هایش آویزان بود و پیراهنی سفید رنگ به تن داشت، به آرامی به سمت دریاچه قدم بر می داشت. در آن سوی دریاچه کسی را می دید که به آرامی به دریاچه نزدیک می شد.

اشک از چشمانش جاری شد. سرانجام هر دو در دو سوی دریاچه قرار گرفتند. برای لحظاتی به هم دیگر می نگریستند و اشک از چشمان هر دو به پایین سرازیر می گشت تا شاید ذره ای از گونه هایشان را سیراب سازد.

آن گاه هر دو گام در دریاچه ی سرد گذاشتند، سردی دریاچه نه از گرم نبودنش بود، بلکه از ان بود که عشق ها را می بلعید و گرمای عشق را خاموش می ساخت، اما این بار با پرتوافشانی هایش می خواست این را به اثبات برساند، که تمایلی برای بلعیدن این عشق ندارد. عشقی که سال ها پای برجای بود و قدمتی دیرینه داشت ...

به هم نزدیک تر می شدند و هر لحظه شوق آغوشی گرم از سوی دیگری، آن ها را وادار می ساخت سریعتر قدم بردارند.
به تدریج،آب پاها و بدنشان را در می نوردید اما همچنان غرق در گرمایی سوزان به سوی یکدیگر کشیده می شدند.

دیگر نیازی نبود لحظه شماری کنند، چرا که اکنون در روبروی هم قرار گرفته بودند و هیچ چیز قادر نبود آن ها را از هم جدای سازد. ادگار پیش قدم شد و دخترک را در اغوش کشید. بدنش سرد بود، سردتر از بدن خودش.

پس از سال ها رنج و غم، اکنون در اغوش یکدیگر بودند و می گریستند. ادگار لحظاتی به ستارگان چشم دوخت، و آن گاه شعله ی بی فروغ ستاره ای نظرش را جلب کرد. آن شعله هر لحظه بی فروغ تر می شد و بدن دیانا نیز سردتر.

ادگار در شوق بوسه ای سوزان می سوخت، و زمانی که دست از نگاه کردن به ستاره برداشت، و چشمانش را و چشمانش را متوجه معشوقش ساخت، ستاره خاموش شده بود و درست لحظه ای که چشمانش را بست تا بوسه ای را که مدت ها در حصرت و انتظار آن می گریست و رنج می کشید، از او بگیرد، او در این دنیا نبود و راهش را از ستارگان این دنیا به ستارگان دنیایی دیگر در پیش گرفته بود.

لبان ادگار بی پاسخ ماند، و احساس کرد دیانا در آغوشش پایین می رود، هر چند چشمان پر اشکش هنوز باز بودند و به ادگار می نگریستند اما روحی در آن ها نبود ...

ادگار به تدریج عمق درد را احساس می کرد. تا لحظاتی وحشتی عظیم او را در برگرفته بود و سکوت ناشی از ان بر او مستولی شده بود. پیکر دیانا را در اغوش گرفت و او را همچون نوزادی بغل کرد. به ستاره اش چشم دوخت، بی فروغ گشته بود. راه آن را به سوی دیگر اسمان دنبال کرد و دید در انجا به شکلی دیگر در میان صدها ستاره می درخشد و ستاره ی او بار دیگر تنها شده بود ...

به آرامی از دریاچه خارج می شد تا برای مراسم خاکسپاری در غربت دریاچه و در کنار آن آماده شود ... این دریاچه بود که حتی این بار نیز عشق را بلعیده بود چرا که بیش از این، عشقی را تجربه نکرده بود...



با تشکر



Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121

گرمی دستانش را حس میکرد،مدت ها بود این گرمای آتشین را نچشیده بود.آری تمام دنیا پر از لذت بود،دیگر چه میخواست.
کسی که تمام وجودش بود،اکنون در این آشفته بازار،رو به رویش بود.چه چیز مهم تر از این وجود داشت؟
سالیان دراز در حسرت در آغوش کشیدنش زیسته بود،
به امید چشیدن طعم لبانی که سالیان دراز،با خیال از آن خود داشتن آن گریسته بود.
آری مگر آدمی از خدای چه میخواهد؟به عشقش رسیده بود،به هیچ چیز نمیاندیشید،چیزی برایش ارزش نداشت.


- تا اخر عمرم میمونم باهات،بهت قول میدم.
مستقیم در چشمان کهربایی رنگش نگریست،منتظر جوابی نظیر اینها بود : من هم همینطور مهربانم،همه کسم.
اما جوابی نداد.
حتی لب به سخن باز نکرد،بدون حرکت،فقط به چشمان کسی که او را بت زندگی خویش میدانست نگاه میکرد.
دل پسر لحظه ای ترسید،آری چه ترس وحشتناکی.دستش را از پشت تنها کسش برداشت.هیچ حرکتی نکرد،آرام و آهسته در آب فرو رفت.

احساسش در فریاد نمیگنجید،به تندی اورا از آب بیرون کشید،نامش را فریاد زد،بوسه بارانش کرد،اما...
او رفته بود،در آغوش کسی که جان را برایش فدا میکرد،مرگ را در آغوش کشیده بود.
حالا دلیل آن همه دوری را میفهمید،حالا دلیل آن امتناع طولانی را میفهمید،آری حالا میفهمید...


پ.ن : هـــــــــــــــی ریتا!ببخشید دیر شد جونیور


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۰:۵۰ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
پخ!


سلام خدمت همه اعضای عزیز ایفای نقش

این تاپیک برای باری دیگر شروع به فعالیت میکنه که مسئولیت ادارش بعد از آبر به من به ارث رسیده

باید بگم که نحوه ی کار این تاپیک هم تغییراتی اساسی کرده که هم اکنون به خدمت شما بنده عارض میشم:

1- شرکت در مسابقه ها نیازی به ثبت نام نداره

2- هر هفته یک عکس از طرف من در تاپیک قرار میگیره که هرکی خواست میتونه مرتبط با اون عکس رولی رو بنویسه و ارسال کنه

3- در پایان هر هفته، تمامی رول های زده شده نقد خواهند شد، امتیازی دهی شده و بر مبنای امتیازات برنده مشخص میشه

این تاپیک از همین الان شروع به کار میکنه

اینم اولین عکس

برین ببینم چیکار میکنین


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۰:۵۱ سه شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 314
آفلاین
تصویر کوچک شده


انعكاس صداي گام هايم، بر روي شن هاي كنار رودخانه ي خروشان، آنقَدَر بي قرار كننده هست كه دليلي باشد براي خروشاني امواج.

مي خواهم براي هميشه بروم؛ مي خواهم دست قطرات غم انگيز آب را بگيرم و دور شوم و دور شوم و دور...

تو كه نباشي، ديگر خاطره هايم همه پوچ است و بي چين و شكن گيسوانت، چينه ي دلم شكسته...

مي ايستم...
امواج كف آلود پايين ردايم را تر مي كند. يقه ي ردا را بالاتر مي كشم؛ باد مي وزد... باد يأس آلودي كه اين روزها، تمام غصه ها را برايم آورده و تو را با فاجعه ي مرگ برده است.

چشمانم از اثر اشك مي سوزد؛ به افق تيره و دلگير خيره مي شوم و با نا اميدهي، شيشه ي معجون درون جيبم را لمس مي كنم. با چوب جادويم در شيشه را غيب مي كنم و مصمم، محتوياتش را تمام سر مي كشم.

معجون گلويم را مي سوزاند و پايين مي رود؛ احساس رهايي و لرز مي كنم. زانوانم طاقت ايستادن ندارد. آرام بر روي شن هاي خيس دراز مي كشم و آرام ارام تمام آن خاطره ي شوم، همراه با مزه ي شورِ آب، به ذهنم هجوم مي آورد:

احساس می کنم چیزی پشت پلکم را قلقلک می دهد. یک حس گرم و مطبوع زیر پوستم جریان پیدا می کند و اجبارا چشمانم را باز می کنم. ناخودآگاه دستم را حایل چشمانم می کنم و اشعه های طلایی و تیز خورشید را که با شیطنت نگاهم می کنند را از نگاهم دور می کنم.

در رختخوابم غلت می زنم و نگاهم در چشمان زیبا و افسونگر استلا قفل می شود؛ که در قاب ساده ای از چوب گردو، بر دیوار اتاقم با مهربانی پلک می زند.

حس لطیفی از تعلق، تنم را گرم می کند. بر جای خود می نشینم و به امروز فکر می کنم. جشن زمستانه ی لیدی لی فای... رقص و نوشیدنی آتشین و موسیقی.

پیراهن های باشکوه؛ حریر و ساتن و مخمل سرخ؛ جواهرات طلسم شده ی زیبا؛ مهمانهای عجیب و غریب؛ دوست و دشمن و البته استلا.


اين همه، جاذبه اي بود كه مرا به رفتن ترغيب مي كرد. و من عليرغم ميلم به خاطر حضور فنرير گري بك در كنار لرد سياه، رفتم.

رفتم و ميان آن هياهوي شاد و فرح بخش، همراه با عطر شكوفه هاي سيب، استلا را ديدم؛ و با موجي عظيم و كوبنده از درد رو به رو شدم وقتي كه ديدم، در ميان بازوان حريص و متعفن فنرير مي خرامد.

چشمانش حالت مات و غير طبيعي داشت؛ مهارت هميشگي را نداشت و پايين پيراهنش زير پاشنه هاي طلايي كفش اش گير مي كرد.

لرد سياه در حالي كه جاي بلورين در دست راست داشت، با انگشتان كشيده ي دست چپ اش نجيني را كه دور گردنش بود، نوازش ميكرد. در صندلي كنارش ليدي لي فاي با برادرش مورگان صحبت مي كرد. دراكو نيمي از حواسش به شكنجه ي جن خانگي بيچاره اي به دست خاله اش بلاتريكس بود؛ در عين حال نگاهش حركات آرام و با وقار نارسيسا و لوسيوس را دنبال مي كرد.

با ديدن لبخند كثيف فنرير كه بر صورت مهتابي استلا مي پاشيد، يك آن تمام شعور ذاتي ام را از دست دادم. با فرياد فنرير را به دوئل خواندم؛ همه جا ساكت شد. او هم مثل من چوب جادويش را بيرون كشيد. بي فكر ورد مرگ را به زبان آوردم و در يك لحظه ي استثنايي و تلخ، استلاي افسون شده، خود را جلوي فنرير انداخت. نور سبزي به سينه اش برخورد كرد و من براي هميشه آرزوهايم را بر باد دادم...


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پ.ن: من از ناظرین میخوام ملت رو بکشونن برای المپیک...خود من اگه دیر شرکت کردم، مشکل نت داشتم. هووووم فصل امتحاناته...آبر سخت نگیر


ویرایش شده توسط تايبريوس مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۲ ۱۶:۱۸:۳۱

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121

خوب خوب خوب

سلام

از همه دوستای گلم که زحمت کشیدن و پست زدن کمال تشکر رو دارم،واقعا منو رو سفید کردین پیش ناظرای این انجمن.

از لیدی ممنونم که بازم اومدن و به احترام سوژه،پستیدن.مرسی جونیور

عادت به گلایه ندارم پس در کل،بازم از ثبت نامتون ممنونم

این تایپیک فعلا تعطیل میشه تا برنامه بعدی و یا مسوول بعدیش مشخص بشه.

ناظرین محترم لطفا از طریق پیام شخصی به من اطلاع بدن تصمیمشونو برای این تایپیک.

موفق باشید


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
با عرض معذرت از آبرفورث عزیز. می دونم مهلت شرکت در المپیک تموم شده، ولی چون سوژه ای که دادی دوست دارم، به محض اینکه فرصت کردم نوشتمش.

تصویر کوچک شده

غر می زنم:
هیچ می دونی چن وقته به چشام نگاه نکردی؟

رویت را بر می گردانی، هنوز هم به من نمی نگری. نگاهت را غریبانه به دوردست می دوزی و سکوت می کنی.

ادامه می دهم:
- حتی یه ذره هم به من اهمیت نمیدی؟ مگه من رفیق سالای دور و نزدیکت نبودم؟ مگه همیشه دم از وفاداری توی دوستیات نمی زدی؟ مگه همیشه نمی گفتی همه چی فدای رفیق؟

اشک در چشمان عسلیت حلقه می زند. حتی سعی نمی کنی از جاری شدنش بر گونه هایت جلوگیری کنی. قلبم به درد می آید ولی سنگدلانه ادامه می دهم:
- چن ساله همراهت بودم؟ چن ساله شب و روز باهات بودم؟ مگه من رازدار اشکای شبونه و آه های روزانۀ تو نبودم؟ چی شده ولم کردی و حتی بهم نگاه نمی کنی؟

سکوتت را ادامه می دهی. عصبانی می شوم و ضربه ای به مانعی که میانمان وجود دارد می کوبم:
- این مانعو بردار. بذار نزدیکت بشم. بذار لمست کنم. بذار توی وجودت بمونم. اینقدر منو از خودت نرون.

آه می کشی. چنان سوزناک که تمام تار و پود قلبم به لرزه می افتد ولی همچنان اصرار می کنم:
- بذار بازم باهات باشم. بذار بازم اشکاتو پاک کنم. آهتو خاموش کنم. بذار بازم دوست باشیم. دلم برای صدات تنگ شده. برای زنگ خنده هات، برای شیطنت گاه به گاهت. دلم برات تنگ شده. این مانعو بردار. بذار بهت نزدیک بشم.

سرانجام رویت را به سوی من بر می گردانی. مستقیم به چشم هایم نگاه می کنی. کاش هرگز این نگاهت را نمی دیدم. کاش نفرت در چشمانت بود ولی این سرمای زمهریر را در عمق چشمانت لمس نمی کردم. با صدایی به همان سردی، شلاق کلامت را بر بدنم می کوبی:
- نه! این مانع برای همیشه بین ما می مونه. تو دیگه هیچ وقت نمی تونی ازش رد بشی. تو دیگه برام مردی! تو دوست من نیستی. تو تنها یه خیالی که توی حباب ذهنم به وجود اومدی و رشد کردی. یه عمر با خیال زندگی کردم و روی حباب های پوچی که از دنیای اطرافم ساخته بودم. هر روز با حباب های پوچی که می ساختم و تو برام بزرگ و بزرگترشون می کردی زندگی می کردم و زجر می کشیدم. حالا می خوام حباب ها رو نابود کنم. دیگه نمی خوامشون. می ترکونمشون حتی اگه توی کهکشان نابودی سقوط کنم.

دوباره از من روی برمی گردانی. فریاد می زنم:
- منو از این حباب بیار بیرون. یا لااقل دوباره برگرد این تو پیش خودم. بذار بازم دوست باشیم!

پشت به من کرده ای و دور می شوی. چیزی را از دست راستت به زمین می اندازی. شی ء چوب مانندی که حلقه ای روی آن قرار دارد. می شناسمش. حباب سازی که در کودکی از برادرت هدیه گرفته ای، کم کم به پایین سقوط می کند و تمام حباب هایی که در اطراف منند یک به یک می ترکند. قهقهه می زنی و با شادی در میانشان سقوط می کنی.

می دانستم بدون ما خواهی مرد. تو نمی توانی بدون حباب زندگی کنی. هیچ کس نمی تواند.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۹ ۲۲:۲۲:۴۰


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
سلام

ازونجایی که خیلی لطف کردین و همتون پست زدین مهلت ارسال پست های این مرحله رو تا پیایان این هفته افزایش میدیم،یعنی تا 12شب روز جمعه.
من درگیر ساعت و اینا نیستم تا صبح فردا ام زدین عیب نداره

امید است که بپستین

موفق باشین جونیورز


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121



خوب خوب خوب

تعداد شرکت کننده ها به 10تا رسید و به امید خدا این دوره رو شروع میکنیم.

با این تعداد شرکت کننده،تصمیم بر این شد که مسابقات در 3 مرحله برگزار بشه.
طبعا اگر تغییری در روند مسابقات ایجاد بشه خدمت دوستای عزیز اعلام میشه.

مرحله اول :

این مرحله دو به دو برابر هم قرار نمیگیرید،بلکه هرکسی بر اساس امتیازی که از پستش میگیره به مراحل بالاتر راه پیدا میکنه.

از همه عزیزان صمیمانه تقاضا میکنم شرکت کنید چون طبق قوانین در صورت عدم حضورتون توی مرحله اول،از روال مسابقات خارج میشید.

رفقای جونیور لطفا پستهاتون رو حداکثر تا پایان روز 14اردیبهشت ماه ارسال کنید(میشه 9روز که فکر میکنم برای مرحله اول کافی باشه- اگر حداقل نصف دوستان درخواست افزایش مهلت ارسال پست رو بدن،مهلت رو افزایش میدیم)

موضوع نخستین مرحله :

یک عکس به طور داخواه انتخاب کنید و در موردش رولی بنویسید(میتونید آواتار یکی از اعضای سایت رو انتخاب کنید).دقت کنید که رول بر اساس عکس باشه نه عکس بر اساس رول.

سبک پست های عزیزان آزاد هست در این مرحله(جدی خیلی سبک خوبیه هااااا)
چون سیستم پیوست سایت مشکل داره ،اگر نتونستید پیوست کنید از هر طریقی که شد عکستونو به من برسونید.
حالا یا با پیام شخصی،یا حتی با ایمیل(تو پروفایلم هست).دوستانی که از آوتار اعضا استفاده کردن فقط اول پستشون ذکر کنن که آواتر کی هستش کافیه.

و نکته مهم اینه که از آوتاری که یکی از شرکت کننده ها بر اساسش رول نوشته نمیتونید استفاده کنید.

ضمنا استفاده از آوتار خودتون هم بلا مانع هست.
لطفا سوژتونو سریع انتخاب کنید.
و یه خواهشی هم دارم ازتون اگر فرصتش رو دارید هر چه زودتر ارسال کنید پست هاتون رو نزارین اون دقیقه نود.


داور مهمان این مرحله : آلبوس پرسیو...(الی آخر)دامبلدور

واسه همتون آروزی موفقیت دارم جونیورز




**************************
پی نوشت : دوستانی ثبت نام نکردن هم میتونن شرکت کنن و طبق روال عادی مسابقات که عرض کردم خدمتتون،پست هاشون رو ارسال کنن.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۳ ۲۳:۰۳:۴۲
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۴ ۱۳:۴۶:۵۰

seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.