صدای هوهوی باد در بین شاخه های درختان، به گوش می رسید. سرمای هوا و سیاهی فضایی خفقان آور را بر آنجا حاکم کرده بود. صدای غژ غژ در چوبی کلبه، تنها صدایی بود که آن سکوت سرد را می شکست. هپزیبا با احتیاط به سمت کلبه حرکت کرد. برگهای خشک در زیر قدمهای استوار او خرد می شد. چوبش را آماده کرد تا درون کلبه را بنگرد، اما حرف دامبلدور او را در جای خود ایستاند:
_ هپزیبا، صبر کن... ممکنه خطر داشته باشه.
هپزیبا صبر کرد تا ما بقی اعضا هم به او ملحق شوند. و آنوقت همه به سر کردگی دامبلدور به داخل کلبه رفتند. وسایل چوبی و خاک گرفته و شومینه ای سرد و خاموش، تنها وسایل داخل کلبه بود. هرمیون زمزمه کرد:
_ پروفسور... یه نامه....
و کاغذی را به دامبلدور نشان داد. دامبدور با آرامش نامه را خواند:
" دامبلدور
تو واقعا فکر کردی وارد شدن به خانه ی من، تا این حد راحته؟! از تو بعیده!
حالا دلم می خواد یه کم با تو و اون بچه های کوچولو باززی کنم! و بهت میگم که راه رو درست اومدی، اما باید یه کم مغزتو به کار بندازی! می خوام ببینم هوشتون چقدره!
اوه راستی، اون دختر بدبختت زیاد حالش خوب نیست! اما من مواظبشم! تا هر وقتی هم طول بکشه اشکالی نداره."
دامبلدور نفسش را با شدت به بیرون راند و گفت:
_ تام .... از تو این کارا بعیده... بعیده که معما طرح کنی..... بچه ها، کسی نظر خاصی داره؟!
هرمیون دستش را بالا برد و دامبلدور بلافاصله به او اجازه ی صحبت کردن را داد:
_ ببخشید پروفسور، آم.... با توجه به اینکه گفته راه رو درست اومدید، می تونیم نتیجه بگیریم که یه جایی در این خونه یه راه مخفی وجود داره.
اوتو نیز حرف او را اینگونه ادامه داد:
_ و در ضمن، احتمالا ما یه جوری اینجا زندانی میشیم، وگرنه نمی گفت تا هر وقتی هم که طول بکشه.
دامبلدور سری به نشانه ی رضایت تکان داد و دقیقا در همین لحظه، دست جسیکا بر روی میز خورد و در با صدایی ناگهانی بسته شد. جسیکا ناباورانه گفت:
_ اوه... من.... نمی دونستم... متاسفم... من...
سریوس سری تکان داد و گفت:
_ اشکالی نداره، بلاخره این اتفاق می افتاد...... خیله خب، اول چیزهایی رو که بزرگند و احتمال میره راهروی مخفی باشند رو امتحان کنید.
اما هرمیون با حق به جانبی گفت:
_ پروفسور، فکر نمیکنید که اون مسلما راهرو رو در جاهایی که در دید هستند تعبیه کنه؟!
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_ درسته دوشیزه گرنجر، تام دقیقا کاری رو می کنه که بر عکس تفکر احتمالی شکارش باشه!
هرمیون با شرم سرش را تکانی داد و همه شروع به گشتن کردند. سریوس در همین حین به دامبلدور گفت:
_ و اگه راه رو رو پیدا نکنیم، چی میشه؟!
دامبلدور زهرخندی زد و گفت:
_ هیچی، فقط یه کمی میمیریم!
این سخن او را همه ی بچه ها شنیدند.
----------------------------------------------
_ خب آنیتا کوچولو .....چرا حرف نمیزنی؟!
آنیتا چشمان خسته اش را به چشمان بیروح و بی احساس لوسیوس مالفوی دوخت و گفت:
_ تو رو هم شان خودم نمیدونم تا باهات صحبت کنم.
لوسیوس قهقه ای زد و گفت:
_ اوه.... خانم چقدر خودشونو بالا میگیرن!!
چشمانش را ریز کرد و به طرف آنیتا آمد و گلوی او را فشرد و در حالی که چوبش را روی شقیقه ی او قرار داده بود، گفت:
_ چطوره یه کم شکنجه؟!... ها؟!......کرو....
اما صحبت او با برخورد صاعقه ای به ردایش قطع شد. لوسیوس به چهره ی خندان آنیتا نگاهی کرد و گفت:
_ حالا میبینی!
چشمان خسته ی آنیتا بر هم افتاده تا خوابی بدون حضور لوسیوس و حرفهای مزخرفش را تجربه کند.
من فکر میکنم آنیتا جان یه خورده باعجله نوشتی! اصلا شبیه نوشته های دیگه ات نبود!
اول که لحن لرد تو نامه یه خورده مشکوک میزد...شبیه لحن تام نبود!
در عوض این زهرخند دامبلدور باحال بود! بیچاره اونایی که اونجا اونو شنیدن! آدم ناامید میشه از زندگی!
میرسیم به قضیه خودت...چوبش را روی شقیقه او قرار داده بود؟ مگه شمشیره!؟
ولی در کل من قبلیارو بیشتر میپسندیدم...اونجا بیشتر توضیح میدادی...طوری که من کامل میرفتم تو فضای داستان انگار که خودم اونجا باشم...ولی الان اصلا این اتفاق نیفتاد!