هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
زیر زمین قلعه

اتو، سارا و جسی در دالان پیش می رفتند که ناگهان از پشت سر آنها صدایی شنیده شد
-پاق (صدای آپارات کردن)
سارا و اتو سریعا برگشتند و چوبهای جادویشان را به طرف صدا گرفتند. اما هیچکس آنجا نبود. جسی همچنان راه پیش رو را مراقبت می کرد، چون ممکن بود این یک تله باشد. دالان خالی خالی بود و فقط صدای طلسمها و فریادهای جادوگرانی که در طبقا بالا در حال مبارزه بودند به گوش می رسید. جسی به راه ادامه داد ولی سارا و اتو همچنان مراقب پشت سر بودند. ناگهان از اتاقک کنار جسی سه بار صدای آپارات به گوش رسید. جسی خود را رو به جلو انداخت. چند طلسم به سرعت از داخل اتاقک شلیک شدند و به دیوار اتاقک روبرو خوردند. حالا جسی یک طرف در بود و اتو و سارا در طرف دیگر، جسی با چوب جادوی خود به آنها اشاره کرد که اول آنها داخل بروند. سارا با سر تایید کرد و ناگهان به داخل اتاقک پرید
-ریلاشیو
سارا و مرگخواران داخل اتاقک با هم یک ورد را اجرا کرده بودند، نتیجه این شد که سارا به شدت به عقب پرتاب شد و در اتاقکی که پشت سرش بود افتاد.
اتو و جسی معطل نکردند و پشت سر هم طلسمهای "ریلاشیو" و "اکسبلیارموس" را به داخل اتاقک فرستادند. یک دقیقه تمام دیوانه وار به داخل اتاقک طلسمهای خود را می فرستادند وقتی به اعصاب خود مسلط شدند به داخل نگاهی انداختند دو مرگخوار روی زمین افتاده و مرده بودند، سومی خلع سلاح شده و روی زمین نشسته بود و با دستها و انگشتان کاملا بازش جلو صورتش را گرفته بود. تمام بدنش از ترس می لرزید. اتو با چوبدستی آماده بالای سرش رفت و جسی به سمت اتاقک دیگر دوید تا به سارا کمک کند.



هوم...فایرنز!!!!

روند داستان خوب پیشرفته..در واقع نه کند و نه تند!!! و این خیلی خوبه!!
البته هیجان خاصی نداشت...میشه گفت به این موضوع نپرداخته بودی!!!

"جسی خود را رو به جلو انداخت" این جمله درست نیست میتونی بگی"جسی خود را جلو انداخت"

فضاسازی خیلی خوب بود...مخصوصا قضیه آپارات ها که چون چندبار تکرار شده جلوه خوبی به داستان داده...

"یک دقیقه تمام دیوانه وار به داخل اتاقک طلسمهای خود را می فرستادند" این جمله هم اشکال داره و اشکالش اینه که باید بشه" یک دقیقه تمام دیوانه وار طلسمهای خود را به داخل اتاقک میفرستادند"

چرا دو مرگخوار مرده بودند؟؟؟ این نشانگر چیزی نیست جز استفاده از آواداکداورا!!! و ما میدونیم که محفلیها از طلسمهای نابخشودنی استفاده نمیکنن! حتی نوشتی طلسمهای"ریلاشیو" و "اکسپلیارموس"

شروع خوب بود..بلافاصله به ماجرا رفته بود ولی پایانش خیلی معمولی بود و همونطور که بالا گفتم اصلا به نشون دادن هیجان توجه نشده...پست باید همیشه احساستو به خواننده منتقل کنه...نه فقط هیجان، هرجور احساسی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۲:۰۳:۰۱

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سیریوس با شتاب فراوان یک طلسم دفاعی قوی ایجاد کرد. بسیار خسته شده بود. افراد به نزدیکی آنان رسیده بود و مرگ خوارانی را که سیریوس را محاصره کرده بودند مورد هدف قرار دادند. طلسم دفاعی از بین رفت و قبل از اینکه آنان بتوانند آخرین مرگ خوار را از او دور نمایند طلسمی با قدرت بسیار به او برخورد کرد و او را چندین متر عقب تر پرت نمود. استرجس از خشم طلسمی چندین برابر سهمگین تر از آنی که او پرتاب کرده بود به سوی آن مرگ خوار فرستاد. همه دور سیریوس جمع شدند که اکنون بیهوش بروی زمین افتاده بود و از سرش بر اثر آسیب خون فوران می کرد. دامبلدور به سرعت گفت:
_باید برگردیم!
_ولی آنیتا چی میشه؟!!
اوتو که با نگرانی فراوان این جمله را به زبان آورده بود حاکی از آن بود که اگر آن ها می خواهند می توانند بروند اما او خواهد ماند. سایر افراد چشم به دهان دامبلدور دوخته بودند تا جواب این سوال را بشنوند.
_خیله خب باشه.....اینجا می مونیم....ولی باید یک نفر سیریوس رو از اینجا خارج کنه!
فایرنز که راه خروج را نیز می دانست داوطلب شد تا سیریوس را بیرون ببرد و به خانه گریمولد برساند. قطعا چو می توانست با اطلاعات و امکاناتی که داشت کاری برای او انجام دهد. و به این ترتیب آن ها صحنه جنگ را به مقصد گریمولد ترک گفتند. دامبلدور که از این اتفاق بسیار ناراحت بود با صدایی بلند گفت:
_باید هرچه زودتر آنیتا را پیدا کنیم! اوضاع زیاد خوب پیش نمی ره!
آن ها کم کم توانستند به سمت پله هایی که به زیر زمین راه داشت حرکت کنند. جایی که ولدمورت بیش از هرچیز دوست می داشت در آن مکان سفیدان را شکنجه کند. باید هرچه زود تر این کار انجام می شد. پیدا کردن آنیتا از یک سو ذهن همه را به خود مشغول کرده بود و از طرف دیگر حفظ جان پیچ ها بود که بسیار با ارزش بود. در آن بین تصمیم بر این شد که عده ایی بمانند و تعدادی به دنبال آنیتا زیرزمین را جست و جو کنند. اوتو، سارا و جسی مسئولیت این کار را با جان پذیرفته بودند و اکنون با سرعت پله ها را پایین می رفتند تا به دالانی رسیدند. اکنون صدای فریاد ها و مبارزات از طبقه ی فوقانی کمتر شنیده می شد. همان طور که در دالان پیش می رفتند داخل اتاقک هایی که در دوسوی راه وجود داشتند نگاهی می افکندند. همه شان خالی بود و این باعث تعجب آن سه شده بود.زیرا ولدمورت کسی نبود که اتاق های شکنجه را با این سبک دوست بدارد. به اتاقهای انتهایی رسیده بودند ولی هنوز نشانی از آنیتا نیافته بودند!

در آن سوی داستان

فایرنز با سرعت خود را به خانه گریمولد رساند. اسم رمز را گفت و درب خانه پدیدار شد. به آهستگی در زد. چو با صدایی خواب آلود گفت:
_کیه؟ خودتو معرفی کن!
_فایرنز هستم چو.....لطفا در رو باز کن سیریوس زخمی شده!
_کلمه رمز؟!
فایرنز پس از لحظه ایی تأخیر همچنان که به ذهن خود فشار می آورد کلمه را گفت! چو نیز در باز کردن تردید داشت و نمی دانست آیا او درست می گوید یا خیر!! سرانجام تصمیم گرفت درب را باز کند چون اگر کلامش صحیح بود جان سیریوس در خطر قرار داشت!
در را باز کرد و وقتی با چهره ی خسته فایرنز و سیریوس که خون صورتش را پوشانده بود رو به رو شد با یک عذر خواهی کوچک سیریوس را با کمک او به داخل برده و بروی یک مبل خواباند . سپس برای آوردن معجون بهبودی اتاق را ترک گفت!
________________________________________________

یه ذره بد شد شاید از یه ذره هم بیشتر! ولی از فعالیت نکردن بهتر بود امیدوارم به خوبیه خودتون ببخشید!

همچینم بد نبود!! خیلی بهتر از پستهای ارزشی و خاله بازی بود!
هیچوقت نگو بد نوشتم...همیشه یکی هست از تو بدتر باشه ولی یکی هم پیدا میشه که بهتر از تو بنویسه!سعی کن به اونی که پشتتته فکر نکنی...ولی به فکر این باش که به جلویی برسی!

اتاقهای شکنجه...موضوع جالبی بود....در واقع نشون میده اولین ذهنیتی که ما از ولدمورت داریم شکنجه کردنشه!

من احساس میکنم روند داستان خیلی تند پیش رفت!!میتونستی یه پاراگراف بیشتر بنویسی و در عوض، اینقدر تند پیش نره.

قسمت "در آن سوی داستان" چیزی بود کاملا واقعی که معمولا در هرجور داستان یا فیلمی پیدا میشه! و این مبنی بر تکراری بودنش نیست، میشه گفت جزو عناصر اصلیشه که ما همیشه از خوندنش لذت میبریم...عجله در حالی که طرف مقابل هیچی از حال تو حالیش نیست!

سارا جان..یه اشکال دیگه و اون اینکه خیلی زیاد علامت تعجب میذاری! علامات نگارشی با اینکه چیزهایی خیلی جزئی هستن، ولی خیلی رو داستان تاثیر میذارن...برای مثال اگه بنویسی ولدمورت پیترو شکنجه داد!!! به من این جس منتقل میشه که شکنجه دادن پیتر کاری بسیار خنده دار یا تعجب برانگیز بوده..ولی میدونیم که اینطور نیست!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۱۲:۴۵:۲۵


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
دامبلدور از جایش بلند شد و بدون گفتن ورد "اینسندینو" چوبدستیش را روشن کرد. ناگهان در برابر چشمانش جسدی را دید که به صورت روی زمین افتاده بود و لکه بزرگی از خون اطرافش روی زمین ریخته شده بود.
خم شد و جسد را برگرداند. ناگهان از وحشت یک قدم به عقب برداشت. آنجا جسد هری پاتر مرده و بی جان روی زمین افتاده بود. نا گهان دامبلدور چوبدستیش را جلو برد و گفت: "ریدیکالاس" ناگهان جسد هری به یک لولو خرخره (بوگارت) تبدیل شد.
دامبلدور فریاد زد:
-برو به جهنم لولوی لعنتی.
و بعد با ورد "ریلاشیو" لولو را نابدو کرد. ناگهان به نظرش رسید که صدای پای دو نفر را می شنود که از پشت سر به او نزدیک میشوند. دوباره با "اینسندیو" چوبدستیش را روشن کرد. از دور سایه یک نفر را که در حال نزدیک شدن بود دید ولی هنوز صدای پای دو نفر را می شنید. سایه کمی که جلوتر آمد دامبلدور او را شناخت.
- آه، سلام فایرنز، تو بودی؟ چطور اومدی اینجا فکر کردم افتادم تو تله.
-من شما رو دیدم دامبلدور عزیز، فکر کردم تو همچین موقعیتی درست نیست که یه نفر تنهایی مرگخوارها رو تعقیب کنه.
دامبلدور:
-آره بی احتیاطی کردم.
بعد خندید و با اشاره به سمهای فایرنز ادامه داد:
-اما وقتی صدای پاهات رو شنیدم فکر کردم دونفر دارن میان.
-آره، من به اندازه دو نفر پا دارم. ولی حیف که بجای چوبدستی جادوگرها، فقط این تیرهای جادویی رو دارم.
بعد کمانش را از روی دوشش برداشت و با آن به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
-بیا بریم استاد، من راه برگشت رو بلدم. دیگران به وجود ما نیاز دارن بهتره دوستانمون رو تنها نگذاریم.
فایرنز و دامبلدور به سرعت خود را به گروه رساندند. درگیری به اوج خود رسیده بود. مرگخوارها چند نفری از محفلی ها را زخمی کرده بودند، برتری نفرات هم با مرگخوارها بود. سیریوس که از همه جلوتر بود، تبدیل به هدف اصلی مرگخوارها شده بود.
دامبلدور فریاد زد:
-سیریوس بیا عقب خیلی جلو رفتی.
سارا که حسابی خسته شده بود و نفس نفس میزد، با صدای خشداری فریاد زد:
-همه کمک کنید که سیریوس بتونه خودش رو از اون جلو نجات بده. زود باش...
ناگهان دو مرگخوار دیگر نیز وارد معرکه شدند و طلسمهایشان را به سمت سریوس روانه کردند..............




نقد شده در تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویسید.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۲۲:۱۶:۴۹

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
خوب...من محفلي نيستم ديگه...!نه سارا جان؟!...!يه دوستي بهم گفت كه پست سارا موضوع جديده، و من ديدم نيست...!به هر حال اگه سوتي ديدين به بزرگي خودتون ببخشيد چون من فقط دو پست آخر رو خوندم...اگه هم خيلي وتي داشت، مي تونين خيلــي راحت ناديده‌ش بگيرين...!
________________________________________________
مرگ‌خواران كم نبودند...زياد هم نبودند...تعداادشان مي‌توانست با تعداد محفلي‌هاي موجود در آن مكان، برابري كند...اما..اما...گويا ان‌ها از حمله‌ي ناگهاني سفيدان با خبر بودند...و شايد هم دقيقا مي‌دانستند چه موقع آنها حمله مي‌كنند...
وقتي براي فكر كردن به دليل اين مورد نبود...پرتوهايي در رنگ‌هاي مختلف، لايه‌ي نازك تاريكي را شكاف مي‌دادند و در جهات مختلف عبور مي‌كردند . باعث ايجاد خرابي‌هايي دبر روي ديوار سخت تونل مي‌شدند...صداي فريادها...داد و بيداها ....فريادهاي خشم‌آلود و دردآلود...همه و همه در هم مي‌آميخت و همهمه‌ي وسيعي را درون تونل ايجاد مي‌كرد...هركسي مشغول كار خودش بود و كسي جز رقيبي كه مي‌خواست از سر راه بردارد، به چيز ديگري توجه نداشت...هيچ كس به چيزي توجه نداشت...
در نتيجه كسي سايه‌هايي رو كه به آرامي از كنار آنها رد شدند و رفتند را نديدند...!آري...!آنها را نديدند...
مگر...مگر...مگر دامبلدور...آري...مثل اينكه او آن دو سايه را ديده بود...
به آرامي چيزي در گوش سيريوس كه سخت در حال جنگ كردن بود، گفت...مطمئن نبود او در اين شرايط سخنان او را شنيده بود يا خير، ولي چندان مهم نبود...دامبلدور، با وقار و متانت، با قدم‌هايي بلند و سريع، چوب‌دستي به دست از آن مكان دور شد...از وردي كه از كنار گوشش گذشت، جاخالي داد و به سرعت پيش رفت...هرچه قدر بيشتر مي‌رفت، صداها كمتر مي‌شدند...سكوت داشت بر محيط چيره مي‌شد...و بر خلاف آن چيزي كه انتظار مي‌رفت،‌محيط به جاي روشن شدن، تاريك تر مي‌شد...!
اين ديگر دور از نتظار بود...دامبلدور ، لحظه‌اي بي حكرت ايستاد، و به اطراف خود كه به سختي مي‌توانست ببيند، خيره شد...آري...او در مكناي ديگر بود...!مكاني كاملا متفاوت مكاني كه از طريق آن وارد تونل شده بودند...به نظر مي‌رسيد تونل كيلومترها طول دارد...
با تعجب نگاهي به پشت سر انداخت، و كمي دورتر، نقطه‌ي روشني را ديد...و آن‌گاه متوجه قضيه شد...او از دريچه‌اي جادويي، وارد جايي شده بود كه خودش هم نمي دانست كجاست يا به كجا منتهي مي شود...
نقطه‌ي روشن، آرام‌آرام جاي خود را به تيرگي داد، و بعد خاموش شد...آري...محيط را تاريكي مطلق فرا گرفت...
ناگهان،صداي جيغي، سكوت را در هم شكست، و در ديوارها طنين انداخت...
دامبلدور، كمي تلوتلو خورد، و خود را به ديوار رساند، و در حالي كه با يك دستش آن را گرفته بود، شروع به حركت كردن در امتداد آن كرد...زمين به نظر از خيس بود...گويا چند ميليمتر آب بر روي آن قرار داشت...
دامبلدور، دست چروكيده‌اش را روي زمين كشيد، و آن را بوييد..آري...درست حدس زده بود...بوي خون....................



دقیقا پستهای قبلی رو با تمرکز نخونده بودی و مشکلاتی مثل موضوع سایه ها رو به وجود آوردی که البته ما در نظر نمیگیریم و به نقد کلی نمایشنامت میپردازیم که البته امیدوارم دیگه تکرار نشه!

خب...یک نمایشنامه با نوع نوشتار ادبی باید حتما از همه لحاظ با نمایشنامه های قبلی بخونه تا یک موقع به نظر زیاده روی در این مورد به نظر نیاد.حتما این رو از این به بعد توجه بکن که خواننده نگه این چرا اینقدر یه دفعه اومد ادبی نوشت!

و اما یک نکته محفلی بگم: هدف فعالیت های محفل ققنوس در مواقع صلح با سپاه سیاهی بیشتر تمرینه..پس سعی کنید سفید بنویسید تا تمرینی باشه برای اون مواقع!

معلومه پستت رو سریع زدی و به همین خاطر زیاد ازش ایراد نمیگیرم چون دردی رو دوا نمیکنه!

فقط یه نکته رو بگم که فضاسازی نمایشنامت حرف نداشت و واقعا عالی بود!...خانه های هاگزمید کار خودش رو کرد!...سعی کن بقیه بعدهای نویسندگیت رو کامل کنی تا نویسنده خوبی بشه!

**آلبوس دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۲:۲۹:۰۳

تصویر کوچک شده


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
یکی یکی داخل شدند......بادی سرد از انتهای تونل می وزید که پیام آور اتفاقات آینده بود.....زمین کمی لغزنده بود و روشنایی کمی آن جا را در بر گرفته بود.....در مجموع تونلی مناسب جمع مرگ خواران نبود و هیچ کس دلیل اینکه چرا تونل به رنگ آبی ست را نمی دانست....هم چنان بی هیچ کلامی به جلو می رفتند.....هیچ کس به خود جرئت نمی داد که سکوت حاکم را بشکند.....دامبلدور به دیوار ها با تمام دقت می نگریست و در جست و جوی علامتی ناآشنا بر آمده بود و به طوری در افکار خود و شکل های مرموز روی دیوار فرو رفته بود که صدای سیریوس که او را صدا می زد را نشنید.....سیریوس برای سومین بار گفت:
_پروفسور.....پروفسور دامبلدور......
بالاخره سیریوس موفق شد تا رشته ی افکار دامبلدور را پاره کند و او را به هم اکنون بیاورد....
_بله سیریوس.....چیزی شده؟!!!
_شما حالتون خوبه؟!!
_بله خوبم.....اتفاقی افتاده؟!!
_می خواستم بگم بهتر نبود افراد بیش تری با خودمون می آوردیم.....آخه به نظرم تعداد اون ها باید خیلی بیش تر باشه.....!
_فکر خوبیه.....ولی این یادت باشه که ما خیلی قوی تریم....هر چه قدر هم که تعداد نفراتمون کم تر باشه....خب الان بهتره یکی برگرده و به چو بگه که هر کی اونجا عضو محفل هست ولی نیومده رو بفرسته.....!
سیریوس موافقت کرد و این کار را به هپزیبا سپرد.....آن ها به راه خود ادامه می دادند و در سرعت حرکت هیچ تغییری نکرد....دامبلدور مطمئن بود که آن ها به موقع سر خواهند رسید......
هپزیبا به وقتی شرایط مناسب رسید پیغامی با مضمون آن چه که سیریوس به او گفته بود فرستاد.....اندکی نگذشته بود که سارا، لوییس،توماس،فرد و فایرنز و کج پا در داخل خانه بودند و به سرعت و بدون هیچ حرفی وارد تونل شدند.....
دامبلدور و همراهانش کم کم به پایان تونل نزدیک می شدند. هم چنین صدا ها نیز به وضوح شنیده می شد.....آن ها چوب دستی های خود را در دست داشتند و آماده بودند که در مقابل سیاهی ها بجنگند....نخستین طلسم توسط اوتو فرستاده شد و باعث آمدن تعداد زیادی از مرگ خواران به درون سالن شد.....سالنی که دیوار های آن سیاه بود و دریخ از وسیله ایی که نشانی از زندگی باشد.................!
_________________________________________________
امیدوارم برای اولین کار خوب بوده باشه!!!

روز خوش
سارا اوانز


اصلا نگران نباش!
حتی خود من هم در نوشتن دیالوگ های صحبت دامبلدور با بقیه اعضای محفل دچار مشکل میشه و این مشکل از یک جا ریشه میگیره: اینکه رولینگ تو چهره متضاد دامبلدور رو برامون به نمایش گذاشت....یکی چهره ی پدرانه برای هری و دیگری چهره ای مقتدر برای مدرسه و مقابله با ولدمورت...و از چهره ای که در برابر بقیه داره گذشت و به ما یاد نداد که چه شکلی این کارو بکنیم و البته صددرصد خودش هم این مشکل رو داشته و این مشکل راه حلی نداره!...پس نگران نباش!

پست سفیدی نبود و پستی نبود که در تاپیک خانه شماره 12 گریمالد زده بشه!...پستی بود که داستانش رو بر اساس اسم تاپیک ننوشته بودی و من میتونم الان راحت پستت رو پاک کنم اما این کارو نمیکنم تا متوجه اشتباهت بشی...به اسم تاپیک توجه کن همیشه!!!

در مورد دیالوگ نویسیت نمیتونم دقیق نظر بدم چون دیالوگ هات به طور واضح نشون دهنده ی نوع دیالوگ نویسیت نبودند!(ایشاالله در پست های بعدی!)

برای اولین بار حتما پست خوبی بود و میتونست بهتر هم البته باشه!

اما در کل نقد زیادی برای پستت ندارم چون پست جالبی بود و نمیشه گفت تکراری بود ولی یک نوع خیلی ساده ی نمایشنامه بود که به هر حال جالب بود!

خوندن نمایشنامه های بقیه واقعا میتونه برات مفید باشه...حتما این کارو بکن!(البته نمایشنامه اعضای خوب سایت ها!)

**آلبوس دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۲:۲۲:۳۸


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
- خانه ی شماره ی 12 گریمالد -
چو مضطرب و نگران به تنهایی در آشپزخانه ی گریمالد در انتظار پیغامی از سوی دامبل دور بود و از هیجان یک جا بند نمی شد. مدام دور میز آشپزخانه می چرخید و با خود حرف می زد. هراز چند گاهی سرش را بادستانش می فشرد یا ناخن هایش را می جوید. در همین دور زدن ها بود که ناگهان پایش به پایه ی صندلی پشت په پنجره گیر کرد و با شدت به زمین خورد. دادی از عصبانیت کشید و در حالیکه با یک دست پای راستش را گرفته بود با دست دیگر محکم به پایه ی صندلی کوبید که، تنها نتیجه ای که برایش به همراه داشت احساس درد در استخوان های مچ دستش بود. از عصبانیت بغضش گرفت، اما خودش را کنترل کرد.
در این هنگام صدای غیر منتظره ی کوبیده شدن در شنیده شد. چو متعجب و بیش از آن کنجکاو شد و از همان صندلی برای سرپا ایستادنش کمک گرفت و لنگ لنگان به سمت در رفت. پشت در قبل از آنکه آن را باز کند خود را تکان داد و قامت خود را راست کرد، آنگاه در را گشود. همینکه در باز شد پسری با قدی متوسط و موهایی پریشان وارد خانه شد وگفت:
- چه خبر؟ خوبی چو؟
چو سرتاپای پسر را ورانداز کرد و در حالیکه یکی از ابروهایش را بالا انداخته بود گفت:
- لوییس... فکر می کردم که رفتی تعطیلات...
سپس با لحنی طعنه آمیز ادامه داد:
- آخه نه که بقیه هم رفتند...
لوییس متوجه لحن طعنه آمیز چو شد و در پاسخ گفت:
- جون من بیخیال شو...
سپس چشمکی زد و ادامه داد:
- ببینم بقیه کجان؟
چو عصبی شد و گفت:
- منتظر شما نشدند و رفتند که آنیتا را از دست همین یارو سیاهه نجات بدهند...
لوییس که به سمت آشپزخانه راه افتاده بود ناگهان ایستاد و گفت:
- آنیتا؟!... آنیتای خودمون؟!...مگه گرفتنش؟!
چو آهی کشید ،از کنار لوییس گذشت و به سمت آشپزخانه رفت. سپس از آنجا با صدای بلند جواب داد:
- بـــــــــــــله...و جنابعالی معلوم نبود که کدوم....
لوییس که در آن لحظه وارد آشپزخانه شده بود خودش جمله ی چو را کامل کرد:
- کدوم قبرستونی بودم؟
در همان لحظه صدایی مانند فشفه به گوششان خورد و پس از چند ثانیه کاغذی در هوا و در مقابل چو ظاهر شد. چو با خوشحالی کاغذ را در هوا قاپید و پیام داخل آن را بلند خواند:
-" چو از تو میخوام که در گریمالد بمونی و به هیچ بهونه ای آنجا را ترک نکنی...ما الان در خانه ی تام هستیم و اگر شانس با ما یار باشد به زودی آنیتا را خواهیم یافت. در ضمن ما راه خروجی نداریم و تنها باید را مخفی داخل این خانه را پیدا کنیم. بعد از آن به احتمال زیاد ممکن است که نتوانیم با تو ارتباط بر قرار کنیم، پس هوایی نشو و در مقر بمان."
" آلبوس دامبل دور "

چو و لوییس نگاهی به یکدیگر انداختند و در همان لحظه کاغذ در دستان چو شعله ور شد. چو سریع آن را به زمین انداخت و در حالیکه سوختنش را می نگریست گفت:
- دردسر روی دردسر...

- خانه ریدل -
همگی در جستجوی راهی مخفی خانه را زیر و رو می کردند، اما ظاهرا فایده ای نداشت. پس از گذشت حدودا یک ساعت سیریوس با صدایی بلند اعتراض کرد:
- دیگه مخم کار نمی کنه...هیچ راهی این جا وجود نداره!!!
دامبلدور به سیریوس لبخند زد و خونسردانه گفت:
- امیدت را از دست نده ...
دامبل دور این را گفت و به سمت در رفت. دستگیره ی آن را گرفت و چرخاند. گروه با تعجب به یکدیگر نگاه کردن و از عمل بیهوده ی دامبل دور جا خوردند. اما پس از این عمل به ظاهر بیهوده ی دامبل دور چیزی نگذشت که تونلی بزرگ و مجازی به رنگ آبی و به ارتفاع سه متر وسط خانه ظاهر شد که به یک ورقه ی بزرگ و نازک می مانست، در حالیکه از چپ به راست به دور خود می چرخید.
همگی با شگفتی نگاهشان را از تونل به دامبل دور دوختند. دامبل دور نیز مجددا لبخندی زد و گفت:
- فکر می کنم که همه امان اشتباه کردیم...چون با این باور که درب خانه قفل شده است دیگر سراغ آن نرفتیم. تام هم این را می دانست و با این کار ما را کلی عقب نگه داشت...می بینید او چقدر زرنگ اسـت؟
سپس با دستانش به تونل اشاره کرد و به دیگران فهماند که داخل آن شوند...



شرمنده که طولانی شد. ولی امیدوارم که در کـــل راضی اتان کند...


عالی بود!

جذاب بود...و اندازش هم خوب بود...پاراگراف بندی و املا هم که مشکلی نداشت تا باعث بشه ادم حوصلش سر بره...

فقط شاید بهتر باشه دیالوگ دامبلدورم مثل بقیه گفتاری بگی..دامبلدور باوقار و متین حرف میزنه ولی نمیاد مثل کتابا حرف بزنه که!!
یکیم خیلی زود تونلو پیدا کردن...اگه نمیخواستی زود تمومش کنی و یخورده،فقط یکی دو پاراگراف بیشتر کشش میدادی بهتر بود!


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۰:۰۹:۱۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۲:۴۷:۵۵

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
صدای هوهوی باد در بین شاخه های درختان، به گوش می رسید. سرمای هوا و سیاهی فضایی خفقان آور را بر آنجا حاکم کرده بود. صدای غژ غژ در چوبی کلبه، تنها صدایی بود که آن سکوت سرد را می شکست. هپزیبا با احتیاط به سمت کلبه حرکت کرد. برگهای خشک در زیر قدمهای استوار او خرد می شد. چوبش را آماده کرد تا درون کلبه را بنگرد، اما حرف دامبلدور او را در جای خود ایستاند:
_ هپزیبا، صبر کن... ممکنه خطر داشته باشه.
هپزیبا صبر کرد تا ما بقی اعضا هم به او ملحق شوند. و آنوقت همه به سر کردگی دامبلدور به داخل کلبه رفتند. وسایل چوبی و خاک گرفته و شومینه ای سرد و خاموش، تنها وسایل داخل کلبه بود. هرمیون زمزمه کرد:
_ پروفسور... یه نامه....
و کاغذی را به دامبلدور نشان داد. دامبدور با آرامش نامه را خواند:
" دامبلدور
تو واقعا فکر کردی وارد شدن به خانه ی من، تا این حد راحته؟! از تو بعیده!
حالا دلم می خواد یه کم با تو و اون بچه های کوچولو باززی کنم! و بهت میگم که راه رو درست اومدی، اما باید یه کم مغزتو به کار بندازی! می خوام ببینم هوشتون چقدره!
اوه راستی، اون دختر بدبختت زیاد حالش خوب نیست! اما من مواظبشم! تا هر وقتی هم طول بکشه اشکالی نداره."
دامبلدور نفسش را با شدت به بیرون راند و گفت:
_ تام .... از تو این کارا بعیده... بعیده که معما طرح کنی..... بچه ها، کسی نظر خاصی داره؟!
هرمیون دستش را بالا برد و دامبلدور بلافاصله به او اجازه ی صحبت کردن را داد:
_ ببخشید پروفسور، آم.... با توجه به اینکه گفته راه رو درست اومدید، می تونیم نتیجه بگیریم که یه جایی در این خونه یه راه مخفی وجود داره.
اوتو نیز حرف او را اینگونه ادامه داد:
_ و در ضمن، احتمالا ما یه جوری اینجا زندانی میشیم، وگرنه نمی گفت تا هر وقتی هم که طول بکشه.
دامبلدور سری به نشانه ی رضایت تکان داد و دقیقا در همین لحظه، دست جسیکا بر روی میز خورد و در با صدایی ناگهانی بسته شد. جسیکا ناباورانه گفت:
_ اوه... من.... نمی دونستم... متاسفم... من...
سریوس سری تکان داد و گفت:
_ اشکالی نداره، بلاخره این اتفاق می افتاد...... خیله خب، اول چیزهایی رو که بزرگند و احتمال میره راهروی مخفی باشند رو امتحان کنید.
اما هرمیون با حق به جانبی گفت:
_ پروفسور، فکر نمیکنید که اون مسلما راهرو رو در جاهایی که در دید هستند تعبیه کنه؟!
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_ درسته دوشیزه گرنجر، تام دقیقا کاری رو می کنه که بر عکس تفکر احتمالی شکارش باشه!
هرمیون با شرم سرش را تکانی داد و همه شروع به گشتن کردند. سریوس در همین حین به دامبلدور گفت:
_ و اگه راه رو رو پیدا نکنیم، چی میشه؟!
دامبلدور زهرخندی زد و گفت:
_ هیچی، فقط یه کمی میمیریم!
این سخن او را همه ی بچه ها شنیدند.
----------------------------------------------
_ خب آنیتا کوچولو .....چرا حرف نمیزنی؟!
آنیتا چشمان خسته اش را به چشمان بیروح و بی احساس لوسیوس مالفوی دوخت و گفت:
_ تو رو هم شان خودم نمیدونم تا باهات صحبت کنم.
لوسیوس قهقه ای زد و گفت:
_ اوه.... خانم چقدر خودشونو بالا میگیرن!!
چشمانش را ریز کرد و به طرف آنیتا آمد و گلوی او را فشرد و در حالی که چوبش را روی شقیقه ی او قرار داده بود، گفت:
_ چطوره یه کم شکنجه؟!... ها؟!......کرو....
اما صحبت او با برخورد صاعقه ای به ردایش قطع شد. لوسیوس به چهره ی خندان آنیتا نگاهی کرد و گفت:
_ حالا میبینی!
چشمان خسته ی آنیتا بر هم افتاده تا خوابی بدون حضور لوسیوس و حرفهای مزخرفش را تجربه کند.

من فکر میکنم آنیتا جان یه خورده باعجله نوشتی! اصلا شبیه نوشته های دیگه ات نبود!

اول که لحن لرد تو نامه یه خورده مشکوک میزد...شبیه لحن تام نبود!
در عوض این زهرخند دامبلدور باحال بود! بیچاره اونایی که اونجا اونو شنیدن! آدم ناامید میشه از زندگی!

میرسیم به قضیه خودت...چوبش را روی شقیقه او قرار داده بود؟ مگه شمشیره!؟

ولی در کل من قبلیارو بیشتر میپسندیدم...اونجا بیشتر توضیح میدادی...طوری که من کامل میرفتم تو فضای داستان انگار که خودم اونجا باشم...ولی الان اصلا این اتفاق نیفتاد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۲۲:۵۸:۴۱

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




تقريبا نيم ساعت بعد افراد محفل ققنوس با قدم هايي آهسته ولي مطمئن به سمت هدف گام برداشتند در حالي كه باد رداهايشان را در اهتزار در آورده بود و نه نقطه ی نامعلومی خیره شده بودند به سمت جلو پیش میرفتند.
دامبلدور با همراهی اکثر بچه های محفل به سمت آخرین سرنخ از ولدمورت حرکت میکردند تا شاید در آنجا ، آنیتا را که در چنگ سیاهی اسیر شده بود را بیابند!


همینجاست!... این صدای پر ابهت آلبوس دامبلدور بود که به گوش می رسید.... وی در حالی که به گلدان سفالی و گل آلودی که روی پنجره ی کوچک یک خانه ی قدیمی و حزن انگیز بود اشاره کرد !
دامبلدور خود را به گلدان رساند و در حالی که با دست از بقیه خواست تا به وی ملحق شوند گفت:
_ این رمزتاز میتونه ما رو سریعتر برسونه!...بهتره عجله کنید!...نباید فرصت رو از دست داد!
جسیکا در حالی که دستان چو را محکم میفشرد و چشمانش را می بست گفت:
_ من تا حالا تجربه نکردم!.....امیدوارم جالب باشه!
چو لبخندی زد و به گلدان خیره شد!
در همین حال استرجس که کنار سیریوس ایستاده بود رو به دامبلدور کرد و گفت:
_ کجا باید بریم پروفسور؟
دامبلدور دستی به ریش بلندش کشید و با حالتی متفکرانه جواب داد:
_ نمیتونم قول بدم جایه خوبیه...پسرم! فقط این رو بدون اونجا جاییه پر از اتفاقات ، همراه با جنگهای غیر منتظره!
اعضای محفل به یکدیگر نگاه کردند و گویا در دل آرزو داشتند، در جایی عکس پروفسور فرو آیند!
دامبلدور نا نگاه خویش همه را از سر گذراند و گفت:
آماده این؟.....3...2....1 حالا



هوا سرد بود!
سرمایی جان سوز ، آنقدر سرد که اشک را جاری و بینی را تحریک میکرد!
اعضای محفل در آسمان میچرخیدند و هر آن به زمین نزدیک میشدند!
چهره ی اطراف از بالا بیشتر شبیه به روستایی متروک و جن زده را تداعی میکرد!...... خانه های قدیمی با درختانی که با شاخه های سربه فلک کشیده اش توان نشان دادن آسمان را به موجودی نمیداد!
اندکی گذشت تا اینکه همگی بر روی زمین نمور و خیس روستا فرود آمدند!...... خانه هایی با درها و پنجره ای شکسته که زمان قدمتش را به سالها پیش نشان میداد!..... باغچه هایی که زمانی پر از گل بود ، اکنون با رده پای انسانهای خبیث به نابودی کشده شده بود!....گویا جنگی سخت اتفاق افتاده بود، همراه با طلسمی ماندگار آن......



ارتش غرق در تماشای اطراف خویش بودند و از دیدن بعضی از جاهای آن لرزشی بر خود حس میکردند ولی این تصاویر نباید مانع از آن میشد تا ترسی در دل داشته باشند!
دامبلدور ردایش را تکانی داد و گفت:
_ خب دوستان!......اینجاست......بهتره همگی دنبال من حرکت کنین!....همینطور که از ظاهرش پیداست ، طلسمی توسط ولدمورت در اینجا وجود داره!..... همچنین چند تا از مرگخوارا هم این جا کشیک میدن!....فقط هوشیار باشین!..هر چیزی رو دو بار دیدن شک کنین!...بازم میگم:
_ هوشیار و مراقب!



گروه هر چه بیشتر پیش میرفت صحنه ها فجیح تر میشد!...تا آنجا که جسیکا مادری را دبد که نوزادی را در بغل دارد و لای در گیر کرده بود و همانجا خشک شده بود!و همین باعث شد اشک در چشمانش حلقه زند و نفرتی بیشتر در قلبش شعله ور شود!


و باز هم صدای دامبلدور باعث شد حرکت آنها قطع شود!
دامبلدور دستانش را به سمت خانه ی سمت چپی گرفته بود که درش نیمه باز بود و غیژ غیژ میکرد...وی همچنان با دست به اعضا فهماند که این همان خانه است که آنیتا در ان زندانی است!
ولی تنها چیزی که باعث اضطراب در ارتش میشد این بود که چرا تاکنون هیچ مرگخواری در آن مکان وجود نداشت؟


ادامه دارد.....
*****************

شرمنده زیاد شد!
داستان رو باید تا یه جایی کش میدادم!


هوم..فکر کنم هپزیبا گفته بود بنده(چو) در محفل نشستم به عنوان اپراتور! یه وقت خواستین باهام حرف بزنین به طرزی ارزشی در خدمت باشم! حالا چی شد یهویی من پریدم تو!؟ بابا یه بار نمایشنامه قبلیرو با دقت بخونین!

تو هم مشکل علامت تعجب داری عزیزم! به مقادیر زیاد تعجب میزنی! علامت تعجب مال وقتیه که یا موضوع خنده دار باشه! یا تعجب آور باشه! یا یه چیز خارق العاده اتفاق بیفته! (نه که خودم کم تعجب میزنم )

اندازش مناسب بود..همچینم زیاد نشده!
من مشکل دیگه ای که ندیدم...فقط اگه تعجابارو وقتی میرن به روستا نمیزدی بهتر اون صحنه شومو بهم منتقل میکردی.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۲۲:۴۶:۰۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۲۲:۴۸:۵۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۲۳:۰۰:۲۲


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۹:۳۴ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
دومين ضربه سنگ هم به پنجره خورده شد...
دامبلدور در حالي كه آرام به طرف پنجره حركت مي كرد گفت :‌طرف يا خيلي احمقه يا خيلي باهوش
دامبلدور به كنار پنجره رسيد و خيره به بيرون نگاه كرد بعد گويي خاطرش آسوده شده باشد چوبدستي اش را پايين آورد و به تقليد از او همه در سالن محفل چوبدستي هايشان را پايين آوردند اوتو به اميد اينكه نامه يا كمكي از را ه رسيده باشد به طرف پنجره رفت ولي با ديدن اسميت برق اميد از دلش خاموش شد .
دامبلدور به جسي رو كرد و اشاره كرد تا در را باز كند
جسي آرام به طرف در حركت كرد،
جسي :‌اسمت ؟
دخترك :‌هپزيبا اسميتم در رو باز كن
هپزيبا وارد محفل شد و به سمت جمعيت حركت كرد
جسي كه سعي مي كرد خود را به او برساند در گوشش زمزمه كرد
- مسخره بازي در نياري ها آنيتا رو دزديدند
- شوخي مي كني امكان نداره كسي بتونه اونرو بدزده
- حالا كه دزدينش تو خونه ي طرفه ناگيني هم مواظبشه مواظب باش جلوي دامبلدور سوتي ندي ناراحته
- خيلي خوب
چند دقيقه بعد همه افراد حاضر در محفل كه سعي مي كردند استرس خود را پنهان كنند دنبال نقشه اي براي نجات آنيتا بودند
دامبلدور با حركتي سريع از صندلي هميشگي اش بلند شد و به آتش خيره شد
استرجس كه با حركت دامبلدور اوضاع را برا ي صحبت مناسب ديده بود :‌ اگه حداقل تعدادمرگ خوار هاي اونجا رو مي دونستيم كارمون راحت تر بود
هرميون :‌آره اونجوري مي تونستيم نيرومون رو متناسب كنيم
اوتو قدم هاي سريعي به طرف آتش برداشت گويي مي خواست با اين حركت عصبانيتش را كاهش دهد بعد خيره به استرجس افزود :‌من دارم فكر مي كنم آنيتا الان زندست يا نه اونوقت شما در مورد نيرو حرف مي زنين
هپزيبا كه كنار هرميون روي زمين نشسته بود آرام زير لب زمرمه كرد :‌امكان نداره اون رو بكشن قدرت هاش ممكنه به دردشون بخوره
اوتو با صداي تقريبا بلندي گفت : پس ما بايد نجاتش بديم ما بايد اون رو از دست اونها بيرون بياريم بايد ــــ
دامبلدور با حركت دستش اوتو را به آرامش دعوت كرد
- خوب اينكه من الان سريع عكس العمل نشون نمي دم به خاطر اينه كه مطمئنم مرگ خوار ها هم از ما همين انتظار رو دارن اوتو نقطه ضعفت همينه منطقت رو بالاتر از عشقت قرار بده بايد حساب شده عمل كنيم نبايد بدون برنامه و تجهيزات عمل كنيم اين كار ممنكه خيلي خطرناك باشه .
سيريوس دستانش را از زير سرش بيرون آورد و گفت :‌خوب مشكل ما اينه كه تعداد مرگ خوار ها رو نمي دونيم ما نمي تونيم به حرف اونها گوش كنيم ولي شايد بتونيم تظاهر كنيم كه تسليم شديم
استرجس:‌منظورت اينه كه دامبلدور جواب نامه ي اونها رو بده و موافقت كنه بعد ما در يه فرصت مناسب حمله كنيم و آنيتا رو نجات بديم
چو كه مدتي ساكت بود سرش را بالا آورد و شروع به صحبت كرد :‌چون مطمئنا اگر هم ما جان پيچ رو تحويل مرگ خوار ها بديم آزاد كردن آنيتا معلوم نيست
جيني:‌دامبلدور با جان پيچ مي ره جايي كه مرگ خوار ها گفتن احتمال داره خونه ي طرف باشه كه بهتره همون جا باشه يه عده از ما بايد اطراف خونه ي طرف باشن بقيه هم حريم دامبلدور رو حفظ كنن
دامبلدور در حالي كه سعي مي كرد آرامش خود را حفظ كند رو به اعضاي محفل افزود :‌ببينين فكر مي كنم راه ديگه اي نداشته باشيم الان نزديك شبه اما به اين آسوني ها هم نيست ما بايد متوجه باشيم كه آوردن جان پيچ مي تونه خيلي خطرناك باشه و حفظ اون از دست مرگ خوار ها از جون هممون مهمتره مي فهمين چي مي گم حتي ـــ
سيريوس :‌حتي آنيتا
اوتو:‌منظورت چيه ؟؟
دامبلدور:‌ همه بايد قول بدن حتي اگه شده به قيمت مرگ هر كس هم شده نذارن جان پيچ بيفته دست مرگ خوارها اين چيزيه كه آنيتا هم مي خواد ـــ
اوتو با اين حرف تكان سختي خورد و روي صندلي كنار آتش نشست
و به آماده شدن افراد محفل خيره شد همهمه اي ميان اعضا بود كه نشان دهنده ي برنامه ريزي براي حمله بود
هپزيبا :‌ به نظر من بهتره يكي مون به عنوان اپراتور اينجا بمونه ممكنه بخواين با هم ارتباط برقرار كنين
با گفتن اين حرف همه افراد به هپزيبا خيره شدند هپزيبا سرخ شد و با صدايي بلند تر از قبل افزود :‌من نه منم ميام من نمي تونم اينجا بمونم
هرميون گردنش را در كج كرد وگفت :‌چرا تو نموني
هپزيبا كه عصباني شده بود دستانش را مشت كرد و سعي كرد لحن صدايش مودبانه باشد
هپزيبا:‌چون آنيتا دوست من بود در ضمن من بايد به عنوان نواده هلگا هافلپاف توانايي هايي داشته باشم
چو :‌خيلي خب من مي مونم
تقريبا نيم ساعت بعد افراد محفل ققنوس با قدم هايي آهسته ولي مطمئن به سمت هدف گام برداشتند در حالي كه باد رداهايشان را در اهتزار در آورده بود و ...

ـــــــــــ
هي مي دونم خيلي بد بود اما من تو جدي نوشتن تازه واردم و خيلي وارد نيستم در ضمن خيلي دوست داشتم ادامش رو بنويسم ولي زياد مي شد ديگه
منتظر نقدتون هستم


اندازش که مناسبه...بیشتر از این میشد حوصلم نمیکشید بخونمش!

تو شروعت مشکل داشتی..اونطور که جسیکا گفته بود که دامبلدور و همه اعضای محفل به شدت ترسیده بودن بنظر میومد چیز خیلی خطرناکی باشه.....ولی یهویی با ورودت داستان خراب شد!
از این گذشته مگه تو تو محفل نیستی؟ پس از در میومدی دیگه چرا سنگ به پنجره میزنی اونم سنگ به اون بزرگی!

در ضمن هپزیبا که دخترک نیست! زنیه واسه خودش!

موضوع اپراتور خیلی جالب بود! همیشه این موضوع از یاد میره!
دیالوگ جسیکا و هپزیبا خیلی جالب نبود! مثلا در مورد سوتی دادن هپزیبا خوب مگه دامبلدور نمیبینه که اون تازه اومده..نباید انتظار داشته باشه که همون لحظه ماجرا رو بدونه!

"به سمت هدف گام برداشتند"
هوم...آیا آدرس خونه ولدمورتو میدونستن؟ بر فرض که میدونستن حالا چرا پیاده میرن؟ مگه جادوگر نمیتونه با جارو پرواز کنه!؟

ولی گذشته از این نکات منفیش به نظر من نوشته خوبی به عنوان اولین نوشته جدی بود...تبریک میگم بهت! ولی بازم باید سعی کنی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۱۵:۴۱:۵۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۱۵:۴۵:۰۵

پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




آلبوس در حالی که با انگشتانه باریک و لاغرش ریشهایش را میمالید و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود گفت:
_ باید طبق نقشه عمل کنیم..... سپس سرش را به طرف راستش برگرداند تا اوتو را بهتر ببیند ، دامبلدور ادامه داد و گفت:
_ میدونم تو نگران آنیتا هستی، منم احساس خطر میکنم ... ولی اینو یادت باشه ، نمیشه همینطور به صورت بداهه همه ی کارها انجام بشه!.... جنگ سختی رو در پیش داریم!....خیلی سخت.....
همه ی محفل به حرفهای دامبلدور گوش میدادند ، به طوری که بعد از سخنانش با یکدیگر در مورد افکاری که در ذهن دارند ، بحث میکردند!
جسی خودش رو به استرجس که نزدیک پنجره ایستاده بود ، رساند وبا صدای خیلی آهسته گفت:
_ حالا چی میشه؟؟....یعنی کی میریم آنیتا رو نجات بدیم؟؟؟
استرجس که به عکس العمل های اوتو و بی قراری های وی نگاه میکرد ، گفت:
_ خیلی زود ، خیلی دیر!.....زمانش تا اطلاع ثانوی معلوم نیست....در همین حال به دامبلدور که روی صندلی خویش در بالاترین نقطه ی اتاق بود اشاره کرد و گفت:
_ هر وقتی که پروفسور بگه !

کمی آنطرف تر دخترا که غم و استرس از چهرهایشان کاملا مشخص بود به ، به سمت جسی میرن و میگن:
چو: ببینم ، استرجس چی گفت؟
جینی در حالی که سرخ شده بود ، گفت:
_ اگه دیر بجنبیم ممکنه بلایی سره آنیتا بیاد ،مگه نه؟؟
هرمیون هم که کتاب وردهای زیر زبونی را برای بار هفتم مرور میکرد گفت:
_ من یه فکری دارم!!!
جسی که از شدت عصبانیت دور اتاق میچرخید به سمت هرمیون دوید و گفت:
_ چه فکری؟؟؟
هرمیون که اشتیاق دخترا و بعضی دیگر را که در اطرافشان نشسته بودند را دید ، گفت:
چطوره ما یه نقشه ای بکشیم ؟... بعد بریم به دامبلدور بگیم؟؟...._شاید خوب باشه؟؟؟
چو دستی به موهایش کشید و گفت:
_ خوب اگه اینجوریه..... بهتره به سیریوس ، استرجس و اوتو هم بگیم!....اونا هم میتونن نظر بدن!!


ء*ء*ء*ء*ء*ء*ء* 5 دقیقه بعد *ء*ء*ء*ء*ء*ء*ء*ء*ء

هرمیون که گیج شده بود ، تن صدایش را بالا برد و گفت:
ساکت
اوتو که خون جلوی چشمانش را گرفته بود گفت:
_ ما جمع شدیم اینجا فکرامونو روی هم بزاریم! نه حرفهای حاشیه ای بزنیم!....... در همین حال رویش را به سمت جسی و استرجس برگرداند!
چو اخمی کرد و گفت:
_ من میگم بریم طی یک عمل انتحاری حالشونو بگیریم!
سیریوس در حالی که دستهایش را به هم قفل کرده بود گفت:
_ نه..این خوب نیست! باید یه کار دیگه کرد!
جسیکا دستشو بلند کرد و گفت:
_ چطوره یه نامه بفرستیم!

تق....گوپس...تق

صدای جییییییییییییییغ دخترا گوش فلک را کر کرده بود.
همگی چوبدستی خود را در دست گرفته بودند و منتظر کوچکترین حرکتی شده بودند تا توانایی های خود را در معرض نمایش قرار دهند!
دامبلدور به سمت صدا رفت و در حالی که با گامهای سریع پیش میرفت گفت:
سیریوس ، اون سنگ چیه ؟؟؟
استرجس و سیریوس به سمت پنجره ای که اکنون چیزی به جز خرده شیشه های شکسته و چوبهای فرسوده ازش باقی نمانده بود، رفتند!
سیریوس نزدیک سنگ شد ، در همین حال دامبلدور در مقابل او قرار گرفت و چند ورد را روی آن شی انجام داد ، که گویا هیچ اثری نداشت!
دامبلدور و همه ی اعضای محفل از وجود آن شی نامعلوم به شدت احساس خطر میکردند تا اینکه.........


هومک...با اجازه اومدم جای دامبلو بگیرم و بنقدم!

جسیکا جان راستش این ادامه خوبی برای پست اوتو نبود. تو پست تو تا جایی که من فهمیدم دامبلدور کسی بود که اهمیتی به نقشه اوتو نداده و به نقشه های خودش فکر میکرد..! در حالی که تو کتاب فرق میکنه. دامبلدور همیشه به نقشه ها و نظرات افراد اهمیت قائله.

"خیلی زود، خیلی دیر!" این به نظر من خیلی خوب بود! هرچند که بیشتر به دامبلدور میومد تا استرجس.

و بلاخره...قسمت آخر اون سنگ معلوم الحال!
کاملا مشخص بود که تو آخرش بلاتکلیف موندی! اصلا از این قسمت خوشم نیومد!
البته این جا باحال بود: "منتظر کوچکترین حرکتی شده بودند تا توانایی های خود را در معرض نمایش قرار دهند!"

یه خورده هم مثل خود من علامت تعجب زیاد استفاده میکنی! سعی کن کمتر استفاده کنی...

و...میترسم بگم! این یکی دیگه آخریشه! راستش تق...گوپس..تق صدای مناسبی برای شکستن پنجره نیست...بیشتر شبیه دعوا میمونه!

یه خورده سعی کنی میتونی خوب بنویسی! ناامید نشو!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۱۱:۵۱:۴۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۱۲:۰۱:۲۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.