ماموريت گروه سوم : كابوس!فرد در حالي كه سعي مي كرد صدايش را آرام نگه دارد به اسپراوت نگاه كرد و پرسيد : مطمئني راه رو درست اومديم؟!
اسپراوت كه تلاش ميكرد خودش را آرام نشان دهد و لرزش پاهايش كه به خاطر ترس از تاريكي شديد فضا بود بپوشاند جواب داد : آره بابا جون همون جاست با همون تاريكي و با همون مرموزي...
فايرنز كه مفهوم صحبت هاي آن دو را نميفهميد كوشيد از اوضاع اطرافش سر در بياورد به ياد نداشت كه چگونه وارد اين جنگل تاريك و سرد شده بود و حالا تنها آرزويش اين بود كه بتواند هر چه زود تر آن جا را ترك كند چون با هر جنگلي كه تا كنون ديده بود فرق داشت افراد ديگري را هم در اطراف آن ها ميديد ولي زمزمه هايشان برايش نامفهوم بود سعي كرد به طرف اسپراوت و فرد برود ولي حركت برايش بي اندازه دشوار شده بود گويي پا نداشت سرش را پايين انداخت تا شايد دليل را پيدا كند و بعد با صحنه ي وحشتناكي روبرو شد به جاي سم هاي زيبا و خوش تراشش پاهايي سبز رنگ كه شباهت زيادي به پاي قورباغه داشتند ديد جريان تنفسش شديد شده بود و تعجب در گوشت و استخوانش رخنه كرد بعد متوجه جريان شد او اكنون به جاي آن كه سانتوري زيبا باشد به موجودي جديد تبديل شده بود قورباغه اي سبز و كريه!!
از اين تغيير شكل ناگهاني خنده اش گرفته بود : قــــــــــــــور قــــــــــــــــــور!
با شنيدن صداي خودش خنده اش شدت پيدا كرد و هر لحظه بيشتر ميخنديد ...
ناگهان موجي شديد و باور نكردني سكوت را بر فضا حاكم كرد ...
گويي همه اين موج و نيروي اهريمني خفته در آن را حس كرده بودند ... هيچ كس حتي جرات تكان خوردن نداشت صداي آليشيا از دور به گوش رسيد كه مي گفت : چي شد؟! ... اين چي بود؟! ... چـ...
ناگهان صداي غرشي عظيم نجواي ضعيف آليشيا را در خود فرو برد و بعد برگ هاي خشكيده اي كه روي زمين بودند شروع به حركتي دايره وار كردند ... ابتدا حركتشان كند بود اما بعد از گذشتن تنها چند دقيقه حركتشان سريع و سريع تر شد تا آن كه بالاخره دنيس فريادي وحشت آلود سر داد: اين يه گردباده ... يه طلسم شوم ... زودتر فراار كنيـ...
قبل از اين كه بتواند صحبتش را تمام كند گردباد با سرعتي وحشتناك او و اطرافيانش را ربود...
***
دوباره سكوت همه جا را پر كرده بود ... فايرنز در حالي كه سعي ميكرد بر ترس و تشويشش غلبه كند با جسمي كه هنوز به آن عادت نكرده بود از داخل آبگير بيرون پريد و بعد ...
جسد دوستانش را ميديد باورش نميشد ... به سختي به جلو حركت كرد و روي دست بگمن جهيد تا نا اميدانه اثري از زندگي را در چشمانش ببيند اما ...
نه تنها او بلكه همه مرده بودند و او در مياد اجساد عزيزترين دوستانش فريادي غمگين و از ته دل كشيد : قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــووووور!
***
چشمانش را آهسته باز كرد ....عرق كرده بود و نفس نفس ميزد ... آسمان تاريك شب را ديد و به كابوس تلخ و ناخوشايندش انديشيد ... به اين كه اين كابوس بسيار واقعي تر از تمام خواب هايش بود ...به اين كه بايد به دامبلدور خبر ميداد ... و در آخر به اين كه چه بد بود اگر اين خواب واقعيتي تلخ در آينده باشد او حاضر بود بميرد اما بار ديگر به شكل قورباغه اي كريه در نيايد ... او از قورباغه ها متنفر بود!
... .
________________________________________
توي پست بعدي بايد فايرنز دامبلدور رو از خوابش با خبر كنه و دامبلدور اونا رو به يه ماموريت مرموز ميفرسته ... بعضي شواهد نشون ميدن كه جاودانه ساز بعدي توي قبر پدر ولدمورت جاسازي شدن! ... منتظر فعاليت پرشورتون هستم!