کمی خیلی با تاخیر!!!(این پست در ادامه و تکمیل پست بارتی کروچ در رابطه با گزارش میتینگ
مشهد هسته – البت اینو یه هفته پیش بعد از خوندن پست بارتی نوشتم ولی نشد سندش کنم تا الان... خلاصه شرمنده!)
------------------------------------------
یه سری نکاتی که جا افتاده رو سعی میکنم به مغزم فشار بیارم و یادم بیاد اضافه میکنم و چیزایی که پوریا نوشته رو تکرار نمیکنم...
* قبل از این پست حتمآ پست قبلی را نیز بخوانید!
* ~~~~~~ : این نماد یعنی اینجا رو پوریا (بارتی) گفته یا این که لازم نبوده. در هر حال یعنی خلاصه شده اونجا!روز ملاقات (میتینگ واژه ی بیگانس! اینقدر تکرارش نکنید! D:)
در حال در آوردن ماشین از پارکینگ چند بار گوشیم زنگ میخوره انگار، که متوجه نمیشم...
بعد که میام بیرون میبینم پوریا زنگیده، پس شمارش رو میگرم...
number busy !!
بیخیال میشم و آتیش میکنم راه میافتم... چند لحظه بعد دوباره گوشیم زنگ میخوره...
- ها؟ چیه؟
پوریا: کجایی؟ بیا دیگه من دارم قنج میرم...
- باب هنو که 5 نشده... من تا چند مین دیگه میرسم...
- باشه... آرین هم میاد در ِ سجاد...
- خوب باشه... راستی پوریا من ممد تره ور رو یادم رفته بود. الان بش خبر دادم میگه مهمون داریم نمیتونم بیام...
- اِ ؟ شمارشو اس.ام.اس کن من خفتش کنم...
و من اس.ام.اس کردم و درتماس بعدی هم که پوریا گفت نرسیده بم دوباره فرستادم!!
~~~~~~
در پارکماشینو تو پارکینگ ِ پارک، پارک کردم و شماره ی پوریا رو گرفتم...
- پوریا کجایی؟؟
- من مامان پوریا هستم..
-
- به اون یکی شماره زنگ بزنید...
-
چشم... ممنون. خدافظ!
و اینجا بود که متوجه شدم که مسیج های مربوط به فرستادن شماره ی ممد(تره ور) به پوریا رو هم اشتباهی به این خط (که شب قبل با اون به من مسیج میداد) زدم!
شماره ی دیگه رو گرفتم و جای پوریا رو که آرین هم رسیده بود جویا شدم و رفتم پیششون...
نزدیک محل مورد نظر که شدم دو عدد آدمیزاد دیدم که نشستن روی یک سکو جلوی آسایشگاه جانبازان! و نیششون تا بناگوش بازه و دارن به حالت دونقطه دی به هم نیگا میکنن و حرفی رد و بدل نمیشه...
قیافه هاشون داد میزد که خود ِ جنسن!
پس بدون تردید به سمتشون رفتم... که دربین راه پوریا متوجه وجود من شد و دست ِ آرین رو گرفت و با خودش کشیدش اومدن سمت من.
در این بین وقتی این دو از جاشون بلند شدن با یک پدیده ی شگرف مواجه شدم! اکنون با یک انسان بیست سانتی و یک انسان دو متری مواجه شده بودم...!
~~~~~~ (مراسم سلام علیک و احوال پرسون...)
لختی بعد:
- خوب چیکا کنیم؟
پوریا: نمیدونم...
آرین: بریم یه جا بشینیم...
من: باشه، پس فعلآ بیاید بریم تا وسطای پارک...
~~~~~~
لختی بعد:
- چرا شماره ممد رو نفرستادی؟؟؟
و تعریف ماجرا و کلی خنده به بی حواسی من و تماس با مامانه پوریا!
و پوریا شماره ی ممد رو گرفت...
پوریا: آلو... سلام... آقای تره ور؟؟
من با شنیدن این دیالوگ کف ِ پارک شروع به غلت زدن کردم...!!!
خلاصه ممد راضی نشد بیاد. حتی من بش گفتم میام دنبالت میارمت باز سریع برمیگردونمت... اما بازم گفت هیچ رقمه نمیشه و مهمون دارن...
* اما گزیده ای از نکات ِ جا افتاده: نکته ای در میان صحبت ها:
من: میگم تو چرا اینقدر کوچیکی پوریا؟
پوریا: ها؟
من: میگم آرین تو چند سالته؟ چرا اینقدر درازی؟؟
آرین: ها؟
من: هیچی!!
---------------------------
در طی راه:
یک طفل بسیار نازگول و تنها از کنار ما رد شد...
من: آآآآآا... چه بچه ی خوشگلی... آرین بدو....
آرین:
من:
خودم میرم...
پوریا:
بابا زشته...
و دست منو گرفت و نزاشت برم سمت بچه!
---------------------------
در میان غیبت ها:
آرین: من هر وقت لاگین میکنم. این آنیتا میاد گیر میده میگه مث دامبل باش... چرا مث دامبل نیستی...
من: تحویل نگیر!
پوریا:
آرین: میگه باس مهربون باشی و اینا ... و یک میلیونیوم درصد بی ناموس و کلاس خصوصی و اینا!
من: تحویل نگیر!
پوریا:
آرین: به سورنا هیچی نمیگفتن... اون خیلی بیناموس تر از من بود!
~~~~~~
---------------------------
در میان غیبت ها: (درکافی شاپ)
یادم نی چی شد که بحث آلبوس سورس پیش اومد.
من: ملت میدونید خواهر آلبوس سورس کیه؟؟ تو سایت...
پوریا: ها؟ کیه؟؟ زود بگو... بدوووو.. کیه؟
آرین:
من: نه نه... نمیشه...
پوریا: بگو دیگه... به خدا نمیگم بش... بگو بگو...
من: بش قول دادم نگم!
آرین: چی شده؟؟؟ خواهر آلبوس مشهده؟
پوریا: بوقی خواهر البوس تو سایته.
آرین: جدی؟؟؟
خوب؟ کیه؟
من:
پوریا:
بگو دیگه...
من: خوب بیست سوالیش میکنیم...
آرین: دختره؟
من: یکی... آره.
پوریا: خاک بر سرت... داره میگه خواهر آلبوس دیگه! دختره دیگه!! سوالو هدر دادی!!!
آرین: شناسش دختره؟
من: دو ... آره..
پوریا: ای بابا... چرا سوالا رو هدر میدی... خوب دخترا همیشه دختر برمیدارن دیگه...
پوریا: کوییرله؟
من: آره.
پوریا و آرین: ماااااااااااااااااااا... و فکشون افتاد تو بستنی ها !!!
من: نه... نیس... شوخی کردم... شایدم باشه... اصن ولش...
پوریا: نه نه... باید بگی... چند وقته عضو سایته؟؟ ........
~~~~~~
و در آخر هم نتونستن حدس بزنن و منم نگفتم و کلآ بحث رو عوض کردم وسطاش تا مدیون پژمان (آسپ) نشتم!
حتی خودزنی های پوریا هم باعث نشد که بگم بش!
آرین هم که فکر میکنم گمون کرد کلآ سر کاریه قضیه و بدجور سرکار رفته و به خاطر این موضوع دقایقی افسرده بود!
---------------------------
بعد از دراومدن از کافی شاپ:
آرین: اوه اوه... هوا تاریک شده.
پوریا: چیه ؟ مامانت رات نمیده خونه؟
آرین:
بریم دیگه...
---------------------------
نزدیکای آخر:
وقتی که دیگه میخواستیم کم کم خدافظی کنیم یهو چهره ی پوریا به این شکل در اومد:
پوریا:
میگم من اینجا رو بلد نیستم... گم میشما...
من:
خوب از اول بگو... قرارت کجاس با بابابزگت مگه؟
پوریا: جای ماشین... تو پارکینگ ِ اونبر...
من: خوب پس بریم اونبر... آرین بیا بریم اینو برسونیم...
~~~~~~
---------------------------
سایر نکات: * بعدآ مشخص شد که علت قد کوتاه پوریا (به گفته ی خودش) 8 ماهه متولد شدنش است!
* آرین با این قد بلند بسکت بازی میکنه و در مسابقات انتخابی تیم ملی نوجوانان هم بوده که البته انتخاب نشده. (البت اینو من قبلآ میدونستم)
* قضیه ی اون پیرمرده خیلی خنده بود که پوریا نوشته تا حدودی...
* در میان صحبت ها یه بحث نسبتآ طولانی در مورد لردها(ولدمورت ها) شد و در بین اون پوریا گفت بهاره میخواد بره از لردی که من کلی ناراحن شدم (من چند وقته اصن از اوضاع جادوگران خبر ندارم)... یه بحث دیگه هم در مورد گروه ها داشتیم که بیشتر با آرین بود!!
* در میان حدس های پوریا برای خواهر پژمان (آسب) حدس هایی همچون: عطیه(کوییرل) – بهاره(لرد) – بلاتریکس – مدآمالفوی و... بودند که موجبات خنده و تفریح ِ فراوان بنده را به جا آورد!...
* پوریا شام خونه داییش دعوت بودن و هر چی اصرار کردم منم برم نزاشت!
* در کل هر وقت صحبت از بیناموسی و اینا میشد آرین سرخ و سفید و آبی میشد و چیزی نمیگفت... کلآ خیلی تعجب منو در این زمینه برانگیخت چرا که تو سایت خیلی بیناموسه!!(
) و کلآ هیچ نشانی از دامبل بودن در این بشر نبود!
* پوریا مدعی شد که با فرستادن آسپ به کلاس خصوصی با دامبل در یکی از پست ها وی را بیناموس کرده و او بیناموس نویسی رو از اونجا شروع کرده و این وزیر مردمی مدیون اوست!!
* سوتی ها تلفظی آرین خنده ی جمع رو برای دقایق مدیدی تامین کرده بود!
من جلمه: بَهنام. مَحفَل. دامبَل. و...
کلآ این بشر ظاهرا به فتحه علاقه ی وافری داشت!
* 80% از بستنی پوریا رو من خوردم!
* ارین به من و پوریا نفری 100 تومن بدهکاره الان!
* در آخر به آرین گفتم بیا بریم میرسونمت. که یه طورایی خیلی ماهرانه پیچوند منو! گمون میکنم ترسید که در ماشین براش کلاس خصوصی ترتیب بدم!
* اون آخرا بود که یادمون افتاد چندتا عکس هم بگیریم... که من تا اومدم گوشیم رو درآرم... پوریا یه دوربین کشید بیرون از جیبش... و نشون داد که فکر همه جا رو کرده و مجهز اومده!
فی المجموع بسیار خوشحال شدیم از ملاقات دوستان.......
ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۱ ۱۲:۴۲:۵۸
ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۱ ۱۲:۵۵:۴۰