هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
هردوشون برگشتن دیدن دو تا از بچه ها گل رو گرفتن این بکش اون بکش
آخر سر یکی شون افتاد زمین بعدشم زد زیر گریه که:من خودم اونو پیدا کرده بودم!تو خیلی بینزاکتی!پروو!دیگه دوست ندارم!

اون یکی زبون درازی کرد بعدشم راهشو کشید رفت.
کمی اون طرفتر....یه پسرک کوچولوموچولو داشت میرفت سمت گل که یهو یه چیزی از پشت سرش اومد گفت:
به آزکابان خوش آمدید!
یهو از جا پرید.برگشت دید یه دونه غول غار نشین مامانی پشت سرش سبز شده!
گفت:از کی تاحالا غول های غار نشین حرف میزنن؟!این جا چه خبره؟اون ور که یه دیوانه ساز حرف میزد اینجام که یه غول غار نشین؟ما که نفهمیدیم!از کی تاحالا غول های غار نشین و دیوانه سازا به آدم خوش آمد میگن؟!
غول گفت:از همون زمانی که کتاب هفت افشا سازی شده
تو همین زمان گل دندوناشو در آورد.پسرک تا اومد ورد رو به زبون بیاره،غول گل رو چید بعدشم نوش جان کرد!:pint:
غیافه ی پسرک بیچاره این جوری شد:
در همین حین یک صدایی از کمی اون طرفتر به گوش رسید...
---------------------------------------------------------------------------
میدونم که تا به حال سعادت نداشتین پست به این مزخرفی رو بخونین ولی خوب بعد از بیست روز بهتر از این نمیشه!



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۶

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
دختر در حالی که با ناز گردنش رو میگردوند گفت:عباس( ) به خدا خسته شدم، بیا بریم یک جا بشینیم!(شفاف سازی:چون عباس موهاش بلنده و یک شال گردن هم رو صورتش بسته الیور فکر کرد هردوشون دخترن)
عباس که گویی محو دخترک شده بود، دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید و گفت:اخه اقدس جون ما که هنوز راهی نیومدیم.
اقدس با حرص دستش رو از تو دست عباس کشید بیرون و گفت:وقتی میگم خسته شدم بگو چشم! بیخود بلبل زبونی میکنی که چی؟ ببین عباس، اگه خیالی واسه من داری از همین جا راهمون رو جدا کنیم!
عباس:
اقدس یک لبخند ملیح زد و گفت:بیا شوخی کردم، اما باید اول با بابام صحبت کنم!
عباس:اقدس جون من اصلا قصد...
یهو اقدس جیغ زد:اه چه قدر حرف میزنی! بیا بریم دیگه(بعضی دخترا همیشه ابرو ادم رو میبرن)
عباس در حالی که فاصلش رو با دخترک حفظ کرده بود دنبالش رفت و حواسش هم به دورو برش بود که گل مورد نظر رو پیدا کنه.
بعد یک ربع پیاده روی چشم عباس به گل افتاد؛ خیلی اروم اقدس رو صدا زد و گل جاگورا رو بهش نشون داد!اقدس با حالتی هیجان زده رفت جلو بعد در حالی که چشماشو خمار میکرد با لب های غنچه به عباس گفت:
اُه... عبی جون... تو باعث افتخار منی!
عباس در حالی که جو گرفته بودش با صدای الن دلون گفت:اقدس تو همیشه به من نیرو میدی... حالا بزار شاهکارمو نشونت بدم!
----------------------------------------------سلوموشن---------------------------------------
عباس شال گردنش رو باز کرد و در حالی که به سمت گل میدوید چوبدستیشو بیرون کشید؛ با پرشی تخته سنگه بزرگی رو که سر راهش بود رد کرد؛ روی دو پا به زمین فرود اومد؛ موهایش رو کنار زد گل دندونهاشو با خشونت بهش نشون داد صدای فریاد اقدس بلند شد
:عبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااس...
عباس با چرخشی شنلش را به پشت انداخت و طلسم لورین اردولین رو به سمت جاگورا فرستاد!
---------------------------------------------اسلوموشن تمام--------------------------------------
اقدس خم شد و گل رو چید و درون ردایش پنهان کرد؛ ناگهان صدای فریادی از چندی اونورتر اون دو را به خود اورد!


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

پسر با دیدن گل هوش از سرش پرید ( صحنه آهسته می شه ) چوب دستی اش را به طرف گل دراز کرد و یک قدم بر داشت . هنوز به گل نرسیده بود . چشمانش فقط گل را می دیدند ، یک قدم دیگر برداشت . فقط چند سانتی متر ...

صدای بلندی به گوش رسید : شما وارد محوطه ی ممنوعه شدید . فاصله شما با آزکابان کمتر از 14 متره ، اگه چوب دستی ، موبایل (!) یا هر وسیله ی خطرناک دیگه ای دارید ، سریع روی زمین بزارید . پیشاپیش ورود شما رو به آزکابان تبریک می گم .

پسر با قیافه ی این شکلی به منبع صدا نگاه کرد . دیوانه ساز بزرگی از روی دیوار با بلندگوی دستی در حال صحبت کردن بود.
پسر : مگه دیوانه ساز ها هم می تونن صحبت کنن؟
دیوانه ساز : بله!
پسر : از کی تاحالا ؟
دیوانه ساز : از وقتی که جادوگران سل اومده !

پسر نگاهی به دیوانه ساز انداخت و بعد نگاهی به گل انداخت ، گلبرگهای گل هوش از سر انسان می پراند . پسر در یک حرکت سریع چوب دستی اش را بیرون آورد و به طرف گل گرفت ، باید هرچه سریعتر کار رو تموم می کرد :
- اهم... لورین گوگورین ، نه ... گورین لولورین ، نه نه ... اورولین گورین ... نه ... یادم رفت

در همین حین بود که گیاه گلبرگ های سرخش را کنار زد و دندانهایش که هرکدام به بزرکی شاخ کرگدن بودند را به پسر نشان داد . پسر به طرف دیوانه ساز برگشت و گفت :
- من داوطلبانه به اونجا میام ، فقط اینو از من دور کنین .

کمی آن طرف تر ( یکم بیشتر ، آهان خوبه ) دو دختر در حال جستو جوی گل بودند .


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
پسرك،دوست پسرك و هفت جد و آبادش رو و ماموريتش براي جمع آوري جاگورا را فراموش كرد و پريد بغل دختره و رفتند يك پشتي!ديگه شما به كجاش گير نديد،پشت بود ديگه !

خلاصه كارگردان به دستور تهيه كننده مبني بر،ته كشيدن بودجه فيلم يكي از اشخاص را حذف ميكند و با يك پسر كه اسمش ياسر القحطاني همان كاپيتان معروف و خوش تيپ عربستان بود،به راهش ادامه داد..

كمي آنطرف تر ،به دليل شهيد شدن سوژه،به اجبار اصلاحي انجام داده شد..دو دختر كه ميدانستند قرار است با دو پسر(اينها نميدونند يكيشون حذف شده آي كيو )!هر كي گل بيشتري جمع ميكرد،برنده يك عدد آب نبات چوبي با طعم ريش سرژ را دارا ميشد،پس هر دو گروه ميخواستند كه برنده شوند و مخصوصا ساحره ها كه عاشق خواننده هاي با صدايي بلند تر از فرياد سرژ هستند..پس با عجله دنبال گل سبز گرانبها گشتند تا شايد بتوانند به كمك آن آب نبات رو برنده شوند!(اه خودم حالم بهم خورد )

آنها همانطور دنبال گياه ميگشتند كه ناگهان دختري ديگر را ديدند كه در حال گشتند است!به كنارش رفتند و گفتند:
-چيكار ميكني؟اينجا ميخواهي چه چيزي پيدا كني؟
-چيكار ميكنم؟دارم كار ميكنم ديگه!دارم دنبال يك عدد گياه سبز ميگردم..ناگهان دخترك كه از شانس مرگخوار بوده با صداي خشن گفت:
-سبز ميخواهي؟آره...آواداكداورا !
آن دخترك به زمين خورد و ولي دوباره بلند شد و ايستاد و به دوئل پرداخت(قدرت نويسندگي رولينگ رو ميبينيد؟آدم زنده ميكنه!)!!

دخترك ديگر كه از وجود كمي مغز در كله نويسنده،دوستش و آن دختر غريبه نا اميد شده بود با عجله به به دنبال گياه گشت،به اميد اينكه شايد بتواند آن را پيدا كند!

كمي آنطرف تر كه نه،ولي كمي اين طرف تر،پسرك آنطرف آزكابان در حال گشتند بود،غافل از آنكه دقيقه آنور زندان دختر ها در حال گشتن هست!و غافل از آنكه دوستش صاحب فرزندي شده و آن فرزند هم همراه با فرزندان هري پاتر به هاگوارتز ميرود و غافل از آنكه شبكه دو سيما داره در مورد هري پاتر يك مقدار حرف ميزنه كه برنامه هاش پر بشه!آگهي كم نبود حالا برنامه مزخرف هم پخش ميشه!عجببب!

بعد از 10 دقيقه بالاخره پسرك به چيزي برخورد،گياهي سبز با همون خصوصياتي كه در كلاس..نه ببخشيد،با همون خصوصياتي كه از پدرش شنيده بود!آن را بايد ميكند و با ورد لورين اردولين او را بي حس كند!ايول ايول،بالاخره او موفق شده بود!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
کمی آن طرف تر ...

دو تن از جادوگران بر فضای سرد و شپلخ شده بروی زمین سرد فرود اومدند . ذهن یکی از اونها ( صفحه تار میشه و دوباره شفاف میشه ، پیرزنی ایستاده و در حالیکه جارو رو روبروی خودش گرفته و با حالت تهدید آمیزی اون رو بالا و پایین میبره ، فریاد میزنه : برو از جلوی چشمم دور شو ، شیرمو حلالت نمیکنم بچه نمک نشناس ، فهمیدی ؟ شیرمو حلالت نمیکنم ، برو که به زمین گرم بخوری الهههههی ! و صفحه دوباره تار میشه ) پسرک لبخندی حاکی از تمسخر میزنه و با صدای نسبتا بلندی میگه : هه هه ، به زمین سرد خوردم

در حالیکه به این موضوع فکر میکرد ، دست دوستش رو گرفت و به سمت جلو حرکت کردند ، در همین حال با خودش فکر میکرد که : اه ، انقدر این ننه ما گفت ، شیر که ، هوس شیرموز کردیم ، اونم توی این بیابون بی آب و علف ؛ نگاهی به اطرافش انداخت ، ولی آنجا دور از انتظار بود ، نه بیابان بود و نه سبزه زار !

- جریوس ماکزیمم

رشته افکار پسرک پاره پاره شد ! و با عصبانیت نگاهی به دوستش انداخت . جادوگر دیگر در حالی که نیشش رو باز کرده بود ، چوبدستیش رو پایین آورد و با لحن عذرخواهانه ای گفت : تقصیر خودت بود دیگه ، دو ساعته دارم صدات میکنم ، معلوم نیست حواست کجائه !

پسرک که از عصبانیتش کاسته نشده بود ، فریاد زد : احمق ! آخه آدم حسابی تکونم میدادی ، آخه از این طلسم استفاده میکنن ؟ اونم چی ؟ جریوس ماکزیمم که یه برجو داغون میکنه ، تو فکرشو نکردی ممکن بود ... ای ظالیم ، ای ظالیم

و به طور غریزی چوبدستیش رو بیرون کشید و گفت : اونجا رو نگا ! همون گله ، جیگارو !

دوست پسرک ، در حالیکه با تعجب به گل نگاه میکرد ، گفت : آره خودشه ، در ضمن جاگارو !

پسرک که سرخ شده بود ، گفت : حالا چه فرقی میکنه ، و به حالت سرخ پوستی ادامه داد : جاگارو ، جیگارو ، جوگارو ، موگارو و با تعجب به مقابلش خیره شد ، ساحره زیبایی مقابلش بی حرکت ایستاده بود و ادامه داد : جیگرو


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۲ ۱۷:۳۴:۵۵

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
بعد از اینکه جادوگر رو زمین شپلخ شد صحنه تار میشه ، تارِ تار . نه تنها تار شدن صحنه ادامه داشت یه دفعه شروع به کوچک شدن هم میکنه ! پس : صحنه تار میشه ، کوچیک میشه ، بعدش میره تو مخ یه جادوگر که کوتوله لاغر و کریه المنظر از مهمترین القاب درخشان او بود !
جادوگر به طور ابلهانه سرش را تکان داد . شاید میاندیشید که با این کار میتوناند توهمات را از خودش دور کند ! و چه خیال خامی !
خب خلاصه جادوگر قصه ی ما میره جلو ..جلو میره ..میره جلوتا این که ناگهان ایستاد . قطعا گیاهی که رو به روش سبز شده بود سبیه همون گیاهی بود که در ذهنش تصور کرده بود .
اینجاست که صحنه شروع به چرخیدن و محو شدن میکنه و صحنه ی دیگه ای ظاهر میشه :
شب بود . سکوت تنها صدایی بود که شنیده میشد . اما سکوت تنها صدایی نبود که شنیده میشد . خب آخه اگه سکوت تنها صدایی باشه که به گوش میرسید جیرجیرک ها اونجا چیکار میکردن ؟!
شاید داشتن کشکشون رو میسابیدن ! شاید هم نه ! خب به هر حال ... اصلا سکوت تنها صداست یا سکوت تنها صدا نیست ؟! مسئله این است ! البته مسئله تنها این نبود ها مسئله سه کوتوله ای بود که داخل کلبه ای نشسته بودند !
ساحره ای که کوتوله تر از کوتوله های دیگه بود روی کاناپه ای لمیده ..یا شاید هم آرمیده بود ! ولی قطعا لمیده بود ! چون دو ثانیه بعد صدای او بود که می آمد :
آه ای دختر و اه ای پسر من ! اگر شما میخواهید برای شکار ( خب گیاهی رو که مثل یه شیر درندست شکار میکنن دیگه ! ) گیاه جاگورا به اطراف آزکابان بروید باید سخنان و پند های مرا آویزه ی گوش خویش کنید !
شما باید این را به خاطر داشته باشید که بیشتر از 4 متر نزدیک دیوار زندان نشوید و در غیر اینصورت فاجعه ای رخ خواهد داد ، همچنین باید همیشه به یاد داشته باشید که" فلفل نبین چه ریزه ، کج و کوله هاش رو سوا کن " طلسم مسخره ای نیست ! بلکه ناجی شما در لحظات سختی خواهد بود ! سخنان من به پایان رسید ! در آخر هیچ خواسته ای ندارم به غیر از اینکه تمام خواسته های مرا اجرا کنید ! والسلام !!!
و مادر دار فانی را وداع گفت .
صحنه مات میشه ... ( یعنی یه جورایی تار میشه ) صحنه میچرخه و به صورت قطره اشکی از گوشه ی چشمان جادوگر به گونه اش منتقل و بعد محو میشه . ( واااااو ! چه باکلاس !) این سخن مادر جادوگر ( البته همراه با اکویی خاص و مو بر تن آدمی سیخ کنندده !!!) شنیده میشد : " فلفل نبین چه ریزه ، کج و کوله هاش رو سوا کن ! " ، " فلفل نبین چه ریزه ، کج و کوله هاش رو سوا کن !" و " فلفل نبین چه ریزه ، کج و کوله هاش رو سوا کن "!
کمی بعد جادوگر چوبش را به سمت جاگورا گرفت و فریاد زد : فلفل نبین چه ریزه ، کج و کوله هاش رو سوا کن !
پیپیشت پیشت !
دوربین به طور وحشتناک میچرخد و ساحره ی کوتوله را نشان میدهد که فاصله اش با دیوار آزکابان فقط سه متر است ! فقط و فقط سه متر !


تصویر کوچک شده


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۶:۰۰ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
شب سردی بود. سکوتی خفناک که باعث میشد مو را بر سر کچل ولدمورت نیز سیخ کند همه جا را در بر گرفته بود . تاریکی فضا را زیر سلطه ی خودش گرفته بود و نمیگذاشت ذره ای روشنایی از هیچ سوراخی بیرون بیاید . حتی روزها نیز به خاطر بودن ابرهای زیاد در اسمان انجا ذره ای نور نبود . خورشید بیچاره نیز دیگر تلاشی برای تابیدن نمیکرد . سرما تا مغز استخوان همه نفوذ می کرد . جزیره ای در میان اقیانوسی تاریک که تاریکی و سیاهی ابش این تفکر را در ذهن هر کسی ایجاد میکرد که اب اقیانوس, اب نیست بلکه قیره و روی این جزیره , برج هایی مانند فار ( فانوس های دریای ) قرار داشت که در بالا ترین قسمت انها پنج اتاقک قرار داشتند. اتاق هایی که پست ترین افراد در انجا مبحوس بودند .
ازکابان .... وحشتناک ترین جای کره زمین که دیوانه ساز ها در انجا نگهبانی میدادند . اما انجا تنها جایی بود که گیاهی به نام جاگورا با خواص زیاد میرویید .... جادوگر و ساحره ی ابلهی که مشغول گشتن دنبال گیاه جاگورا بودند با نزدیک شدن به زندان ها احساس بدی پیدا میکردند. کوتوله , لاغر,کریه المنظر از القاب درخشان اندو بود دیگه خودتون تصور کنید که چه ریختی بوده ان. هیچ گلی انجا نبود چه رسد به جاگورا.... چشم جادوگر به ان افتاد و بعد به ساحره نگاه کرد و تو دلش گفت :
_ بذار افتخارش مال من شه !
گلی در میان برگ ها و گلبرگ هایش معصومانه زیر قطرات باران خیس شده بود . جادوگر با خوشحالی به سمت گل رفت ولی چون ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه کج و کوله هاشو سوا کن (!) رو از یاد برده بود با خشونت و خوشحالی که اصلا خوب نیست کسی هر دو حس رو با هم داشته باشه اون گل رو میکنه . اولا که فاصله اش با زندان دقیقا چهار متر بوده . دوماکه فاصله اش با زندان چهارمتر بیشتر نبوده . سوما هم که فاصله اش با زندان فقط چهارمتر بوده ! ( در راستای طولانی تر شدن پست ) جادوگر گل رو میگیره جلو صورتش :
_ اخ جون ! بالاخره گیرت اوردم ! تو چقدر مهربون ....
ولی همان موقع که گل دندان های بزرگش را نمایش میده جادوگر با حیرت :
_ ایول ! چه خمیر دندونی استفاده میکنی ؟!
جاگورا : منو بذار زمین ! وگرنه انگوشتاتو میخورم ...
جادوگر : چه حرفا ! تو که نمیتونی منو بزنی جوجه جگی !
جاگورا : مِدونی....
جادوگر مشتی میزنه تو دماغ جاگورا که بهتر نمیشه و جاگورا رو وحشی میکنه و اون نشون میده که تکواندو کار ماهریه . ساحره که متوجه داد و بیداد اونا میشه میدوئه میاد و میزنه زیر خنده و شروع میکنه : جاگورا ! چاگورا هی هی !بزن جلوبندی اشو بیار پایین ! هوررررررررا!
و بعد میشینه و نیگاشون میکنه .
اخطار : به دلیل خشونت شدید توصیه میشه کودکان از خوندن ادامه ی پست اجتناب (؟) کنند!
! PG13!
جاگورا رو هوا بلند میشه ( دقت کنید صحنه اهسته شده ) دستا ی ظریفشو مشت میکنه , جادوگر این طوری داره اونو نیگا میکنه جاگورا دندون هاشو به نمایش میذاره تا نشون بده که خمیر دندونی که استفاده میکنه حرف نداره(!) ولی چون نمیخوایم تبلیغ کنیم اسمشو نمیگه (), بعد با قدرت تمام دماغ بیچاره ی جادوگر رو گاز میگیره ! یعنی منظور اینه که دماغ جادوگر بیچاره نه دماغ بیچاره! جادوگر جیغی میزنه و جاگورا رو تو دستش میگیره ... چون افسون رو فراموش کرده بوده کاری از دستش بر نمیاد .بعد هم جاگورا دوباره انگشت اونو گاز میگیره. جادوگر اونو میندازه زمین و با نهایت ناامیدی اونو تماشا میکنه که به سمت سلول های زندان میره . بعد با ناراحتی بر میگرده بره که پاش میگیره به سنگی و شپلخ!میفته زمین ....


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۰ ۶:۲۷:۵۳
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۰ ۶:۳۵:۵۳

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
دراکو نیز پوزخندی زد و بر روی تختش دراز کشید. چگونه میتوانست ؟؟؟ چگونه میتوانست دیوانه ساز را راضی کند تا کمکش کند؟؟ میدانست آنها موجوداتی هستند که اصلا به کسی کمک نمیکنند اما او باید کاری میکرد وگرنه....
حتی فکر کردن به تنبیه لرد سیاه حالش را بد میکرد
نه او باید اینکار را میکرد در همین هنگام صدای خش خش شنلی برخاست. بله دیوانه ساز برگشته بود
مالفوی بلند شد و به سمت در رفت
- برگشتی؟؟؟
دیوانه ساز گفت:آره اما زیاد اینجا نمیمونم.
- خب فقط.... بگو درباره چی صحبت کنیم
- من وقت ندارم. اگه کاری نداری....
- خیلی خب باشه باشه میگم... میشه .... میشه به من بگی که اون سکو به کجا میره؟؟؟
- به یک....
اما سریعا حرفشو خورد و گفت: خداحافظ
دراکو خیلی بر روی این موضوع فکر کرده بود. و حالا کاملا اطمینان داشت. آن سکو به مکانی میرفت که آن رمز تار در آنجا قرار داشت.
اما مسئله این بود که چگونه میتوانست به آنجا برود. بار دیگر به فکر فرو رفت.
هوا هر لحظه تاریکتر میشد و زمان دراکو کمتر. بلاخره روز، جای خود را به شب داد.
شبی سرد.. شبی که سرمایش، بر سرمای درون آزکابان افزوده بود.
درون یکی از سلولها، سنگفرش کنار رفت و یک جوان با موهایی بور بالا آمد
- دالاهوف. من فهمیدم که اون سکو ما رو میرسون به اونجا. اما نمیتونیم به اونجا بریم
- تو از کجا انقدر مطمئنی؟؟؟
با این سؤال دراکو مشغول شرح دادن گفتگویش با دیوانه ساز شد
- باشه من به لرد اطلاع میدم .تو باز هم سعی کن.
دراکو با تمسخر گفت: حتماً دوست ندارم شکنجه بشم
دالاهوف او را از همان سنگفرش به پایین فرستاد و دراکو به سلولش بازگشت.
دراکو بر روی تخت خویش دراز کشید و به خوابی نه چندان آرام فرو رفت.


تصویر کوچک شده


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
_دراکو خوب دقت کردی؟
_بله
_همانطور که دیدی زبون همچین سختی هم نبود؟
_درسته خاله.
_سوروس/انتونین را صدا کن بگو وقتشه.
*****************************
_دراکو میدونی من برای چی همراهت میام
_اره دالاهوف/شما برای محافظت از من به ازکابان میائید
_درسته/فقط حواست باشه که سوتی ندی!یه بار دیگه نقشه را با هم مرور میکنیم...منو تو الان مخفیانه وارد ازکابان میشیم و داخل سلولی که تو توش زندانی بودی میشیم بعد برای صحنه سازی تو به من یه طلسم بیهوشی میزنی و من اونجا میفتم بعد هم دیوانه سازها را خبر میکنی و میگی این شخص میخواست منو بکشه ولی من موفق شدم بیهوشش کنم...بقیشم من خودم میدونم چی به اونا بگم...
_میخوای چی بهشون بگی؟
_میگم که از طرف لرد ماموریت داشتم تو رو بکشم چون احتمال میدادیم که اطلاعات ما رو برای شما فاش کنه...اونا هم صد در صد منو ندانی میکنن و منم میتونم از تو محافظت کنم.اوکی؟
_اوکی
_یه مورد خیلی مهم هم که باید همیشه یادت باشه اینه که هر وقت به کمک احتیاج داشتی کافیه علامت شوم روی دستتو لمس کنی/من در اسرع وقت پیشت خواهم بود...
_باشه/ممنون
**********
_ببخشید میشه یه لحظه بیائید اینجا؟...هی با توام!
دیوانه سازی که اسمش لوسیفر* بود روشو به سمت سلول دراکو کرد و گفت:چیه چی کار داری با من؟....ببینم تو به زبان ما صحبت کردی؟
_اره
_چطور میتونی اینکارو بکنی ؟
_بابام میگفت که همیشه دیوانه سازها نزدیکترین دوستان پدربزرگ بودند ولی اون اینو از بقیه جادوگرها مخفی میکرده!...و چون میخواسته این دوستی در خاندانش پابرجا بمونه طرز صحبت با شماهارو یاد پدرم میده و طبیعیه که پدرمم یاد من داده...
_خیلی جالبه...ببینم تو دراکو مالفوی هستی؟
_اره
_میدونستم خاندان شما همیشه مدافع سیاهی بوده....ولی نمیدونستم که تا این حد پیشرفت داشتید که پدربزرگت بدون هیچ واهمه ای با اجداد من رابطه برقرار میکرده!...البته منم مثل پدربزرگت اعتقاد دارم که باید این دوستی ادامه پیدا کنه چون دوستی کم نظیری هست...
_بابام میگفت پدربزرگم از وقتی با اجداد تو دوست شده که در مخفی نگهداشتن اون شیئی که داخل اینجاست به اونا کمک کرده
_واقعا عجیبه...نمیتونم باور کنم کسی از این موضوع اطلاع داشته باشه پس معلوم میشی تو در حرفات صداقت داشتی...
_راستش میدونی برام خیلی جالبه که بدونم اون چیه؟
_اون یک جعبه هست...در واقع یه رمزتازه که با اون میشه مستقیما به یکی از سکرت ترین اتاقهای سازمان اسرار وارد شد...وزارتخانه چون جائی امنتر از اینجا سراغ نداشت اونو اینجا مخفی کرد و فقط خود وزیر و دو نفر دیگه از کاراگاهان هر یک ماه یه بار برای رفتن به اون اتاق به اینجا میایند...
_تو میدونی اون رمزتاز کجاست؟
_اگرم میدونستم بهت نمیگفتم...تا همینجاشم زیادی برات توضیح دادم...فعلا هم برو روی تختت بخوای و صدات در نیاد...خیلی کنجکاوی میکنی!
_باشه /باشه میرم فقط قول بده دوباره هم اجازه بدی با هم حرف بزنیم/من فقط علاقه دارم با هم دوست باشیم همین/اصلا درباره هر چیزی که تو دوست داشته باشی میتونیم صحبت کنیم...
دیوانه ساز در حالی که دور میشد یک لحظه ایستاد مکث کرد..مردد بود...پس از لحظاتی کلنجار رفتن با خودش گفت:باشه /ولی بهت قول نمیدم....و رفت...

خب
سوژه خوبی بود و خیلی خوب ارتباط رو نشون داده بودی اما یه مشکلی بود. صحنه ای رو که دالاهوف زندانی میشه رو شرح ندادی. حداقل باید مینوشتی پس از انجام شدن نقشه محافظت دالاهوف و ادامه ماجرا.
فضاسازیت زیاد خوب نبود. رمز تار بودن شی و رفتن اون به سازمان اسرا خوب بود. بهتر بود آخرش هم یه چیزی می بود که نفر بعدی از اونجا شروع کنه
به امید رعایت این نکات
ریموس لوپین


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۱۸:۱۴:۴۶


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
سوژه جدید
هوایی سرد و سوزناک. تعدادی شنل پوش، در مکانی بالاتر از سطح زمین در پرواز بودند و زندانیان را از نظر میگذارندند. زندانیانی را که به گذراندن بدترین روز های عمرشان محکوم شده بودند
تنها چیزی در این سالها در صورتشان دیده میشد اندوه و وحشت بود. گاهی مرگ را جلوی چشمانشان میدیدند. گاهی بدترین خاطره های عمرشان برایشان زنده میشد و گاهی توسط نگهبانان زندان کشته میشدند.کشته شدن توسط نگهبانان زندان شاید دردناک بود اما آنها را راحت میکرد. کشته شدن آرزوی تمام زندانیان بود.
در یکی از سلولها انسانی نشسته بود. حالتش مانند دیگر زندانیان بود اما با زمانی که آزاد بود فرقی نکرده بود. در زمان آزادی نیز اندوهگین بود و از لرد سیاه بیم داشت.
اما او به لرد سیاه خدمت میکرد. این تنها چیزی بود که او را در میان تمامی خاطرات وحشتناکش سرپا نگاه میداشت. او یک مرگخوار واقعی نبود اما مجبور بود که همانند آنان رفتار کند. به همین سبب در یکی از کشتارها دستگیر شده بود. او کشتن و شکنجه را دوست نداشت اما قدرت را بسیار دوست میداشت و به همین دلیل به لرد سیاه رو آورده بود.
بلاخره دیوانه سازها رفتند و دراکو مالفوی را تنها گذاشتند. او در آن لحظه تنها استراحت را می طلبید اما مقاومت میکرد و سعی داشت کمی خود را آرام کند و روزهایی را که با مرگخواران بود را از یاد ببرد.
بلاخره به خواب فرو رفت غافل از اینکه......

نیمه شب

- بلاتریکس آرومتر. دیوانه سازها نباید از حضور ما با خبر بشن
- خیلی خب سوروس
2 شنل پوش در میان سلولها حرکت میکردند و بله بلاخره هدفشان را پیدا کردند دراکو مالفوی بر تخت سخت و محکمش خوابیده بود اما خواب خوبی میدید.
2 مرگخوار آرام به سوی آن سلول رفتند. با استفاده از طلسمی در آن را باز کردند و مالفوی را آهسته بیرون آوردند.

دژ مرگ- اتاق لرد سیاه
- خب مالفوی!میبینم که خوشحالی
-بله سرورم.
- برای جبران کردن کاری که برات کردم باید کاری بکنی. ما تو رو به آزکابان برمیگردونیم اما تو باید با استفاده از آموزش هایی که در این چند ساعت میبینی با دیوانه سازها حرف بزنی و باهاشون دوست بشی تا بتونی چیزی رو که من میخوام برام بیاری. با بلاتریکس برو اون شیوه ی حرف زدن رو بهت میگه
------------------------------------------------------------------------------
همونطور که در پست مشخصه شما باید نشون بدید که مالفوی در آزکابان چطوری با دیوانه سازها دوست میشه و شی رو به دست میاره
البته یادتون باشه دوست شدن با دیوانه سازها کار سختیه در ضمن نیازی نیست حتما وزارت برنده بشه


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.