هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد
همانطور که قبلا گفتیم بچه های الف دال رفتن خونه ولی جوخه ای ها فرار کردن ادامه داستان:
درحالی که بارتی و کینگزلی در حال فرار از جنگل بودن دیوانه سازها جلویشان را گرفتند ولی فرار کردن و از جنگل خارج شدن و بارتی گفت:
-هب لعنتی منئ ای الف دالی هارو نابود میکنم
کینگزلی گفت:
-ناراحت نباش به فکر نقشه باش خوب ؟
بارتی با عصبانیت جواب داد :
-حالا تو واسه من حرف تعیین میکنی!!
کینگزلی گفت:
-من چیزی نگفتم فقط نقشه
بارتی گفت:
-ببخشید باشه اره اره نقشه
بعد جوخه ای ها نقشه ای کشیدن

خانه الف دالی ها:
برایان:
-بچه ها چی میگین بریم کافه
گودریک بد نیست خوبه

کافه:

براتی و کینگزلی افراد جوخه ای میخوان به کافه حمله کنن
بارتی :
-حمله!!!
افراد الف دال و جوخه ای در حال جنگ بودن و در همان لحظه دیوانه ساز ها میایند
گودریک گفت:
-برید عقب!!
ساعتی بعد
بارتی گفت:
-لعنتی ها ولم کنید ولم کیند اه ه ه ه ه!!

خانه الف دال:
گودریک:
-من میدونستم نقشه دارن به همین دلیل قبول کردم بریم کافه
دابی گفت:
-خوبه این هم از خو جه ای ها



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

در حالی که افراد گروه در حال دنبال کردن افراد جوخه ای بودند ناگهان پای دابی روی چوبی رفت و بارتی گفت:
-صدای چی بود
کینگزلی گفت:
-هیچی صدایی نبود بریم
بارتی گفت:
-ولی صدا اومد من باید ببینم
کینگزلی گفت:
-ما زیاد وقت نداریم بریم
گودریک گفت:
بچه ها بریم تا نفهمیدن
ناگهان بارتی گفت:
- ایناها اینجان بدو دونبالشون
همه در حال فرار کردن بودن که برایان گفت:
-عالیه دیگه چی میخواستین شانس بیاریم نمیریم
دابی گفت:
- فقط بــــــــدوِیـــــن!!
گودریک با ناراحتی گفت:
-بچه ها اشتبا پیـــچیدیم
برایان گفت :
-کارمون تمومه
بارتی هما لحظه رسید و گفت:
-ببین کی اینجاست افـــــراد الــــف دال
دابی گفت:
-برو به جهنم
ناگهان گرابلی پشت انها ظاهر شد و با ورد اکسپریال موس بارتی رو زخمی کرد و در همان لحظه گودریک هم روی کینگزلی انجام داد و اونها رو بستن ولی چند دقیقه بعد فرار کردن
خانه الف دالی ها
بعد گرابلی گفت:
-اگه نمی امدم حتما مرده بودین
برایان گفت:
-شاید می تونستیم بزنیمشون هیــــم شاید
دابی گفت:
-دیگه بسته حسابی خسته شدم بریم بخواببیم
گرابلی گفت:
-خوبه ولی بیشتر حواستون جمع باشه بچه ها

فرار بارتی و کینگزلی...


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۲ ۲۲:۰۳:۳۱
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۲ ۲۲:۰۴:۴۹


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ جمعه ۳ مهر ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

گرابلی و آلبوس شتابزده به سمت بقیه مرگخواران رفتند و جشن نورها را آغاز کردند.

گاه گاه صدای فریادی به گوش میرسید و درخشش نورها چشمها را آزار میداد. تقریبا یک ساعت بود که با هم مبارزه میکردند اما مرگخواران بدون حضور رییس خود اعتماد به نفس کمی داشتند و از پا در آمدند، ناگهان دود غلیظی همه جا فرا گرفت و اثری از مرگخواران نبود.

گرابلی دستی به پیشانی کشید و رو به بقیه کرد:
- بچه ها واقعا ازتون ممنونم، نمیدونم اگه شماها نبودین چی میشد.

همه دور تا دور گودریک و گرابل ایستاده بودند. گرابلی دستهایش را بالا برد و شروع به دست زدن کرد، به دنبال آن گودریک و سپس همه الف دالی ها شروع به دست زدن کردند.

همه خوشحال و مسرور از اینکه برای اولین بار توانسته بودند مرگخوارارن را شکست دهند، یکدیگر را در آغوش مکشیدند.

گرابلی دوباره رو به همه کرد و گفت:
- دوستان من، واقعا نمیدونم اگه شما ها نبودید قرار بود چه بلایی سر ارتش دامبلدور بیاد، مطمئن باشید همیشه این وطیفه شناسی شما را قدر خواهم دانست و از شما سپاسگزاری میکنم. باشد که الف دال پیروز باشد.

با گفتن این جمله همه الف دالی ها نیز یک صدا گفتند:

باشد که الف دال تا ابد پیروز باشد.

دوربین از خانه ریدل فاصله گرفت و رفت.

دو روز بعد

همه الف دالی ها در اتاق ضروریات روی مبلهای ضروری اتاق نشسته بودند و چایی میخوردند. ناگهان گودریک داخل شد و گفت:

- پروفسور...پروفسور!!

پایان سوژه

-----------------------------
نفر بعد در صورت تمایل میتونه همین سوژه رو ادامه بده.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸

رون ویزلیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
از پناهگاه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

گودریک به آرامی چشمانش را باز کرد ، برای کسری از ثانیه همه در جای خود میخکوب شدند ، مرگ خواران انتظار آن دو را نمی کشیدند ...

صدای جیغ کوتاهی برخاست ، مرگ خواران که با دیدن گریفیندور که آنچنان با ابهت بر جای خود ایستاده بود و مستقیم به چشمان سرخ ولدمورت نگاه می کرد تلو تلوخوران به عقب می رفتند تا مبادا غضب آن نگاه خشمگین گریبانشان را بگیرد با اشاره ی آرام دست ولدمورت که آنها را از عقب نشینی باز می داشت بر جای خود خشک شدند.

ولدمورت مکثی کرد ، چشمان سرخش می درخشید... نور سبز خیره کننده ای اتاق را در هم پیمود .

گریفیندور خود را به کناری کشید ، اخم هایش در هم رفت و چوبدستی اش هوا را از هم درید ،ولدمورت از شدت قدرت جادو به زمین پرتاب شد ولی در آخرین لحظه توانست جادوی او را دفع کند ، فریادی از سر خشم کشید و نور سبز دیگری درخشید که در چرخش شنل سرخ گودریک گم شد .

روونا در گوشه ای در نزدیکی اش ایستاده بود ، نگاهش را با نگاه عمیقی پاسخ داد و چشم هایش را به علامت درک منظورش به آرامی بست .

زردی نور طلسمی که ولدمورت از لحظه ای غفلت او استفاده کرده و به سمتش فرستاده بود چشمانش را زد ، سرش را برگراند ، صدای فریاد روونا را شنید و بلافاصله احساس کرد هاله ی آبی رنگی او را احاطه کرده است ،
در آنسو ولدمورت را می دید که به سمت او می آمد ، چوبدستی اش را بالا برد ،
صدای پاق های پیاپی که حاکی از حضور اعضاء الف دال و محفل بود گرمای دلنشینی را در رگ هایش جاری ساخت ، لبخندی زد و با تمام نیرویش طلسمی را به سمت ولدمورت شلیک کرد ،
نور سفید درخشانی بر چهره ی ولدمورت تابید و او را رنگ پریده تر از همیشه نشان داد ، غرشی از خشم کرد و در هاله ای از دود سیاه ناپدید شد .

رونا به سمت او دوید ، صدایش را صاف کرد :
- کارشو ساختین قربان!
نگاهش حاکی از احترام بود .

-رونای عزیزم ،متشکرم ، شاید اگر کمک تو نبود ...

گرابلی نفس زنان به سختی سعی می کرد راهش را از میان آن دو باز کند .
- اه ، بدو آلبوس ! بقیه شون کار خودمونه ...

- بابا رئیسشون که جیم شد از اینا چه توقعی میره آخه...

- آلبوس !!

- اومدم بابا ، اومدم


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳۱ ۱۹:۳۴:۴۰
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳۱ ۲۰:۱۱:۵۲

[b][color=000066]نان و ستاره
نان در کنارم و ستاره ها دور،
آن دورها...
به ستاره ها نگاه می کنم و نان می خورم!
چنان غرق


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
....::::» باشد که الف دال پیروز باشد«::::....

در با ناله ی ضعیفی باز می شد و قلب در سینه ی گودریک دیوانه وار می تپید ...

روونا : حالا باید چی کار کنیم گودریک ؟
- زین نگران مباش ای نواده .. اِ .. ینی چیزه ، ای بانوی من که حامیت شیری است گولاخ !

در تا نیمه باز شده بود که گودریک فریاد زد : اهم ... اوهوم .. آقا ما تو اِهِمیما !

شخص ، در را به سرعت بست و گفت :

- اِه .. ببخشید . نمیدونستم کسی داخله . منو ببخشید .
- زین شرمنده مباش ای نواده ؛ برو آب کدو تنبلتو بخور !
- باش .

در اندرون مغز صاف و صیقلی ولدمورت

- عجب آدم باحالی بود ! چقد کاستومیک صحبت میکرد .
وجدانش :ای کچل موفرفری . تو نفهمیدی کی بود اون ؟ کی جرات می کنه با تو این مدلی حرف بزنه ؟

- راس می گیا ! حرف زدنش چقد برام آشنا بود . آهان ، درسته ؛ گودی ! کاشکی نبودی

در مرلینگاه

گودریک رو به دیوار ایستاده بود و چشمانش را نیز بسته بود .

- زود باش روونا ! کارت تموم شد ؟
- آره باو دارم ردامو درست میکنم .
- حالا باید حتما اینجا به سر و وضعت برسی ؟
- زین نگرانم که ...

در همین لحظه در مرلینگاه باز شد و یه گروه مرگخوار به داخل هجوم آوردند .

- زود باش روونا . باید بریم . باید فرار کنیم . اگه ولدی بیاد چی ؟ ... روونا ؟ هستی ؟ زنده ای ؟ روونا من دارم چشمامو باز میکنما !

.. و آرام چشمانش را باز کرد و برگشت .

گودریک :
ولدی و مرگخواران :

ادامه دهید ...

--------------------------------------------------------------------------

پ.ن : امید است رولر محترم بعدی برای ادامه ماموریت به پیام پاترونوس گودریک توجه لازم را داشته باشند .


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳۱ ۱۷:۰۶:۱۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳۱ ۱۷:۰۸:۲۲
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳۱ ۱۷:۱۷:۲۴

»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد.

آنچه گذشت:

کافه محفل ققنوس طبق توافق سران محفل و الف دال به دست ارتشی ها افتاد تا اونو بعد از مدتها دوباره راه بندازن. الف دالی ها کارشون رو شروع کردن و کافه رو دوباره راه انداختن.

اما یک روز کینگزلی و بارتی وارد کافه میشن و از روونا میخوان که برای اونا جاسوسی کنه. از اونجایی که روونا همیشه به الف دال وفادار بوده و هوش سرشاری هم داره قبول نمیکنه. روونا رفت و همه چیز رو برای گرابلی و بقیه تعریف کرد.

الف دالی ها تصمیم گرفتن که از اون به عنوان جاسوس خودشون توی جوخه استفاده کنن. برای همین روونا پیش سران جوخه(کینگزلی اینا) رفت(لازم به ذکره که سران جوخه متوجه شدن بودند که روونا جاسوس الف دال توی جوخه هست) با رفتن روونا پیش جوخه ای ها، کینگزلی و بارتی تصمیم میگیرن اونو به خونه ریدل ببرن.

توی خونه ریدل در اتاق بارتی ظاهر شدند که طی اتفاقاتی لرد هم اونجا اومد و باعث شد که بارت، کینگزلی و روونا به مرلینگاه برای بحثاشون مهاجرت کننن.

در همین لحظات الف دالی ها هم تصمیم میگیرن که یه گروه برای نجات روونا عازم کنن و هر کس یه جای رو بگرده. گودریک باید به خونه ریدل میرفت و طی مشورت ها تصمیم گرفته میشه که توی مرلینگاه خانه ریدل ظاهر بشه.

این خلاصه تا یک پست مانده به آخر بود. خواندن پست قبلی الزامی است.

قابل توجه همه ی اعضای محترم ایفای نقش:

ادامه این داستان برای همگان آزاد میباشد.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

رون ویزلیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
از پناهگاه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد .

نور خیره کننده ای تابید و رونا به روی زمین افتاد ، درد ناشناخته ای را بر فرق سرش احساس کرد ... انگار سرش شکسته بود ! صدای پرت شدن پیاپی دو جسم و برخورد شدیدشان به دیوار پشت سرش را شنید . نور به همان سرعتی که به وجود آمده بود از بین رفت ، از میان گرد و غبار اتاق گودریک را دید که با آرامش خاک را از روی ردای خود می تکاند ...

- فکر نکنم حالا حالا ها به هوش بیان . راستی ، چطور شد آوردنت اینجا ؟!

- من .. مگه قرار نبود .. تو اینجا چیکار می کنی ؟؟

- نقشه عوض شد ، بلند شو بشین تا برات تعریف کنم ، بهت بر نخوره ها ولی قیافه ات خیلی ناجور شده !

رونا در حالیکه بهت زده به گودریک که داشت با چوبدستی گرد و خاک رو از روی ردایش پاک می کرد ، نگاه می کرد ، بر روی یکی از لگن های خراب گوشه ی دسشتشویی نشست و منتظر شد ...

- وقتی امشب داشتی حرف می زدی ، بارتی و کینگزلی رو می دیدم که به میز ما نگاه می کنن و زیر لب پچ پچ می کنن ، چیزی نگفتم تا اینکه دیدم با هم غیب شدید ، اون وقت بود که مطمئن شدم کاسه ای زیر نیم کاسه اس !

- خب ... حالا چیکار کنیم ؟! این دوتا هر لحظه ممکنه به هوش بیان ، لرد سیاه رو هم دیدم ، همین اطرافه ...

- ای وای داشت یادم می رفت ، خوب شد یادم انداختی ، الان یه پیغام برای بقیه می فرستم که بدونن اینجایی .

نوری از چوبدستی اش به بیرون ساطع شد و از میان نور هیبت شیری که جست و خیز کنان پنجه های نیرو مندش را به زمین می کشید نمایان شد ، گودریک زیر لب جمله ای را زمزمه کرد ، برای یک لحظه گویی که شیر بر روی دوپایش ایستاد و دست هایش را بر سینه ی گودریک گذاشت و سپس به دور خود چرخید و نا پدید شد .
سرش را بالا آورد و نگاهش از توی آیینه ی شکسته روی دیوار با نگاه بهت زده رونا که سرشار از پرسش بود برخورد کرد ...
- آماده ای ؟!

با تکانی به خود آمد و از جایش برخاست ، ردایش را صاف کرد و گفت :
- مثل همیشه ، آماده !

صدای باز شدن دستگیره در هر دو را از جا پراند ، در با ناله ی ضعیفی باز می شد و قلب در سینه ی گودریک دیوانه وار می تپید ...


ادامه بدید ...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۱۷:۱۲:۵۱
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۱۷:۱۹:۳۳
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۰:۲۴:۳۰

[b][color=000066]نان و ستاره
نان در کنارم و ستاره ها دور،
آن دورها...
به ستاره ها نگاه می کنم و نان می خورم!
چنان غرق


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

جینی ویزلی old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۲۷ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 82
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

کافه ی محفل

ملت الف دال به دور اعضای گروه ضربت که شامل گربلی،گودریک،سارا و لینی میشد حلقه زده و منتظر شنیدن آخرین سخنرانی گرابلی بودند.

-خب همون طور که می دونین روونا پیش بارتی و کینگزلیه و معوم نیس تا الان چه بلایی سرش اومده.به همین دلیل ما
به خودش و بقیه ی اعضای گروه ضربت اشاره کرد و گفت:به دنبال روونا میریم و انتظار دارم در این مدت شما کافه رو خوب اداره کنید.

جینی پرسید:شما میدونید روونا کجست که می خواین نجاتش بدین؟

-نه

-خب پس چیکار می خواین بکنین؟

گرابلی در حالی که ذهنش مشغول شده بود گفت:خیلی حرف می زنی جینی!

و بعد در حالی که سعی داشت تظاهر کند ازاول قصد این کار را داشته است گفت:خب هر کدوم از ما به جاهایی که حدس میزنیم روونا اونجا باشه میریم و اگه تونستیم برش گردونیم که هیچی اگه نه بر می گردیم و به صورت گروهی اونجا میریم.

لینی پرسید:بهتر نیست از همون اول به صورت گروهی بریم؟

گرابلی هوشمندانه جواب داد:نه وقت نداریم.نمی تونیم یه همچین ریسکی بکنیم .ممکنه بلایی سر روونا بیاد.

بعد از نیم ساعت بحث و گفتگو مکان هایی که احتمال می دادند روونا آن جا باشد،مشخص شد و گرابلی به هر کس مسئولیت رفتن به یکی از آن مکان ها را داد.همه ی اعضای گروه ضربت از جایشان بلند شدند.اما گودریک همچنان روی صندلی چوبی نشسته بود.

گرابلی رو به گودریک کرد و گفت:گودریک بجنب!وقت نداریم.

گودریک در حالی که سعی میکرد گرابلی را متقاعد کند با لحن ملتمسانه ای گفت:آخه چرا من باید برم خونه ی ریدل این همه آدم!در ضمن من واقعا فکر نمی کنم روونا اونجا باشه.
ملت الف دال با دقت به گفتگویی که میان گودریک و گرابلی رد و بدل می شد گوش می کردند.گرابلی به سارا لینی اشاره کرد که بروند.هر دو با صدای پاق بلندی غیب شدند.

گرابلی در جواب گودریک گفت:بالاخره یکی باید بره دیگه.

گودریک مایوسانه گفت:خب حداقل بگو من کجای خونه آپارات کنم که یهو بر حسب اتفاق روی کله ی کچل ولدی ظاهر نشم؟

گرابلی کمی فکر کرد و گفت:فکر کنم مرلینگاه بهترین جا باشه.

-مطمئنی؟اگه ولدی اونجا مشغول کار باشه فکر نکنم خیلی خوشحال بشه که من مزاحمش بشم!

گرابلی گفت:ولی اون جا نسبت به بقیه ی جاهای خونه ی ریدل امن ترین جاست.
و اجازه ی بحث به گودریک نداد و او هم با صدای پاقی نا پدید شد.گودریک هم به ناچار به مقصد مرلینگاه خانهی ریدل آپارات کرد.

مرلینگاه خانه ی ریدل

بارتی،کینگزلی و روونا بدون هیچ حرفی به هم نگاه می کردند و منتظر عامل دیگری بودند تا مزاحمشان بشود. بعد از ده دقیقه بارتی که به این نتیجه رسیده بود که کسی قصد مزاحمت ندارد ،رو به روونا کرد و گفت:خب حالا می تونی...

پاق

گودریک در حالی که سعی می کرد تعادلش را حفظ کند نگاهش به بارتی،کینگزلی و روونا افتاد.

-جـــــــــــــــــیغ!

-جـــــــــــــــــیغ!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۱۵:۲۳:۵۴

[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنايي


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد..

خونه ی تامینا یا به عبارتی تام اینا!

پرتو نوری که از منبع صاف و صیقلی کله ی تام ریدل ساطع شده بود. آزادانه در اتاق به پرواز در اومد و در چشم به هم زدنی چندین بار دور اتاق رو چرخید. از روی سطوح بیشماری بازتاب شد، چند بار به چشم و چال بارتی و کینگزلی رفت، از روی عکس خانوادگی کنار تخت بارتی که توش آنیتا و تام یه نوزاد رو وسط خودشون داشتن بازتاب شد و دست آخر در انتهای مسیر به چشم تام ریدل رفت.

- اوخ!
- وای بابام مرُد!.. هری بهش اکسپیارموس زد.. بی بابا شدم.. یتیم شدم..حالا باید برم پیش باب بزرگ زندگی کنم.. کینگ من عزادارم تو وسایلمو جمع کن! بابایی.. شتلق!

ولدمورت در اتاق رو کاملا باز می کنه و با این کار ابزارهای دزدگیر اتاق رو که بارتی با کلی فسفر درستشون کرده بود؛ فعال می کنه. با حرکات سریع و گولاخانه موانع رو از سر راهش دور می کنه و جلو میاد. اول یه پس گردنی با افکت شتلق به بارتی می زنه و بعد هم گوشش رو می گیره.

- ببینم.. مگه آنی مونی به تو مغز تسترال می ده که اینقدر خنگی.. تو نمی دونی که هیچی نمی تونه ارباب رو از بین ببره.. ارباب بزرگ از هیچی نمی ترسه .. تو هیچ وقت یتیم نمی شی و پیش اون ریش دراز نمی ری.. آخرین بارتم باشه که بهش میگی باب بزرگ.. مادر تو اصلا فامیل نداشت. اصلا و مادرم نداشتی من خودم تو رو زاییدم..

ولدمورت گوش بارتی رو چند دور می پیچونه تا صدای قرررت به طور واضح به گوش برسه. در یه مورد هم با طلسم گرما یخهای بارتی رو آب می کنه.

نکته: صدای ولدمورت "سرد" و بی روحه!

ولدمورت دستی به سر بارتی می کشه و به یاد ایام جوونیش که زلفهایی شهلاتر از ریگولوس داشت میوفته و قصد لبخند زدن می کنه ولی چون این حرکت رو بلد نبود لب و لوچه ش گره می خورن!

در اون سمت هم در اثر نوازش های ولدمورت یه تار موی بارتی به دست باد حرکت می کنه و گوشه ای روی زمین میشنه و یکی دیگه از تله ها فعال میشه.

- ژوووپ..پق!

یه قلب قرمز بزرگ که مقادیری لاو ازش تراوش می کرد جلوی دماغ نداشته ی ولدمورت میاد پایین و باعث میشه ولدمورت برای چند لحظه بیهوشی رو تجربه کنه!

بارتی سریع به سمت کینگزلی برمی گرده و میگه: "زود رونا رو همونجور که زیر شنلت قایمش کردی ببر مرلینگاه طبقه ی بالا تا بابام به هوش نیومده! "

کینگزلی که به روونا الحاق ده بود و هیبتی شبیه به فلیچ پیدا کرده بود همونجور لخ لخ کنان از اتاق خارج شد.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
باشد كه الف دال پيروز باشد..!!!؟؟


كمي و بيش از كمي آنطرف تر، كافه ي محفل


- خب ما ديگه بايد بريم .

- بريد ؟! كجا بريد ؟

- ما وظيفه امون بود كه كافه رو به شما تحويل بديم و داديم ، باقي قضايا به ما ربطي نداره .

گودريك كه از اين حرف آلبوس عصبي شده بود گفت :

- اي نواده ف اين خود تو بودي كه موافقت كردي تا رووناي بيچاره را در دل گرگ بفرستيم تا بتواند براي ما جاسوسي كند .

- خر..پف...خر...پف

- باز اين افكت خواب رون مزاحم گفتگوي ما شد ، مي گفتم ، اكنون در اين موقعيت ما نفسا مي خواي ما را تنها بزاي؟

گرابلي هم كه ناراحت شده بود گفت :

- راست ميگه گودي، يادت باشه تو خودت هم الف دالي هستي .

- در هر حال صلاح خويش را بزرگان دانند و ما هم رفتيم .

دامبلدور به سرعت به سمت شومينه دويد و كمي پودر فلور را ريخت و سپس داد زد :

- خانه ي گريمولد

بعد از غيب شدن دامبلدور گرابلي با ناراحتي بر روي يكي از ميزها نشست و سرش را دريمان دو دستش قرار داد گفت :

- فكر نكنم ديگه بتونيم كاري واسه روونا بكنيم ؛ من به خانواده اش چي بگم؟ جواب اونا رو چي بدم؟!!

- نگران نباش نواده ، زين راهي مي باشد تا او را نجات بدهيم .

- چي؟

- گروه ضربت

---
علل ويرايش : اين الف دال پيروز يادم رفته بودم


ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۳ ۱۳:۴۴:۵۹

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.