بار دیگر به کاغذ نیمه سوخته روی دستم نگاه کردم! باورش برایم سخت بود اما خوشحال نبودم! حوصله ی مسابقه نداشتم اما در عمق وجودم نیز کمی خوشحالی بود. چراکه امکان کشته شدنم در بین مسابقه وجود داشت! خطر مرگ را می پسندیدم!
بعد از اینکه برگزار کننده ی مسابقه چرت و پرت هایش را نثار مسابقه دهنده ها کرد ، شرکت کنندگان را ول کرد تا بروند استراحت کنند. باید فردا صبح به کتابخانه می رفتیم! انگار قرار بود همان مسابقه اول را در کتابخانه برگزار کنیم! ان خوشحالی عمق وجودم نیز مرده بود چراکه در کتابخانه چه خطری ممکن بود من را تهدید کند؟!
فردا صبح
همه شرکت کننده ها جلوی در بسته ی کتابخانه جمع شده بودند. من نیز کنار پنجره ی کنار در کتابخانه ، به بیرون زل زده بودم. هوا بار دیگر تابستانی بود همراه با نسیم سردی! حاضر بودم مسابقه را ول کنم و به بیرون بروم و از این هوای خوب لذت ببرم. اما ته وجودم به این فکر می کردم که به برنده ی مسابقات جایزه خیلی هنگفتی خواهند داد. با این پول می توانستم کار های خوبی انجام دهم. هم خودم را خوشحال کنم و هم چند نفر دیگر را!
بالاخره پرگزار کننده مسابقه بعد از نیم ساعت تاخیر امد و در کتابخانه را باز کرد. شرکت کنندگان وارد شدند و جلوی محفظه ی کتاب ها ، مقابل برگذار کننده ایستادند. مرد بلند قدی بود و ردایی سیاه به تن داشت. لب به سخن گشود و گفت: « من فیلس مورگان هستم! مسئول برگذاری مسابقه ی جام اتش از وزرات سحر و جادو! »
جوری حرف می زد که انگار بزرگترین عنوان مال اوست! بعد گفت: « خب مرحله ی اول همین الان برگذار میشه! همانطور که می بینید تماشاگری نیست چراکه هیچ کس نمی داند اکنون مرحله ی اول در حال برگذاریست! » و خنده ای از روی خود پسندی زد و ادامه داد: « مرحله ی اول اینه! وارد کتاب خانه بشین و یه کتاب بردارین! خودتون مسابقه رو درک می کنید! » و به کنار در رفت و راه را برای شرکت کنندگان باز کرد.
شرکت کنندگان به ارامی وارد کتاب خانه شدند. من نیز با بی حالی وارد کتاب خانه شدم. به طرف قفسه ی شماره ی چهار رفتم و کتابی که جلد طلایی رنگ داشت را برداشتم! رویش با رنگی سرخ رنگ نوشته بود " ومپایر ها"
نظرم بسیار به این کتاب جلب شد. بازش کرد. در صفحه اول نقاشی قطره ی خونی کشیده شده بود. صفحه ی بعدی را باز کردم. با خطی زیبا و درشت بر روی ان نوشته شده بود: « در مورد ومپایر ها چه می دانی؟ »
با خودم گفتم: « ادم های جذاب »
صفحه بعدی کتاب را باز کردم! بالاخه در این صفحه کلمات زیادی به چشم می خورد. شروع به خواندن کتاب کردم: « ومپایر ها تشکیل شده از جادوگران هستند. تو نیز یک ومپایر هستی! تو باید خون بنوشی! تو می توانی توانایی های ومپایر ها رو به قدرت های خودت اضافه کنی! دندان هایت رو دوباره لمس کن! تیزی انها را احساس بکن! »
با انگشتان دست راستم ، دندان های جلویی خودم را لمس کردم! تیز بودند اما برایم غیر عادی نبود! به خواندن ادامه دادم: « تو باید بک انسان برای خودت پیدا کنیم تا خونش را بنوشی! قدرت را بدست بیاوری! »
چشمانم از تعجب کمی گشاد تر شدند. ادامه دادم: « جادوگری در این دنیا وجود ندارد! ومپایر ها وجود دارند. تو نیز باید ومپایر شوی! »
صفحه بعدی کتاب را باز کردم. یک نقاشی در انجام قرار داشت! نقاشی یک زن زیبا که در کنارش مردی خوش سیما قرار داشت که به گردن زن زل زده بود و دندان های تیزش را بیرون قرار داده بود! به خودم لرزیدم!
خواستم کتاب را سر جایش قرار دهم اما یادم افتاد که این مسابقه است! صفحه بعدی را باز کردم. یک نقاشی دیگر! یک مرد خوش شیمای دیگر که در حال مکیدن خون یک اهو بود. زیر تصویر نوشته شده بود: « ومپایر هایی که ادم نمی کشند! » خوشم امد از نقاشی!
صفحه ی بعدی را باز کرد. با خطی درشت نوشته بود: « اگر می خوایی ومپایر شوی ، صفحات بعدی را باز کن! » خنده ای کردم و صفحه ی بعدی را باز کردم! با خطی بزرگ بر روی ان نوشته شده بود: « مقابلت یک انسان است! خونش رو بنوش! »
بی اخیتار سرم را بالا اوردم و پسری نوجوان را مقابل دیدم که چشمانش بسته شده است! بی اختیار صفحه ی بعدی کتاب را باز کردم: « گردنش! دندان هایت را وارد گردش بکن! »
در یک لحظه حس کردم که چقدر دلم می خواهد این کار را انجام دهم. حس می کردم در گلوی پسرک ، لذیذ ترین غذا وجود دارد. دستم را کمی جلو بردم اما در یک لحظه به خودم امدم و دستم را عقب بردم! صفحه بعدی کتاب را باز کردم: « اگر نمی توانی اینکار را بکنی ، پس حداقل باید خون حیوانی را بنوشی! »
سرم را بالا اوردم و اهویی را دیدم که زخمی است! یک ثانیه بعد اهو بر روی زمین ول شد و خونش بر روی کف کتاب خانه سرازی شد. حالم کم کم بهم می خورد اما باز هم حس کردم خونش بسیار خوردنی است و دوست دارم ان را بنوشم! خم شدم و جلوی اهوی زخمی زانو زدم.
دستم را به خونش اغشته کردم! نگاهی دقیق به خونش کردم. انگشتانم را نزدیک دهانم کردم اما قبل از اینکه به دهنم برسند ، انها را عقب راندم! باز عقلم سر جایش اماده بود. دستم را ببا لباسم پاک کردم و صفحه ی بعدی را باز کردم: « اگر نتوانستی اینکار را بکنی ، پس ومپایر قدرتمندی هستی! » کتاب با صدای محکمی بسته شد و به طرف قفسه پرواز کرد. اهویی بر روی زمین نبود.
صدای از خود راضی برگذار کننده را شنیدم که می گفت: « تموم شد! بیایین اینجا! »
همه شرکت کنندگان با چهره های مبهوت و مات برده کنار او امدند. من نیز که هنوز شوکه بودم کنارشان رفتم! برگذار کننده گفت: « خب ما عملکرد همتون رو دیدیم! نتایج به زودی به اطلاعتون می رسه! فعلا! » و از کتاب خانه خارج شد!
شرکت کنندگان نیز با چهره های متعجب او از کتابخانه خارج شدند.