وقتی کسی دارد میرود، هرگز به بدرقهش نروید. هرگز نایستید پُشت شیشهی فرودگاه در تلاش برای حفظ کردن ِ لبخند مضحکتان. هرگز دستمال سفیدی را در ایستگاه قطار تکان ندهید. هرگز نایستید در پیادهرو، تا برگردد.. تا برود.. و به چشم ِ خودتان ببینید که چطور قطعهای از دنیای شما گُم میشود..
شنیدن، شُما را نمیکشد..
ولی
دیدن ِ دور شدن ِ یک دوست، میتواند تا پای مرگ بکشاندتان!..
-__________________________________-
تدی چشمان کارآموزدهش را با دقت بیشتری به ویولت دوخت. فیلمها و کتابها، تصاویری کلیشهای از شخصیتهای ترسناک نشان میدهند. در حالی که بودلر بازمانده، در نزدیکیشان، تمام آن "لباسهای سیاه" و "چهرهی رنگپریده" و چه و چه را نقض میکرد. ردای سفری آبی رنگی بر تن داشت و عجیبتر از همه، باندپیچی دستانش بود. به جز موهای پریشانش، تغییر چندانی در ظاهر دوست قدیمی آنها دیده نمیشد. گرچه..
شکم تدی، با حسّی شوم، در هم پیچید و او میدانست هرگز نباید غریزهی یک گرگ را دست کم گرفت!
ویکی، دستهای از موهایش طلاییش را پُشت گوشهایش گذاشت و پرسید:
- خب؟ چیکار..
- نـــــــــه!!این فریاد، پیش از این که رکس قادر باشد جلویش را بگیرد، حنجرهش را خراشید و در سکوت شب، طنین افکند. طلسمی از ناکُجا آباد به یکباره پدیدار شد و در حالی رفتن به سمت ویولت ِ از همهجا بیخبر بود..!
- منحرفش.. کرد؟!..
رکس که چوبدستیش را بیرون کشیده بود تا به کمک دوستش بشتابد، خشکش زد. دقیقاً مثل سایر همسنگرهایش. به نظر میرسید طلسم، نرسیده به دختر آبیپوش، بدون این که او حتی به سمتش برگردد، منحرف شد و سنگی در نزدیکیش را منفجر کرد.
- امّا.. بدون چوبدستی؟!!
قبل از این که هرکدام از آن چهارنفر، بتوانند آنچه پیش چشمانشان داشت رُخ میداد را هضم کنند، چندین پیکر سیاه از پُشت سنگ قبرها، مسلّح و هوشیار بیرون آمدند. جیمز زیر لب فحشی داد و صدای بلند یکی از آن تازهواردها، حتی به گوش ِ محفلیهای سنگر گرفته نیز رسید:
- ویولت بئاتریس بودلر! تو مشکوک به چندین فقره قتل و شکنجه هستی! چوبدستیت رو بنداز و تسلیم شو!
کاراگاههای لعنتی! مگر دامبلدور به وزیر نگفته بود که خودشان عضو سابق محفل را برمیگردانند؟!
صدای خندهی ویولت شنیده شد. به آرامی چرخید تا رو در روی مهاجمان قرار بگیرد:
- چوبدستیم؟! من چوبدستی ندارم آقایون!
دستان باندپیچی شدهش را بالا آورد:
- یه روز، برادرم رو فقط با همین دو تا دست نجاتش دادم و امروز، فقط با همین دو تا دست، آرزوهای اون رو نجات میدم!
صدایش آرامتر شد. ولی هنوز هم برای محفلیها و کاراگاهان وزارتخانه، واضح بود:
- شما دشمن کلاوس نیستید و در نتیجه، دشمن من نیستید. نمیخوام بهتون آسیبی بزنم. ما توی یه جبههایم.
یکی از سیاهپوشها پوزخندی زد.
- ما هیچوقت با قاتلی مث تو توی یه دسته قرار نمیگیریم بودلر!
- این کار رو نکنید.
در اخطار صاف و آرام ویولت، چیزی بود که باعث شد موهای دست تدی صاف بایستند.
- تسلیم شو!
- من مایل نیستم به جادوگرای شریف حمله کنم.
چیزی در ذهن رکس زنگ زد. مدل حرف زدن ویولت، گویی تقلیدی کودکانه از مدل حرف زدن کلاوس بود.. در نهایت آرزومندی برای این که یک بار دیگر، صدای برادرش را بشنود..
- استوپفای!!
و او دستانش را بالا آورد!..
تدی همانطور که خودش را سپر جیمز میکرد، گردن ویکی را گرفت و روی زمین شیرجه زد. امیدوار بود فریاد ِ "سرتو بدزد رکس!"ـش به گوش ویزلی کوچکتر رسیده باشد. گرچه، ثانیهای بعد، صدای جیغها و ضجّههای سراسر درد، شنیده شدن هر صدایی را به کل غیر ممکن کرد. جیمز که زیر بدن ِ تدی گیر افتاده بود، نمیتوانست چیزی را ببیند و و پنجهی قدرتمند گرگینه دور گردن ویکی، نمیگذاشت شاهزاده خانم سرش را بالا بیاورد.
ولی خودش.. به همراه رکسان ِ ویزلی شوکّه و آشفته.. همهچیز را دیدند..!
این چطور "ویو"ی قدیمی، با حرکات دستش، آن کاراگاههای ورزیده را قلع و قمع کرد..
این که چطور بدون نیاز به چوبدستی، هولناکترین نفرینهای ممکن را به اجرا در آورد..
و..
چطور تبدیل به یک هیولا شده بود..!
حالا، چیزی بیشتر از
شنیدن بود!
آنها..
دیده بودند..!