هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
خلاصه:

هری، رون و هرمیون به نوزده سال قبل از نوزده سال بعد برگشته اند ولی گویا اشتباهی رخ داده و زمان در زمان شده و شخصیت های داستان عجیب و غریب و متضاد شده اند. از آن سو، جینی ویزلی در نوزده سال بعد، نگران شده و به وزارتخانه آمده تا ببیند همسر و برادر و زن برادرش به کجا رفته اند...

- خب نویل بگو ببینم از مامان بابا چه خبر؟
- با کمک من معالجه شدن. ظاهرن یه قسمت مهم مغزشون آسیب دیده بود که چهار تا سیم پیچ مغزشونو به هم وصل کردم درست شد.

هری به نویل که همچنان از عمل پیچیده پدر و مادرش حرف میزد، نگاه کرد. ظاهرا در این دنیای در هم نویل هم فرد باهوشی شده بود. هری درحالی که زیر لب غرغر میکرد، به رون و هرمیون که درحال راز و نیاز بودند نگاه کرد.

- نویل نظری نداری چرا دنیا وارونه شده؟
- البته به نظره من دنیا وارونه نشدن، این آدما هستن که وارونه شدن و آدما وقتی وارونه میشن که پدر و مادرشون وارونه تربیتشون کرده باشن و این یک چرخه ی کنترل ناپذیره.
- بله خیلی ممنون.

هری که مغزش از حرف های نویل دچار error 404 شد، به سمت ورودی غار رفت تا هوایی به مغزش بخورد. ناگهان انسانی خیسی او را در آغوش فشرد. پسر برگزیده که از این اتفاق شکه شده بود سعی کرد خودش را از دست مرد غریبه خلاص کند.

- اوه پاتر! ما خیلی دنبالت گشتیم! بیا کمکمون کن بریم هورکراکس های دامبلدور رو نابود کنیم.
- ولدمورت؟!

زمان حال

- چو چانگ؟! هری پاتر مگه دستم بهت نرسه!

جینی عکس را در جیب ردایش گذاشت و از اتاق و خانه و شهر و کشور و دنیا و کهکشان خارج شد و به سمت وزارتخانه رفت تا بفهمد هری و رون آخرین بار کجا رفته بودند.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۹:۰۱ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
بارانی ناگهانی، همچون گوسفندان در حال فرار، بر سر ملت بارید و باعث شد که ادامه ی دیالوگ های عاشقانه و حال به هم زن رون و هرمیون، به تعویق بیفتد.

هری، هرمیون و رون که با راهنمایی نویل به غاری پناه برده بودند تا از بارانی که به یکباره آغاز شده بود، نجات پیدا کنند، همچون استاژر های دانشگاه علوم پزشکی تهران که در فرهنگ لغات از آن ها با عنوان گرگهای باران دیده یاد می شود، در گوشه ای از غار تاریکی که با چوبدستی نویل کمی روشن شده بود، کز کرده بودندو از سرما به خود می لرزیدند.

جیییییییییییییییغ

ملت که با جیغ هرمیون از جا پریدند در صدد یافتن عامل این جیغ شدند.

-نمک نشناس چرا به موهای فرفری من دست می زنی؟ مگه مامان بابات بهت نگفتن پا تو کفش دیگران نکنی؟
-اون مال فضولی کردنه قربانت بشم...به موهات بادوم زمینی چسپیده بود گفتم حیف نشه.
-وای چه رمانتیک عشقم.

هری و نویل که دیگر از دست رون و هرمیون خسته شده بودند، بی توجه به ان دو تسترال عاشق، شروع به حرف زدن، کردند.


زمان حال

جینی که پله های وزارت خانه را دوتا یکی بالا می رفت بالاخره به دفتر هری رسید و آن را به سرعت باز کرد اما تنها با اتاقی بهم ریخته ی همیشگی هری روبه رو شد.

همین که خواست در اتاق را ببندد، پوشه ای توجه اش را جلب کرد و او را به سمت خود هدایت کرد.

جینی، پوشه را که همچون گلبرگ های گل رز زیبا و درخشنده بود، را برداشت و آن را باز کرد. تصویر دختری زیبا و جوان از داخل پوشه به زمین افتاد و باعث جیغ جینی شد.

-نمک نشناس این کیه؟


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۲۰:۰۱:۱۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۳:۴۵ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده: هری، رون و هرمیون به نوزده سال قبل از نوزده سال بعد برگشته اند ولی گویا اشتباهی رخ داده و زمان در زمان شده و شخصیت های داستان عجیب و غریب و متضاد شده اند. از آن سو، جینی ویزلی در نوزده سال بعد، نگران شده و به وزارتخانه آمده تا ببیند همسر و برادر و زن برادرش به کجا رفته اند...


نـوزده سـال بعــد

جینی نگران و آشفته وارد باجه تلفن ورودی وزارتخانه شد و بعد از پایین آمدن با باجه، وارد ورودی اصلی شد. در آنجا یکی از کارآگاهان سیاه پوش تیم حفاظتی وزارتخانه به او نزدیک شد و گفت:
_ ببخشید خانم... چطور میتونم کمکتون کنـــ.... خانم پاتر شما هستید؟ خوش آمدید!
_ مرسی. هری کجاست؟
_ نمیدونم خانم. رییس، در مورد کارهاش به ما توضیحی نمیده. اگه بخواین میتونم به دفترشون راهنماییتون کنم.
_ ممنون آلفرد. خودم راهو بلدم...


زمـــانی نامعلـــوم

_ ســــلام
_ سلام نویل، تو اینجا چیکار میکنی؟
_ فقط من نیستم که!
_ پس دیگه کی هست؟
_ سپید و سیاه، غیر از خودم چندین نفر دیگه هم دیدم!
_ منو بگو فکر میکردم ما سه تا تو این ناکجاآباد گیر افتادیم!

در همین لحظه هرمیون جیغ زد و شترق زد توی گوش رون!
_ چرا میزنی؟
_ خوب کردم! بی حیا دستت اینجا چیکار میکنه؟

نویل: رون دقیقا دستت کجاست؟
_ توی جیب شلوار هرمیون.

هری: و دستت اونجا چیکار میکنه؟!
_ به تو چه! بابا زنـمه! دوست دارم دست کنم تو جیب شلوارش!

هرمیون: وای رون، چه رومانتیک!

رون دستش را از جیب شلوار هرمیون درآورد و بادام زمینی هایی که در دستش بود و از جیب همسرش درآورده بود در دهانش انداخت و جواب داد:
_ اوهوم عزیزم، من خیلی رمانتیکم البته عاشق بادوم زمینی هم هستم.



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
باد همچون شلاقی به صورتش برخورد می کرد اما چنان در فکر غرق شد که سرما را احساس نمی کرد. بر جای خود ایستاده بود و برای لحظه ای سرمای هوا را فراموش کرده بود.
ان سوتر در دنیایی دیگر هری ،هرمیون و رون که پس از مدتی طولانی دویدن ،خسته شده بودند دیواری پیدا کردند و در حالی که از خستگی کم شده بودند ،نفس نفس زنان به دیوار تکیه دادند. سرش را که مملو از عرق بود ،بالا اورد و با ابرو های درهم گره خورده از خستگی رو به هرمیون کرد و گفت:
-هرمیون منظورت از اینکه گفتی «شايد پرفسور دامبلدور تو اين زمان چيزي به تو گفته و يا چيزي از تو خواسته كه فقط هري پاتري كه در اين زمانه ميدونه نه تو!» چی بود؟
هرمیون که مشتاقانه منتظر این پرسش بود سریع حالت متفکرانه به خود گرفت و جواب داد:
-ببین هری اگر دامبلدور زنده باشه ،ولدمورت هم همین طور پس تو هم زنده ای...
-
- یعنی پس هری ای وجود داره دیگه پس ممکنه پروفسوردامبلدور چیزی بهش گفته باشه
-
-خب چیه؟
-هیچی.. خیلی خوب مسئله حل میکنی ها
- تو بهتر بلدی؟
رون که در ان میان می خواست سعی کند موضوع را تغییر دهد تا از اغاز در گیری ای دوباره جلوگیری کند ، گفت:
-بچه ها اگر مک گونگال و هاگرید بچه دار شدن و زمان اینده باشه پس باید نویل هم باشه اینجا..
- رون اخه یه چیزی میگی ها نویل اینجا چیکار میکنه؟
فردی که گویا در همه ی لحظات همراه انها بوده و تک تک سخنان ان ها را شنیده بود از تاریکی بیرون امد و در مقابل ان سه ، قرار گرفت .
-شاید منم مثل شما اتفاقی اینجا اومده باشم...
سه کله پوک یا به عبارتی دیگر سه تفنگدار با چشمانشان از حدقه در امده به سمت صدا خیره شدند و د رمقابل خود فردی اشنا را ملاقات کردند.
-نویل؟؟؟
-
-

دنیای اصلی

جینی با عجله به سمت وزارت خانه در حرکت بود. احساس میکرد هری و هرمیون نشان هایی از یک وقوع احتمالی یک واقعه را به او داده بودند . در دلش اضطراب موج می زد قدم هایش را تند تر کرد تا بتواند زود تر به مقصد خود برسد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲ ۹:۰۵:۱۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۴

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
از خونه بابام
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
-اوه اوه بچه ها اونجارو نگاه كنيد.
هري و رون به سمتي كه هرميون اشاره كرد نگاه كردند.مردي كه فاصله ي زيادي از آن ها داشت به سمت آن ها مي آمد .او پر فسور دامبلدور بود كه شتابان به سمت آن ها مي آيد.
-حالا چيكار كنيم؟
-منظورت چيه رون؟
-ميگم بدوييم ؟
-نه! براي چي بايد فرار كنيم ؟!؟!رون ما همين جا منتظر مي مونيم تا پرفسور دامبلدور بياد تا ببينيم چيكار داره.
هرميون با حالتي متفكرانه به هري و از هري به رون نگاه كرد.
-هري، رون راست ميـگه ! الـان هيچي درست نيست. مي بيني كه ! مـرگ خوار ها اون بيرونن و دارن مي خندنـد ولـي كسي عكس العمـل خاصي نشـون نميده.هـاگريد هم بچه بغل دست پرفسور مك گوناگل گرفته و دارن باهم قدم مي زنند.هري بهتره فرار كنيم.الان معلوم نيست كه تو زمان گذشته ايم يا حال.پرفسور دامبلدور زندس اين نشون ميده تو گذشته ايم اما از اون ور هاگريد و مك گوناگل بچه دار شدن اين يعني تو حال يا آينده ايم!
-خب...
-شايد پرفسور دامبلدور تو اين زمان چيزي به تو گفته و يا چيزي از تو خواسته كه فقط هري پاتري كه در اين زمانه ميدونه نه تو!
هري نگاهي به پرفسور دامبلدور كه هر لحظه به آن ها نزديك مي شود مي اندازد.
-اما...
-هري بدو
هري پشت سر رون و هرميون دويد.

زمان حال (خانه ی گریمولد )

-جيني صبر كن ببينم ،توداري كجا ميري؟
جيني در حالي كه پالتو ي خود را مي پوشيد چترش را هم برداشت و گفت:
-ميرم پيش هرميون.شايد اون بدونه رون و هري كجا رفتند.
جيني با عجله از خانه خارج شد و به سمت خانه رون و هرميون رفت...

لحضاتي بعد جلوي در خانه هرميون و رون
جيني كه داشت از سرما مي لرزيد زنگ خانه را به صدا درآورد.با خود فكر مي كرد كه چه خوب مي شود كه هرميون از آن ها خبر داشته باشه...
جيني در فكر بود كه دختر مو قرمزي كه صورتش كك و مكي بود در را باز كرد.
-سلام رز.خوبي عزيزم؟ عزيزم مادرت داخل خانه س؟
-سلام عمه جان.نه خير مادرم از صبح كه از خانه رفته بر نگشته.من و برادرم هم پيش مادربزرگمان هستيم.
جيني مأيوس شد اما با اون حال ادامه داد:
-رز تو مي دوني كه مادرتان كجا رفته يا كي برمي گرده؟
-نه خير.به ما چيزي نگفته.عمه جان لطفا بفرماييد داخل.
-ممنون عزيزم.جايي كار دارم بايد بروم اگر مادرتون برگشت بگو يه سر بياد پيش من بگو كار واجبي دارم...

جيني نگران تر از قبل شده بود چترش را بست و دستانش را كه از استرس سرد شده بود داخل جيبش كرد و به راه افتاد.او مي دانست كه آن سه با هم هستند.در راه به هر جايي كه امكان داشت آن سه رفته باشند فكر كرد كه ناگهان چيزي را به خاطر آورد...



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است

Only Raven

تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۳:۳۱ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده خلاصه:
رون ویزلی با کمک ماموران نگو و نپرس سازمان اسرار به خیال خودش تنها زمان برگردان باقی مانده را پیدا میکند و این قضیه را با هری پاتر در میان میگذارد. هری پاتر بعد از فهمیدن این موضوع گیر سه پیچ میدهد که باید برگردیم به زمان قبل و بگذاریم ولدمورت کمی بیشتر زنده بماند و ببینیم آینده چه میشود که البته رون ویزلی به شدت با او مخالفت میکند ولی در نهایت مجبور میشود با او به زمان گذشته برگردد. در زمان گذشته متوجه میشوند بعضی چیزها درست نیست مثل اینکه میشود به داخل هاگوارتز آپارات کرد یا آلبوس دامبلدور زنده است. مدتی بعد هرمیون هم به آنها ملحق میشود و در میان بهت و حیرت آنها میگوید که چند زمان برگردان دیگر هم باقی مانده.


هرمیون چانه اش را میخاراند و میگوید:
_ بچه ها شماها ایده ای ندارید؟!
_ ما دیگه بچه نیستیم هرمیون. من الان خودم سه تا بچه دارم!
_ بیخیال هری. هرمیون راست میگه. مثل همون گروه گذشته خودمون شدیم. بذار یه کم حال کنیم...

رون همینطور که این صحبت ها را میکند احساساتی میشود و هری و هرمیون را با دو دستش به خودش میچسباند و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز شده میگوید:
_ همون گروه با مزه قدیمی "سه کله پوک" خودمون شدیم.

هرمیون از میان بازوهای رون خلاص میشود و با کفش روی پاهای رون میکوبد و میگوید:
_ جــــــــان؟!
_ اوخ... اوخ... ببخشید عزیزم، منظورم این بود که همون گروه "سه تفنگدار" قدیمی خودمون شدیم.

در همین لحظه ناگهان هرمیون شیرجه میزند روی علف ها و بعد از برخاستن از روی آن ها، با حالتی قهرمان مآبانه به آنها نزدیک میشود و میگوید:
_ دوباره گرفتمش! فکر کرده خیلی زرنگه!
_ کیو گرفتی عزیزم؟!
_ ریتا اسکیترو دیگه. دوباره سوکس شده اومده دنبال ما!

هرمیون شیشه ای از داخل جیبش در می آورد و سوکس را داخل آن میندازد و در شیشه را میبندد و میگوید:
_ خط های دور چشمشو ببین. از دفعه قبل خوب یادم مونده. شبیه عینک ریتاست.

هری: _ بچه ها اینجا خیلی اوضاع مشکوکه! آقا من رسما غلط کردم دیگه نمیخوام بذارم ولدمورت زنده بمونه و ببینم آینده چی میشه. فقط یکی بگه چطوری برگردیم به زمان حال خودمون؟! دامبلدور زنده شده! میشه به داخل هاگوارتز آپارات کرد!! ریتا اسکیتر اومده دنبال ما تو زمانی که نمیدونیم گذشته س یا آینده س!!! الان فکر کنم سالازار اسلایترین هم میبینیم که داره تو زمین کوییدیچ با گریندلوالد گل کوچیک میزنه!

هرمیون که از بقیه باهوشتر و ذهنش حساستر بود، دوباره چانه اش را خاراند و گفت:
_ اووووم... وایسا ببینم... رون، تو این زمان برگردانو از کجا آوردی؟
_ از یکی از ماموران سازمان اسرار گرفتم!
_ منم دقیقا از یکی از ماموران سازمان اسرار اینو گرفتم! قضیه خیلی مشکوکه! سازمان اسرار همیشه جایی بوده که روی چیزهای عجیب غریب تحقیق میکردن. نکنه ما موش آزمایشگاهی شدیم و دارن این قابلیت سفر در زمان و قر و قاطی کردن چیز میزارو رو ما امتحان میکنن؟!

هری: غلط کردن! من رییس اداره کارآگاهان هستم!
رون: ولی اینجا هیچ چی نیستی هری جون!

در همین لحظه هاگرید در حالی که ظاهری بسیار آراسته پیدا کرده بود و هیکلی بسیار ورزشکاری و ورزیده داشت دست در دست پرفسور مک گونگال از جلوی آن ها رد شد. باضافه اینکه کودکی زیبا در آغوشش بود. گویا هاگرید جایگاه اجتماعی بسیار خوبی داشت و از مک گونگال بچه دار هم شده بود!

بعد از رد شدن هاگرید، هلنا راونکلاو را دیدند در حالی که لباسی سراسر زرد پوشیده بود و این از او که ادعا میکرد حتی خونش هم آبی رنگ است بسیار بعید بود...

بعد از رد شدن آن ها، هری پاتر آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ بچه ها جون مادرتون یه فکری بکنید از اینجا بریم! اینجا دیوونه میشیم!



پاسخ به: نوزده سال قبل!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳

مینروا مک گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 28
آفلاین
_من این گردن بندو می شناسم!

_کدوم گردن بند؟

_رون همون گردن بندی که گردن او اقا هست.

_خب مال کیه؟

_اون گردن بند مال پروفسوره.

_هری شوخی می کنی.پروفسور اون گردن بند رو به تو داده.

هری که با این جمله رون تازه همه چیز یادش اومد.گردن بند رو از گردنش دراورد.

_ اگه این گردن بند همون گردن بند باشه پس این مرد یا تویی یا پروفسور.

_رون چه طور ممکنه اون من باشم؟اصلا فکر می کنیم اینطوریه!ولی ما چه جوری اومدیم به اینده؟ما از زمان برگردان استفاده کردیم.

_خب پس اگه اینطوری باشه اون پروفسور دامبلدوره!

با شنیدن این حرف هری و رون ترسیدند و ارام ارام برگشتند.

_هرمیون مارو ترسوندی!

_خب منم اومدم کمکتون

_تو چه جوری اومدی اینجا؟

_با زمان برگردون!

_از این زمان برگردون فقط ده تا وجود داره.که هشتاش دست وزارت خونه اس .

_خب یکی شم دست ماست.

_و ده امی هم دست منه.

_تو زمان برگردون داشتی و من این همه مدت دنبال زمان برگردون می گشتم.

هری که به جایی خیره شده بود گفت:

_بچه ها امروز چندمه؟ :worry:

_برای چی اینو می پرسی؟

_می خواهم ببینم امروز چه اتفاقی قراره بیفته.این حالو هوا خیلی برام اشناست.
:sibyll:


من یک اردیبهشتی ام
غرورم را به راحتی به دست نیاورده ام
که هروقت دلت خواست خردش کنی
غرورم اگر بشکند
با تکه هایش

شاهرگ زندگی ات را میزنم


مالی ویزلی سابق

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال قبل!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
زمان حال! خانه ی گریمولد

جینی نگران و خسته به نظر میرسید. از صبح آن روز، نه خبری از همسرش بود و نه خبری از برادرش! این اولین باری نبود که این دو با هم غیب میشوند اما جینی تفاوتی را حس میکرد که مالی ویزلی، در آشپزخانه حس نمیکرد.

- حتما برمیگردن.. نگران نباش!
- مطمئن نیستم مادر. خیلی میترسم. نکنه اتفاقی برای هری...

مالی در حالی که ملاقه ای را به بالای سرش میگرفت، گفت:
- بر شلوارک مرلین لعنت! انقدر منفی بافی نکن دختر. برمیگردن هر جا که باشن.

اما مالی هم چیزی را حس میکرد. حتی ساعت قدیمی مالی ویزلی هم با عقربه هایش، برای این دو پسر مرگ را پیش بینی میکرد!

نوزده سال قبل.. در راه دفتر مدیر

- رون، اون چوبدستی رو بیار پایین! زیر شنل نامرئی کسی ما رو نمیبینه.
- اما هری.. اینا خیلی چپ چپ نگاه می کنن ما رو.

هری برای اولین بار متوجه نگاه های اطرفش شد که روی او ثابت مانده بودند.
رون در حالی که به پسری مو نارنجی اشاره میکرد، گفت:
- هری، اونجا رو! اون منم.. اگه اون منم، پس من کیم؟ اگه من اونم، اون منه؟ اون منه؟ من اونم؟ اگه اون، من نباشم.. پس اون چه غلطی میکنه با هرمیون اونجا...

هری به موقع یقه ی ردای رون را گرفت. رون زیر لب چندین فحش نثار این " اون ـه " مورد نظر کرد و بیخیال این قضیه ناموسی شد و به دنبال هری راه افتاد.
- صبر کن ببینم!
هری در حالی که این رو میگفت، رون را که تازه آرام شده بود را کشید.
- چی شده هری؟ می خوای بگی که من می تونم اون " اون ـه " بوقی رو نابود کنم؟
- نه ابله! اگه ما برگردیم به نوزده سال پیش، پروفسور که مرده! اگه پروفسور مرده باشــ...

و حرف های هری، با دیدن مردی که ریش هایش زمین را جارو میکرد و گردنبندی مشابه همانی که هری در گردن خود دارد، ناتمام ماند!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ ۲۱:۳۸:۳۷

دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
- استب! ( استپ؟)
- چته هری؟

هری به اطرافش نگاهی انداخت و به ولدمورتیان و هرمیون که در حال ساخت سپر مدافع بودند نگاه کرد.وقتی متوجه شد کسی حواسش به آن دو نیست رویش را به طرف رون برگرداند و با چهره ای متفکرانه از او پرسید:
- ما الان تو هاگوارتزیم؟
- آره خب.
- آپارات کردیم؟
- آره.
- عجیب نیست؟

رون دستی به سر نانجی رنگش کشید و به فک فرو رفت. هری هم لب پایینش را گزید، واقعا برای اولین بار او هم متوجه این موضوع می شد؟ ناگهان رون مانند قهرمانان افسانه ای سینه اش را جلو داد و سرش را با غرور بالا گرفت و حال و هوای رهبران بزرگ تاریخ به هری گفت:
- من فهمیدم!
- بگو مرگ هری؟
- نه واقعا فهمیدم! رنگ دیوارای ها عوض شده.
- نه بابا گلابی! منظورم اینه هرمیون تو 7 تا کتاب خودشو کشت و گفت نمیشه تو هاگ آپارات کرد!


رون با این جمله ی هری به عمق فاجعه پی برد، پس آن ها چطوری با آپارات وارد هاگ شده بودند؟ هری عینکش را جا به جا کرد. عجیب تر از آن، ولدمورتیان تو هاگوارتز چه کار میکردند؟ بدون جنگ و درگیری؟ هری نگاهی به رون انداخت و گفت:
- ان قدر با این زمان برگردون وَر رفتی تا آخر قاطی کرد زمانارو، الان همه چیز قاطی پاتی شده. بیا بریم دفتر مدیر، اگه مدیر پروفسور بود که هیچ، اگه نبود، یعنی اوضاع جدی جدی به هم ریخته.

با این حرف پسر برگزیده، آن دو راهی دفتر مدیر شدند.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ سه شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۳

هلنا راونکلاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هری پاتر با همان لبخند به رون مینگریست. سریع زمان برگردان را گرفت و دستی به روی آن کشید. نگاهش را مانند روانیان کرد. زنجیر آن را دور گردنش انداخت. به رون گفت:

-ببینم، تو هم میخوای بیای؟
- پس چی فکر کردی؟ منم میخوام بیام...

هری سریع دکمهی زمان برگردان را زد و هردو با هم در اتاق 19 سال قبل وزارت خانه ظاهر شدند. چه تغییر بزرگی در آن دیده میشد. کراوچ روی صندلی نشسته بود و با ابن فرمت به رون و هری نگاه میکرد. ناگهان داد زد:

-ببینم شما چیزا اینجا چیکار میکنید؟

هری و رون سریعا آپارات کردند و ناگهان در قلعه ی هاگوارتز ظاهر شدند. هنوز هیچ حمله ای صورت نگرفته بود. هری قدیمی آن پایین به همراه استادان طلسم حفاظت میفرستاد. هرمیون و رون قدیمی هم در حال ماچو اینا... ساخت یک سپر مدافع بودند.

ولدمورتیان هم آن طرف ها ایستاده بودند و همینجوری الکی قهقهه میزدند. هری که از دیدن دوباره ی او خیلی خوشحال بود (با این فرمت ) سریع دست رون را گرفت و به طبقه ی هم کف رفت...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven


قلب و خون من آبیست و آبی میماند...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.