چکیده خلاصه:
رون ویزلی با کمک ماموران نگو و نپرس سازمان اسرار به خیال خودش تنها زمان برگردان باقی مانده را پیدا میکند و این قضیه را با هری پاتر در میان میگذارد. هری پاتر بعد از فهمیدن این موضوع گیر سه پیچ میدهد که باید برگردیم به زمان قبل و بگذاریم ولدمورت کمی بیشتر زنده بماند و ببینیم آینده چه میشود که البته رون ویزلی به شدت با او مخالفت میکند ولی در نهایت مجبور میشود با او به زمان گذشته برگردد. در زمان گذشته متوجه میشوند بعضی چیزها درست نیست مثل اینکه میشود به داخل هاگوارتز آپارات کرد یا آلبوس دامبلدور زنده است. مدتی بعد هرمیون هم به آنها ملحق میشود و در میان بهت و حیرت آنها میگوید که چند زمان برگردان دیگر هم باقی مانده.هرمیون چانه اش را میخاراند و میگوید:
_ بچه ها شماها ایده ای ندارید؟!
_ ما دیگه بچه نیستیم هرمیون. من الان خودم سه تا بچه دارم!
_ بیخیال هری. هرمیون راست میگه. مثل همون گروه گذشته خودمون شدیم. بذار یه کم حال کنیم...
رون همینطور که این صحبت ها را میکند احساساتی میشود و هری و هرمیون را با دو دستش به خودش میچسباند و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز شده میگوید:
_ همون گروه با مزه قدیمی "سه کله پوک" خودمون شدیم.
هرمیون از میان بازوهای رون خلاص میشود و با کفش روی پاهای رون میکوبد و میگوید:
_ جــــــــان؟!
_ اوخ... اوخ... ببخشید عزیزم، منظورم این بود که همون گروه "سه تفنگدار" قدیمی خودمون شدیم.
در همین لحظه ناگهان هرمیون شیرجه میزند روی علف ها و بعد از برخاستن از روی آن ها، با حالتی قهرمان مآبانه به آنها نزدیک میشود و میگوید:
_ دوباره گرفتمش! فکر کرده خیلی زرنگه!
_ کیو گرفتی عزیزم؟!
_ ریتا اسکیترو دیگه. دوباره سوکس شده اومده دنبال ما!
هرمیون شیشه ای از داخل جیبش در می آورد و سوکس را داخل آن میندازد و در شیشه را میبندد و میگوید:
_ خط های دور چشمشو ببین. از دفعه قبل خوب یادم مونده. شبیه عینک ریتاست.
هری: _ بچه ها اینجا خیلی اوضاع مشکوکه! آقا من رسما غلط کردم دیگه نمیخوام بذارم ولدمورت زنده بمونه و ببینم آینده چی میشه. فقط یکی بگه چطوری برگردیم به زمان حال خودمون؟! دامبلدور زنده شده! میشه به داخل هاگوارتز آپارات کرد!! ریتا اسکیتر اومده دنبال ما تو زمانی که نمیدونیم گذشته س یا آینده س!!! الان فکر کنم سالازار اسلایترین هم میبینیم که داره تو زمین کوییدیچ با گریندلوالد گل کوچیک میزنه!
هرمیون که از بقیه باهوشتر و ذهنش حساستر بود، دوباره چانه اش را خاراند و گفت:
_ اووووم... وایسا ببینم... رون، تو این زمان برگردانو از کجا آوردی؟
_ از یکی از ماموران سازمان اسرار گرفتم!
_ منم دقیقا از یکی از ماموران سازمان اسرار اینو گرفتم! قضیه خیلی مشکوکه! سازمان اسرار همیشه جایی بوده که روی چیزهای عجیب غریب تحقیق میکردن. نکنه ما موش آزمایشگاهی شدیم و دارن این قابلیت سفر در زمان و قر و قاطی کردن چیز میزارو رو ما امتحان میکنن؟!
هری: غلط کردن! من رییس اداره کارآگاهان هستم!
رون: ولی اینجا هیچ چی نیستی هری جون!
در همین لحظه هاگرید در حالی که ظاهری بسیار آراسته پیدا کرده بود و هیکلی بسیار ورزشکاری و ورزیده داشت دست در دست پرفسور مک گونگال از جلوی آن ها رد شد. باضافه اینکه کودکی زیبا در آغوشش بود. گویا هاگرید جایگاه اجتماعی بسیار خوبی داشت و از مک گونگال بچه دار هم شده بود!
بعد از رد شدن هاگرید، هلنا راونکلاو را دیدند در حالی که لباسی سراسر زرد پوشیده بود و این از او که ادعا میکرد حتی خونش هم آبی رنگ است بسیار بعید بود...
بعد از رد شدن آن ها، هری پاتر آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ بچه ها جون مادرتون یه فکری بکنید از اینجا بریم! اینجا دیوونه میشیم!