هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵
#85

مایکل آنجلو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۹ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۶
از اینجا تا شیراز راه درازیست!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
بچه ها شرمنده از رول من ادامه نديد
فكر كنمIQ (آيكيو)م كم شده يه صفحه قبلو خوندم
بازم ببخشيد
آنجلو
=============
بووووووم...درقصر شكست و هري و رون و دامبي و سدريكو آرتيگوس ريختن تو (فرزند كمتر زندگي بهتر)اين وسط فكر كنم مينروا گم شد
آلبوس:از يابنده تقاضا مي شود ... جون مادرتون ديگه برش نگردونيد
دراكو:
آني:
بقيه:
چند دقيقه بعد
سدي: عزيزم...بيا تو هم دست به كار شو حوصلت سر نره
دراكو:
آني چماق به دست
دراكو:
درهمين لحظه:فاضلاب ژاندارمري جرره
تلفن مايكل آنجلو زنگ ميزنه
آنجلو:دفتر دفاع از حقوق بينوايان(اثر ويكتور هوگو) بفرماييد...باشه رفتم
درقصر مالفوي ها
آني داشت به دراكو نزديك مي شد كه
آنجلو از تو كوچه(خطاب به آلبوس اينا) داد زد (نمكيههههههه...اهم اهم...ببخشيد)
شما محاصره ايد خودتونو تسليم كنيد(نكته انحرافي:يه نفر ميتونه ده نفرو محاصره كنه)
آني: اين ديگه كيه
سدي:اين مايكل آنجلو ديگه مگه كارتون نمي بيني
آلبوس داد ميزنه:من قبول ندارم...تو تو داستان نبودي...قرار نبود اينجوري بشه
سدي: يه امضا ميدي؟
سدي: مايكل جووووووون بدجور به داداشات سلام برسون
آني: چماقشو نشون ميده
سدي:
آنجلو:اگه تسليم نشيد به همه ميگم تو كتاب 7 چه اتفاقي مي افته
هري:به ولدي ميگما
آنجلو:جرأت داري بگو تا منم برم استادمونو صداكنم
دامبي اينور ديوار:ميگم ديگه مجبوريم شيم چاره ي ديگه اي نداريم
آنجلو اونور ديوار:چاره اي نيست بايد حمله كنم
آنجلو:درك(دراكو)اگه ميخواي نجاتت بدم بايد قصر تونو به نامم بزنيد
درك:نه...ترجيح ميدم آزادم نكني
آنجلو:حالا چون اصرار ميكني نجاتت ميدم
آنجي(هرچي جلوتر ميريم اسما مخفف تر ميشه) مدل تارزاني مي پره تو قصر(آهنگ لاك پشتاي نينجا داره پخش ميشه) اماغافل از اينكه اينجا جنگل نيستو قصره
بوووووووم
خورد تو تيفال(ديوار)
آنجي:هه...سلام چطورين
هريو بقيه:
درك و آنجي:
آنجي:نهههه...شما نميتونيد اين كارو بكنيد
دامبي:چرا؟
آنجي:چونكه.......آهان...خوش تيپم
آني:حمممممممممملللللله!!!
آنجي و درك:كمممممممممك


ویرایش شده توسط مايكل آنجلو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۱۳:۲۳:۴۶

تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است.
[size=medium]همه چیز تنه


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵
#84

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
انیتا:راستی با دراکو و مادرش می خوای چی کار کنی؟
دامبل:مووووهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها دخترم فعلا" نمی تونم بگم می فهمی!؟
انیتا:حتی به منم نمی گی
دامبل:متاسف بیدم
از اون طرف به هویی در باز می شه انیتا چماقشو بر می داره اما یهویی خشکش می زنه!
انی:
فرد:سلام
دامبل:انی چرا معطلی برو خفش کن دخترم یادته که...
انی:بله بله بله!خوبم یادمه!حالا دیگه به من حب حالت تهوع می دی؟هان هان
فرد:نه!بابا !چیزه ما کی باشیم که...
انی:الان حالتو جا میارم
فرد:اااا نه یه دقیقه گوش بدین من اومدم با شما باشم اومدم کمک
انی:دروغگو!الان تو رو هم می فرستم پیشه دوستات
فرد:دوستام؟کودوم دوستام؟
انی:ارشام مونتاگ استرجس بلیز
فرد: من بی گناهم منو اغفال کردن منو ببخشید اقای البالو دامبلی دومبل
دامبل:اوه!بیچاره دلم برات سوخت !انی:ولش کن انگاری راست می گه
فرد:
انی:انگاری! من که باور نمی کنم!!!اوه پاپا سدریک دیر نکرد؟
فرد:چیزه!من فرستادمش لباس بخره واسه این خدمتکارای جدید!
انی:برو به این زندانی ها یه سر بزن آما زود بر گردا!
فرد:چشم
وبدو بدو به طرف سیاه چال رفت
در سیاه چال رو با عجله باز کرد و رفت تو
دست و پای سدریک رو محکم تر کرد و رفت سراغ اون سه تن لش البته به جز ارشام داشت یکی یکی اونا رو بیدار می کرد که یهویی انی با چماق زد تو ملاجش
انی:ای دروغگو
و دوباره یه دونه زد تو پس گردنش
انی:دفعه ی اخرت باشه ها
فرد:
انی بدو بدو رفت دست و پای سدریک رو باز کرد
انی:اوه!سدریک برات متاسفم تو نمی تونی از پسه یه بچه فسقله در بیای بیا بریم بهت اب قند بدم
دامبل در حالی که دست می زد اومد تو
دامبل:براوو براوو ای ول دخترمی دیگه چیکارت کنم
اما انی با این کارت نشون دادی که بهت می تونم بگم با دراکو موواش می خوایم چی کار کنیم اما !تو سدریک تو هنوز نتونستی اعتمادمو جلب کنی
سدریک:
انی: برو ظرفا رو بشور
و دامبل انی رو به یه اتاق خیلی بزرگ برد و...


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۲۱:۲۹:۲۸

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۲۲ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵
#83

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
ارشام: منو برای اون مقاله ای که در مورد حقوق بشر در سایت و در دیلی پرافت نوشتم به اینجا اورده اند.همون ویژه نامه ای که مونتاگ منتشر کرد.
و با دیدن مونتاگ..........

ای عوظی پست فطرت خودم خفت میکنم و با یک حرکت انتحاری به طرف مونتاگ حمله کرد در چنین مواقعی معمولا ملت مداخله کرده و مانع درگیری میشدند ولی چون ملت حاظر در صحنه در اون روز دامبل و خانواده بودن این اتفاق نیفتاد و مونتاگ بیچاره یه مقدار جزئی(یعنی خیلی زیاد) کتک از آرشام نوش جان فرمودند

بعد از اینکه آرشام خسته شد
دامبل اینا مونتاگ و دراکو و استرجیس رو به داخل سیاه چاله پرتاب نمودند
و در آن را هم قفل کردند کلیدش رو هم دادن به سدریک باهاش بازی کنه

البته لازم به ذکره که قبل از انجام عملیات قفل کردن در آنیتا نفری یه چماق بهشون زد که خوب لالا کنن

دقایقی بعد دامبل اینا به علاوه یسدریک و آرشام داشتن توی قصر قدم میزدند
آرشام هم طبق معمول مشغول وراجی بود تا اینکه حوصله ی آنیتا سر رفت و با چماق زد تو سرش

آنیتا: سدریک این آرشام رو هم ببر بنداز توی سیاه چال بقل اون ستا

سدریک: این خیلی سنگینه من خسته میشم

آنیتا: یه دستی به چماقش کشید و

سدریک : چشم عزیزم هر چی تو بگی

البته باز هم لازم به ذکر است که دامبل با انجام عملیاتی تروریستی موفق به دک کردن هری و رون شده بود

در اون لحظه دامبل و خانواده داشتن توی قصر میچرخیدن و فکر میکردن چطوری اونجا رو بالا بکشن

دامبل: خوب اول بریم اتاق خواب ها رو ببینیم تا بعد

در طبقه ی سوم قصر حدود 10 تا اتاق خواب بود

دامبل: خوب با این همه اتاق اگه این پسره سدریک هم چتر بشه اینجا براش جا داریم

آرتیگوس پرید وسط حرف دامبل و گفت: بابا میخوای با اون مونتاگ و استرجیس و ارشام چیکار کنی

دامبل: خوب خونه به این بزرگی نیاز به مستخدم کار گز و سرایدار و آشپز و ... هم داره دیگه

آنیتا

آرتیگوس: باباجون تو عجب مارمولکی بودی و من خبر نداشتم

دامبل:

آنیتا : راستی با دراکو و مادرش میخوای چیکار کنی

دامبل .....



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵
#82

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
سدریک:باید همشون رو ببریم به یه جای امن تا از خجالتشون در بیایم.
دامبل:همون زیر زمین خونه ی ما خوبه.
انیتا:نه همین جا از همه بهتره.این شکلی هم خونه رو بالا میکشیم هم یه درس درست و حسابی به این وزیر مردمی میدیم.
سدریک:
در همین لحظه مونتاگ یه تکانی میخوره.انیتا با چماق میپره بالای سر مونی و اماده ی ضربه زدن میشه.مونتاگ سرش را بلند میکنه و میگه:اون غذای منه.هرکی بخورش با من طرفه.
و دوباره بیهوش میشه.
سدریک:اینا اثار ضربه ی محکمه.حالش تا چند روز دیگه خوب میشه.حالا شما برای اطمینان برید داروخانه و این نسخه را بگیرید.یک بسته چماق سیسیلین.و یه شیشه شربت اموکسی چماق.برای فردا هم استراحت مینویسم تا بمونه خونه و حالش بهتر بشه.اگر خواستید یه امپول هم براش بنویسم.
دامبل:
انیتا:فکر کنم بدونم باید چی کار کرد.و با ضربه ی چماقش سدریک را به زمین انداخت:root2:.
سدریک بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت:البوس بیا کمک کن ببریمشون سیاه چال.اخه وزیر مردمی اینجا یه سیاهچال داره که اسموت کاران را در ان شکنجه میکنه.
البوس و انیتا و سدریک به همراه هری و رون (که من هم نمیدونم از کجا اومدن توی داستان )در حالیکه اون سه بدن را روی زمین میکشند به راه می افتند.
درب سیاهچال باز میشه.هوای سرد به همراه بوی تعفن حاصل از خون مانده بر روی دیوار ها باعث میشه تا همه دستمالی را جلوی دهان خود بگیرند.
از داخل سیاهچال صدای فریاد فردی میاد:کمک .کمک.من اعتصاب غذا میکنم.من رو نمیتونید 6 سال اینجا نگه دارید.هوی دراکو تو باید بروی.تو وزیر نیستی.من مانیفیست اسموت خواه مینویسم.
هری و رون و انی و دامبل و سدریک: زندانی سیاه چال ازاد باید گردد.
هری: این که اون ارشامه.همون که ارژشی بازی در میاره.
انیتا:ارشام تو اینجا چی کار میکنی؟
ارشام: منو برای اون مقاله ای که در مورد حقوق بشر در سایت و در دیلی پرافت نوشتم به اینجا اورده اند.همون ویژه نامه ای که مونتاگ منتشر کرد.
و با دیدن مونتاگ..........


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۷:۲۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵
#81

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مو ها ها ها ها

سدریک و دامبل و آرتیگوس به همراه هری و رون و هرمیون که معلوم نشد از کجا پیداش شد میرسن دم در خونه ی مالفوی ها

دامبل و سدریک میخواستن با یک حرکت انتحاری درو بشکنن ووارد خونه بشن (البته با کله)

ولی هری جلوشون رو گرفت

هری: با ید با احتیات وارد شیم ژیگر

رون : راش میگه بهتره اژ در پشتی بریم تو

هرمیون : من هم موافقم اینا راش میگن بهتره بدون شدا (صدا) کار کنیم

دامبل و آرتی و سدی(دی ای اخ) با شنیدن لحجه اون ها

ولی بعدش همه با هم میرن طرف در پشتی دامبل با یه ورد در رو باز میکنه همه با هم یواشکی میرن تو

سر میز غذا

دراکو: نارسی جون پس اون غذا چی شد

دراکو و آنیتا (با دست بسته) سر میز نشته بودن مونتاگ و استرجیس (انجمن چتر بازان جوان ) هم درست روبه روشون نشته بودن

نارسی با غذا وارد میشود

بیاین بگیرین کوفت کنین

بعد روش رو میکنه به دراکو: هوی پسر مگه تو مرض داشتی اون جنه رو اذیت کردی که فرار کنه( دابی) حالا به جاش باید زنت کار های خونه رو انجام بده

مونتاگ و استرجیس

آنیتا

همه با هم مشغول خوردن شدن دراکو داشت به آنیتا که دستش بسته بود غذا میداد
دامبل اینا هم از پشت یواش یواش بهشون نزدیک شدن
استرجیس و مونتاگ تمام حواسشون به غذا بود و به اطراف توجه نداشتن تا اینکه ظربات چماق به ملاجشون اصابت نمود

مونتاگ و استرجیس

دراکو که خشمگین شده بود

البته قبل از اینکه خشمش رو بروز بده یه دو تا دونه چماق میخوره به سرش و

دامبل اینا دست های آنیتا رو باز میکنن و

دامبل: خوب باید به این وزیر یه درس درست و حسابی بدیم که دیگه از این کار ها نکنه

سدریک: باید همشون رو ببریم به یه جای امن تا از خجالتشون در بیایم

.....



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#80

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
چند دقیقه بعد در شکنجه گاه وزارت سحر و جادو .
- ترق ترق ترق ترق
صدای آلبوس و سدریک و آرتیکوس فضا رو پر کرده بود .
- آی تو رو خدا بسه دیگه ما تحمل نداریم .
سدریک : بابا آنی برای خودت من نخواستم
آرتیکوس : اینا منو اخبال کرده بودن .ایندفعه رو کوتاه بیاین .
دراکو که به همراه معاونینش ( بلیز و ققی ) با شلاق هایشان ایستاده بودند زدند زیر خنده
دراکو با خشم گفت :
- هووووم . آنی منو ازم جدا میکنین ؟ بلیز جان قربون دستت برم یکم آروم بزنشون بابا اینا باید برن توالت ها رو تمیز کنن ، بعدشم باید برن به گراوپی غذا بدن . تازه بعدشم باید برن به مونتاگ و استرجس سواری بدن
بلیز و ققی
بلیز : قربان شاید بتونیم برای مسابقه هیپوگریفا روشون شرط بندی کنیم . خودم به شخصه قول میدم تبدیل به یه هیپوگریف واقعیشون کنم
دراکو : ااااام آره خوبه .... میگم یه لحظه وایسین الان میام .
دراکو این رو گفت و به طرز مشکوکی به آرامی سالن رو ترک کرد .
دو دقیقه بعد .
مکان : قصر مالفوی ها .
آنیتا بر روی یکی از مبل های زیبای قصر با دست و پای بسته نشسته بود . ناگهان در قصر باز شد و دراکو داخل شد .
آنیتا
آنیتا سعی کرد که با فریاد کشیدن کمک بخواهد اما بخاطر اینکه دهنش بسته بود هیچ وقت صدایی ازش خارج نشد .
دراکو فریاد زد :
- نارسی ، بدو میز غذا رو آماده کن میخوام با همسر آیندم . یه غذایی نوش جان کنم .
آنی توی دلش : اگر دستام باز بود الان تیکه تیکش میکردم
در همون لحظه
مکان : شکنجه گاه وزارت
- شترق ترق ترق ترق
صدای شلاق ها همچنان بر سالن طنین می انداخت .
آلبوس : جون مادرتون بسه دیگه . بروشورهامو میدم برای خودتون ! دست از سرمون بردارین .
آرتیکوس : بابام راست میگه . ما تحمل نداریم .
بلیز : زوهاهاهاها داریم گرمتون میکنیم که قشنگ با بدن آماده برین توالتا رو بشورین
ققی : قوهاهاها . اون آرتیکوسو بیشتر بزن با ریختش حال نمیکنم !
سدریک : ببخشید مزاحم اوقاتتون میشم ، اعضای حزب ممکنه نگرانم بشن . میشه من یه زنگ بزنم به .....
ققی : ساکت شو ، خودم توی حزبم خبرشون میکنم حالا بگییییر.....
- شترق ترق .
بوووووووووووووووووووووومممم
ناگهان صدای انفجار بزرگی ایجاد شد . بلافاصله در با شدت از جاش کنده شد و بلیز و ققی به علت نداشتن شیشه شیر همون لحظه غش کردند
آرتیکوس و آلبوس و سدریک نگاه های متعجبی رو بین هم رد و بدل کردند . گرد و خاک همه سالن رو پر کرده. ناگهان هری و رون از میان غبار برخاسته در اتاق ظاهر میشن .
هری : شلام آلبوش !
رون : شلام بروبچژ !
آن دو با سرعت به سمت سدریک و آلبوس و آرتیکوس رفتند تا دستهایشان را باز کنند در همون موقع آلبوس با خودش گفت :
- باز که اینا صداشون اینجوری شده !!!
در همون لحظه هری فریاد زد :
- آلبوش ژون این شیژا رو ول کن . دراکو آنی رو برده خونشون باید نژاتش بدیم !
آلبوس که درجه خشمش روی قرمز متوقف شده بود خواست به تنهایی وارد عمل بشه اما با دیدن خشم سدریک دوباره درجش به حد مجاز برگشت
سدریک که از فرط خشم هیکلش به اندازه قابل ملاحظه ای بزرگ شده بود و به رنگ سبز درومده بود ( مگه hulk ) با صدای بی نهایت هولناکی نعره زد :
- پیش به سوی خونه مالفوی ها ! دراکو آماده اسموت شدن باش
بدین ترتیب همگی از در خارج شده و به سمت خونه دراکو و مادرش راه افتادند .
.... دوربین روی اتاق زوم کرده.... غیر از بدن بیهوش بلیز و ققی چیز دیگری معلوم نیست تصویر داره سیاه میشه ... سیاه و سیاه تر ! تا این نمایشنامم تموم بشه اما دوباره سیاهی از بین میره .....
در همون لحظه برادر حمید از ناکجا ظاهر میشه و فاتحه ای رو برای دراکو و مادرش میخونه سپس دوباره میره ( چه ربطی داشت ).....
........




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#79

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
والا من کتک خوردن رو دوست ندارم ولی قول دادم چند روز به زندگی دامبل اینا آرامش برگرده که اون چند روز از همین حالا تموم شد

__________________________________________________

خانواده ی دامبل که یه دست مبل راحتی جدید پیدا کرده بودن داشتن حالشو میبردن
دامبل که روی مونتاگ نشسته بود گفت : خوب این یکی مال خودمه به طور اختصاصی هیچ کس حق نداره بهش دست بزنه

بعد روشو به مونتاگ کرد وگفت: آهای تو هر جا که میرم دمبالم میای تا اگه خسته شدم ازت استفاده کنم

مونتاگ: چشم آقا

دیرینگ دیرینگ دیرینگ

آنیتا: سدریک برو درو باز کن

سدریک: چشم عزیزم

سدریک رفت درو باز کنه و در همون لحظه هم دامبل اینا داشتن از مبلاشون لذت میبردن که یه دفعه

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآییییییییییییییییییییییییییییی(آی)

صدای دراکو: یکی اینو نگهش داره بقیه بریزین تو

بعد از تموم شدن این حرف در اتاق با شدت باز شد و یه مشت کاراگاه به سرکردگی وزیر مردیم دراکو مالفوی وارد اتاق شدن

کاراگاه ها به محض وارد شدن اعضای خانواده ی دامبل اینا رو محاصره و بعد خلع صلاح کردن
دراکو: شما به جرم آدم ربایی و و بیگاری کشیدن از انسان های مظلوم این مملکت و همچنین برده داری و ..... بازداشت هستین

دامبل و خانواده

دراکو: خوب حالا با این جرایم ی که شما انجام دادین فرصت مناسبی برای انتقام من به وجود اومده

بعد دراکو به کاراگاه ها دستور میده که مونتاگ و بلیز و استرجیس رو از زمین بلند کنن و یه مقدار بهشون امداد رسانی کنن

بعد از اتمام عملیات امداد رسانی

دراکو : خوب دونه دونه تعریف کنین چه اتفاقی براتون افتاد
دراکو اول به مونتاگ اشاره میکنه

مونتاگ: راستش اون چند روز پیش این آرتیگوس ما رو به بهانه ی قرار به یه جای کشوند

بعدش اینا ریختن سرمون و خوب زدنمون (اشاره به دامبل و زنش و پسرش)
بعد آنیتا یه ضربه زد (بقیش در گوش وزیر)

ئزیر یه نگاه به آنیتا و

آنیتا

مونتاگ : بعدش هم ما رو آوردن خونه و از اون وقت تا حالا هم دارن ازمون سواستفاده ابزاری( به عنوان مبل) میکنن

دراکو روشو مبیکنه به دامبل و خانواده به علاوه ی سدریک که آوردنش تو ی اتاق

بعدش دستور میده : اینا رو زود ببرین به وزارت خونه اون جا بازداشتشون کنین تا من به خدمتشون برسم

آخرش هم یه نگاه معنی دار به سدریک که یعنی قراره با تو این کارو بکنم



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#78



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
فرد: اه بابا سر و صدا نکن دیگه

مورفین:زود باش دیگه میووو

فرد :اها الان شد
مورفین:ایول من اگه حاله اینا رو نگرفتم مثه خودشونم

فرد:اونو بزار عهده ی من
مورفین:موهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

فرد:هی هی هی هی هی هی

در همون موقع

مینروا:بابا اینا رو بنداز بیرون ما خودمون 1 دونه دی اس اخ داریم

دامبل :بابا بهتره اگه اینا رو بندازم بیرون باید برایه انی 1 بلی استیشن بخرم منم مانی ندارم

ارتیکوس :وای چه حالی میده به به

انی:سدریک برو رویه بلیز اون خیلی نرمتره بیشتر بالا میری

رون :اقا منم بازی تااااااااااااااازشم من بازیم خوبه :poser:




-------------------------
منتاگ جان انگار کتک خوری رو دوست داری ...........!


همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#77

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
از بس سرعت کار فرد بالا بود یادش رفت اون سه تا بدبخت یعنی مونتاگ و بلیز و استرجیس رو جا گذاشت و خودش غیب شد

سدریک میاد یه نگاه به بیرون خونه بندازه که میبینه آن سه اسوه ی مقاوت دراز به دراز دم در افتادن
سدریک یه مقدار دقت میکنه میبینه که یواش یواش دارن به هوش میان
زود آنیتا رو صدا میکنه
آنیتا که از دست فرد شاکی بود با یه چماق آنیتا نشان از در میاد بیرون تا چشمش به اون سه انسان بزرگ میفته چماق رو میبره بالا و محکم میزنه تو سر اولی بعدش میره سراغ دومی و سومی
دامبل با شنیدن صدای چماق ها از خونه میاد بیرون
دامبل: زود این سه تا رو ببرین توی خونه باید یه جوریادب شون کنم که دیگه رفیق هاشون هم حوس این لوس بازی ها به سرشون نزنه

به دستور دامبل و با نظارت آنیتا سدریک اون سه نفر رو میبره توی خونه

منیروا: این سه تا دیونه رو براچی آوردی تو

آلبوس: باهاشون کار دارم
سدریک که میخواست بپیچونه

آرتیگوس هم برای اینکه دامبل بیخیالش بشه

ولی دامبل آنی رو داره پس دیگه مشکلی نیست
دامبل یه طلسم میخونه و اون سه تا به هوش میان
مونتاگ و بلیز و استرجیس خوشون رو در محاصره دامبل و خانواده+دی اس اخ میبینن

دامبل : خوب حالا یه کم تفریح میکنیم

آنیتا چوب دستیشو میگری طرف مونتاگ
مونتاگ یه بلای تو مایه های سرش میاد

بعد نوبت بلیزه

و در آخر استرجیس

دمابل که حسابی داشت کیف میفرمود میگه
آنیتا جون دیگه بسه حالا روش رو عوض کن

آنیتا یه مقدار فکر میکنه ولی فکری به ذهنش نمیرسه در نتیجه چماق رو برمیداره و میافته بو جون اون بیچاره ها
بعد از مدت مونتاگ و بلیز و استرجیس

آنیتا

دامبل میگه: خوب برای امروز دیگه بسه این سه تا یه جا زندانی کنید تا بعدن دوباره روشون کار کنیم



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#76

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
حالا دیگه کار به جایی رسیده که منو تبدیل به موش می کنین ای روزگار! من می خواستم که داستان خوب پیش بره اما انگار شما ها مایل به دو به هم زنی هستین یه موش و گربه ای نشونتون بدم که اون سرش نا پیدا باشه
________________________________________________
توی خونه ی دامبل و...
ملت پیکر بی جان اون سه انسان بزرگ ومظلوم را به سه تخت که درست در وسط اتاق پذیرایی دامبل و... قرار دارد منتقل می کنن و ملت رو به دامبل می کنن و می گن
ملت:داشی این دست مزد ما چی می شه ؟یه ذره مایه تیله رد کن بیاد تا ما هم بریم خوش باشیم
دامبل:اوه بله مایه!اوه بله دست مزد انیتا گوگوری بابایی بیا اینا مایه می خوان خودت هر چه قدر می خوای بهشون بده
انیتا: چشم
و با سرعت می ره چماقشو بر میداره و میاد
انیتا در حالی که چماقشو تو هوا تاب می داد پرسید خوب کی میخواد دستمزد بگیره بیاد پیش من
ملت:
انیتا:خوب بود بابایی
دامبل:عالی بود کو چولوی بابا!!!!!!!
و آما در ان طرف دیوار خونه ی دامبل اینا فرد در حال یافت یه سوراخ بود تا از اونجا بره داخل و همه چی رو بهم بزنه چون می دونست که ارتیکوس و مینروا از موش می ترسند و بالاخره فرد یه سوراخ موشی پیدا کرد و از اونجا خودشو تپوند تو ی اتاق مینروا از شانس خوب فرد مینروا تو اتاق بود و داشت به نظافت اتاق می پرداخت
فرد:
مینروا:
از اون طرف ارتی بدو بدو میاد مووا مووا چی شده
ارتی:
فرد:
و فرد با سرعت به طرف ارتی حرکت می کنه و از شلوار ارتی می ره تو بدنش و ارتی رو دیوونه می کنه
ارتی:
فرد که در حال گاز گرفتن بود ناگهان صدای انی و سدی رو می شنوه که رفتن پیشه مینروا و دارن بهش اب قند می دن
انی:مامامی چی شده
میتروا:مو مو مو مو
انی:مو هات چی شدن
مینروا:مو مو مو مو مو مو مو شششششششش
انی:فرد
مینروا
انی:کجاست ؟
مینروا با دستان لرزانش بدن ارتی کوس را نشان داد
انی:سدی اون چماقمو بده
سدی:باشه !بفرمائید
انی:با چوب می افته به جون بدن ارتی اما دیر شده بود چون فرد از شلوار ارتی در اومده بود رفته بود تو شلوار سدریک
سدریک:اوووووخ گاز نگیر بابا غلط کردیم ادمت می کنیم اوووخ انی مردم از درد ...
انی:اومدم وا مگه فرد تو شلوار ارتی نیست
سدریک:انی نه تو شلوار منه اووووووخ
انی:اومدم بگیر فرد و با چماقش به جای اینکه فرد رو بزنه زد تو ملاج سدی
سدریک:مرسی
و روی زمین ولو شد
وحالا فرد تو شلوار دامبل بود
دامبل که عین رقصای عرب شده بود داشت انی رو صدا می کرد
دامبل:یا حبیبی یه حبیبی یا انیتا ایتها الانیتا
انی:نه! و با یک ضربه ی چماق دامبل رو از کار انداخت
انیتا که دیونه شده بود فکر کرد فرد رو به حالت اولش در بیاره تا اوضاع از این بد تر نشده
انی:
فرد:
انی:خیلی خوب فرد من تسلیم شدم بیا به حالت اولت در بیارم
فرد:
انی:اجیییییییییی مججججججججججججییییی لااااااا ترررجججججیییی
بنگ بونگ بینگ
فرد:وای مرسی انیتا مرسی خوب حالتونو گرفتماااااااااا
انی:فرد من فشارم اومده پایین تو شکلات موکلات نداری بدی ما بخوریم
فرد:چرا دارم خوبشم دارم بیا از این یه دونه بخور الان خوب می شی و
و یه دونه از اون حبهای حالت تهوع بهش داد
فرد:
انیتا:
فرد:
و با سرعت اون سه تن لش رو از خونه برد بیرون و زود غیب شد
توی خونه ی دامبل
سدریک و دامبل به هوش اومده بودن اما انیتا هنوز...
سدریک:انی خوبی
آما دامبل:به انتا داشت چپ چپ نیگا می کرد
-----------------------------------------------------
این داستان ادامه دارد
هاااااااااااااااا دیگه منو موش نکنین
هاااااااااااااااا خودتونو نکشین من دختر بیدم با من مثل خانومها رفتار کنین و الا تیکه بزرگتون ................


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.