فصل 2جادوگری در خانه دورسلی ها
✅صفحه 2
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
====
هری، درحالیکه با دقت شنل نامرئی را در چمدان جیمز قرار میداد، از او پرسید:
- حاضری؟!
جیمز که از شادی سر از پا نمیشناخت، با خنده گفت:
- من همیشه حاضرم!
هری سری تکان داد و گفت:
- بجز مواقعی که مامان ازت میخواد یه کاری انجام بدی!
جیمز سرش را پایین انداخت؛ زیر چشمی نگاهی به هری انداخت و پرسید:
- چرا اینقدر با دقت باهاش رفتار میکنی؟ اون مثل یه شنل معمولیه فقط...
هری حرفش را قطع کرد:
- نامرئی میکنه، درسته! ولی خب... یه چیز خیلی خیلی ویژه داره!
و با اشاره از جیمز خواست سرش را نزدیک ببرد. جیمز سرش را نزدیک گوش هری برد. هری از او، طوریکه فقط جیمز بشنود، پرسید:
- کتاب بیدل نقال رو خوندی؟ داستان سه برادر؟
جیمز گفت:
- اره... ولی...
ناگهان چیزی به ذهنش رسید و درحالیکه با اشاره هری صدایش را پایین می آورد، گفت:
- این سومین یادگار مرگه؟؟؟
هری با لبخند سرش را به علامت مثبت تکان داد. جیمز با دهانی باز به شنل نگاه میکرد که صدای در به گوش رسید. صدای آلبوس بلند شد:
- من باز میکنم!
جیمز به هری نگاهی کرد:
- وکتور اومد! من دیگه برم!
همینکه دستش را به دسته چمدان گرفت، هری اورا متوقف کرد:
- جیمز، ببین... میخواستم قبل از اینکه بری، چند نکته رو بهت بگم...
جیمز ایستاد و به هری نگاه کرد که نمیدانست از کجا شروع کند:
- خب... نمیدونم اونجا چطوری باهات رفتار میشه... اما یادت باشه... ببین،تو برای دیدن وکتور میری درسته؟
جیمز با حرکت سر تایید کرد.
- پس فقط موقع صبحونه، ناهار و شام میری پایین.من دخالت کردم تا ورنون بذاره تو بری ولی هرجا میری باید با وکتور باشی...فهمیدی؟ در غیر این صورت... با ورنون دورسلی، پدربزرگ وکتور در میفتی...
و نگاهی به جیمز که با نگرانی به او نگاه میکرد انداخت:
- خب... بریم؟
جیمز با صدای گرفته گفت:
-آره... بریم.
هری اورا در آغوش گرفت. صدای وکتور به وضوح شنیده می شد:
- جیمز کجاست؟ خیلی طول کشید تا این سه شب جور شد!"
جیمز و هری از اتاق بیرون آمدند. جیمز بعد از اینکه از همه خداحافظی کرد، به سمت ماشین دادلی رفت و هری و جینی، چمدانش را در صندوق عقب جای دادند. وکتور متوجه حالت نگران جیمز شد و آرام گفت:
- نمیدونستم اینقد وابسته ای! اگه میخوای برگردی... خب...
جیمز سرش را تکان داد:
- نه مشکل اون نیست...فقط...
به چهره کنجکاو وکتور نگاه کرد:
- بعدا بهت توضیح میدم!
وکتور سرش را تکان داد:
- نگران نباش پسر! داریم میریم خونه ما!
=====================