هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
#11

panel123


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
تا به حال با این دید به این داستان توجه نکرده بودم واقعا عالی و متفاوت می شود




پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶
#10

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 3
اخبار غیر منتظره📣
✅صفحه 8
================
جیمز خندید و جایی که فکر میکر لبه شنل باشد را کشید و شنل از روی شانه وکتور افتاد. وکتور دستش را در موهای سیاهش برد و گفت:
- عجب!

صدایش تغییر حالت داد و با هیجان گفت:
- شما هم واسه خودتون خیلی کیف میکنیدا...

اما حرفش ناتمام ماند وقتی جیغ لیلی، کل خانه را فرا گرفت.
- مامان! الان که رفتم بیرون دیدم جغدا اومدن! منم نامه هامو گرفتم...

جینی به فکر فرو رفت؛ آنها جز نامه هاگوارتز جیمز، منتظر نامه دیگری نبودند!

- لیلی! هزار دفعه بهت گفتم چهارسال دیگه نامه ت میاد!

اما گوش لیلی به این حرفها بدهکار نبود. برای اینکه به مادرش ثابت کند راست گفته، شروع کرد به خواندن آدرس گیرنده نامه ها:
- اهم اهم... نامه اول: خانه شماره دوازده گریمولد، سالن اصلی، مبل وسط خانه، جینیورا پاتر!

جینی ابرو بالا اناخت و گفت:
- نامه؟ واسه من؟

لیلی با ناراحتی، نامه اول را به مادرش داد.
- نامه دوم: خانه شماره دوازده گریمولد، اتاق جیمز سیریوس پاتر، آقای... چی؟!

جیمز و وکتور که تازه از اتاق بیرون رفته بودند، به سمت جینی رفتند که درحال خواندن نامه اش بود. آنجلا با نگرانی گفت:
- خب... آقای چی؟!

لیلی با دهان باز، نامه را برعکس کرد، طوریکه دیگران بتوانند نام گیرنده را بخوانند. آنجلا چشم های قوی ای نداشت، اما میتوانست اسم پسرش را پشت نامه تشخیص دهد.
- و... وکتور؟!

وکتور که متوجه قضیه نشده بود، با لبخندی گفت:
- خب... برام نامه اومده! چیش عجیبه؟!

آنجلا با دستان لرزان، نامه را از لیلی گرفت؛ لیلی با خوشحالی گفت:
- عه آنجلا! دوتا نامه داری!

سپس رو به آلبوس زمزمه کرد:
- علامت هاگوارتز رو روی نامه دیدی؟!

آلبوس با چشم های درامده، به جیمز و وکتور نگاه کرد که سعی میکردند از پست سر آنجلا نامه را بخوانند. آنجلا با نگرانی گفت:
- یه لحظه... اینجا نوشته سه تا نامه اومده؛ یکیش حاوی لیست کتابها و موارد مورد نیازه، دوتای دیگه هم برای دوتا سرپرستش... یعنی...

جیمز که میدانست منظور آنجلا چیست، به نشانه همدردی، سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که جیغ زدن و غش کردن جینی، دیگران را از انجام هر کار دیگری باز داشت.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱ ۲۱:۳۸:۲۹


آفرین
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
#9

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
آفرین. قشنگ نوشتی. معلومه زیاد می خونی و می نویسی و ذهن خلاقی داری.



پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#8

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 3
اخبار غیر منتظره📣
✅صفحه 7
================
صبح روز بعد، دادلی، جیمز و وکتور را با چمدانهایشان، در ماشین جای داد و خودش، آنجلا را به کناری کشید و مشغول صحبت شد. وکتور اخم کرده، دست به سینه نشسته بود و زیر لب غرغر میکرد.
جیمز شنید که میگفت:" نمیدونم بابا منو چی فرض کرده؟!"

دادلی و آنجلا، پس از کمی صحبت، سوار ماشین شدند و به سمت خانه پاترها حرکت کردند. تنها چیزی که دادلی میدانست، این بود که وارد یک کوچه میشدند و بین خانه های شماره 11 و 13 توقف میکردند؛ جیمز، وکتور و آنجلا به سمت دیوار بین این دوخانه می رفتند و ناپدید میشدند.

وقتی به مقصد رسیدند، دادلی با نگاهی معنادار، سعی کرد به آنجلا بگوید که: "چیزی که گفتم یادت نره!"
آنجلا به نشانه تایید، سری تکان داد و چمدان وکتور را از صندوق عقب بیرون کشید. جیمز در حالیکه با زحمت چمدانش را روی زمین میکشید، چیزی را زیر لب زمزمه کرد. وکتور، در حالیکه با تعجب به جایی که قبلا دیوار بین دو خانه ی یازدهم و سیزدهم قرار داشت اما اکنون، یک در درب و داغان، خودنمایی میکرد، نگاه میکرد، گفت:" وای! خدای من! خیلی عجیبه!"

از نگاه های دادلی و آنجلا، که معلوم بود به دنبال چیزی میگردند که وکتور چند ثانیه پیش راجع به آن حرف زه بود، میشد فهمید که آنها، این اتفاق را به هیچ وجه ندیده اند. وکتور چند ثانیه به در بیرون آمده از بین دو خانه ی یازده و سیزده، خیره شد و سپس با عجله، به دنبال جیمز دوید. آنجلا برای دادلی دست تکان داد و دادلی، به سرعت با ماشینش دور شد. آنجلا سعی میکرد تندتر برود تا قبل از اینکه جیمز و وکتور ناپدید شوند، به آنها برسد.
===========
" حالا میتونم هرچقد دلم میخواد به اسم خودت صدات کنم... جیــــــــمز! جیمز! جیـــــــــــمز!"
جیمز با خنده به فریادهای وکتور گوش میداد. وکتور نفس عمیقی کشید و گفت:" خب، دیگه اجازه نداشتم بگم... پاتر!"

و دوباره شروع کرد به فریاد زدن:" پـــــــــــــاتر! پاتر! پــــــاتر!"

جیمز با خنده گفت:" فکر نمیکنی که یکم عقده ای شدی؟!"

وکتور "پاتر" گفتن را تمام کرد و گفت:" شاید... فقط یه کم!"

بیرون از اتاق، جنی و آنجلا، درحال صحبت بودند. آنجلا با نگرانی گفت:" اگه وکتور جادوگر باشه، ورنون و دادلی بیچاره ش میکنن! برای همینه که میخوام هرچه سریعتر آقای پاتر رو ببینم..."

هنوز حرف آنجلا تمام نشده بود که صدای تلفن همراهش، از آشپزخانه بلند شد. آلبوس که در آشپزخانه، دنبال لیلی میگشت، با صدای تلفن از جا پرید:" مامان! این صدای چیه؟!"

لیلی هم که خود را زیر میز پنهان کرده بود، محکم سرش به میز خورده و گریه سر داده بود. جینی به سمت میز رفت و گفت:" آنجلا، این جعبه ی آهنگینت داره آهنگ میخونه!"

آنجلا خندید و برخاست و تلفن را برداشت و با لبخند گفت:" این تلفن همراهه که داره زنگ میخوره چون یکی باهام تماس گرفته!"

با دیدن چهره های متعجب جنی و آلبوس، متوجه شد که آنها هیچ چیز از حرف هایش متوجه نشده اند. تلفن را جواب داد و مشغول حرف زدن شد. جنی، لیلی را از زیر میز بیرون آورد و با تعجب گفت:" چرا آنجلا داره با یه جعبه آهنگین حرف میزنه؟ نکنه خل شده؟"

آلبوس با علاقه به آنجلا و تلفن در دستش نگاه میکرد، بدون پلک زدن گفت:" نمیدونم!"

آنجلا تلفن را قطع کرد و با لبخند گفت:" دادلی تا فردا نمیتونه بیاد دنبالمون. فعلا وقت
داریم که..."

جنی با چشم های گرد شده پرسید:" کِی گفت؟! تو که همین چند دقیقه پیش گفتی که قراره بعد از ظهر بیاد دنبالتون!"

آنجلا خندید و گفت:" خب، تو تلفن بهم گفت!"

وقتی دوباره نگاه های متعجب جینی و آلبوس را دید، خندید و روی مبل کنار جینی نشست.
- خوب، تلفن همراه یه وسیله ایه که...

در حالیکه آنجلا از تکنولوژی و کاربردهایش برای جینی صحبت میکرد، جیمز از دنیای جادوگری، چیزهای زیادی برای وکتور گفت. وکتور با دهان باز به جیمز چشم دوخته بود. اجازه داد تا جیمز، پس از سخنرانی نسبتا طولانی مدتش، نفسی تازه کند. سپس گفت:" یعنی اگه من جادوگر باشم، میتونم همه ی این کارا رو بکنم؟"

جیمز با شوق به سمت چمدانش رفت و شنل نامرئی را بیرون آورد و گفت:" بهت گفتم بعدا نشونت میدمش! حالا حاضری؟"

وکتور با حرکت سر قبول کرد. جیمز جلو رفت و شنل را دور او انداخت. وکتور با تعجب به بدن خودش نگاه کرد، اما بدنی نبود! با صدای لرزان گفت:" جیمز... دیوونه! اصلا کار جالبی نیست! چی... بدنم کو؟ جیمز!"
====


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۱۴:۵۹:۵۱


پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
#7

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه

*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 2
جادوگری در خانه دورسلی ها💥
✅صفحه 6

===================
جیمز بسیار متعجب شده و از تعجب خشکش زده بود؛ به چشمان آنجلا نگاه کرد و فورا پشیمان شد و سرش را پایین انداخت.

"با تو ام! گفتم جادوگره؟"

جیمز با تردید سرش را بالا برد و بریده بریده گفت:" ن... نمیدونم!"

آنجلا چشمانش را بست و یقه جیمز را به آرامی ول کرد. عقب عقب رفت و تعادلش را از دست داد و اگر وکتور به موقع او را نگه نداشته و روی صندلی ننشانده بود، مطمئنا اتفاقی برایش می افتاد.

جیمز با نگرانی جلو رفت؛ هنوز میترسید خیلی به او نزدیک شود. میتوانست نگرانی را به وضوح در چهره وکتور و آنجلا ببیند... با کنجکاوی پرسید:" چرا ورنون و دادلی نباید بفهمن؟"

آنجلا نفس نفس میزد..."از خونه میندازنش بیرون! دادلی قلب نداره... اون... اون حتی اگه لازم باشه، برای این کار، من رو هم میکشه!"

جیمز کمی عقب رفت؛ چطور مردی میتواند آنقدر بی رحم باشد که برای حفظ آبرویش، همسر و یا حتی فرزندش را از خانه بیرون بیندازد؟! به آنجلا نگاه کرد که با درماندگی دست وکتور را گرفته بود. وکتور که چشم از آنجلا برنمیداشت، با صدای لرزان پرسید:" اگه نرم به اون مدرسه... اونوقت چی؟"

جیمز نگاهی به او انداخت:" اونقدر به این کارات ادامه میدی تا یکی یا خودتو به کشتن بدی! اون مدرسه جائیه که یاد میگیری چطور قدرتتو کنترل کنی و به نحو احسن ازش استفاده کنی..."

آنجلا سرش را بلند کرد؛ انگار چیزی به ذهنش خورده بود:" ما فردا می ریم خونه پاتر!"

وکتور و جیمز نگاهی به هم انداختند؛ هردو میدانستند که امکان نداشت ورنون دورسلی اجازه دهد نوه اش به خانه پاترها برود، و اگر اجازه ورنون نباشد، امکان ندارد دادلی هم این اجازه را بدهد. وکتور سکوت پیش آمده را شکست:" چطور ممکنه بابا... بزرگ... همچین اجازه ای بده؟! فکر اینجاشو کردین؟!"

آنجلا، قطره اشکی که از چشمش سرازیر شد، پاک کرد:" اونا خیلی خیلی از بی آبرویی میترسن... آره، همینه... میگم جیمز سرشام دلش درد گرفته و میگه باید برگرده خونه اما بدون وکتور هم از اینجا نمیره... و اگه هری بفهمه، میاد اینجا و آبرو ریزی راه میندازه..."

وکتور سعی میکرد طوری حرفش را جمله بندی کند که آنجلا را ناراحت نکند:" ببخشید مامان... ولی بابا چرا باید... خب... بذاره من برم؟!"

آنجلا لبخند دلنشینی زد و گفت:" تا موقعی که من باهات باشم و اون مطمئن باشه که من مواظبم تا کسی راجب جادو چیزی بهت نگه، کاری باهات نداره – اون بهم در این رابطه اعتماد کامل داره!"

وکتور ترجیح داد در این رابطه چیزی نپرسد؛ پس فقط ایستاد و روبه جیمز گفت:" با خودت پتو آوردی؟ اگه نیاوردی باید بگم مجبوری باهام زیر پتو کوچولوم بخوابی!"

آنجلا ایستاد که برود، متوجه جیمز شد که کمی عقب رفت، مثل اینکه هنوز از او میترسد. لبخندی زد و رو به جیمز گفت:" بابت رفتارم متاسفم جیمز!"

و چشمکی زد و از در بیرون رفت. وکتور به سمت کمد رفت و گفت:" هردومون رو زمین میخوابیم، رو تخت برا هردومون جا نیست."

جیمز به سمت چمدانش رفت و در آن را باز کرد و گفت:" مگه قرار نبود شب تا صبح بیدار بمونیم و داستان ترسناک بخونیم؟"

وکتور پتو ها را از کمد بیرون کشید، رو یش را به سمت جیمز کرد و با خنده گفت:" چرا! ولی میترسم از شدت هیجان، خونه رو رو سرمون خراب کنم!"

جیمز خندید؛ لباس هایش را کنار زد که چشمش به شنل نامرئی افتاد:" هی وکتور! حدس بزن این چیه؟!"
===============


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۷ ۲۲:۳۸:۳۸


پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
#6

هانا ابوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۱ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۰۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
از سر راه برین کنار! هانا اومد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 26
آفلاین
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه

(من نویسنده دیگه این فن فیکشنم)
*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 2
جادوگری در خانه دورسلی ها💥
✅صفحه 5
=========================
پس از ورودشان به اتاق، وکتور در را بست و پشت در نشست و زانوهایش را بغل گرفت؛ اما جیمز آنقدر شوکه شده بود که متوجه رنگ پریدگی و لرزش بدن وکتور نشد. با نگرانی گفت:" من درست کنار مامانت نشسته بودم و مطمئنم النگوی اون گیر نکرد به لبه رومیزی... منم که دو سه ماهی هست که بلدم نیرو مو کنترل کنم و اونقدرام عصبانی نبودم که بخوام از جادوم استفاده کنم! و..."

رویش را سمت وکتور برگرداند و متوجه حالت او شد و روبرویش نشست؛ با تردید، به وکتور که سرش را میان دستانش گرفته بود، گفت:" وکتور... تو حالت خوبه؟"

وکتور با صدای لرزان گفت:" ببین جیمی! توی تمام دنیا... فقط میتونم به تو و مامانم اعتماد کنم..." دست هایش را روی شانه های جیمز گذاشت و ادامه داد:" اما تو این مورد، تو تنها کسی هستی که میتونی بهم کمک کنی!"

جیمز دستش را روی دستان وکتور – که روی شانه های خودش بود – گذاشت و گفت:" نگران نباش... هرچی میخوای، بگو!"

وکتور نفس عمیقی کشید؛ سپس گوشش را روی در گذاشت تا مطمئن شود کسی به مکالمه آنها گوش نمیدهد، سپس دوباره نفس عمیقی کشید تا آرامشش را کاملا به دست بیاورد و زمزمه کرد:" هروقت عصبانی میشم... هروقت میترسم..." لرزش صدایش برگشته بود و با گفتن هر جمله بیشتر میشد:" هروقت کسی اذیتم میکنه یا عصبی میشم... همون اتفاقی که دیدی... یا یه چیزی مثل اون اتفاق میفته!"

جیمز به چشمان وکتور خیره شد و سعی میکرد آنچه وکتور میخواست بگوید را از چشمانش بفهمد، اما آنچه را می دید، دوست نداشت...

"نه، نه! امکان نداره تو... تو..."

وکتور ناگهانی عقب پرید و بلافاصله، در با صدای نسبتا بلندی باز شد و آنجلا، که طوری خیس عرق بود که انگار با کاسه ای پر از آب، به خودش آب پاشیده، داخل شد. قبل از هر چیز، در را پشت سرش بست و با حالتی تهاجمی به سمت جیمز رفت. جیمز عقب عقب رفت و خودش را به دیوار چسباند، اما آنجلا رهایش نکرد و یقه اش را محکم گرفت؛

بسیار مضطرب بود و از رنگ پریده اش، مشخص بود که بسیار ترسیده است. با صدایی لرزان گفت:" اون مثل توئه؟ یعنی... جا... جاد... جادوگره؟!"
=========================================


ویرایش شده توسط هانا ابوت در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۶ ۱۷:۰۸:۱۵
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۳:۱۰:۲۴

"چیزی که سرنوشت انسان را میسازد، استعداد هایش نیست، انتخاب هایش است"
جی.کی.رولینگ، خالق هری پاتر
تصویر کوچک شده
==========


پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۶
#5

هانا ابوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۱ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۰۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
از سر راه برین کنار! هانا اومد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 26
آفلاین
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه

(من نویسنده دیگه این فن فیکشنم)
*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 2
جادوگری در خانه دورسلی ها💥
✅صفحه 4
=====================

صدای آنجلا، مادر وکتور، از طبقه پایین بلند شد:" موقع شامه پسرا! بیاین پایین!"
وکتور با صدای بلند جواب داد:" اومدیم!"

و به جیمز نگاهی کرد و با صدای آرام گفت:" لطفا دنبال دردسر نگرد... هرچیکه گفت تو نمیخواد جواب بدی..."

جیمز سعی کرد خودش را کنترل کند:"اونوقت فکر نمیکنی که بخاطر این بی احترامی بندازتم بیرون؟"

وکتور سری به نشانه تایید تکان داد و گفت:" راست میگی... ببین اصلا تاجایی که میتونم خودم جوابشو میدم... قبوله؟"
چیمز سری تکان داد و با اینکه راضی نبود، چاره دیگری نداشت.

وقتی روی میز نشستند، جیمز همانطور که به وکتور قول داده بود، بدون هیچ حرفی شروع به خوردن کرد. ورنون زیرچشمی نگاهی به جیمز، که بین وکتور و آنجلینا، درست روبه رویش نشسته بود، انداخت و گفت:" پسر، حتما میدونی اوردن چندتا اسم خاص توی این خونه ممنوعه؛ مگه نه؟!"

وکتور به جیمز نگاه کرد اما ترس او پس از اینکه جیمز، فقط سرش را به نشانه تایید تکان داد، برطرف شد. ورنون به او نگاهی کرد و لبخندی تنفر آمیز زد و پرسید:" چه مدرسه ای میری؟"

جیمز با دهان پر، از گوشه چشم نگاهی به وکتور انداخت. با خودش فکر میکرد که شاید ورنون میخواسته مطمئن شود که او فعلا به هاگوارتز نمی رود. وکتور جواب
ورنون را داد:" همکلاسیه... تو مدرسه باهم آشنا شدیم."

و همچنان که قاشق را به دهانش میبرد، متوجه نگاه های ورنون شد و سرش را پایین انداخت. ورنون این بار از در دیگری داخل شد:" اسمت چیه؟"

جیمز سرش را بالا برد و به ورنون نگاه کرد؛ ورنون میخواست به هر نحوی اورا بیرون بیندازد و راهش را هم خوب میدانست. جیمز اسم پدر هری بود و یکی از اسم هایی که هرکس در این خانه میاورد، یا از خانه بیرون رانده میشد یا دست کم دوروز در انباری زندانی میشد. وکتور هم با دهان پر به ورنون نگاه کرد و نمیدانست چکار کند.

ورنون غذای درون دهانش را میجوید و به جیمز نگاه میکرد و لبخند میزد که غذا در گلویش پرید. دادلی بلند شد و با عجله آب برای ورنون برد.

همچنان که ورنون با ولع آب را قورت میداد، وکتور محکم دست جیمز را فشرد؛ دستش بسیار سرد بود و موقعیکه به او نگاه کرد، متوجه شد رنگ صورتش پریده است، اما نمیدانست چرا "وکتور" اینقدر ترسیده.

وقتی ورنون حالش بهتر شد، خنده ای از سر بدجنسی کرد و گفت:" پرسیدم اسمت چیه؟ نکنه از بس گرم غذا خوردن شدی اسمت یادت رفته؟ مثل اینکه بابات با 3 تا بچه و یه فرزند خونده خیلی سرش شلوغه!"

جیمز تمام سعیش را میکرد تا فقط غذایش را بخورد و به او نگاه نکند و بر اثر عصبانیت، بدون اینکه بخواهد، قاشق را محکم دردستش فشار میداد.

ناگهان به طور اسرار آمیزی، رومیزی از زیر غذاها بیرون کشیده شد و غذاها به اطراف پرتاب شدند. همه به همدیگر نگاه میکردند که ورنون بلند شد؛ چشمانش از عصبانیت قرمز بودند. همینکه خواست روی جیمز فریاد بزند، آنجلا درحالیکه لباسش را تمیز میکرد، گفت:"ببخشید فکر کنم باید از این به بعد حواسم باشه النگوم به رومیزی گیر نکنه. واقعا معذرت میخوام یهو دستمو کشیدم اینجوری شد..." و با اشاره، از جیمز و وکتور خواست که به اتاق طبقه بالا بازگردند. وکتور هم فورا دست جیمز را گرفت و اورا به بالای پله ها هدایت کرد.
==================


ویرایش شده توسط هانا ابوت در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۸ ۲۰:۴۰:۲۸
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۳:۱۰:۵۲

"چیزی که سرنوشت انسان را میسازد، استعداد هایش نیست، انتخاب هایش است"
جی.کی.رولینگ، خالق هری پاتر
تصویر کوچک شده
==========


پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶
#4

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه

*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 2
جادوگری در خانه دورسلی ها💥
✅صفحه 3
=========================
به خانه دورسلی ها رسیدند؛ دادلی داخل رفت و جیمز و کتور به کمک همدیگر، چمدان جیمز را داخل بردند. در حینی که از پله ها بالا میرفتند، جیمز مرد چاقی را دید که روی مبل لم داده و تلویزیون تماشا میکرد.

به بالای پله ها رسیدند؛ وکتور همچنان که چمدان جیمز را در کمد خود جای میداد، به جیمز اشاره کرد که روی تخت بنشیند و خودش، پس از اینکه چمدان کاملا در کمد جای گرفت، روبه روی جیمز نشست و شروع به صحبت کرد:" از اونجایی که توی دردسر درست کردن سابقه قابل توجهی داری، لازم دونستم اینو بهت بگم..."

و صدایش را پایین تر آورد:" اون مرد توی اتاق پذیرایی... بابابزرگمه، ورنون..."

جیمز با بی میلی گفت:"چیزای زیادی ازش شنیدم."

وکتور ادامه داد:" پس خوب حواستو جمع کن، خواهش میکنم! من خیلی دوست دارم تو اینجا بمونی، اما اون همه کاره ست، و همونطور که احتمالا بدونی، از جادو و جادوگر و مخصوصا بابا و آبا اجداد تو اصلا خوشش نمیاد، پس لطفا کاری دستش نده که بندازتت بیرون!"

نفسی تازه کرد و اجازه داد تا جیمز، حرفهایی که شنیده بود را هضم کند و ادامه داد:" اون مرد، اگه اشاره کنه، بابام حتی منو از خونه میندازه بیرون... یعنی یجورایی انگار بابابزرگ، رئیسشه... میدونی که چی میگم؟"

جیمز سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:" خب، حالا من چیکار کنم؟"

وکتور با صدای آرامتری گفت:" اون کافیه اسم هایی مثل :هری، جیمز، لی لی و از این قبایل بشنوه..."

جیمز با ناباوری گفت:" جیمز؟! با من چیکار داره؟!"

وکتور با اشاره از او خواست صدایش را پایین بیاورد:" با تو که نه... بابابزرگت که اسمش جیمز بود... ببین، این اسامی به هیچ وجه نباید آورده بشه... باشه؟"

جیمز با لجبازی گفت:" پس چجوری میخوای منو صدا کنی؟!"

وکتور لبخندی زد:" من به همه جاش فکر کردم _ جیمی! اسم خوبی نیست؟" و با نگرانی به جیمز گفت:"لطفا جیمی! لطفا کاری نکن که بندازنت بیرون! من هرشب رویای اینو میدیدم که تو میای پیشم!"

جیمز لبخندی زد و گفت:" باشه... ولی چرا نمیذارن تو بیای خونه ما؟" وکتور با اخم گفت:" میخوان از جادو و اینا چیزی نشنوم!"
=============================
لطفا انتقادات و پیشنهاداتتون رو باهام در میون بذارین



پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶
#3

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
فصل 2
جادوگری در خانه دورسلی ها

✅صفحه 2

برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
====
هری، درحالیکه با دقت شنل نامرئی را در چمدان جیمز قرار میداد، از او پرسید:
- حاضری؟!

جیمز که از شادی سر از پا نمیشناخت، با خنده گفت:
- من همیشه حاضرم!

هری سری تکان داد و گفت:
- بجز مواقعی که مامان ازت میخواد یه کاری انجام بدی!

جیمز سرش را پایین انداخت؛ زیر چشمی نگاهی به هری انداخت و پرسید:
- چرا اینقدر با دقت باهاش رفتار میکنی؟ اون مثل یه شنل معمولیه فقط...

هری حرفش را قطع کرد:
- نامرئی میکنه، درسته! ولی خب... یه چیز خیلی خیلی ویژه داره!

و با اشاره از جیمز خواست سرش را نزدیک ببرد. جیمز سرش را نزدیک گوش هری برد. هری از او، طوریکه فقط جیمز بشنود، پرسید:
- کتاب بیدل نقال رو خوندی؟ داستان سه برادر؟

جیمز گفت:
- اره... ولی...

ناگهان چیزی به ذهنش رسید و درحالیکه با اشاره هری صدایش را پایین می آورد، گفت:
- این سومین یادگار مرگه؟؟؟

هری با لبخند سرش را به علامت مثبت تکان داد. جیمز با دهانی باز به شنل نگاه میکرد که صدای در به گوش رسید. صدای آلبوس بلند شد:
- من باز میکنم!

جیمز به هری نگاهی کرد:
- وکتور اومد! من دیگه برم!

همینکه دستش را به دسته چمدان گرفت، هری اورا متوقف کرد:
- جیمز، ببین... میخواستم قبل از اینکه بری، چند نکته رو بهت بگم...

جیمز ایستاد و به هری نگاه کرد که نمیدانست از کجا شروع کند:
- خب... نمیدونم اونجا چطوری باهات رفتار میشه... اما یادت باشه... ببین،تو برای دیدن وکتور میری درسته؟

جیمز با حرکت سر تایید کرد.

- پس فقط موقع صبحونه، ناهار و شام میری پایین.من دخالت کردم تا ورنون بذاره تو بری ولی هرجا میری باید با وکتور باشی...فهمیدی؟ در غیر این صورت... با ورنون دورسلی، پدربزرگ وکتور در میفتی...

و نگاهی به جیمز که با نگرانی به او نگاه میکرد انداخت:
- خب... بریم؟

جیمز با صدای گرفته گفت:
-آره... بریم.

هری اورا در آغوش گرفت. صدای وکتور به وضوح شنیده می شد:
- جیمز کجاست؟ خیلی طول کشید تا این سه شب جور شد!"

جیمز و هری از اتاق بیرون آمدند. جیمز بعد از اینکه از همه خداحافظی کرد، به سمت ماشین دادلی رفت و هری و جینی، چمدانش را در صندوق عقب جای دادند. وکتور متوجه حالت نگران جیمز شد و آرام گفت:
- نمیدونستم اینقد وابسته ای! اگه میخوای برگردی... خب...

جیمز سرش را تکان داد:
- نه مشکل اون نیست...فقط...

به چهره کنجکاو وکتور نگاه کرد:
- بعدا بهت توضیح میدم!

وکتور سرش را تکان داد:
- نگران نباش پسر! داریم میریم خونه ما!
=====================


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۳:۰۵:۰۲


پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
#2

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
فصل 1

تولد اولین فرزند

این فصل بیشتر حالت مقدمه دارد
=====
آن شب در خانه پاترها جشن بزرگی بود. شبی که اولین فرزند هری پاتر و جینی ویزلی به دنیا آمد، همه خوشحال بودند؛ جینی و هری تصمیم داشتند با کمک خانواده ویزلی، اسم اولین فرزندشان را انتخاب کنند.

هرماینی با خوشحالی گفت:
-اسمشو بذارین فرد!

جرج کمی حالت چهره اش تغییر کرد. رون متوجه شد و گفت:
- نمیدونم... همه مونو یاد فرد میندازه... فکر نمیکنم این حس دلتنگیو دوس داشته باشم.
پرسی که میخواست فضا را تغییر دهد گفت:
- آرتور چطوره؟ اسم پدربزرگشه!

جینی اخم کرد و گفت:
- نه نمیخوام تکراری باشه... یه اسم خاص میخوام...

آرتور هم با اخم در گوش مالی زمزمه کرد:
-مگه اسم من چشه؟!

مالی گفت:
- بیلیوس! نظرتون راجب بیلیوس چیه؟
جینی لبخندی زد و گفت:
- موافقای بیلیوس؟!

همه به جز هری که به وضوح فکرش درگیر بود، دستانشان را بالا بردند. بیل، رون، هرماینی و جینی دستهایشان را پایین آوردند.

بیل گفت:
- وقتی پدر بچه قبولش نیست منم قبول ندارم.

هری فورا به خودش آمد و گفت:
- نه نه! مشکلی نیست!

جینی، نگاهی به پسرش کرد و گفت:
- هری،بنظر تو چه اسمش خوبه؟

هری لبخند کمرنگی زد و گفت:
- فعلا شما نظراتتون رو بگین، من بعدا نظرمو میگم.

همین که حرف هری تمام شد، رون فریاد زد:
- سیریوس! سیریوس چ... (و با اشاره هرماینی، صدایش را تا حد معمولی پایین آورد و گفت) منظورم اینه... سیریوس خوبه؟"

به هری نگاه کردند که معلوم بود به پیشنهاد رون فکر میکند.

پس از چند دقیقه، بالاخره هری تسلیم اصرار دیگران شد:
- ببینید... (نگاهی به رون کرد) رون، پیشنهادت... از نظر من!... عالیه... (یکی یکی به افراد حاضر در جمع نگاه کرد) ... و... خب... اسم انتخابی من، "جیمز سیریوس" هست... (و فورا اضافه کرد:) کی مخالفه؟

جینی با لبخند گفت:
- موافقای جیمز سیریوس پاتر؟

تقریبا همانطور که انتظار میرفت، همه با این اسم موافقت کردند. هری نزدیک جینی رفت و او و پسرشان را در آغوش گرفت. جیمز قرار بود زندگیشان را زیباتر کند.
====


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۳۰ ۱۹:۴۷:۱۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.