wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: یکشنبه 20 مهر 1393 21:13
تاریخ عضویت: 1393/04/23
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 21:43
از: پسش برمیام!
پست‌ها: 141
آفلاین
خلاصه:

مشنگ نداریم دیگه! همه جادوگر و ساحره شدن و هاگوارتز جا نداره واسه دانش آموزا، پس کنکور راه میندازه و جیمز و تدی از فرصت استفاده کرده و کلاس کنکور راه میندازن.

وزیر دیگر به مورف پیغام میده که بساطتتو جمع کن که من خودم کافیم، مورفم میخواد یه حرکت خفن بزنه و قدرتشو نشون بده به وزیر دیگر، پس سربازی رو اجباری می کنه و تدی و جیمزم شامل سرباز اجباریا میشن!



- یک، دو، سه، چهار! یک، دو، سه، چهار!

تدی روی تردمیل می دوید و با یه دستمال عرق پیشونیش رو پاک می کرد و همراه با این عمل موهای فیروزه ایش چسبیده بودن به پیشونیش و خیلی ساحره کـ.[از پشت صحنه اشاره می کنن به جزئیات نپردازیم!.]

چند متر اون طرف تر از تردمیل، جیمز سیریوس پاتر پشت کوهی از همبرگر، پیتزا، برتی باتز و حتی نون پنیر که البته این دو مورد آخری توسط محفل تهیه شده بودن، نشسته بود وتصویر تغییر اندازه داده شده
وار به هرحال!

- میگم.. چقدر...دیگه... باید...رو این...بدوم؟

ویولت به برنامه ی دستش نگاهی انداخت:
- این طور که آبجیتون می بینه، تدی باید بیست روز دیگه بدوئه تا به حد معافیت برسه، جیمزم باید صد کیلو بخوره!

جیمز ظرف سس چهارمو انداخت تو سطل آشغال و وار رفت سمت ترازو که "ترکوندم الان!" و عقربه ی ترازو دو سه درجه رفت اونورتر و آرزوهای واهی جیمز رو به باد داد. تدی از اون سر اتاق سر خورد روی ترازو و دریغ از یه ذره حرکت! خو جوونمرد بچه این همه زحمت کشیده، یه تکونی بخور!

اونورتر، کلاس کنکور

موشک کاغذی از بالای سر ردیف اول میگذره و میوفته روی میز معلم، ردیف اولیا که در عمق کتاب غرق شدن و اصلا متوجه دنیای خارج از کتاب نیستن، ردیف دومیام سرشون رو از رو کتاب بلند میکنن و نگاهی به موشک میندازن، ردیف سومیا سعی می کنن موشک رو بگیرن و ردیف چهاریمام که دیگه خودشون مخترع موشکه بودن!

همزمان که ردیف آخریا و کورممد و نورممد مسابقه موشک اندازی راه انداخته بودن، در کلاس باز میشه و... استاد وارد نمیشه بلکه پاترنوس استاد وارد میشه!

نقل قول:

نو گلان باغ دانش!

در پی مشکلی که برای ما پیش اومده، دو سه جلسه در خدمتتون نیستیم و شما می تونین طی این چند جلسه کتاب خیلی قرمز و خوب خوان رو بخرین که عامل موفقیتتونه این کتابا!

به امید قبولی همه شما در کنکور امسال.


ملت ردیف اولی و دومی نگاهی به هم میندازن و اشک شوق در چشماشون حلقه میزنه که دوتا کتاب مفیدتر شناختن و ردیف آخریا کتابای داشته و نداشتشونم موشک میکنن شاید کاغذای کلفتشون بیش تر به درد موشک سازی بخورن!


*امضا:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در 1393/7/20 21:22:05
ها؟!
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: دوشنبه 3 شهریور 1393 02:39
تاریخ عضویت: 1391/03/17
آخرین ورود: شنبه 23 اسفند 1393 16:12
از: عقلت استفاده کن، لعنتی!
پست‌ها: 513
آفلاین
- تق تق تق!

- بیاید تو فرزندان روشنایی!

- تق تق تق تق!

- گفتم بیاید تو برتی باتز های من!

- تق تق تق تق تق!

- دِ وقتی میگم بیاید تو، بیاید تو دیگه! :vay:

تدی، آلبوس و ویولت به آرامی در را باز کردند و پس از این که تمام گوشه و کنارهای اتاق را با چشم کاویدند، وارد اتاق شدند.

- تق تق تق تق تق تق!

- گیدیون، الان در بازه و همه اومدن تو، دیگه لازم نیست در بزنی!

گیدیون سرش را بالا آورد و چشمانش را باز کرد، در حالی که تمام اتاق را از نظر می گذراند، پروفسور دامبلدور پرسید:" مشکلی پیش اومده که اینطور رفتار میکنید فرزندان روشنایی؟!"

ویولت با کمی مکث گفت: "راسیَتِش چیزه... ننه هلگا... ننه هلگا گفت که..."

- مشکلی پیش اومده ویولت؟! ننه هلگا حرف خاصی زده؟

ویولت تخت خواب پروفسور دامبلدور که به تازگی فنرش شکسته بود را از نظر گذراند و در حالی که آب گلویش را قورت میداد، ادامه ی سخنانش را گرفت: "راسیَتِش... ننه هلگا گفتن که شما اینجا با گلرت تنها هستین... و اینکه... قبل از وارد شدن... حتماً... حتماً در بزنیم..."

پروفسور دامبلدور که هنوز قانع نشده بود با لحنی پرسشگری گفت: "خوب وقتی اجازه دادم چرا وارد نشدید؟"

ویولت که میخواست از کش دار شدن بحث جلوگیری کند، به پیژامه ی پروفسور دامبلدور که ریش و ردای صاحبش را در خود جای داده بود، اشاره کرده و با لحن معصومانه ای جواب داد: "خوب گفتیم شما سن و سالی ازتون گذشته و ممکنه یکم طول بکشه که آماده بشید و... "

آلبوس دامبلدور نگاهی به سر تا پای خود انداخت و پس از مرتب کردن ریش و ردایش درون پیژامه ی گلگلی، پیژامه را تا روی شکمش بالا کشید و سپس پاسخ داد: "حالا بهتر شد؟!"

ویولت خواست حرفی بزند که تدی یکی از شانه های او را گرفته و جادوکار ریونکلاوی را از جلویش کنار برد.

تدی: پروفسور، بیانیه ی جدید وزیر گانت رو شنیدین؟ :worry:

پروفسور دامبلدور: در مورد خدمت شریف سربازی؟!

جیمز: آره پروفسور، حالا ما باید چکار کنیم؟

آلبوس دامبلدور در حالی که برای تفکر بهتر، ریش های نازنینش را از تنبان مد روزش ( ) خارج میکرد رو به تدی گفت: "راستش شماها رو نمیدونم..." سپس در حالی که دست راستش را در ریش بلندی که اکنون آزاد از قید و بندِ تنبان، در معرض دید همگان بود، برد و ادامه داد: "... ولی گلرت رو فرستادم که واسه خودم و خودش معافیت بگیره؛ میدونین که... به 250 به بالا معافی میدن!"

" پروفسور، شما الان دقیقاً چند سال دارید؟! " ویولت در حالی از فرط حیرت چشمانش از حدقه خارج شده بودند و فاصله ی دو متری بین او و ریش پروفسور را پیموده بودند، این سوال را پرسید.

"راستش الان که سال 2014 میلادیه... و من متولد سال 1881 میلادی هستم.... به عبارتی میشه..." پروفسور دامبلدور چشمانش را به انگشتانش دوخت و شروع به محاسبه کرد: " چارتا که یکی ازش کم بشه، سه تا میمونه... حالا یک از هشت...هممم... ده تا از بیست قرض میگیریم... هممم... سر جمع میشه صد و سی و سه سال! "

پروفسور دامبلدور از نتیجه ی محاسبات راضی نبود؛ او هنوز بیش از صد سال برای معافی لازم داشت و این اصلاً خوب نبود؛ سرش را شروع به خاراندن کرد و پس از کمی فکر، با صدای بلند "اورکا! اورکا! سر داده و گفت: " واسه این که من گریفیندوری هستم و اسنیچ هم رنگش طلاییه (ربط این مطلب به موضوع در انجا نمیگنجه!)، صد و پنجاه سال هم به سنم اضافه میشه و من الان دویست و هشتاد و سه سالمه!"

ویولت در حالی که روش محاسباتی دامبلدور را که توانایی ایجاد انقلاب عظیمی در علم ریاضیات و آمار جادویی داشت مشاهده میکرد، ضربه ی مشت آرامی به شانه ی تدی نواخت و با صدای آرامی که پروفسور نشنود به پسر مو فیروزه ای گفت: "الان فهمیدم چطور شما گریفی ها قهرمان هاگ میشین!"

پروفسور دامبلدور که تازه پچ پچ ویولت شده بود پرسید: "مشکلی پیش اومده؟!"

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: سه‌شنبه 20 خرداد 1393 12:52
تاریخ عضویت: 1392/09/14
تولد نقش: 1396/09/11
آخرین ورود: چهارشنبه 12 شهریور 1399 03:53
از: ش دور بمون
پست‌ها: 533
آفلاین
جیمز با ناراحتی به تدی گفت:

- حالا چیکار کنیم؟

- بهتره بریم گریمولد ببینیم دامبلدور چی میگه.

چند دقیقه بعد در گریمولد

لارتن و هلگا همچنان در حال جنگ و دعوا بودند. در همان لحظه گیدیون از ساختمان گریمولد بیرون اومد که دید توده ی نارنجی و زردی به سویش می آید. سعی کرد فرار کنه اما توی اون توده گیر افتاد. بعد از چند دقیقه، گیدیون فریاد زد:

- بسه دیگه.

سپس هلگا و لارتن رو از هم جدا کرد و پرسید:

- خب تعریف کنید ببینم مشکلتون چیه؟

لارتن با عصبانیت گفت:

- ننه هلگا می خواد اینجا کلاس مجانی واسه همه بزاره که توی کنکور قبول شن. من میگم اینجا مقر محفله مرگخوار ها می ریزن اینجا گوش نمی کنه.

- آخه گناه دارن کی خرج تحصیلشونو میده؟ مگه اونا دل ندارن خو؟

گیدیون:

گیدیون جواب داد:

- خوب لارتن راست میگه هلگا.

- توهم داری ازش طرف داری می کنی؟

و دوباره دعوا از سر گرفته شد. درهمان لحظه تدی و جیمز و ویولت رسیدند. چون جهره ی تدی و جیمز در هم رفته بود گیدیون پرسید:

- چی شده بچه ها؟

ویولت با خوشحالی گفت:

- مورفین پسر های فارغ التحصیل شده از هاگ رو به سربازی فرا خونده. اینا هم اومدن از دامبلدور بپرسن که چیکار کنن.

گیدیون گفت:

- وایسید منم بیام.

سپس هر 4 نفر به سمت اتاق پروفسور دامبلدور حرکت کردند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارزشی نیمه اصیل!


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 خرداد 1393 07:09
تاریخ عضویت: 1392/04/03
آخرین ورود: دوشنبه 24 مهر 1402 17:36
از: كسي نميترسم...
پست‌ها: 114
آفلاین
جيمز و تدي با شنيدن اين جمله، بيشتر نگران امنيت مالي و به خصوص جاني شون شدن.

- آره جون ننت!

- تو گفتي و منم باور كردم!

ويولت كه تا اون لحظه به طور خودنمايانه اي داشت صورت عرق كرده و بوگندوش رو باد ميداد، گفت:

- مگه من باهاتون شوخي دارم جوجه فكلي ها؟! اصلا خودتون بگيرين بخونين!

و بيانه رو پرت كرد طرفشون. جيمز با يه حركت نمايشي خفن با دو انگشت اونو تو هوا گرفت و بعد از گرفتن كلي ژست و مورد تشويق قرار گرفتن توسط تدي و اينا ()، تاي برگه رو باز كرد و مشغول خوندن شد:

نقل قول:
پوتين براي سربازان جديد..


جيمز تو دلش نچ نچ تاسف برانگيزي كرد و ادامه داد..

نقل قول:
نان..
نفت..
دستبند ده عدد..
سقف بازداشتگاه نم كشيده...
پول برق را بايد بدهيم پول آب را جدا..
پول گاز هم همينطور و ديگر هيچ...


برگه از دستان جيمز افتاد. او سعي كرد خنده شو بخوره اما بلافاصله كنترلشو از دست داد و محكم زد زير خنده.

تدي و ويولت:

- اين چش شد يهو؟

ويولت اين رو با ابروهايي كه تا پيشونيش بالا اومده بود گفت. تدي خم شد و بيانيه رو برداشت و با دقت مشغول خوندن شد و بعد از چند ثانيه او نيز به سرنوشت جيمز دچار شد. خنده ي كركننده ي اين دوتا كه فركانس آن حوالي دو هزار بود، ترك هاي متعددي رو نصيب در و ديوار كرده بود!

همچنان ويولت:

- منو مسخره ميكنين لامصبا!؟

تدي كه داشت از شدت خنده به درك اعلي ميپيوست، با صورت كبود شده گفت:

- اينو... مورفين.. گف.. ته يا.. بي.. بيدل.. آوازه خان؟!!

ويولت با فكر اينكه اين دو دلقك اونو سركار گذاشته ان، از رو راه پله بلند شد و بيانيه رو از رو زمين برداشت و يه نگاهي بهش انداخت.

- كه اينطور!

بعد از اينكه دليل به هوا رفتن خنده ي اين دو دلقك رو فهميد، اون طرف برگه رو جلو صورت جيمز و تدي كه قيافه شون در اثر شدت خنده به رنگ ويولتي در اومده بود و در حال گاز گرفتن زمين بودن، گرفت و گفت:

- حالا بخونين!

جيمز و تدي آثار خنده از غنچه هاي لبشون پر كشيد و با قيافه ي جدي به برگه ي روبروشون زل زدن.

نقل قول:
جامعه ي آگاه و آزاده جادوگري! جادوگران گرامي! با توجه به اتفاقات اخير و جنگ احتمالي با دولت مستكبر چكمه، شما را به شركت در كلاس هاي فوق العاده ي نظامي، به منظور مقابله با اين دولت كثيف و ضد جادوگري دعوت مي نمايم! اميد است با ياري سبزتان و با كمك همديگر در راه بيرون راندن اين ضد آسلامي ها چكمه پوش پيروز گرديم!

مورفين گانت، وزير فعلي جامعه ي جادوگري!


تدي و جيمز:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1393 15:52
تاریخ عضویت: 1384/08/01
تولد نقش: 1384/08/01
آخرین ورود: شنبه 14 فروردین 1400 04:53
از: اون یارو خوشم میاد!
پست‌ها: 1548
آفلاین
مورفین چند لحظه‌ای بود که داشت با دقت نامه‌ی کذایی رو زیر و روو می‌کرد تا یه راه حلی برای از دست ندادن کلاهش پیدا کنه. برخلاف چیزی که به نظر می‌رسید، مغز گانت معتاد، هنوز کپک نزده بود!

به چی نازیده بود؟ به سلاح‌های پیشرفته‌شون؟ حقه‌بازای بی‌مقدار! گوشه‌ی کاغذ نوشت: "تجهیز جامعه به سلاح‌های تراز اول مشنگی~~> وارنر." و یهو، یه فکر عالی به ذهنش رسید:
- به بهونه‌ی آماده شدن واشه ژنگ، قدرتمو بهش نشون می‌دم!

شروع کرد به نوشتن:

جامعه‌ی آگاه و آزاده‌ی جادویی. جادوگران. ساحرگان...
-__________________________-


جیمز و تدی که با دمشون [ در مورد جیمز مجازاً، در مورد تدی، واقعاً! ] گردو می‌شکستن، از در اومدن توو و بلافاصله متوجه شدن که یه فاجعه‌ای رخ داده. البته نه به خاطر صحنه‌ی پیش روشون.

ننه هلگا گلدون دم دستش رو سمت لارتن پرتاب کرد و جیغ زد:
- به من می‌گی حق ندارم به همه‌شون درس بدم و مجانی کلاس بذارم؟
- دورگه‌های پاتر پرست!!

لارتن دستشو گذاشت روی سرش و فیـــشت! نشست و گفت:
- جونم در اومد از بس فحشتون دادم!
[ نه، این نه، بعدی! بعدی! ]
- ننه من می‌گم..

- من کلاسمو همین‌جا تشکیل می‌دم، فهمیدین یا نـــــه؟!
بوشومف!!
- ننه گریمولد مقرّ محفله!!
- یه عمره فخط نقشم فحش دادنه توی رولا!
شپلخ!!
- مگه من از ازل تا ابد عضو این محفل نبودم؟!
- ننه نمی‌شه به روح ِ مرلیـــن!! مرگخوارا می‌ریزن اینجا!!

و البته وسطی و گرگم به هوا بازی کردن و گیس و گیس‌کشی عمو لارتن و ننه هلگا که به شکل دو توده‌ی زرد و نارنجی، منظره‌ی قشنگی از غروب خورشید رو رقم زده بودند، چیزی نبود که جیمز و تدی رو نگران کنه. چیزی که نگرانشون می‌کرد، پس‌زمینه‌ی این غروب دل‌انگیز بود: ویولت، با یه نیشخند کج که هر پاتر/لوپین ـی، به صورت غریزی با دیدنش تشخیص می‌داد الان وقتیه که باس بزنه به چاک!

بعد از این که جیمز و تدی به سبک بازی‌های هرکول [ اون قسمتایی که جا خالی می‌داد از لا به لای موانع و اینا! ] از صحنه‌ی جنگ گذر کردند، ویولت همونطور که لم داده بود به راه پله و چشماش از شدت خنده برق می‌زدن، پرسید:
- کلاس چطور بود رفقا؟!

تدی هر لحظه بیشتر نگران امنیت مالی و حتی جانی خودش و جیمز می‌شد. "رفقا" ؟!!
- خوب.

بعد خیلی مشکوک به کاغذی که ویولت داش خودنمایانه خودشو باش باد می‌زد نگاه کرد:
- اون چیه دستت؟!

ویولت انگار که تازه متوجهش شده، نگاش کرد و گفت:
- این؟! این آخرین بیانیه‌ی وزیر گانته. با توجه به جنگ احتمالی با چکمه، پسرای.. هممم.. فارغ‌التحصیل شده از هاگوارتزو به خدمت نظام فرا خونده.

-
-

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
But Life has a happy end. :)
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 06:35
تاریخ عضویت: 1386/07/10
تولد نقش: 1386/07/11
آخرین ورود: پنجشنبه 22 تیر 1396 23:55
از: دور شبیه مهتابی‌ام.
پست‌ها: 1495
آفلاین
نقل قول:
خلاصه: یه اتفاقی افتاده که کلا همه قدرت جادویی پیدا کردن، دیگه چیزی به اسم مشنگ نیست، فعلا مشکل اولیه اینه که متقاضیای هاگ زیاد شده و قراره کنکور برگزار بشه و واسه همین برادران کلاهبردار جیمز و تدی، کلاس کنکور راه انداختن وسط دیاگون. ولی زمزمه‌هایی از تهدید آن با ما و خط نشونش واس فرستادن دیوانه‌سازهای امریکایی به جون چکمه‌ی روسی هم به گوش میرسه. این وسطم مرگخوارا میخوان کم نیارن و حتما تو کنکور قبول شن ولی پول کلاس کنکور ندارن و اصن یه وعضی!



- جیمز... جیمز... دستان پر توان.. برسید به دست این ناتوان!

تدی که خودشو بالا کشیده بود، خم شد و دستشو کرد بین جمعیت و بعد از چند لحظه کشید بیرون. به بازوی تدی چند فروند دختر و پسر آویزون بودند که یه سری با دست و یه سری با چنگ و دندون از خطر زنده به گوری نجات پیدا کرده بودن. اینا که عینهو سیبی باشن از وسط چهار قاچ شده باشه، به خط شدن و با هم نوار ضبط شده‌ای رو پخش کردن:

- تو جونمون رو نجات دادی، ما تا ابد ازت ممنونیم. (اسمایلی داستان اسباب بازی! )

( در افکار تدی: ایول، اینا به من مدیونن، هر کاری بگم میکنن! )

- خو حالا چطوری میخواین تلافی کنی... دهه.. کجا؟

بچه‌ها ۴ نفری سوت‌زنان از کادر خارج و بین سیل جمعیت گم شدن و فقط یادشون نره از در پشتی برن بیرون و سر راه دستمزد نقش سیاهی لشگر رول رو که یه خط دیالوگ داشت بگیرن!

- تدی... تدی ... بیا اینور بازار!

جیمز که معلوم نیست چطوری خودشو به اونور کلاس و جلو تخته رسونده بود، وقتی فهمید تدی دیدتش، تابلوی ولکام رو اورد پایین و یه خط کش هم قد خودش گرفت دستش.

- خط کش نیم متری از کجا آوردی؟ بده من خطرناکه!

و همینطوری که خط‌کشو از دست جیمز که داشت بهش چش غره میرفت، در می‌آورد، زوزه‌ای کشید و پشت بندش گفت:

- ساااااااااااااعووووووووووکت!

تو گویی که گرد مرگ انگار تو کلاس پاچیده باشن! جیمز هم از فرصت استفاده کرد و جیغ کشید و اعلام کرد:

- هر کی قبض شهریه نئاره، هرررری.... هر کی متولد نیمه دومه و دیه دوازده ساله است و پیرتر حتی، هرررری... هر کی به مورفین رای داده، هرررری.... اصن هر کی کلا مهر انتخابات داره، هرررری.... هر کی انیمه باز نیس، هری... هر کی انیمه بازه ولی ناروتو ندیده، هرررری هررری... هر کی قدش بلند‌تر از من و کوتاه‌تر از تدیه، هررری... هر کی هنو درگیر اینه که زیباترین جمله‌ی کتاب هفت چی بود هم هرررری

همهمه‌ای بین ملت راه افتاد و دقیقه‌ای بعد جمعیت کلاس نصف شد. تدی و جیمز لبخندی شیطانی می‌زدند چون شک نداشتن بقیه‌ی ملت به شعبه‌ی دوم آموزشگاه میرن که به ویولت و کلاوس اجاره داده بودن و با حساب کرایه جا و شصت در صد شهریه که به اینا می‌رسید، و وقتی که میذاشتن سر کلاس خصوصی، عملا سود هم می‌کردن!

همان موقع - خونه‌ی شماره ۱۰ خیابان داونینگ

وزیر دیگر پشت میز کارش نشسته بود و تند تند، یادداشتی رو با قلم‌پر روی کاغذ پوستی می‌نوشت:‌

نقل قول:
وزیر فعلی سحر و جادو

جناب مورفین گانت

با توجه به شرایط پیش اومده و آپ‌گرید شدن قدرت‌های ما به سطح شما و حتی الان قدرت‌مند‌تر بودن ما چون ما سلاح‌های خفن قرن بیست و یکمی داریم ولی شما هنوز تو قرن ۱۹ گیر کردین! و طبق نظر اعلیا حضرت ملکه الیزابت دوم، سمت شما از امروز فاقد اعتباره و تنها به عنوان معاونت وزارت سحر و جادو ادامه فعالیت خواهید داد. ضمن اینکه زمزمه‌های جنگ جهانی سوم با تهدیدهای کشور دوست و برادر علیه روسیه به گوش می‌رسه و از شما دعوت ‌می‌کنیم دوشادوش جادوگران و ساحره‌های ارتش بریتانیای کبیر، شانه به شانه‌ی خواهران و برادر جادوکارتان در ناتو، آماده‌ی نبرد باشید و نیروهای خود را معرفی کنید.

لانگ لیو د کوعین

وزیر دیگر
نخست وزیر بریتانیا کبیر


وزیر دیگر نامه‌اش رو لول کرد و به پای جغد باشکوهی که روی میزش نشسته بود بست و رهاش کرد که بره. بعد چشمش افتاد به عکسی قدیمی که روی صفحه ی فیس بوقش لایک خورده بود و اومده بود رو هوم پیجش، عکس مردی سی ساله، پسر کوچکی را در آغوش گرفته بود. اشک تو چشمای وزیر قلوه‌کن شد و دستش رو روی تگ عکس کشید:

Vazir Digar was with Kargar Digar

- بهت گفته بودم یه روزی باعث افتخارت میشم... بابا!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در 1393/2/1 6:47:53
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: دوشنبه 25 فروردین 1393 22:45
تاریخ عضویت: 1392/06/13
آخرین ورود: چهارشنبه 2 مهر 1393 19:52
از: پسش برمیام!
پست‌ها: 266
آفلاین
- جیمز ساعتی سه گالیون آخه؟
- آره، به نظر منم کمه! بالاخره کنکوره، کشک که نیست. می کنیمش ساعتی چهار گالیون!

جیمز و تدی در خیابون دیاگون که جادوگران و ساحره های ندید بدید در آن متمرکز شده بودند، به سوی کلاسشان در آن سوی دیاگون، کنار بانک ملی گرینگوتز رهسپار بودند.

- تدی! چرا بغل گرینگوتز کلاس اجاره کردی؟ اون جا گرون میوفته!
- نه دیگه دقت نکردی! هرکی خواست بیاد سر کلاس مستقیم میره گرینگوتز واریز می کنه به حساب، بعد میاد سر کلاس!

جیمز با فهمیدن هدف تدی شاداب تر از قبل گام هایش را برمی داشت که...

- آخ..این چیه؟ پهلوم سوراخ شد!
- آی بچه چیکار می کنی؟ تو به سن قانونی رسیدی اصلا؟

هردو برادر نالان و زخمی زیلی خود را از وسط کوچه به کناری کشانده و کنار مغازه ای روی زمین نشستند.
- جیمز چی خورد به تو؟
- مثل جاروی پرنده بود ولی من چیزی ندیدم!

در همان لحظه مغازه ای که دو استاد کلاس های کنکور کنارش نشسته بودند، سیمش را به دستگاه دیجیتال وصل کرد و برنامه ای شروع به پخش شدن کرد.

- با عرض سلام خدمت جامعه ی جادوگری!

گوینده چوبدستی اش را روی سرش گذاشت تا افکارش به خودی خود پخش شوند و دهانش بدون حرکت استراحت کند.

-جان ناشنوا اعلام کرد به دستور آن باما در صورتی که چکمه دست از کارهای خود نکشد، دیوانه سازهای خود را به روسیه جادویی اعزام می کند.

- مرد یادت نره موقع اومدن سبزی بگیری؟
- زن تو این شلوغی سبزی از کجا پیدا میشه؟ گاو یونجه پیدا نمی کنه!
- من نمی دونم اگه...

صدابردار:

گوینده به خود آمد و از فکر دعواهای خانوادگی اش بیرون آمده و اخبار را ادامه داد:
- به علت ازدیاد بیش از حد جادوگران، سبد جادویی تنها به کسانی تعلق می گیرد که گواهی فوت خود را به همراه داشته و درستی آن را ثابت کنند.
- نخری دیگه حق پا گذاشتن تو خونه رو نداری!
- خودت حق نداری. من از صبح تا شب جون می کنم.
- اصلا من میرم خونه بابام.
کارگردان:

- طرح افزایش حوزه کوچه دیاگون و وزارتخانه در دست بررسی است. گفته شده به علت کمبود جا در وزارتخانه، جلسه ها در پشت بام ها در حال انجام است که به علت همزمانی دو جلسه، صدها کشته و زخمی داشته است.
خبرهای این بخش به اتمام رسید. تا خبر بعدی خدانگهدار!
سبزی باید بخرم!

پس از اتمان اخبار جیمز و تدی گیج و سردرگم راهی کلاس هایشان شدند. جیمز دستگیره در کلاسش را کشید و تدی نیز همین طور ولی در هیکلش را ذره ای حرکت نداد. پس از امتحان کردن انواع طلسم ها جیمز حس کرد در از سمت دیگر در حال باز شدن است.

باز شدن در همانا و مدفون شدن تدی و جیمز زیر کپه ای از دانش آموزان همانا!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: یکشنبه 24 فروردین 1393 11:22
تاریخ عضویت: 1392/07/19
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 18:05
از: اون بالا اکبر می آید!!
پست‌ها: 211
آفلاین
- آخه واسه چی؟ این نامردیه که. گناه دارن! اصن من خودم خرج تحصیلشونو میدم.
- ننجون حالا گناه هم داشته باشن تو اول باید پول این 15 تا دستمال کاغذی که تا حالا تموم کردی رو بدی. فک نکنم پولت به اون برسه.

هلگا توی آشپزخونه ی گریمولد نشسته بود و برای اون کسایی که قرار بود توی کنکور رد بشن گریه می کرد و با فین های پی در پی اش حسابی آشپزخونه رو از نظر بهداشتی پایین می آورد.

ویولت دستش رو روی شونه ی هلگا گذاشت و گفت:
- آخه ننجون، همینه دیگه همه جا. یه سری ملت میان امتحان میدن، یه سریشون رد میشن یه سری قبول. تازه خیلیا هستن که می تونن برن کلاس های کنکور ثبت نام کنند.

صدای گریه ی هلگا بلند تر شد و با هق هق گفت:
- وااااای، بمیــــرم! اونایی که پول کلاس کنکور ندارن چی؟ تازه استاد های درست حسابی هم که نمیذارن برای این مردم بیچاره که. یه سری استاد شل و کور میان که هیچی هم بلد نیستن.

آلیس که تازه وارد آشپزخونه شده بود و در حال کنار زدن دستمال های مزین به فین های ننه هلگا بود گفت:
- اتفاقاً جیمز و تدی کلاس کنکور راه انداختن و خودشونم تدریس می کنن. ولی نامردا دارن ساعتی 3 گالیون از ملت میگیرن! اووووغ ننه چیکار کردی؟

آلیس چند تا از دستمال های هلگا رو توی ماهیتابه ی مخصوصش پیدا کرد و با همون قیافه ی فوق الذکر ماهیتابه رو به همراه دستمال ها روانه ی سطل آشغال کرد.

- زمانی که ما تدریس می کردیم اصلاً از این خبرا نبود. ما تدریس می کردیم به خاطر این که تدریس یه کار مقدس بود. من به همشون درس میدادم و همشون رو به یه چشم می دیدم.

هلگا بعد این که این جمله رو گفت لحظاتی به فکر فرو رفت و یهو گفت:
- آهـــــان! فهمیدم. من به همشون درس میدم و همشونو به یه چشم می بینم! ازشون پول هم نمیگیرم. اونوقت همه کنکور قبول میشن.

همون موقع خانه ی ریدل

- عــــــــرباب. عـــــــــرباب!

آنتونین عرباب گویان به سمت اتاق لرد می رفت که ناگهان در اتاق باز شد و لرد ولدمورت بیرون اومد. در مقابل چشم ملت مرگخوار یه کروشیو نثار آتونین کرد. بعد از روی زمین بلندش کرد، سر چاخانوف رو بین پاهای مبارک قرار داد، دو تا دستش رو از پشت بالا آورد و به سبک حضرت Triple H پرید و چنان روی زمین اومد که مغز آنتونین به در و دیوار پاچید!

لرد از جاش بلند شد و اندک گرد و غباری که روی رداش نشسته بود رو تکاند و با لحن سرد و بی روحی گفت:
- حالا کسی جرأت داشت دیگه ما رو با این لفظ صدا بزنه.

ملت:
دافنه و رز:

مورفین سریعاً پیرهنشو کشید روی سرش، یه تجدید قوا کرد و دوباره برگشت و گفت:
- ارباب، این شاخانوف میخواشت بگه که محفلی ها همه رفتن و توی کلاشای اون بوژبوژی ها دارن شرکت می کنن. اینژوری اونا کنکور قبول میشن ما نمیشیما!

- اون دیگه مشکل شماست. بودجه کم شده نمی تونم بفرستمتون کلاس کنکور. خودتون یه کاری بکنید. هر کسی هم که توی کنکور قبول نشد می تونه یه جا کنار دالاهوف برای خودش رزرو کنه.

لرد بعد از گفتن این جمله گرومپ گرومپ کنان و با ابهت به سمت اتاقش رفت و در رو بست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در 1393/1/24 11:52:16
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: شنبه 23 فروردین 1393 18:41
تاریخ عضویت: 1392/06/13
آخرین ورود: چهارشنبه 2 مهر 1393 19:52
از: پسش برمیام!
پست‌ها: 266
آفلاین
- عربـــــــــــــــــاب! عربـــــــــــــاب!

رز ویبره زنان درحالی که کتابچه ای را با خود حمل می کرد، وارد اتاق ولدمورت شد و نفس و ویبره زنان از جایش برخاست و منتظر به اربابش خیره ماند.

- رز، تو هم؟!
- عرباب، دافنه به من انتقال داده. جریان گیاه و همزیستی و اینا،عرباب!
- در آینده کروشیوی نثارت خواهیم کرد ولی چون مثل این که خبر مهمی داری فعلا از کروشیوت چشم پوشی می کنیم.

رز دفترچه ای را که در دستش بود را بلند کرد وگفت:
- عربــــــــــــاب، دفترچه های کنکور اومده!

ولدمورت که قبلااز طریق دافنه اطلاعاتی درباره کنکور داشت، جواب داد:
- از دفترچه ها کپی بگیر و به هر مرگخوار دفترچه ای بده تا نشانی باشد بر بخشش ما!
- عربــــــاب اگه واسه همه بخونم بسه ها! یه صفحه بیش تر نیست!

ولدمورت ریش نداشته اش را در دست گرفت و جواب داد:
- اصلا دستور می دهیم مرگخواران در این جا جمع شده و تو دفترچه کنکور را برایشان بخوانی!

رز در جالی که زیر لب زمزمه می کرد " عجب تدبیری! " از در بیرون رفت.

دقایقی بعد مرگخواران گرداگرد ولدمورت ایستاده بودند. رز از ویبره بودن صدایش کاست و شروع کرد به خواندن:

نقل قول:
دفترچه ی کنکور هاگوارتز
هاگوارتز قادر به آموزش تعداد روزافزون دانش آموزان و والدینشان( ) نیست. به همین علت کنکوری برگزار شده تا تعداد مشخصی از دانش آموزان وارد هاگوارتز شوند و از تحصیلات آن بهره گیرند. هاگوارتز تنها قادر به پذیرش 200 دانش آموز می باشد و مابقی باید در صحراهای هاگوارتز غاز بچرانند. این به این معناست که از هر 12500 دانش آموز 1 دانش آموز قادر به تحصیل در هاگوارتز خواهد بود.

رز نفسی کشید و ادامه داد:

نقل قول:
تبصره ها 1. دانش آموزانی که پدر و مادرانشان در جنگ هاگوارتز شهید و جانباز شده اند، دارای سهمیه می باشند.
زیر تبصره: سهمیه به نوع شهیدیت و درصد جانبازیت بستگی دارد.
2. مناطق محروم دارای سهمیه می باشند.
3. رتبه های برتر جوایز نفیسی دریافت خواهند کرد.

پس از پایان خواندن دفترچه ولدمورت چهره تک تک مرگخوارانش را از نظر گذراند و گفت:
- چند نفر این جا دارای سهمیه می شوند؟

تنها کسی که دست بلند کرد، رز بود.
- رز، از کجا سهمیه میاری؟
- عرباب، بابام در جنگ هاگوارتز صورتش خراش برداشته بود.

ولدمورت سرش را به نشانه تاسف تکان داد. باید فکر دیگری می کردند. تا این جا محفل یک به هیچ جلو بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: پنجشنبه 21 فروردین 1393 19:50
تاریخ عضویت: 1384/08/01
تولد نقش: 1384/08/01
آخرین ورود: شنبه 14 فروردین 1400 04:53
از: اون یارو خوشم میاد!
پست‌ها: 1548
آفلاین
- عرررربــــــــــــــاب!! عررربـــــــــــــاب!!

دافنه همونطور که چونان بلاجر ِ از چماق در رفته به در و دیوار می‌خورد و خانه‌ی ریدل رو به خاک و خون می‌کشید، پیام امروز دور خودش پیچیده، به محضر مبارک اربابش رسید و دقیقاً در همین لحظه متوجه می‌شه که لردک داره خعلی بد نیگاش می‌کنه.

- عررررباب؟!
- به چه حقی ما می‌گید عرباب، دافنه؟!
- عررباب آخه یادتون نیست مگه تو اون سوژه‌هه تو اون پست جادویی، ما تبدیل شدیم به دافنه‌ی جادویی مداوم و مگه یادتون نیست که تدی شریعتی گفته بود ایفای ما عین زندگی جادویی ماست و...

لُرد همون لحظه از سؤالی که پرسیده بود، پشیمون شد:
- فراموشش کنید دافنه. اصلاً چرا ارباب رو صدا کردید؟!

دافنه که یهو یادش اومده بود، شروع کرد دوباره بلاجر بازی در آوردن:
- عررررباب! عرررباب!! هاگوارتز داره کنکور برگزار می‌کنه!

لُرد که به عمرش چنین کلمات سخیف و بی‌معنایی به گوشش نخورده بود، دستشو برد که چوبدستی کشیده و به جرم بی‌احترامی به مقام معظم اربابی، کروشیوی نثار دافنه کنه که با یاد و نام چهارصد و پنجاه و یک نقدی که در طی این سالیان دراز انجام داده و ملت رو به عدم استفاده‌ی فزرتی از کروشیو دعوت کرده بود، کظم غیظ کرده و با تمسک به ریش مرلین، فشار خونش رو پایین میاره:
- این کلمه‌ی بی‌معنایی که در محضر ما به زبون آوردید چی هست دافنه‌ی مداوم؟

دافنه با جیغ و داد و فرکانسی بسیار مضر برای گوش، حتی گوش مار سانان، شروع می‌کنه به شرح ما وقع که کنکور چگونه مصیبتی‌ست و چطور در طی سالیان یاران ارباب به مصاف این غول بی شاخ و دم رفته و نصفه نیمه برگشته‌اند [ بعضاً حتی برنگشته‌اند! ] و چگونه کسی که قبول نشود نمی‌تواند درس بخواند و بی‌سواد می‌ماند و یاد نمی‌گیرد جواب آوادا، اکسپلیارموس است و...

- سیلنسیو!

لرد، دافنه رو همونطور که مث ماهی از آب بیرون افتاده الکی دهنشو باز و بسته می‌کرد و صدایی در نمیومد ول کرد و به فکر فرو رفت:
- یاران ما هم باید برن کنکور بدن و باید بالاترین و بهترین نتیجه‌ها رو کسب کنن. محدودیت سنی هم که نداره..

بعد طلسم دافنه رو باطل می‌کنه و:
- بگو «یاران ارباب» دافنه!
- یـ...
- کروشیو!
- ــاران اربـــــــــــــــــــــــاب!!
- برای وقار ما بسیار افت داشت این حرکت! الان که از مرلین تا رز در محضر ما گرد هم اومدن، دستور می‌دیم شرارت‌ها رو تعطیل و همگی به درس و مشق روی بیارن. باشد که روی محفل رو کم کنیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
But Life has a happy end. :)
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟