- تق تق تق!
- بیاید تو فرزندان روشنایی!
- تق تق تق تق!
- گفتم بیاید تو برتی باتز های من!
- تق تق تق تق تق!
- دِ وقتی میگم بیاید تو، بیاید تو دیگه! :vay:
تدی، آلبوس و ویولت به آرامی در را باز کردند و پس از این که تمام گوشه و کنارهای اتاق را با چشم کاویدند، وارد اتاق شدند.
- تق تق تق تق تق تق!
- گیدیون، الان در بازه و همه اومدن تو، دیگه لازم نیست در بزنی!
گیدیون سرش را بالا آورد و چشمانش را باز کرد، در حالی که تمام اتاق را از نظر می گذراند، پروفسور دامبلدور پرسید:" مشکلی پیش اومده که اینطور رفتار میکنید فرزندان روشنایی؟!"
ویولت با کمی مکث گفت: "راسیَتِش چیزه... ننه هلگا... ننه هلگا گفت که..."
- مشکلی پیش اومده ویولت؟! ننه هلگا حرف خاصی زده؟
ویولت تخت خواب پروفسور دامبلدور که به تازگی فنرش شکسته بود را از نظر گذراند و در حالی که آب گلویش را قورت میداد، ادامه ی سخنانش را گرفت: "راسیَتِش... ننه هلگا گفتن که شما اینجا با گلرت تنها هستین... و اینکه... قبل از وارد شدن... حتماً... حتماً در بزنیم..."
پروفسور دامبلدور که هنوز قانع نشده بود با لحنی پرسشگری گفت: "خوب وقتی اجازه دادم چرا وارد نشدید؟"
ویولت که میخواست از کش دار شدن بحث جلوگیری کند، به پیژامه ی پروفسور دامبلدور که ریش و ردای صاحبش را در خود جای داده بود، اشاره کرده و با لحن معصومانه ای جواب داد: "خوب گفتیم شما سن و سالی ازتون گذشته و ممکنه یکم طول بکشه که آماده بشید و... "
آلبوس دامبلدور نگاهی به سر تا پای خود انداخت و پس از مرتب کردن ریش و ردایش درون پیژامه ی گلگلی، پیژامه را تا روی شکمش بالا کشید و سپس پاسخ داد: "حالا بهتر شد؟!"

ویولت خواست حرفی بزند که تدی یکی از شانه های او را گرفته و جادوکار ریونکلاوی را از جلویش کنار برد.
تدی: پروفسور، بیانیه ی جدید وزیر گانت رو شنیدین؟ :worry:
پروفسور دامبلدور: در مورد خدمت شریف سربازی؟!
جیمز: آره پروفسور، حالا ما باید چکار کنیم؟
آلبوس دامبلدور در حالی که برای تفکر بهتر، ریش های نازنینش را از تنبان مد روزش (

) خارج میکرد رو به تدی گفت: "راستش شماها رو نمیدونم..." سپس در حالی که دست راستش را در ریش بلندی که اکنون آزاد از قید و بندِ تنبان، در معرض دید همگان بود، برد و ادامه داد: "... ولی گلرت رو فرستادم که واسه خودم و خودش معافیت بگیره؛ میدونین که... به 250 به بالا معافی میدن!"
" پروفسور، شما الان دقیقاً چند سال دارید؟! " ویولت در حالی از فرط حیرت چشمانش از حدقه خارج شده بودند و فاصله ی دو متری بین او و ریش پروفسور را پیموده بودند، این سوال را پرسید.
"راستش الان که سال 2014 میلادیه... و من متولد سال 1881 میلادی هستم.... به عبارتی میشه..." پروفسور دامبلدور چشمانش را به انگشتانش دوخت و شروع به محاسبه کرد: " چارتا که یکی ازش کم بشه، سه تا میمونه... حالا یک از هشت...هممم... ده تا از بیست قرض میگیریم... هممم... سر جمع میشه صد و سی و سه سال! "
پروفسور دامبلدور از نتیجه ی محاسبات راضی نبود؛ او هنوز بیش از صد سال برای معافی لازم داشت و این اصلاً خوب نبود؛ سرش را شروع به خاراندن کرد و پس از کمی فکر، با صدای بلند "اورکا! اورکا! سر داده و گفت: " واسه این که من گریفیندوری هستم و اسنیچ هم رنگش طلاییه (ربط این مطلب به موضوع در انجا نمیگنجه!)، صد و پنجاه سال هم به سنم اضافه میشه و من الان دویست و هشتاد و سه سالمه!"
ویولت در حالی که روش محاسباتی دامبلدور را که توانایی ایجاد انقلاب عظیمی در علم ریاضیات و آمار جادویی داشت مشاهده میکرد، ضربه ی مشت آرامی به شانه ی تدی نواخت و با صدای آرامی که پروفسور نشنود به پسر مو فیروزه ای گفت: "الان فهمیدم چطور شما گریفی ها قهرمان هاگ میشین!"

پروفسور دامبلدور که تازه پچ پچ ویولت شده بود پرسید: "مشکلی پیش اومده؟!"