هر فرد نابلدی هم که پا در آن خیابان می گذاشت، می توانست رد خاکسترهای برجامانده را دنبال کند و به جایی که زمانی قصربودلرها اطلاق می شد برسد ولی با این وجود ویکتوریا ویزلی به آن سمت از خیابان اشاره کرد:
- فکر کنم همون جا باشه!
رکسان ویزلی امتداد چوبدستی دخترعمویش را دنبال کرد. نوک چوبدستی به خرابه ای در انتهای خیابان اشاره می کرد. وقتی چوبدستیش را پایین آورد رکسان پرسید:
- به نظرت ویولت این جاست؟
چند لحظه مکث کرد. آرزو می کرد بودلر ارشد جایی در میان آن خرابه ها نشسته باشد و دنبال روبانش بگردد ولی خودش هم می دانست که ویولت را در آن جا نخواهد یافت. به جایش جواب داد:
- میتونه همین جا باشه، این جا پر از خاطراته براش و..
جمله اش را ناتمام گذاشت. می خواست ادامه بدهد که پر از تلخی های بی پایان ولی درعوض سرعت قدم هایش را بیش تر کرد. رکسان هم چیزی نپرسید.
در چندقدمی خرابه ایستادند. هردو نفس عمیقی کشیدند و با انگشتانی که محکم تر از همیشه دور چوبدستیشان حلقه شده بودند، در جستجوی بودلر ارشد قدم در خانه ی اول بودلرها گذاشتند.
در عرض نیم ساعت بعدی، ویکتوریا و رکسان به هرجایی که می توانستند سرک کشیدند ولی نشانی از حیات در میان خاکسترها پیدا نکردند. سرانجام وقتی خسته از گردن کشیدن و خم شدن و شش دانگ حواسشان را جمع کردن گوشه ای نشستند، رکسان به صدا درآمد:
- من اینو پیدا کردم!
و تکه کاغذ نیمه سوخته ای را روی زمین پرت کرد. هردو به آن خیره شدند و ویکتوریا خم شد و کاغذ را برداشت. دانش جغرافیا، ماهواره های هواشناسی و نمودار اطلاعات از معدود کلماتی بودند که به درستی خوانده می شدند. کاغذ را به جای قبلیش برگرداند و گفت:
- کلاوس بودلر از این خوشش میومد!
- خوشش اومده! حتما یه زمانی کِل این کاغذو که یه صفحه از کتابای کتابخونشون بوده ورق زده، جای انگشتاش باید هنوز رو کاغذه مونده باشه.
برای چند دقیقه سکوت بر فضا حاکم شد. سرانجام ویکتوریا از جا بلند شد و گرد و غبار را از روی لباسش تکاند.
- اگه اون اینجا بود حتما بهت میگفت پرنسس خانوم کثیف شدن؟
لبخند غمگینی زد و با سر به سمت جایی که احتمال میداد راه خروجی باشد اشاره کرد.
هردو امیدوار بودند تدی و جیمز به نتیجه ی بهتری دست پیدا کرده باشند!
***********************
چشمانش را بست و مقصد آپارتش را معین کرد، لحظاتی بعد در کوچه ی ناکترن ایستاده بود.
باد شنلش را به حرکت در می آورد. مغازه ها و دستفروش های دور و برش را از نظر گذراند، چهره های مشکوک، مغازه های سیاه؛ به احتمال زیاد دخترک همین جا بود. بعد از جداشدن از دامبلدور اوضاع را به خوبی سنجیده بود، با وجود این که هردو جبهه به دنبال تنها بودلر بودند، نمی توانست جایی دیگر مخفی شود. از قدیم الایام کوچه ناکترن محل رفت و آمد جادوگران مشکوک بود و چه جایی بهتر از این برای بودلر ارشد!
و در همان زمان ویولت بودلر خودش را روی تخت مهمان خانه ناکترن انداخت و بلافاصله به خواب رفت. گریندل والد همیشه برای هوش راونکلاوییش معروف بود!