هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ماموریت گروه اول

- بچه ها بچه ها! ببینین چی درست کردم!

این صدای ویولت بود که با ذوق و شوق آخرین اختراعش را بالا گرفته بود.

اعضای محفل برای صدمین بار طی آن روز به طرف ویولت برگشتند. در چهره همه ناراحتی مفرطی به چشم می خورد. ریموس با صدایی که حاکی از انزجار بود گفت:
- آفرین ویولت، اختراع قشنگیه. حالا فکر نمیکنی بهتر باشه که بری و برای جلسه مون آماده بشی!؟
ویولت دستش را پایین آورد و در حالی که اثری از ذوق و شوق سابق در صورتش به چشم نمی خورد گفت:
- ولی دامبلدور که هنوز نیومده! از این گذشته، شما هنوز نمیدونین اختراع جدید من چیکار میکنه!

و بلافاصله شروع به توضیح مفصلی در رابطه با فواید دستگاهش کرد. چند صدای غرولند از گوشه و کنار اتاق بلند شد. به درستی معلوم بود که هیچ کس توجهی به حرفهای ویولت ندارد. تنها کسی که با علاقه تمام گوش می کرد، سینسترا بود که همیشه از اختراعات ویولت لذت میبرد!

- این تیکه چوب که اینجا میبینین جادو شده، کافیه دستتونو رو این دگمه فشار بدین و به جادویی که بلد نیستین ولی میخواین انجامش بدین فکر کنین. اونوقت این چوب به جای چوبدستی شما، جادو رو براتون انجام میده!

ناگهان صدای در بلند شد و اعضا نفس راحتی کشیدند!

دامبلدور در حالی که لبخند همیشگی بر لبهایش بود وارد اتاق شد. نگاهی به چهره هایی که با دیدن او بشاش شده بودند کرد و با صدای بلند گفت:
- سلام بچه ها! فکر کنم همه برای جلسه آماده باشین، نه!؟
بلافاصله همه به تکاپو افتادند تا فورا آماده شوند. ویولت دوان دوان به طرف اتاقش دوید و با کیسه بزرگی شامل انواع و اقسام اختراعاتش به اتاق بازگشت!
دامبلدور با دیدن کیسه یک ابرویش را بالا برد و گفت:
- ویولت جان....ما میخوایم به یه ماموریت مخفی و بی سر و صدا بریم...! فکر نمیکنی بهتر باشه برای یه بار هم بدون اختراعاتت بیای!؟
ویولت بدون کوچکترین توجه خاصی به معنای حرف دامبلدور گفت:
- نه پروفسور! اختراعات من همیشه و همه جا کاربرد دارن! من برای هر موقعیتی یه اختراع دارم!!


بلاخره همه بر سر جایشان نشستند و جلسه شروع شد. محفلی ها قرار بود به یک ماموریت مهم بروند، ماموریتی خطرناک که تاکنون نظیرش را انجام نداده بودند. قرار بود به گروهک های دو نفره تقسیم شوند و هرکدام یک دسته از مرگخواران را تعقیب کنند. مرگخواران قرارگاه سرّی جدیدی درست کرده بودند که هیچ یک از محفلی ها محل آن را نمی دانستند. گویا ولدمورت یکی از جان پیچ هایش را در قسمتی از قرارگاه جدید مخفی کرده بود.

همه هیجان زده بودند. ترس در کنار اشتیاق در دلشان جوانه زده بود. همه حواسها متوجه حرفهای دامبلدور بود. همه می خواستند از جزئیات ماموریت مهمشان باخبر شوند. اما عامل کوچکی وجود داشت که مانع این کار می شد. هر لحظه که دامبلدور ساکت می شد تا نفسی تازه کند، ویولت با صدای بلند شروع به صحبت درباره چگونگی کمک رسانی اختراعاتش می کرد!

سرانجام جسیکا حرف ویولت را قطع کرد و گفت:
- ویولت جان میشه یه سر به آشپزخونه بزنی و ببینی نوشیدنی هایی که کریچر داشت میاورد چی شد!؟
ویولت اندکی مکث کرد، و بعد سرش را تکان داد و به طرف آشپزخانه رفت. به محض اینکه ویولت پایش را از اتاق بیرون گذاشت، آلیشیا شروع به شکایت کرد:
- عجب آدمیه! با اون اختراعاتش! هر وقت میبینیش داره در مورد اختراعاتش حرف میزنه!
چو ادامه داد:
- آره! فقط به فکر اختراع هاشه! اصلا من نمی دونم این با این اخلاقش چطوری تونست عضو محفل بشه!
هر کدام از اعضا شروع کردند به تایید حرفهای چو و آلیشیا و همهمه ای در اتاق در گرفت. یک نفر با صدای بلند که همه بشنوند گفت:
- کاش اصلا از اینجا می رفت و دیگه نمی دیدیمش!



پشت در، دختری به همهمه درون اتاق گوش می کرد. تاریکی بر صورتش سایه افکنده بود. اشکها به سرعت بر گونه هایش می غلتیدند. می دانست که دیگر جایی در محفل ندارد. ویولت دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد. از سایه ها بیرون آمد، و با بیشترین سرعتی که می توانست به طرف اتاق پر از اختراعاتش دوید.

----------------------------
شرمنده زیادی طولانی شد


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 544
آفلاین
تق ! تق ! تق ! تق !
_ بچه ها در رید صاحبش اومد !
صدای فرار چند نفر اومد . مودی در را بز کرد .
_ اهای توله ....
_ مودی !
مودی با عصبانیت در را بست . همان طور که فحش میداد گفت :
_ من نمیدونم این بچه ها چوب تو ....
_ یه پیام فوری از ارتور داری !
مودی به چشمان کینگزلی نگاه کرد و گفت :
_ ارتور ؟ مگه .... اما اون که گفت نباید تماس بگیرد .
مودی جلوی بخاری نشست . سر ارتور ویزلی فریاد زد :
_ الستور ! اتفاق وحشتناکی افتاده ! باید خودتو برسونی اینجا ! اون خونه رو ترک کنید ! میدان گریمولد امن نیست ! مرگخوارا دارن میان ! بچه ها رو نجات بده ....
اما ناگهان چشمانش سرخ شد . سرش عقب رفت . اتش زبانه کشید و بعد فقط صدای ترق ترق اتش می امد .
مودی نفس نفس میزد . بلند شد و به کینگزلی نگاهی انداخت .
اثار ترس به وضوح در چهره ی هر دو بود . ناگهان در با شدت باز شد . هر دو بی اختیار چوبدستی هایشان را کشیدند . تانکس با حالت عجیبی ایستاد و گفت :
_ چیه !؟
مودی گفت :
_ این چه طرز ورود است !؟
_ ببخشید ! باد زد درو بست , اینجا چه خبره ! خب تقصیر باد بود !
کینگزلی گفت :
_ مرگخوارهای کوفتی .
صدای پاق پاق خفیفی به گوش رسید . مودی برگشت و با چیزی که دید چنان فریاد زد که کینگزلی گوشش را گرفت . مودی داد زد :
_ احمقا ! چند بار گفتم از این کار بدم میاد !!!!
هری و رون که خود را غیب کرده بودند و از این کار لذت میبردند با ناراحتی به مودی نگاه کردند . رون گفت :
_ اوه ! متاسفم ! نمیدونستیم شما اینجا هستید . مامان گفت بیایم بگیم شام حاضره .
مودی با عصبانیت از کنار اندو گذشت . هری بعد از رفتن کینگزلی به تانکس گفت :
_ اون چه اش بود ؟
تانکس شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
_ نمیدونم . هر چی بود که اصلا خوب نبود !
انها وارد هال شدند .
* * * *
_ خود ارتور اینو گفت ! محاله چرت و پرت باشه .
ناگهان صدای ترکیدن شیشه امد . همه جیغ کشیدند و بلند شدند . هری داد زد :
_ اونا هستند !
و بعد در حالی که چوبدستی میکشید شروع به دویدن کرد . رون پشت سرش بود . برگشت و افسون بیهوشی به پشت فرستاد که از بخت بد به جینی برخورد کرد .
_ بدو !
یک ÷رتو سبز رنگ از کنار هری گذشت .
_ خودتونو غیب کنید ! پناهگاه !
هری که فکر نمی کرد در ان موقعیت موفق به غیب کردن خود به طرز صحیح شود ایستاد . سه گام را به یاد اورد ....
چشمانش را باز کرد . در ÷ناهگاه بود . صدای پاق از هر طرق به گوش میرسید .


لاوندر عزیز شما عضو محفل نیستید برای عضویت به تاپیک اعضای محفل از جلو نظام مراجعه کرده و یک نمایشنامه سفید تکی و غیر ادامه دار بنویسید و منتظر تأیید شوید
علاوه بر این سوژه ی شما اصلا خوب نبود و دیالوگ های خوبی توش به کار نرفته بود. پست اول سوژه باید فضاسازی خوبی رو داشته باشه که اصلا تو این پست نبود.
این پست نادیده گرفته میشه


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۱ ۸:۲۲:۲۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۱ ۸:۲۴:۴۰

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پرسی که روی یکی از صندلی های فکسنی در گوشه ای از اتاق نمور و تاریک لرد سیاه نشسته بود ، با لغزشی ناگهانی از جایش پرید و به لرد سیاه نزدیک شد ، با لحنی مودبانه تر از همیشه گفت : ارباب اگر مایل باشید این وظیفه رو من بر عهده بگیرم ، میدونید که از همون ترفند قدیمی استفاده میکنم !

لرد سیاه با دلخوری روی صندلی چرخید و به عمق آسمان بیکران چشم دوخت و با لحن تلخ و کشداری گفت : امیدوارم بتونی خرابکاری زابینی رو جبران کنی ویزلی ، و گرنه مجازات سنگینی براتون در نظر دارم !

پرسی بدون وقت کشی تعظیم کوتاهی کرد ، به میانه های اتاق رفت ، با صدای نسبتا بلندی گفت ، لرد سیاه به سلامت باد ، صدای تقی به گوش رسید و ناپدید شد .

با اینکه ماه ها از آخرین دیدارش با میدان گریمالد میگذشت ، ولی هنوز به خوبی آن میدان کوچک و دلگیر را به یاد داشت ، میدان مدوری که خانه های محدودی اطراف آن را فرا گرفته ، روی درب اصلی هر یک از خانه ها پلاک کوچکی نصب بود که نشان دهنده شماره خانه بود ، بله خانه های 1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 و 6 در یک طرف میدان جا خوش کرده بودند و خانه های 7 ، 8 ، 9 ، 10 ، 11 ، 13 و 14 طرف دیگری از میدان را اشغال کرده بودند ، ولی ... اثری از خانه شماره دوازده به چشم نمیخورد ، شاید اشتباه کرده بود ، مجددا پلاک ها را باز بینی کرد ، نه نبود ! مسلما با یکی دیگر از جادوهای باستانی آن پیر خرفت مواجه شده بود ، پس تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که انتظار میکشید ، حتما بزودی یکی از اعضای خانواده اش از آنجا عبور میکردند و با خود فکر کرد که اونا که نمیتونن همش توی خونه بمونن ، بالاخره باید یه هوایی به سرشون بخوره ، مطمئنا بیرون میان یا برمیگردن !

بعد از گذشت ساعتی که گویا به ساعت ها می انجامید ، صدای پاق ضعیفی به گوش رسید ، خانه های شماره 11 و 13 از هم فاصله میگرفتند ، گویا دستی نامرئی برای فاصله گرفتن به آن دو سیخونک میزد ، بالاخره خانه شماره 12 پدیدار شده بود ؛ جینی ، تنها خواهر او در حالیکه خود را به شدت پوشانده بود از خانه خارج شد ، درب را بست ، به محض اینکه پایش را روی آخرین پله گذاشت ، خانه های یازده و سیزده با فشار بسیاری ، خانه دوازده را فشرده کردند و اثری از آن باقی نگذاشتند .

سبد حصیری کوچکی در دست جینی قرار داشت ، گویا برای خرید میرفت ؛ از آن طرف به سمت راست میدان آمد ، نیم متر بیشتر با پرسی فایده نداشت .

پیست ، پیست !
پرسی سعی داشت حواس او را به خودش جلب کند ، بالاخره جینی پرسی را دید ! در حالیکه دهانش نیمه باز بود به چشمان پرسی خیره شد ، پرسی به معطلی دست او را کشید و به پشت بوته های دور میدان کشید ( خواهر و برادرن بد نگاه نکنید )
جینی با من و من گفت : پ پرسی ، تو اینجا چی چیکار میکنی ؟؟؟
پرسی در حالی که با خود کلنجار میرفت تا مهربان ترین حالت صورتش را به نمایش بگذارد گفت : راستش یه مشکلی به وجود اومده جینی که منو اینجا کشونده ! راستش منو ببخش ! ایمپرویوس کارس !!!

لحظه ای چشمان جینی بزرگ و قرمز شد و مجددا به حالت عادی برگشت ، بدون آنکه چیزی بگوید به پرسی خیره شد ، پرسی در حالیکه به پشت سر جینی نگاه میکرد ، آرام و شمرده گفت : به خانه شماره دوازده برو و تمام برگه هایی رو که گزارشات محفل در اون وجود داره و جا مونده را برای من میاری ، خیلی عادی رفتار کن ، انگار که اتفاقی نیفتاده !

جینی لحظه ای خشک شد و سپس مجددا به حالت عادی برگشت ، در حالیکه سبدش را در دستانش تاب میداد به سمت خانه شماره سیزده رفت ، زیر لب چیزی گفت و مجددا خانه شماره دوازده ظاهر شد ؛ بعد از تقریبا سه ربع ساعت ، خانه در میدان پدیدار شد و جینی از خانه بیرون پرید ، قیافه اش تغییر کرده بود ، موهای وزوزی اش از زیر کلاه پشمی بیرون زده بود و چشمانش حکایت از این میکرد که بسیار ترسیده ، به سرعت به سمت پرسی شتافت ، برگه هایی را که اکثرا مچاله شده بودند را به دست او داد و به سرعت به میان گلها و بوته های باغچه مجاور میدان رفت و ناپدید شد ، صداهای مبهمی از درون خانه دوازده به گوش رسید ، حتما اتفاقی افتاده بود ، بدون تلف کردن وقت به سمت وسط میدان دوید .

چهره شکسته ریموس لوپین را در برابر دیدگانش دید ، تنها چیزی که بر لب آورد این بود : خانه ریدل ها ! ؛ در چشمانش موج های سنگین شادی رویت میشد و از طرفی ترس هنوز بر وجودش غالب بود ، به سمت دفتر لرد سیاه رفت ، یکبار در زد و بدون آنکه منتظر پاسخ بماند دستگیره در را برگرداند و وارد اتاق شد ؛ برگه ها را روی میز قرار داد ، روی اولین برگه تاریخ 13 سال گذشته به چشم میخورد ، به خود میبالید که توانسته بود یکی از ماموریت ها را حفظ کند !



فضاسازی خوبی داشتی
دیالوگ هات هم خوب بود. توی پستت هم طنز به چشم میخورد هم جدی اما بیشترش جدی بود.
سوژه رو خوب تموم کردی
به هر صورت پست خوبی بود.


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۲۲:۴۵:۴۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۱ ۸:۱۷:۵۶

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 604
آفلاین
سارا با فریادی اعضای محفل را فراخواند: بچه ها نه آلبوس هست و نه گزارشات محفل. همه شونو بردن.
- کجا آخه؟؟
- نمیدون....
سارا ادامه حرفش را خورد و به فکر فرو رفت:
آن دندان ها، بدون عصا راه رفتن، فراموشی بیشتر
با صدای بلندی گفت:
او آلبوس نبود. یکی از مرگخواران بود.
در همین هنگام لرزشی که به سبب گام های گراپ بود ایجاد میشه.
- گراپ نگهداری کاغذ دوست داشت. باز هم کاغذ بود؟؟؟
و با این جمله اعضای محفل به سمت گراپ حمله ور میشن تا ببینن گراپ گزارشا رو چی کار کرده

در مقر مرگخواران

بلیز با خرسندی وارد اتاق لرد ولدمورت شد.
لرد با همان لحن همیشگیش که مو بر تن همگان سیخ میکرد گفت: خب بلیز. میبینم که برگشتی. خوشحالم که موفق شدی
بلیز لبخندی میزند و با چاپلوسی میگوید: خوشحالم که باعث خرسندی شما شدم عالیجناب.
آنگاه گزارشات محفل را که خود مرتب کرده بود، به دست لرد سیاه داد اما در همین هنگام کاغذی سفید از میان کاغذ ها به بیرون افتاد
بلیز با تعجب به آن نگاه کرد اما دیگر برگشتی در کار نبود
صدای لرد در اتاق پیچید:
- چـــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟ بلیز اینا که فقط کاغذ سفیدن
بلیز من من کنان گفت: اما قربان... باور کنید.... باور کنید
لرد چوبدستیش را در آورد. به سمت بلیز نشانه رفت.
- نه قربان. خواهش میکنم . خواه....
اما لرد فریاد زد:
- کروشیو

در مقر محفلی ها

- آفرین گراپی. من به شما نشان باهوش ترین عضو محفل را ارائه میدم.
- آخ جون غذا
و به این ترتیب مدال طلای باهوش ترین عضو محفل نیز به باد فنا رفت و به سمت روح دامبلدور پرواز کرد. البته اگه از شکم گراپ جان سالم به در ببرد.



تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
بله ! بالاخره به همان جایی دسترسی پیدا کرده بود که مدت ها برای رسیدن به آن وقت صرف کرده بودند ، به همان جایی که بلیز مجبور شده بود برای راه یافتن به آن ننگ تغییر شکل به دامبلدور را بچشد و چنین تجربه تلخی را در کارنامه زندگی خود ثبت کند ؛ در حالیکه سعی میکرد بی سر و صدا وارد اتاق اسناد شود به این فکر میکرد که اگر این دستور لرد سیاه نبود و برای پیروی از ارباب تاریکی نبود ، حتی حاضر نبود وارد میدان گریمالد شود ، چه برسد به اینکه به پشمک تغییر شکل دهد و با تعدادی محفلی جوات و فوق العاده غیر آسلامی و آستکباری یک روز خودش را تلف دهد .


البته این تجربه اطلاعات کثیری در دست او قرار داده بود ، مثلا اینکه هیچ وقت نمیتوان محفل را جرگه ای شرافتمند !! تلقی کرد ، البته چنین بحث هایی از محفل برای بلیز بسیار جالب بود ، چطور میتوان کسانی را که برای شام خود تخم مرغ میدزدند و یا برای برداشتن مداد در گروه سری آنان باید چنین قزوینی بازی هایی را تحمل کرد ، نظر او را به سوی عکس شرافت سوق میداد !


در هر صورت حالا که کار از کار گذشته بود و به محل مورد نظر رسیده بودند ، محلی که اعضای محفل ققنوس ، مدارک ، گزارشات ، اطلاعات فوق سری و اشیای جادویی قدرتمند خود را در آنجا نگاه میداشتند ؛ اتاق نسبتا مربعی شکلی بود که تعدادی قفسه فلزی دور تا دور دیوار های اتاق را احاطه کرده بودند و تصاویری از اعضای پیشین محفل ققنوس که توسط مرگخواران از بین رفته بودند رویت میشد ، مسلما تا چندی دیگر تصاویر یاران سپیدی فعلی در آن اتاق در قاب عکسی با روبان سیاه قرار میگرفت ، ولی فعلا نکته ای که حائز اهمیت بود یافتن تمام گزارشات محفل برای لرد سیاه بود .


بعد از گذشت مدتی که گویا به ساعت ها می انجامید بلیز به خواسته خود دست یافته بود ، بله ، بالاخره از بین آن همه وسایل بی ارزش که از نظر لرد سیاه حتی ارزش بیرون ریختن را نداشتند ( البته از محفلی ها نگه داشتن آنها به هیچ وجه بعید نیست و حتی میتوان گفت که عادیست !! ) گزارشات پیدا شد ، تاریخ روی پوشه آن حکایت از این میکرد که این برگه ها تمام گزارشات محفلی ها از 13 سال پیش تا به امروز در آرشیو قرار گرفته اند ، سو سوی انوار زرد و طلایی خورشید که اکنون اتاق را کمی روشن تر از قبل کرده بودید ، نشان میداد که چطور اتاق درب و داغان شده بود ، قفسه ها کج و معوج شده بودند ، پایه یکی از میزها شکسته بودید ، کاغذهای بیشماری کف اتاق را چون فرش پوشانده بودند ؛ جالب این بود که با این همه سر و صدایی که در این مدت بوجود آمد گذر هیچ یک از مرگخواران به سمت اتاق اسناد نیفتاد ، گویا جادویی بروی اتاق گذاشته شده بود ، باید از دامبلدور تشکر کرد ، با اینکه بیش از حد به نکات امنیتی اهمیت میداد ولی بعضی مواقع این افراط در رازداری به کار می آید !


بالاخره با هزار درگیری خود را به سالن اصلی محفل رساند و در نهایت از آنجا خارج شد ، چهره اش به شدت در حال تغییر یافتن بود ، بله دو ساعت قبل آخرین ذخیره معجون تغییر شکلش را نوشیده بود ؛ در حالی که موهایش در نسیم سحر در وسط میدان گریمالد میرقصید ، چرخید و از میان رفت ، او آپارات کرده بود .



نکته : لطفا ناظر محفل ققنوس پست من رو نقد نکنه ، البته بر این اعتقادم که نقد پستهای مرگخواران هم در این چند پست پیش حذف بشه ، چرا که ترجیح میدم لرد سیاه ارزش کار ما رو بسنجند ، فکر میکنم سایر مرگخواران هم بر همین عقیده اند ! از اونجایی هم که نمیشه نظرات خوب و ارزشمند آلبوس و ریموس رو نادیده گرفت ، میگم که لطفا فقط در ویرایش پست من نظر خودتون رو در رابطه با پست بگید که ازش استفاده کنیم ، نقد نکنید !

پرسی عزیز این قانون برای تمام پستهایی است که در محفل می خورد حال شما چه مرگخوار باشید چه محفلی چون پست شما در محفل زده شده است بنابراین قطعا نقد خواهد شد و این هم از نقد:
پستت به نظر من لحن کمابیش تندی داشت که در آن زیاده روی کرده بودی.فضاسازی پستت د حد خوبی بود.پارگراف بندی نیز همین طور. در ضمن در پاراگراف اول خود این جمله را آورده بودی:
نقل قول:
پرسی ویزلی نوشته:
با تعدادی مرگخوار جوات و فوق العاده غیر آسلامی و آستکباری


که با توجه به جمله قبل شما فکر می کنم منظورت محفلی ها بودند چون در غیر این صورت مطمئننا تام نیز خوشش نخواهد آمد.
موفق باشی.



ممنون ، خوب منظور من از نقد چیزه دیگه ای بود ، ممنون از نظرت آلبوس عزیز ، لرد سیاه منظور من رو متوجه شدند .
درباره لحن هم این که نمیدونم ، متوجه شدم ، چون خیلی سریع نوشتم ، دقت زیادی نکردم ، ولی مسلما یه مرگخوار باید لحن خشانت آمیزش در نوشته هاش محسوس باشه !
درباره نقل قول هم ممنون از تذکرت ، توی متن تصحیح شد !
باز هم ممنون .


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۴:۵۸:۵۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۵:۲۳:۲۴
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۵:۳۳:۴۷
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۵:۴۰:۰۹

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
آلبوس قلابی با آرامی از سر جایش بلند میشه، پتوی جواتی رو کنار میزنه و پاورچین پاورچین به طرف در حرکت میکنه
- هی بوق...بووق... بوق

دامبل با ترس از جا می پره و به پشت سرش نگاه میکنه ، هدی در گوشه ای از اتاق در قفس خوابیده و توی خواب حرف میزنه.
دامبل زیر لب میگه:ای بوقی ها... ببین ما رو چی کارکردن...

دامبل بر میگرده و از اتاق خارج میشه ، و وارد اتاق پذیرایی میشه.اتاق پذیرایی پر از رخت خوابه ، هاگرید هم وسط اتاق خوابیده ولی اثری از گراپ نیست.

دامبل دفترچه یادداشتش رو بر میداره و قسمت پذیرایی رو هم به نقشه اضافه میکنه و در ضمن وسط نقشه هم می نویسه: خطرناک... ملت محفلی شب ها اینجا می خوابن!!
در همین لحظه مداد دامبل قلابی می افته و دامبل خم میشه تا مدادش رو برداره و لی ناگهان...

دامبل:مآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ... ( دامبل به دلیل مسائل امنیتی داد نمیکشه)
دامبل(بلیز) پشت سر رو نگاه میکنه و گراپی رو می بینی که لبخند شیطانی و غیر آسلامی بر لب داره
دامبل:گراپ جان ... ساکت... اینجا قزوین نیست که، این طور غیر آسلامی برخورد می کنی...خوب حال برو بخواب...
- اینجا قزوین هست، تو ندانی که مانداگس چه قدر از این کار ها کرد گراپ ، غذا خواست ... گشنه بود...
- غذا از کجا بیارم تو هیری ویری...بیا اینو بگیر بخور

دامبل کورمال کورمال ، توی تاریکی یک جسم مجهول رو بر میداره و میده به گراپ تا بخوره
- چه قدر مزه ی هگر ، داد ... خوب حالا گراپ رفت خوابید.
- برو ، برو بخواب...

دامبل وقت مطمئ میشه که گراپ خوابیده ، پاورچین پاورچین به سمت در چوبی ای میره که دیده بود سارا به طرز مشکوکی در آن رفت و آمد داره. دستگیره در رو می چرخونه و وارد اتاق مشکوک میشه ، اتاق پر از کاغذ و دفتر و اجسام عجیب غریبه .

بلیز می فهمه که بالاخره به قسمت اسناد محفل دست یافته.

خب بزرگترین اشکال پستت بی ناموسی مفرط بود.پستت خیلی غیرآسلامی بود. همین باعث شده بود با اینکه ظنز خوبی داشت ولی هیچ نکته مثبتی در بر نداشته باشه.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۱۳:۲۸:۳۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۵:۱۰:۱۱

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 518
آفلاین
آلبوس دامبلدور یا همان بلیز زابینی ، همچنان سعی میکرد آن لبخند کذایی را حفظ کند همراه با دیگر بچه های محفلی به طرف اتاق پذیرایی برای صرف شام حرکت کرد.

کمی بعد وقتی که آلبوس دامبلدور ،به اتاق پذیرایی رسید به این شکل در اومد : ای بابا! پس کو میز غذا؟
ملت محفلی:

هدویگ که میشد اظهار بی اطلاعی و تعجب را در چشمان کم سویش دید خطاب به آلبوس گفت : اِ اِ اِ ! آلبوس کم کم دارم بهت شک میکنم ها ! آخه مگه نمیدوسنتی ما آسلامی غذا میخوریم؟ ما رو زمین غذا میخوریم و سفره پهن میکنیم! مگه نه بچه ها!

ملت :
آلبوس که دیگر تمایل نداشت بیشتر از این محفلی ها به وی شک بورزند ، بدون هیچ حرف دیگری به طرف یک سفره رفت که فقط در آن بشقاب و قاشق چنگال دیده میشد و در آن هیچ غذایی به چشم نمیخورد!

نیم ساعت بعد...
آلبوس دامبلدور یا همان بلیز زابینی حقیقی دیگر حوصله اش سر رفته بود...
نیم ساعت بود که سارا به مطبخ محفل رفته بود و هنوز هیچ غذایی آماده نبود!

هدویگ با صدای جیغ جیغی اش فریاد زد : سارا ای غذای مو کو؟
سارا از داخل مطبخ فریاد زد : اه دندو رو جیگر بزار جغد ورپریده ... به ماندانگاس گفتم بره از خونه کناری چهار پنج تا تخم مرغ بدزده بیاره... نمیدونم باز حتماً رفته با دختر همسایه ( دختر جاسم اگزوزی ) حرف میزنه

آلبوس با خود گفت : اینا دیگه کی هستن! ما خودمون هم دزدی نمی کنیم ، ای دور رو ها!

سرانجام بعد از نیم ساعت دیگر ، سرانجام سارا اوانز در حالی که در دستانش بشقاب های نیمرو دیده میشد ، در آستانه در ظاهر شد و به صورت تمام محفلی هایی که دیگر ضعف کرده بودند لبخندی ملیح زد!
_ غذا آماده رفت
گراپ که همچنان آب از سر و لوچه اش میریخت گفت : آخ جون! من خواست غذا ... من خورد بیست تا مرغ!
ریموس : عمو گراپی ، ما تخم مرغ داریم نه مرغ! دلت خوشه ها!

در صورت گراپی میشد ناراحتی را دید.
_ اما من فکر کرد با بازگشت پشمک شد غذا خوب...

در این لحظه هدویگ خطاب به بلیز زابینی یا همان آلبوس دامبلدور که گوشه ای ساکت و آرام نشسته بود گفت:چی شده آلبوس؟ پکری...

رشته افکار بلیز زابینی با حرف هدویگ پاره شد و باعث شد که دوباره توجهش به اتفاقاتی که هم اکنون در بین بچه های محفلی می افتاد ، معطوف شود.
_ چی... آها آره! میخواستم حدس بزنم چه گذارش هایی برای من دارین!

اینبار هدویگ هو هو کنان ، مرگ خواران را دعوت به سکوت کرد ، سرانجام با صدای نکره اش گفت : خوب محفلی ها! دامبدلور میخواد گذارش های مارو تو این مدت بدونه...
_ سارا ، تو اول بیا گزارش ات رو بده!

این جمله را آلبوس دامبلدور ( بلیز) خطاب به سارا گفت.
سارا در حالی که دستش به کمرش بود و یک پشبند گل منگلی به خودش بسته بود گفت : ها ... عرضم به حضورت پشمک جون که مو کار خاصی نکردم،فقط قرار شده که چند تا مرگ خوار که اسمشان فکر کنم ، پرسی ویزلی و بلاتریکس لسترنجه و مکانش رو کفش، ببخشید کشف کردم به دفتر کارآگاهان تحویل بدم!

آلبوس که خیلی سریع از نوشته ها یاد داشت بر میداشت خطاب به لارتن گفت : حالا تو بگو لارتن!
لارتن خیلی سریع از سر سفره بلند شد و با صدایی محزون گفت : خدمتتون بگم که ، قرار شده یک وسیله خیلی سری رو که در مغازه بورگین و بارکز ، یکی از مرگ خواران هست و به درد کار لرد میخوره و خیلی سهمگین و خطرناکه رو پنهانی برداریم و به یک جای امن منتقل کنیم ... چون خود بورگین مرگ خوار هست و اطمینانی بهش نیست!

_ وایولت ، تو بگو ....
اینبار وایولت که در گوشه ای ساکت و آرام نشسته بود گفت : قرار شده محفلی ها رو ببیم یک اردوی تفریحی به WC خصوصی مرلین مال 1300 قبل از میلاد اتفاق خاص دیگه ای هم نیفتاده!

این گفت و گو ها ادامه داشت تا اینکه سرانجام هگر هم آخرین گزارشش را داد و سپس سارا گفت که وقت خواب است...
تمامی محفلی های جوجه ( در برابر مرگ خواران ) به طرف رخت خوابهایشان که بر روی زمین پهن شده بود رفتند و آلبوس نیز به پیروی از آنان همین کار را کرد.

ساعت دوازده نیمه شب...
آلبوس دامبلدور یا همان بلیز زابینی ، در حالی که لبخندی شرورانه بر پهنای صورتش نقش بسته بود ، خیلی سریع پتوی جواتی محفل رو که کله ققنوس با رنگ سبز روش هک شده بود را کنار زد با خود گفت : و حالا... باید خونه رو بگردم

به به بورگین از این ورا! بورگین پستت دارای اشکالات املایی بود که اکثرا به دلیل عجله در تایپ و بی دقتی بود. طنز خوبی در پستت به کار برده بودی.فضاسازی تقریبا مناسبی داشت.پارگراف بندی اس هم خوب بود. موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۴:۵۲:۱۷


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۴:۴۲ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ادامه ماموریت ارباب!
بلیز یا در واقع همون آلبوس قلابی پس از اینکه در نامه اش برای لرد شرح داد که در محفل استقرار یافته و کارا داره خوب پیش میره دوباره سعی کرد حالت آلبوس را پیدا کنه با اون خنده از بناگوش در رفتش تا بقیه بهش شک نکنن و سپس به طبقه پائین رفت تا منتظر باقی بچه های(بچه در اینجا به معنای حقیقیش به کار رفته است!)محفل بشه.
*************
بلیز به آرامی وارد اتاق گردهمائی شد تا رفتار و کردار محفلیها رو زیر نظر بگیره و با خلقیاتشون بیشتر آشنا بشه تا در جلوی آنها بند رو آب نده و نفهمن که اون قلابی هست هر چند دلیلی باعث میشد بلیز خیالش تا حدود بسیار زیادی راحت باشه:
اون محفلیها را در سطح بچه های مهد کودک هاگوارتز دیده بود و اصلا بهشون نمیخورد که با سطح آی کیو یشان که دست کمی از رون! نداشت از این چیزا سر در بیارند.
بلیز هدی و ریموسو دید که داشتن بازی سوپر ماریو!!! رو بازی میکردن و در حال کیفور شدن بودند...
ریموس:مامان سارا تو نمیای بازی کنی...سارا که در گوشه ای نشسته بود و در کمال خشانت مشغول کندن بالهای سوسکی بود که در زیر پایش یافته بود جواب داد:نه کوچولو موچولوی گلم!من دستم بنده الان/بعدم من از بازیهای خشانت انگیز خوشم میاد مثل:کانتر/فیر/پرنس/گاد اف وار و...
ناگهان ریموس جیغ کشید و پرید تو بغل سارا و از ترس معلوم بود بند بند وجودش عتقریب هست که از هم بپاشه!
سارا:چی شده گلم؟چرا زهله ترک شدی یه دفعه؟
ریموس داشت با انگشت لارتن را نشان میداد که در بالای سقف داشت به او میخندید:
سارا در حالی که قاط زده بود ریموسو پرت کرد تو دیوار: و لنگه کفشش را در آورد/رو به سوی لارتن کرد و گفت:ذلیل شده بچمو زهله ترک کردی حالا تازه بهشم میخندی!:root2: صد دفعه بهت نگفتم عین آدم بیا تو!تو آخر آدم بشو نیستی همون روح میمونی!پینوکیو تو 28 قسمت آدم شد تو هنوز بعد از این مدت عضویت تو محفل نشدی!
هدی که از این حرف سارا خندش گرفته بود رو به لارتن کرد و گفت:راست میگه دیگه!
سارا:تو حرف نزن جغد نادون!
هدی حالت داداش ضیا را پیدا کرده بود:
لارتن:آخه یعنی ریموس هنوز از من میترسه؟
سارا:خوب مگه چیه؟هر کسی از یه چیزی میترسه:مثلا من از اسمشو نبر ببخشید یعنی چیزه....از چی میگن آهان از هیپوگریف میترسم/این بچه هم از روح میترسه دیگه!
در همین حین ماندانگاس که تیپ و چهره اش دست کمی از شعبون بی مخ نداشت! وارد شد و گفت:
جمیعا سام و علیک!...بینم چی شده که این قدر سر و صدا میکنید...نمیذارید آدم نون در بیاره!...گفتم قبل از اینکه بیام ببینم چی شده سارا چیکارم داشته پیغام فرستاده!به این خونه بغلی محفل هم یه دستبرد مختصری بزنم ولی مگه شما گذاشتید صاحبخونش با صداتون از خوب پرید مام فلنگو بستیم جیم شدیم اومدیم!....به به میبینم که لارتن جیگر هم اینجاست بیا بغل بابا...لارتن و ماندانگاس به سمت هم رفتن تا همدیگرو در آغوش بگیرند ولی از اونجائی که لارتن روح بود ماندانگاس از بدن اون رد شد و با کله رفت تو دیوار!
بعد از اینکه کمی سرشو مالید گفت سارا چیکار داشتی خبرمون کردی؟
سارا در حالی که داشت گچای ناشی از خوردن ماندانگاس به دیوار را جمع میکرد گفت:پیری دوباره زنده شده!
ماندانگاس و لارتن که از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورند به سوی آلبوس که در گوشه ای فقط مشغول تماشای آنها بود هجوم بردند ولی هدی برای ماندانگاس جفت پر(پا) گرفت و اون برای بار دوم با کله روانه دیوار شد!....از طرفی لارتن هم که بدلیل روح بودنش نمیتونست آلبوس را در آغوش بگیرد از اون رد شد و دیوار پشت اونم رد شد و پس از چند دقیقه دوباره برگشت و گفت:دوباره یادم رفت که روح هستم!
ریموس که از دست لارتن عصبانی بود با این حالت: گفت:دلم خنک شد حقت بود! ولی سارا ناگهان محکم زد پشت کله ریموس و گفت:صد دفعه بهت نگفتم با بزرگتر از خودت شوخی نکن! /بغض ریموس در حال ترکیدن بود
سارا:حالا ناراحت نشو اول بیا بغل مامان:بوس/بغل/لاو...ریموس در حالی که خوشحال شده بود پرید بغل سارا ...سارا بعد از اینکه کمی اونو نازش کرد گوششو گرفت و گفت:بعدم برو بگیر کپه مرگتو بزار که از وقت خوابت خیلی گذشته چه معنی داره بچه تا این وقت شب بیدار باشه؟
ناگهان زمین لرزیدن گرفت و در خانه محفل کنده شد و به کناری افتاد...بعد از اینکه گرد و غبارها فرو نشست محفلیان چهره هاگرید و برادرش گراپ رو دیدند که داشت بدجوری هدی را نگاه میکرد!هاگرید گفت:سارا چیکار داشتی جغد فرستادی؟ببینم دوباره جوات پارتیه؟! نوشیدنی کره ای هم سرو میکنید؟ سارا:نخیر سرو نمیکنیم کوفت سرو میکنیم!ای کارد بخوره به اون شکمت که هر چی میخوری سیر نمیشی!
بعد نگاهی به آلبوس کرد و گفت:اگه به خاطر این پیری نبود صد سال سیاه دعوتت نمیکردم!
ناگهان چشمان هاگرید باباقوری شد/عشق در آنها زبانه کشید و به سمت آلبوس هجوم که چه عرض کنم حمله کرد!و بعد از چند دقیقه که کلی هم گریه و زاری کرد و اونو محکم در آغوش کشیده بود ولش کرد.
چهره آلبوس پس از بغل شدن توسط هاگرید:
در همین اثنی گراپ مداوم به هاگرید سیخونک میزد...انگار کار مهمی با اون داشت....هاگرید:چیه داداشی چی کار داری؟
گراپ:اون چقدر شبیه مرغ هست!من مرغ خواست خورد!
هاگرید:کیو میگه؟نکنه هدویگو میگی؟نه عزیزم اون جغده فقط قارچ کچلی گرفته پراش ریخته شده شبیهه مرغا!خوردن هم نداره گوشتش تلخه بخوری مسموم میشی!
بلیز از دور شاهد ماجرا بود و خوب آنها را زیر نظر گرفته بود وقتی احساس کرد که کاملا با سبک ارتباط اجتماعی آنها آشنا شده یک خنده از بناگوش در کرد و رو به بقیه محفلیها گفت:فرزندانم برای امشب دیگه کافیه سارا شام مفصلی به افتخار ورود من تدارک دیده که در پذیرائی سرو میشه میتونید برید بخورید بعد هم استراحت کنید...امشب لازم نیست کسی نگهبانی بده من خودم مراقب هستم...
***************************
نقشه بلیز این بود که سر آنها را گرم کند و اصطلاحا سرکارشان بگذارد و بعد از اینکه بقیه بخواب رفتند بتونه گوشه گوشه ی مخفیگاه محفلو ببینه و با ساختمان کلی آنجا آشنا بشه تا در موقع لزوم برای جیم شدن از آنجا یا حمله و یا موارد دیگری که مد نظر لرد بود بتونه با شناخت کامل آن محیط و منطقه و بخصوص مخفیگاه وظیفشو به نحو احسنت انجام بده!


بدک نبود
بعضی تکه طنزها رو نباید خیلی ادامه داد چون بی مزه میشن
مثلا روح بودن لارتن.
بعد باید سعی کنی به جای علامت / از پاراگراف بندی استفاده کنی.
به هر صورت پست زیاد خوبی نشده بود
بیشتر تلاش کن


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۴:۴۷:۳۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۷:۴۸:۳۰
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۸:۱۷:۱۹


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ادامه ماموریت ارباب

بلیز که در قالب دامبل بود به محفلی ها خیره شد و در حالی که فکر میکرد همین الان همشونو تبدیل به خفاش کنه برخلاف میلش آغوششو باز میکنه میگه:
- ریموس .. هدی ... دوستان من!
هدی: ایول دومبولم اومد! جمع ما ارزشیان محفل جمعه پس!
ریموس: بیا بغلم پشمک خودمی .. جیگرم!

هدی و ریموس به تصور اینکه آلبوس خیلی ضعیفه و با یک حرکت انتحاری مثل همیشه از پا در میاد و دو سه روز میخواد تو محفل راه بره و گیج بزنه به سمتش شیرجه میزنند اما بر خلاف همیشه با یک پیکر سفت و سخت مواجه میشن که نتیجه اخلاقی این میشه که البوس سرجاش ثابت میمونه و هدی و ریموس به اطراف پرت میشن.

هدی و ریموس
آلبوس(بلیز)

سارا: هوم آلبوس چقدر قوی شدی! هی راستی عصات کو؟ میمبینم که خیلی هوشیار تر از قبل شدی! انگار چند سال جوون شدی، مثل اینکه در سن پیری چندتا دندون جدیدم دراوردی! گویا مردن بهت ساخته
آلبوس: امممم خوب چیزه دیگه راستش یه جریان سری مربوط به هورکراکسس های تام بود که برای پیگیریش رفته بودم که حالا بماند مجبور شدم خودمو به مردن بزنمو ..آآآآ ه چه درد و رنجی چه شکنجه هایی .. هنوزم که یادش می افتم دلم به درد میاد.. خلاصه اینکه مجبور شدم خودمو با شرایط جدید وقف بدم و...

سارا: بگو طاقت شنیدنشو دارم
نکته: سارا در این لحظه از شدت هیجان با حواس پرتی مشغول چلوندن هدیه!
آلبوس: باشه ولی اول از همه یه جلسه سری بین محفلی ها همین امشب بزاریید تا همه بفهمن من برگشتم بعد من اونجا تعریف میکنم تا همه بشنون و مهمتر از اون در جریان عملکرد محفل در این چند روزه قرار بگیرم!
سارا: آآآآآخ جوووون پس بازم همون بساط بندری زدن و مراسم آواز خوندن و ارزشی بازی و اینا دیگه؟
(بلیز در اینجا بخاطر نداشتن اطلاعات کافی در مورد جلسات سری محفل ترجیح میده سکوت کنه)
آلبوس
سارا بدون حرف با خوشحالی به سمت محموله پست های جغدی میره تا بقیه دار و دسته رو خبر کنه.

آلبوس: ریموس جان پسرم WC از کدوم وره؟
ریموس و هدی به هم
ریموس: مثل اینکه آلزایمرش برعکس بقیه درد و مرعضاش شدیدتر شده ...
هدی: کاشکی جای دندون دراوردن آلزایمرش خوب میشد ... ایول همیشه این دومبول سوژه خندست!
ریموس و هدی
آلبوس هم لبخند ابلهانه ای میزنه و به آن دو خیره میشه.
هدی: پله ها رو مستقیم برو بالا بعد دست راست به یک عدد استر میرسی که قصد داره به گراوپ خوندن یاد بده از اون آدرس رو بپرس بهت میگه کجا باید بری!
آلبوس با همون لبخند ابلهانه از اونها تشکر میکنه و به راه می افته.

در راه
لبخند ابلهانه جای خود را به لبخندی پلیدانه و شیطانی داده. آلبوس تقلبی با چابکی از پله ها بالا میره و از راهرو ها میگذره و به سمت اولین پنجره ای که میبینه میره و خفاشی رو از ردای خود دراورده و به پای آن پاکت نامه ای رو میبنده و از پنجره به بیرون میفرسته. خفاش پرواز کنان به سرعت از میدان گریمولد دور میشه تا در افق نا پدید شه . در همون لحظات این صدا از طبقه پایین شنیده میشه.

- آره جون تو راست میگم ... خود دامبله که برگشته .. آره بابا این مارمولک مثل گربه هفت هشتا جون داره ... تازه خیلی هم با نمک شده ... حتما امشب بیاین جلسه ها! با حتما با خانم بچه ها هم تشریف بیارید کلی میخندیم!
آلبوس

بعضی تکه طنزهات عالی بود. دیالوگ هات هم خوب بود
موضوع رو خوب ادامه داده بودی و سوژه بسیار عالی ارائه کردی.
به هر صورت پست خوبی بود


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۷ ۲۳:۱۴:۳۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۷ ۲۳:۱۷:۳۸
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۷ ۲۳:۲۲:۱۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۷:۳۱:۱۸



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
خانه شماره دوازده گریمولد مکانی برای گردهمایی جادوگرانی بود که خود را سفید مینامیدند...و برای مقابله با لرد سیاه و خادمانش که نام خود را مرگخوار گذارده بودند فعالیت میکردند....این گروه نام گروه را محفل ققنوس گذاشته بودند و با این نام در میان جادوگران شناخته میشدند....این گروه چند وقت پیش توسط شخصی بنام آلبوس دامبلدور ادراه میشد....اما او توسط یکی از کسانی که هم طرف لرد سیاه بود هم طرف محفل کشته شد و دیگر رهبری برای محفل وجود نداشت....اما این گروه بر این باور بودند که دامبلدور زنده است و موضوع مرگ وی ساختگی میباشد....
در زیر شما میتوانید عکسی از این گروه را مشاهده کنید که در پانزده سال پیش گرفته شده بود.
تصویر کوچک شده

----------------------------
دامبلدور با قدمهایی ارام به سوی مقصد حرکت میکرد.....او چند دقیقه پیش آپارت کرده بود.....رو در روی وی کوچه تاریکی وجود داشت و درست رو بروی وی خانه ای بسیار کهنه و از رو رفته قرار داشت ....خانه ای که هیچ چراغی در اطرافش وجود نداشت و انقدر فضای اطرافش تاریک بود که به راحتی نمیشد به ان نگاه کرد و تشخیص داد.....این روشی بود که اکثر جادوگران از آن استفاده میکردند و با این روش جلوی ورود ماگلها را میگرفتند....دامبلدور بسوی خانه پیش رفت....از روی چمنهای خانه گذشت و به درب کثیف ان نزدیک شد...با نگاهی گذرا به اطراف خود نگریست و دیگر با اطمینان به سوی درب رفت...کاغذی را از جیب خود در اورد و نوشته روی ان را خواند و درب باز شد و بسوی پایگاه محفل پیش رفت.....
---------------------------
لوپین بر روی مبلی لم داده بود.و داشت با هدویگ صحبت میکرد.
لوپین:هی هدی چه حالی میده این دمبل نیست.
هدی:نه بابا چی میگی!دمبل تا وقتی بود کمی سر گرم بودیم و میخندیدیم!
لوپین:راستی میگی ها.یادته اون سری می خواست نقشه بکشه که اسمشو نبر رو بیاد اصلاح کنه!!!
هدی:بی چاره زیادی سن کرده بود دیگه...این مشکل همست که وقتی پیر میشن خیلی خوشبین میشن....
در همین لحظه سارا اوانز وارد اتاق شد و پیش لوپین نشست:چیه دارین از دمبل بد میگین.تا حالا جوکری مثل اون دیده بودین !من که دلم لک زده واسش ای کاش بازم بود!
در اتاق به ارامی باز شد و در استانه در دامبلدور ایستاده بود و به افراد درون اتاق مینگریست!


این پست هیچ ربطی به پست های قبلی و سوژه ندارد
اما سوژه قبل قابل ادامه دادن به صورت جذاب نبود. به همین دلیل میتوان آن را سوژه جدید فرض کرد.
فعلا تا پایان مأموریت مرگخواران اعضا با همین سوژه پست بزنند تا بعدا سوژه جدیدی داده شود


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۷ ۲۲:۰۹:۵۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۷ ۲۲:۱۵:۳۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۷:۲۵:۴۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.