_ و اين طور شد كه من ولدمورت رو كشتم و همه ي جادوگرا با خوبي و خوشي كنار هم زندگي كردن!
هري در حالي كه لبخند پهني زده داستان رو تموم مي كنه و بادي به غبغب انداخته با افتخار به بچه ها نگاه مي كنه.
_ ولي بابا! مگه ولدي ، جادوگر خفني نبود؟!
_ چرا.
_ مگه با يه نگاه همه رو دود نمي كرد؟
_ چرا.
ليلي لونا( نويسنده اين پست لحظاتي پيش از طريق گوگل با اين اسم آشنا شد!) در حال كه به شدت گيج به نظر ميرسه به هري نگاه مي كنه و منتظر جواب ميشه.
هري: ببين عزيزم! اين جور مسائل كلا مطرح نيست، مسئله اينه كه ولدي يه جوري! مرد و من خيلي گولاخم!
، مگه نه بچه ها؟!
بقيه ي افرادي كه توي اتاق هستند به شدت خوشحال شده و ساده لوحانه حرف هري رو تاييد مي كنن.
ليلي لونا دهن باز مي كنه كه باز هم ايراد بگيره كه با ديدن هري كه به اين صورت
هست تصميم مي گيره سكوت اختيار كنه.
رون هم كه به شدت جوان به نظر مي رسه و به طرز كودكانه اي بالاي صندلي هري رو گرفته فرصت رو غنيمت مي شمره تا به زور كتابي كه به تازگي نوشته رو به بچه ها بندازه.
_ ببينيد بچه هاي اين كتاب...
_ عمو به بوق دادي ما رو با اين كتابت! باب ما خودمون مارزبوني بلديم!
رون : آلبوس سوروس خيلي ارزشي شديا! كتاب من يعني " مارزبوني در 8 دقيقه" مرجع سوالات آزمون كارشناسي ارشد هاگوارتز هست! اينو بخوني ديگه حله!
آلبوس سوروس:
در همين حين ناگهان صداي انفجار مهيبي به گوش مي رسه و دود سبزرنگي فضاي اتاق رو در بر مي گيره.
_ موهاهاهاها! من برگشتم بدبختا!
هري كه به نظرش صدا به شدت آشناست با كمي تفكر همراه سرفه به يك حقيقت تلخ پي مي بره...
هري: ولدي؟!
_ موهاهاها! چي فكر كردي هري؟! پس كي مي تونه اين قدر خفن وارد بشه!
_ ولي ما همه ي هوركراكس هات رو از بين برديم! من هم در نهايت به طرز ارزشي كشتمت!
ولدمورت كه حالا با خوابيدن دود چهره اش كاملا مشخص شده پوزخند مليحي مي زنه و ميگه: تو و دامبل خيلي پيچيده فكر مي كردين! من نه تا هوركراكس درست كردم بعدش هم چون حال نداشتم ادامه ندادم! هر چي بيشتر بهتر!
_ آواكداورا!
در همين لحظه صحنه آهسته ميشه وجيني مي پره جلوي هري و مي ميره و هري زنده مي مونه و دوباره طلسم عشق جاويد و .... برقرار ميشه و ولدمورت مي ميره! دوباره!
تایید شد!