ویکتور در حالی که دستش به شدت می لرزید چوبدستی اش را دایره وار تکان داد. جرقه ای سرخ بیرون جهید و به اتاق شیشه ای اصابت کرد که موجب ناپدید شدن اتاقک شیشه ای شد و چهره ی خون آشام کاملا در برابر اندک نور چوبدستی ویکتور نمایان شد. مرد بلند قامتی بود که موهای بلند و سیاهش روی صورتش پخش شده بودند و میان موهایش کفتری آشیانه زده بود. از سوراخ دماغ برجسته اش نیز تعدادی مگس بیرون می آمدند. دور لبش هم لکه ی خون خشکی به چشم می آمد...
هرماینی و خون آشام: «:bigkiss:»
ویکتور: «داری چیکار میکنی هرمی ؟!

»
هرمی در حالیکه کل لبش را درون دهن خون آشام فرو می کرد با صدایی گرفته و مبهم گفت:
«خفه شو ویکتور ! مگه بلا و ادوارد رو ندیدی توی گرگ و میش؟ مردان خون آشام اینطوری رام میشن ! »
مرد خون آشام: «آره آره ! اوومممم ! ما مردا تا این حد بدبختیم کلا !

»
پس از چند ثانیه راز و نیاز مشترک میان هرماینی و خون آشام، خون آشام با چهره ای شاداب و آرام دست در دست ویکتور گذاشت و با چهره ای معصومانه و تشنه ی محبت به ویکتور خیره ماند.
هرماینی: «دیدی ؟ به همین سادگی ! بوسه عمیق تا یک ساعت قشنگ رام میکنه ! »
ویکتور: «چطور تونستی هرمی ؟ چطور تونستی به من و رون خیانت کنی؟ چطور تنتو فروختی ؟!

»
هرماینی: «چی میگی ویکی ! من لبمو فرو کردم توی حلقش. از شانس من حلقش کوتاه بود، لبم رسید به قلب بد مزه اش ! از اون ورم توی معده اش در اومد !

»
ویکتور اندکی در فکر فرو رفت. در حین فکر با افسون سنگینی خون آشام معصوم و رام شده را به سمت دیوار اتاق تاریک پرت کرد و با جرقه های رنگارنگی دوباره اتاقک شیشه ای پیرامون خون آشام ظاهر شد. به یاد آورد که در سازمان اصلاح نژاد جادویی خودش هیچ زنی کار نمی کند و تمام افرادش مرد هستند...
ویکتور: «هرمی ! اگه میخوای دستگیر و تبعیدت نکنم، باید تمام خون آشام های مرد رو ببوسی تا من و افرادم تبعیدشون کنیم ! »
هرماینی: «

»
پیش از آنکه ویکتور مجبور شود تا جلو گریه ی هرماینی را بگیرد، چشمش به مرد خون آشام داخل اتاق شیشه ای افتاد که در اثر فقدان محبت با همان چهره ی معصومش از هوش رفت ... !
بیمارستان سنت مانگو – بخش موجودات جادویی خوفناک ! راهروی بخش موجودات جادویی خطرناک با حضور افراد سازمان اصلاح نژاد جادویی، مرگخواران و عده ی دیگری شلوغ شده بود. همه پشت درب آهنی یکی از اتاق ها حلقه زده بودند و منتظر خروج کسی از اتاق بودند...
------------
در داخل اتاق رنگارنگ با کاغذ دیواری های گلی گلی مرد خون آشام روی تختی دراز کشیده بود و کنارش روی صندلی لرد ولدمورت با پالتویی قهوه ای رنگ، عینکی دودی و کلا قیافه ای مبدل نشسته بود و مقابل صورتش یک نسخه از پیام امروز را گرفته بود و پچ پچ کنان می خواند و هی ناسزا می گفت. اطراف تخت نیز تعدادی مرگخوار و ویکتور مشاهده می شد !
ویکتور: «سرورم ! من وظیفه دارم نژاد جامعه جادوگری رو اصلاح کنم ! این دورگه های کثیف شامل علف های هرز میشوند. من باید... »
لرد با عصبانیت روزنامه را لوله کرد و در سر ویکتور کوبید و گفت:
«ساکت شو پسر ! من به تو میگم چیکار کنی ! من به خون آشام ها نیاز دارم برای ارتشم ! فردا روزی اون ریشو لشگر بکشه، تو میخوای سوار مرغ های حیاط مون بشی، بری جلوش شمشیر بزنی ؟!

»
ویکتور: «این همه خون آشام ریخته ارباب ! شما زرتی تا شنیدین خون آشام شخصی من مریضه، اومدین سراغش ! »
لرد: «مگه روزنامه رو نمیخونی؟ مگه تو رئیس سازمان اصلاح نژاد نیستی؟ همه خون آشام ها دیروز منقرض شدن ! این آخرین شونه ! دارم روش سرمایه گذاری میکنم برای تولید انبوه خون آشام ها ! جفتش رو هم انتخاب کردم !

»
و با اشاره انگشتش به مرگخوار خردسال، رز ویزلی اشاره کرد که در سوی دیگر تخت به خون آشام بی هوش زل زده بود. لینی وارد اتاق شد و کمپوت هایی را که برای خون آشام خریده بود روی میز کنار تخت گذاشت و به مرگخواران آن سوی تخت ملحق شد.
لرد: «لینی ؟! تو که میدونی من کمپوت دوست ندارم ! آبمیوه دوست دارم ! حالا اصرار میکنی میخورم !

»
و چوبدستی اش در این حین به نی شفافی تبدیل شد و آنرا درون قوطی کمپوت فرو کرد و هرت هرت کشان آب قوطی را بالا کشید. افکار و اهداف لرد سیاه کاملا ضد اهداف و افکار ویکتور بود و این چیزی بود که ویکتور را از درون آزار میداد و باعث شد تا با عصبانیت اتاق را ترک کند. پشت سر او، زن جوان شفا دهنده با روپوش سفید و درازش که فرقی با لباس عروسی نمیکرد داخل اتاق شد و به کنار تخت آمد.
لرد: «لباس شفا دهنده گی برازنده ایست خانم ! شبیه لباس عروسیه ! »
زن شفا دهنده: «خواهش میکنم ! قابل نداره آقا ! دیگه سال جهاد اقتصادیه. گفتم استفاده بهینه کنم از همه لباس های سفید رنگم واسه کارم !

»
کاغذی را باز کرد و ادامه داد:
«خب طبق نتایج آزمایش ، این خون آشام خوش سلیقه بودن و همواره در طول عمر گهربار خودشون خون های اصیلی رو مکیدن ! بنابراین جهت بهبود ایشون هم اکنون نیازمند یک شیشه خون اصیل یک جادوگر اصیل هستیم ! »
لرد: «خب ! ئم ، خانوم شما خودتون اصیل زاده هستین دیگه ؟! »
شفا دهنده: «صد البته ! خونم رو می فروشم ! میخواین؟ »
لرد: «ما مجانی ور میداریم ! »
و در حرکتی آنتاحاریک با اشاره انگشت لرد، زن شفا دهنده ی روی تخت ، کنار خون آشام افتاد. لرد عینک دودی و پالتوی مبدلش را کنار انداخت. چوبدستی اش را که به یک نی شفاف تبدیل شده بود از قوطی کمپوت بیرون کشید و محکم یک سر آنرا وسط پیشانی زن شفا دهنده فرو کرد و سر دیگرش را درون دهان نیمه باز خون آشام بیهوش فرو نمود !
جریان خون از درون نی عبور می کرد و به سمت دهان خون آشام می رفت. اما لرد سیاه و مرگخواران حاضر در اتاق از تکه های زرد رنگ و گردو مانند (مغز) غافل بودند که از طریق نی به سمت دهان خون آشام می رفت...
بیییییییییییییییییییییییب !
ضربان قلب خون آشام ایستاد. لرد با دستپاچگی به زن شفا دهنده نگاه کرد که غرق در خون افتاده بود و انگار سالها بود که از دنیا رفته است. رو به بلاتریکس کرد و گفت:
«بلا ! بلا ! زودباش بهش شوک بده ! نباید آخرین خون آشام جهان رو از دست بدیم ! زود باش ! »
بلاتریکس: «کروشیو... کروشیو....کروششششششیو ! چه حالی میده ! کروشیو !

»
خون آشام در اثر رگبار کروشیوهای بلاتریکس دائما بلند می شد و صورت لرد را می بوسید و دوباره به دیار باقی می رفت و به تناوب بر می گشت و این حالت را تکرار می نمود...
رز: «ارباب ! ارباب ! امیدی نیست ! بذارین واسه تفریح یه آوادا منم روش امتحان کنم ! حال میده !

»
رز جلوی تخت آمد و چوبدستی اش را به سمت خون آشام گرفت...