رودلف بسته کوچک را برداشت و شروع به خواندن یادداشت کوچکی کرد که روی آن قرار داشت . تو یادداشت نوشته بود :
لارا دختر عزیزم اینم همون چیزی
که خواسته که بودی برای تولد دوستت
رودلف بهش کادو بدی امیدوارم
همونی باشه که میخواستی
رودلف به نامه خیره ماند سپس یکباره دیگه نامه را خوند و دوباره آن را خوند هر چقدر که بیشتر نامه را میخوند از کاری که کرده بود بیشتر شرمنده و پشیمون میشد . رودلف چشم از نامه برداشت و دزدانه نگاهی به لارا انداخت . صورت لارا سمت دیگری بود به همین دلیل نمیتوانست رودلف را ببیند . رودلف خنده موزیانه ای کرد و آروم بسته کوچک را باز کرد و چشمش به کتابی افتاد که روی آن نوشته شده بود :
دوئل های بزرگ برای مردانه با خشانت
رودلف در حالی که حسرت کتاب رو میخورد برای مدتی به عنوان آن نگاه کرد سپس فکری به نظرش رسید . کتاب رو دوباره در بسته گذاشت و به وسیله جادو در آن را بست . بسته دوباره مثل اولش شد . رودلف با خوشحالی نگاهی به دوربین انداخت
سپس به سمت لارا رفت و جادوی خودش را باطل کرد . بلافاصله لارا بلند شد و خواست یک طلسم مرگبار به سمت رودلف بفرستد اما رودلف بسیار هنرمندانه با چهره ای پشیمان گفت : اوه لارا منو ببخش ! من نمیدونستم که دارم چی کار میکنم ! من واقعا بعضی موقع ها کارهایی انجام میدم که دست خودم نیست ! لارا من خیلی آدم بدی هستم ! منو ببخش دیگه این کار رو نمیکنم ! من آدم پستی ام ! من آدم بدبختی هستم ! من ......
لارا که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت : باشه بخشیدمت ! انقدر دلم رو به درد نیا من همیشه به دراکو میگفتم تو ناراحتی روحی روانی داری .......
لارا با دیدن چهره خشمگین رودلف سریع اضافه کرد : شوخی کردم بابا جدی نگیر !
رودلف در حالی که تمام فکر و ذکرش آن کتاب بود در حالی که بسته را به سمت لارا میگرفت گفت : مثل اینکه یک بسته داری !
لارا بسته را از رودلف گرفت و به یادداشت روی آن نگاه کرد و ناگهان حالت جدی ساختگی به خود گرفت و گفت : چیزی نیست مال خودمه
رودلف که میخواست هر طور شده کتابرو همین الان بگیرد گفت : بازش کن دیگه !
لارا گفت : گفتم که وسیله شخصیه !
رودلف که دوباره خشانتش داشت اوج میگرفت گفت : بازش کن دیگه ! من خودم یادداشت رو خوندم.........
رودلف ناگهان متوجه شد که سوتی داده لارا برای لحظه ای با خشم به رودلف نگاه کرد و گفت : که یادداشت رو خوندی !
رودلف خواست سریع جوابی دست و پا کند که ناگهان لارا گفت : وایسا ببینم ! نکنه تو از قضیه کتاب با خبر شدی ؟
رودلف دید چون خیلی ضایعست نمیتواند مخالفت کند برای همین گفت : خب آره
ناگهان چهره لارا باز شد گویی به نکته ای پی برده بود او گفت : پس بگو برای چی طلسم رو باطل کردی !
رودلف
لارا لبخندی زد و گفت : پس حالا این کتاب رو میخوای آره ؟
رودلف دستش رو به سمت کتاب دراز کرد و گفت : آره دستت درد نکنه بی زحمت بدش به من !
لارا گفت : پس بگیرش !
لارا کتاب رو از پنجره پرت کرد بیرون
رودلف
بلافاصله رودلف نیز همراه با کتاب از پنجره پرید بیرون !
لارا با عجله خودش رو به پنجره رساند و چشمش به رودلف افتاد که با قیافه خشمگین در حالی که نتونسته بود دفترچه را رو هوا بگیره داره مثل یک موش آب کشیده از دریاچه میاد بیرون ! ( توجه فرض کنید زیر پنجره دریاچه قرار داشته )
لارا که میدونست تا نیم دقیقه دیگه رودلف با خشانت تمام خودش رو به اونجا میرسونه تا انتقام مرگبارش رو بگیره بدون معطلی خودش رو به ماروولو رساند و او رو به هوش آورد و سپس هر دو به طرف تالار اسلی فرار کردند و مدتی بعد نیز رودلف در حالی که فریاد میکشید با خشانت تمام از آنجا رد شد تا خودش رو به تالار اسلی برسونه .........