حدود دو ثانیه بعد، اتوبوس شوالیه ی سیاه، از راه رسید...
استرجس با خوشحالی گفت:
_ هوراااااااااااا.....پیش به سوی آفریقاااااااااااااااا!!!!
اما تا در اوتوبوس باز شد، یکی روی استرجس آورد بالا!!!
_ عققققققققق.....عیققققققققققققق.....عوققققققققق!!!!
جسی فریاد زد:
_ آههه.....استرجس!!!!
استرجس جیغ زد:
_ مامان!!!!!!..........کثیف شدم!!!
و بعد از حدود یک ثانیه، مسبب استفراغ، در حالی که گریه میکرد، اومد پایین و گفت:
_ آی.....بابا...اوخ.....گفتم نمیخوام.......اهو اهو....آی.....
همه با تعجب به آنیتا نگاه کردند. تا سریوس اومد حرفی بزنه، دامبل از توی اتوبوس اومد پایین و در حالی که عصبانی بود، گفت:
_ ای دختره ی خنگ!!!.....از بچگی همین جوری بودی، آبروی n قرنیمو بردی!!!
و محکم می زنه پس گردند آنیتا و باعث میشه، آنیتا جیغ و داد بکنه!!
سریوس و گریفیندور سریع پریدن جلوی دامبل و بهش گفتند:
_ اا....نکن.....بچه آزاری در ملا عام؟؟؟...
_ دامبل جان از تو بعیده،....بیچاره گناه داره!!!
دامبلدور با عصبانیت گفت:
_ نه!!....بذار حالیش کنم،......مامانش لوسش کرده....واستا ببینم، پدرسوخته!!!!
استرجس که بوسیله ی ورد جسی پاک شده بود غر زد:
_ لااقل یه فحشی میدادی که به خودت برنمیگشت!!!
دامبل فکری کرد و گفت:
_ آهان....راس میگی!!....ای بوقیه بوق زاده!!.....ااا؟؟....بازم که همون شد!!!
آنیتا نعره زد:
_ اهو اهو....مامان!!!! بچتو کشتن!!!!
جسی خیلی دلسوزانه به آنیتا نگاهی کرد و گفت:
_ بیاین بریم تو....گناه داره بچه!!!
ولی استرجس که کارد میزدی خونش در نمی یومد گفت:
_ نخیرم.....میخوایم با اتوبوس......
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که اتوبوس گازشو گرفت و رفت!!!
---------- لحظاتی بعد در پذیرایی خانه ی 12-----------
آنیتا چفت سریوس و جسی نشسته و داره پوستای لبشو میکنه، دامبل کنار گریفیندور و استرجس نشسته و داره بچشو با نگاهش چوب میزنه. سکوتی سرد و سنگین بر خانه حکم فرما بود که ناگهان سریوس گفت:
_ دامبل؟؟....اصلا بگو ببینم قضیه چی بود؟؟؟
دامبل که داشت ریششو دور انگشتش میپیچید گفت:
_ هیچی....من با این دختره ناز پرورده، رفته بودم کله پاچه ی سرکوچه!!!
گریفیندور گفت:
_ ااا ؟؟؟....ماهم که اونجا بودیم!!!
_ نخیرم....وگرنه میفهمیدین قضیه چیه!!!.....خلاصه هرچی بهش میگم، کله پاچه بخور، خوبه....میگفت...
و صداشو بچگانه کرد و در حالی که لب و لوچشو کج میکرد گفت:
_ نمیخوام....اینا بد مزن.....دوس ندارم!!!....
و بعد در حالی که جدی شده بود گفت:
_ منم گفتم، کوفت دوست ندارم!!!...باید این لوس بازی ها رو جمش کنی!! خلاصه به زور تو دهنش غذا می چپوندم و اینم هی جیغ جیغ میکرد.....تمام مغازه نگاهشون به ما دوتا بود!!!...آبروم رفت!!!
استرجس نگاهی به جسی کرد که داره تخمه میشکنه و بهش میگه:
_ جسی....یه کم تخمه بده....ماجرا داره هیجان انگیز میشه!!!
جسی هم در یک حرکت آنتحاری، کیسه ی تخمه رو پرت میکنه طرفش و دوتایی انگار که دارن فیلم نگاه میکنن، شروع میکنن به تخمه شکستن و گوش دادن به حرفای دامبل.
دامبل ادامه داد:
_ آره....خلاصه اینقدر جیغ جیغ کرد که تمام مشتری ها در رفتن و صاحب مغازه هم مارو با تیپا انداخت بیرون. بعد آنی بهم گفت که دارم می یارم بالا. خلاصه اوتوبوس گرفتم که بیایم محفل....دیگه شانس بد اسی، ریخت روی اون......
آنیتا که حالا احساس میکرد در امن و امن هست گفت:
_ تقصیر خودتونه.....هی میگم بیاین بریم سر عملیات....میگین، نه!!...اول باید غذا خورد!!!...
و زیر لب گفت:
_ پیر ه، ها.....همون جور چربی میخوره!!!
دامبل انگشت اشرشو به آنیتا نشون داد و در حالی که نکونش میداد، با لحن تهدید آمیزی گفت:
_ اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی، نمیبرمت سر عملیات!!!!
استرجس و جسی گفتند:
_ کودوم عملیات؟؟!!!
-----------
خارج از رول: ببخشید اگر بد شد، موضوعش هنوز رو فرم نیست.
راستی....به نظر شما، این عملیات چیه؟؟!!!( من که ایده ای ندارم!!)
در تاپیک زیر نقد شد:
**همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
(دامبلدور)