هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۹:۴۵ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
اوتو : این فرمانده ارواح آتش و آّب(ارواح سفید) هست ...
هیچ کس نمیتونست این صحنه رو که میدید باور کند ,فقط آلبوس بود که حالت معمول خود اما بی حرکت به اوتو و فرمانده اروح سفید نگاه میکرد...
استرجس به فرمانده ارواح نگاهي انداخت و گفت:
ببخشيدا من نميفهمم اين چيه؟؟؟يعني چه موجوديه؟؟؟....
جسي يك نگاهي اين طوري به استرجس كرد و دوباره به اوتو نگاه كرد...
اوتو گفت:
دامبلدور براي شما توضيح ميده....دامبلدور لطفا.....
دامبلدور دستانش از هم باز كرد و شروع كرد به توضيح دادن.....
_خب بايد بگم كه ما بايد اول مكان آنيتا رو پيدا كنيم بعد بريم براي نجاتش به همين دليل ايشون اينجا تشريف دارن
سپس با دست به فرمانده اشاره كرد......
فرمانده سري تكون داد و گفت:
ممنون آلبوس جان اميدوارم مفيد واقع بشم
همه ي بچه ها به غير از اوتو و دامبل شروع به لرزيدن كردن چون صداي فرمانده بسيار ترسناك و سرد بود....
هواي محيط خيلي سرد شد به طوري كه ماندانگاس چوب دستيشو در آورد و ورد گرما رو به زبون آورد...
هواي اطراف دوباره گرم شد.......
هرميون پريد وسط و گفت:
ميشه برام توضيح بدين ايشون چه موجودي هستن......
آلبوس :البته....خب ايشون يك روح سه جسمه هستن چون همون طور كه ميبينيد اسمشون هم فرمانده آب و آتش هست........به اين دليل اين دليل اين اسم انتخاب شده چون ميتونن در هر لحظه به سه موجود تبديل بشن....اول موجود آتشي...دوم موجود آبي.......سوم يك روح كاملا ساده......
همه با دهان باز به دامبلدور و اون فرمانده نگاه ميكردن
آلبوس به بچه ها توجه نكرد و به فرمانده گفت:
خب يك زحمت برات دارم ....!!! آنيتا توسط مرگ خوارها دزديده شده ميخوام مكانشو پيدا كني برام.........
فرمانده سري تكون داد و بالافاصله غيب شد........
با رفتن اون موجي از باد و طوفان بود كه بيرون از خانه آغاز شد....انگار تا زماني كه اون موجود داخل خانه بود باد و باران قطع شده بود.....
دامبلدور با دست به همه اشاره كرد تا بشينن و منتظر بمونن......
همه ي سر جاشون ميشينن و منتظر ميشن......
*1 ساعت بعد*
تقريبا همه خسته شده بودن......جسيكا سرشو روي شونه استرجس گذاشته بود و داشت ميخوابيد......همه بي حال شده بودن و فقط دامبل بود كه كاملا هوشيار بود
فيش.....فــــــــــــــــــــيش.....
صداي آب از جايي به گوش ميرسيد.......آبي با شدت وارد اتاق شد....آب به همون سرعتي كه وارد شده بود از بين رفت و فقط يك تكه كاغذ بر روي زمين باقي ماند...
سيريوس خواست بره كاغذ رو برداره ولي با سرفه ي دروغين آلبوس سر جاش باقي موند....
دامبلدور با ابهت تمام از روي صندليش بلند شد و به سمت كاغذ رفت........
اون كاغذ رو از روي زمين برداشت و مشغول خواندن آن شد.......
پس از چند لحظه....
آلبوس:اون توي خانه ي تام هستش ...نجيني ازش مراقبت ميكنه حسابي هم ضعيف شده.......
با اين حرف دامبلدور اوتو از جاش بلند شد و مثل قبل كنترلش رو از دست داد .....
استرجس از جاش بلند شد و باعث شد كه جسي از جاش بپره ....اون به جسي گفت:
ببخشيد.....چون اين الان ميزنه به سيم آخر......اين دفعه فرمانده باد رو مياره
استرجس از جاش بلند شد و اوتو رو محكم گرفت...!!!
اوتو داد زد:
ولم كن بابا ......كاري ندارم باور كن...من يك نقشه دارم......
استرجس وقتي ديد اوتو آروم شد اونو رها كرد...
اوتو ادامه داد:
بايد به كمك همون ارواح به خانه اونها حمله كنيم....چون يك روح نه زخمي ميشه نه ميميره....پس اگر طلسمي چيزي بخواد به ما برخورد كنه اون جلوشو ميگيرن دوم هم نداره ........آلبوس بريم.......؟؟؟
آلبوس پس از اينكه اون كاغذ رو خونده بود از جاش تكون نخورده بود و داشت فكر ميكرد........
پس از چند دقيقه كه هيچ كس صداش در نميومد...
آلبوس:....

-----------------------------------------------------


نمایشنامه ای معمولی با چندتا مشکلی که از تازه وارد ها بر میاد!
استرجس مثل بقیه تلاش نمیکنی برای یادگیری بیشتر...خود من هم خیلی چیزارو بلد نیستم که باید یاد بگیرم....تو هم همین طور...باید بری دنبال یادگیری و پیشرفت!

خب اولا اینکه هیچ وقت دیگه تیکه ی آخر نمایشنامه قبلی رو اول نمایشنامت ننویس...الکی طولانی میشه و اصلا دلیلی نمیتونی برای این کارت ارائه کنی...میتونی؟..پس ننویس دیگه!

دیالوگ!...دیالوگ!...دیالوگ!
با کسی تعارف نداریم...دیالوگ هات اصلا حتی در حد معمولی هم نبودن و نمره ی افتضاح رو میشه براشون در نظر گرفت!...میشه گفت فقط از دیالوگ های گل دختر بهترن!!

خب نقد بدی هارو میگه و حتما باید راهنمایی در این مورد بکنه تا به درد بخور باشه!
در این مورد هم یک راهنماییت میکنم: بهتره بیشتر بنویسی تا بخونی!
خیلی جاها پیشنهاد من و بقیه نقاد ها اینه که نمایشنامه بخونین تا نمایشنامه نویسیتون بهتر بشه و همین طور هم هست.اما دیالوگ چیزیه که از ذهن آدم بیرون میاد در یک لحظه و به گفتار و رفتار آدم حتی بستگی داره!
مثلا نویسنده فکر میکنه که مثلا هری که یک چنین چیزی رو نمیگه...اما یه نویسنده دیگه این عقیده رو نداره!
برای همین هر چی بیشتر بنویسی دیالوگات بهتر میشن!...دیالوگ از مغز میاد و آدم باید مغزش آماده باشه تا بتونه دیالوگ خوبی بنویسه.

هزاربار هم گفتم که به این صورت نمایشنامه رو به پایان نرسونید!
اینکه مینویسی آلبوس:.... باعث میشه نفر بعدی در تنگنا(منگنه!) قرار بگیره و مشکلاتی رو به وجود بیاره!

قبلا توضیح دادم که نمایشنامه به چند صورت تموم میشه که بارزترین هاشون و بهترین هاشون اینها هستن:

1-اتمام نمایشنامه با یک دیالوگ که نیمه ی داستان رو تموم کنه.
2-تموم کردن نمایشنامه با فضاسازی داستانی
3-اتمام نمایشنامه با استفاده از حرکات و رفتار(نشان دادن حالات انسان های درون نمایشنامه)(در پست اوتو مشاهده کردیم که البته به صورت خوبش نبود!)...یکی از بهترین اتمام های نمایشنامه!

امیدوارم تونسته باشم مشکل رو برطرف کنم!

**آلبوس دامبلدور**


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۹ ۰:۰۷:۲۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۲:۱۵:۰۲

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۰:۳۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
هوا آرام شده بود و دیگر بادی نمی وزید , ولی گردو خاکی که به وسیله ی وزش باد به هوا رفته بودند ,در هوا سرگردان بودند تا به انتخاب خود جای برای نشستن انتخاب کنند هر از گاهی نیز برگی رقصان رقصان به طرف زمین میامد تا جایی را برای نشستن انتخاب کند,اما در این هوا نیز انگار غمی وجود داشت چون دیگر نه صدای پرنده ای میامد و نه صدای دیگری و چنین به آدم القاع میکرد که شاید این شهر مرده و دیگر هیچ جنبنده ای در آن زندگی نمیکند,آسمان بر خلاف روزهای گذشته دیگر آن شادابی را نداشت و ابرها ی تیره و تاری جلوی قرص ماه رو گرفته بودند تا نور او به زمین نرسد...
---------------------------------------
همه طوری به آلبوس نگاه میکردن که انگار منتظر بودند تا آلبوس جوابی به آنها بدهد اما او با پائین انداختن سرش ناامیدی را به جان همه انداخت تا با این ناامیدی ترس وجودشان را فرا بگیره...
ناگهان صدایی سکوت اتاق را شکست و همه را به خود معطوف کرد...
سیریوس:میگم همه رو جمع کنیم ...
جسیکا:که چیکار کنیم؟!!
سیریوس:خوب بریم آنیتا رو نجات بدیم
استرجس:نه سیریوس این کار عاقلانه ای نیست,چون الان همه اونا دور هم جمع شدند .و رفتن ما به جنگشون ریسکه خیلی بزرگیه و ممکنه همه مون نابود بشیم.
باز همه ساکت شدند ,البوس به هیچ کس توجه نمیکرد بلکه سرش را پائین انداخته بود و داشت راهی برای نجات دخترش پیدا میکرد...
اما ناگهان باز صدایی سکوت را شکست ,صدای در چنان زیاد بود که حتی آلبوس را از تفکرش بیرون پراند...
رون: کی ممکنه باشه؟!!!!!
جینی:نکنه...!!!!!
سیریوس: میرم ببین کیه
استرجس:صبر کن منم باهات میام,و هر دو به طرف در رفتن اما از راه رفتنشون میشد ترس رو که وجودشان را گرفته بود تشخیص داد.
رسیدن به کنار در و سیریوس گفت:
سیریوس: کیه؟
صدایی نیامد
استرجس:بگو کی هستی
باز صدایی نیامد با این حال باز در داشت توسط کسی زده میشد,به همین خاطر سیریوس دست به ردایش برد و چوب جادوی خود را درآورد و استرجس نیز همین کار را کرد ,ناگهان صدا خاموش شد
سیریوس:استر با شماره ی من در رو باز کن و آماده ی حمله شو
استرجس نیز با شماره ی سیریوس در را باز کرد...

3 2 1


در باز شد اما هیچ کس جلوی در نبود .اما ناگهان شبحی یا انسانی با ردایی سیاه رنگ که کل اعضای بدنش حتی صورتش را نیز گرفته بود تقریبا در 10 قدمی خانه روبه روی در ظاحر شد...استر جس خشکش زده بود و هیچ کاری نمیکرد که سیریوس فریاد زد :

سیریوس:استرجس....
و هر دو چوب هایشان را به طرف آن شخص مرموز گرفتند و وردی را بر زبان آوردند...
ورها به طرف او رفتند اما به وسیله ی نوری که آن شخص را احطه کرد به آن برخورد کردند و نابود شدند...
ناگهان نوری سفید همه جا رو فرا گرفت و سیریوس و استرجس مجبور شدند چشمانشان را ببندند,کم کم نور ضعیف شد اما از میان آن شخی بیرون آمد
نمیشد گفت که آیا چیزی که آن مرد به تنش کرده لباس است یا نه چون هیچ حرکتی بر اثر راه رفتن او ایجاد نمیشد اما در داخل ان چیزها ی در جنب و جوش بود نیمه ی بالا ی آن مرد ماننده آتش بود و با چنان قدرتی در بدن آن مرد زبانه میکشید که ممکن بود هر لحظه به بیرون بیاید و همه جارو نابود کند,اما نیمه پائین آن مرد ماننده آب بود که خیلی آرام در جنب و جوش بود و وقتی به آن نگاه میکردند به طرف مقابل که ترس وجودش را گرفته بود امید را در دلش زنده میکرد.
مرد داخل خانه شد و رو به رو سیریوس و استرجس قرار گرفت و گفت:
مرد:شما با یه دوست این جور رفتار میکنید؟
صورت آن مرد دیده شد و هر دو با تعجب بسیار دیدند که او اوتو بگمن هست که جلوی آنها قرار گرفته...
نه سیریوس و نه استرجس حرکت میکردند فقط به اوتو نگاه میکردند.
اوتو: دیگه منو به خاطر نمیارید,منم اوتو یادتون نیست
سیریوس که کم کم داشت این صحنه رو در خودش هضم میکرد به طرف اوتو رفت و او را در آغوش گرفت
سیریوس: اوتو ....
سیریوس: کجا بودی این همه مدت
استرجس: آره کجا بود ما فکر میکردیم مردی...
اوتو:قضیش مفصله بعدا بهتون میگم ,کیا هستند
سیریوس: همه هستند...
اوتو: دامبلدور چطور ؟
استرجس: اونم هست...
هر سه به طرف اتاق مشورت رفتند,وقتی رسیدند به طرف در اوتو از سیریوس و استرجس خواست که اول آنها وارده اتاق بشند...
سیریوسو استر جس وارده اتاق شدند, وقتی آنها وارده اتاق شدند همه به طرف آنها برگشتند و ...
چو: کی بود
هرمیون: آره کی بود
اما هیچ کدومشون حرفی نمیزدند...
رون: پس چرا حرف نمیزنید؟!!!
ناگهان سیریوس دستش را به طرف در برد و همه چشمانه خود را به در معطوف کردند...ناگهان از بیرون در اوتو و ارد شد,اتاق روشن شد
رون از صندلیش به پائین افتاد ,چو و جینی و بقیه به سرعت بلند شدند و به تعجب به اوتو نگاه کردند
جینی: نه این امکان نداره...
چون: من که باور نمیکنم...نکنه دارم خواب میبینم ,یکی به هم یه سیلی بزنه .
اوتو: نه خواب نمیبینی
رون: چطور ممکنه ...تو ..تو مردی بودی...
اوتو: اما حالا اینجام
البوس که از چهره اش میشد خوشحالی را تشخیص داد از صندلییش پائین آمد و به طرف اوتو رفت,اوتو نیز همین کارو کرد و به طرف آلبوس رفت
آلبوس: اوتو ...پسرم...
هر دو یک دیگر را در آغوش گرفتند...


نیم ساعت بعد...


اوتو رو به طرف آلبوس کرد و گفت:
اوتو: پروفسور آنیتا کجاست نمی بینمش...
همه ساکت شدن و باز سکوت همه جا رو گرفت ,وقتی اوتو به بقیه نگاه کرد آنها سرهای خودشان را به پائین انداختن و او را بدون جواب گذاشتند
-------------------
چطور میتونستند بگند که عشقش توسط مرگخوار ها دزدیده شد؟
چه کسی این را به اوتو میگفت؟
-------------------------------------------
اوتو: چرا جواب نمیدی پروفسور...
آخر آلبوس با من من گفت:
آلبوس: آنیتا توسط مرگخوار دزدیده شده!!!!
اوتو چنان از صندلیش بلند شد که همه جا خوردند و حالتی ترسناک که حتی آن آتشی که در بر روی بدنش بود به شدت زبانه میکشید و نورش همه را داشت کور میکرد گفت:
اوتو: این امکان نداره...
آلبوس: چرا داره... اونو جلوی در محفل دزدیدند
و آلبوس از سیریوس خواست تا قضیه را به اوتو بگه...
سیریوس ساکت شد و باز همه جا را سکوت فرا گرفت,ناگهان اوتو بلند شد و خواست بره که جسیکا گفت:
جسیکا: کجا داری میری اوتو
اوتو: میرم دنبال آنیتا
سیریوس: تو حریف اونا نمیشی به تنهایی وانا میکشنت...
اوتو: منو میکشند., و شروع به خنده کرد ,بعد جمله ای به زبان نامشخص به زبان آورد ...ناگهان همه جا روشن شد و گردو غباری دیده شد که در کنار اوتو شروع به شکل دادن چیزی بودند...پس مدتی چیزی توسط گردو غبار به وجود آمد که همه را در جاهایشان میخکوب کرد
آن نه موجود بود و نه انسان بلکه شبحی بود نیمی آتش و نیمی آب ماننده آن چیزی که در تنه اوتو در حال جنب و جوش بودند,شبح صورتی بسیار زیبا داشت و ...
اوتو : این فرمانده ارواح آتش و آّب(ارواح سفید) هست ...
هیچ کس نمیتونست این صحنه رو که میدید باور کند ,فقط آلبوس بود ک حالت معمول خود اما بی حرکت به اوتو و فرمانده اروح سفید نگاه ومیکرد...
---------------------------------------------------------------------
منم کمی به غیرتم بخورد ... به قول بعضیا خونه مون به جوش اومد
منکه نفهمیدم چه بلایی به سرم آوردند اخه کله پستارو نگاه کردم اما چیزی متوجه نشدم به همین خاطر دیدم بهتره خودم یه چیزی بهش اضافه کنم.
در کل البوس جان ببخشید که خوب درنیومد اخه یه مدتی نبودم ...



زمانی بود که من خیلی برای اینکه بچه های محفل رو به نوشتن پست های سفید عادت بدم تلاش میکردم و الان که پست آنیتا و بعد از اون تو رو خوندم فهمیدم که تلاشام به نتیجه رسیده و باید این تلاش هارو کنار بگذارم و بیشتر بر روی بقیه چیزهای کار کنم!

پستت یک پست کاملا سفید بود و یک پست کاملا ادبی و هنرمندانه!


وارد کردن یک نفر به داستان کار آسونی نیست...اما در عین حال اصلا هم سخت نیست!
کافیه نقطه ی اوج داستان رو در نظر بگیری...یه کم پایین تر از اون به راحتی میشه یک شخصیت رو وارد داستان کرد!(یک فن نمایشنامه نویسی جادوگرانی!)(یک هدیه به شما!!)

که خب این کار رو به نحو احسنت انجام دادی....اما...اما منی که این شکلی برات توضیح میدم به نظر این کارت رو به نحو احسنت انجام دادی...ولی اگر بقیه بخونن اصلا اینطور فکر نمیکنن و این نوع وارد شدن شخصیتت به داستان رو نوعی وارد شدن تکراری حس میکنن که برای اینکه این مشکل پیش نیاد باید از فکرت استفاده کنی.
میتونستی اینجا بهتر از اینها اوتو رو وارد داستان کنی...خیلی راحتتر!(یک توضیح: من نمیتونم بگم چه شکلی فکر کن و بنویس!...فقط میتونم بگم با فکر میشه این مشکل رو درست کرد!)

فضاسازی هات هم که از اون اولی که نمایشنامه هات رو نقد میکردم بهت گفتم عالین و حتی دیالوگ هات هم همین طور!

اگر جزء جزء بررسی کنیم اشکال خاصی در هیچ کدوم نداری اما وقتی اینها بقل هم قرار میگرن خیلی جذاب به نظر نمیان.

سوژه خوب داری...دیالوگ خوب...داستان خوب...فضاسازی خوب...اما رغبتی برای خواننده برای خوندنش خیلی ایجاد نمیکنه!

یه کمیش به پارگراف بندیت برمیگرده که پارگراف بندی جالبی نبود و بیشتر روی پارگراف بندی کار کن...قبلا هم بهت گفته بودم..درستش نکنی همین طوری پیش میره و بدتر هم میشه ها!

بعد از درست کردن پارگراف بندی سعی کن نوع نوشتنت رو هم عوض کنی!...نوع نوشتنت خیلی به نوشته های کتابی میخوره و حتی در بعضی مواقع آدم فکر میکنه داره کتاب میخونه!
بهتره کمی نمایشنامه گونه ترش بکنی!...همون طوی که نویسنده های خوب سایت مینویسن...خوندن نمایشنامه هاشون خیلی خوبه حتما این کارو بکن!


**آلبوس دامبلدور**



ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳ ۱۵:۰۳:۲۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۲:۰۲:۳۵

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ ساکت لطفا.....خب... همه حاضرید؟!
همه ی نگاه ها به دامبلدور خیره شد، در دلهای آنها این سوال مطرح بود، که آیا دامبلدور از دزدیده شدن دخترش خبری دارد یا نه؟ دامبلدور دستانش را در هم قلاب کرد و گفت:
_ خیله خب .... من در این مدت، پیش استرجس بودم، اون خبرای مهمی داره که خب، شماها هم باید اونو بدونید.... استرجس؟!
استرجس سرفه ای کرد و گفت:
_ ممنون پروفسور ..... خب، من با کمک نیمفادورا تانکس و پس از تحقیق های فراوان به این نتیجه رسیدم که تقریبا بهترین جادوگرانی که وجود دارند، جز مرگخواران شدند و تعدادشون روز به روز بیشتر میشه، یعنی الان....اجازه بدید.... آم....سی و دو نفر مرگخوار اضافه شدند ...
همه نفس خود را با صدا به داخل کشیدند. این تعداد، بسیار زیاد بودند. استرجس ادامه داد:
_ که خب البته، در این آمارگیری، یک جنگ کوچیک ایجاد شد که نیمفادورا تانکس مجروح شدند و الان در سنت مانگو هستند و وضع جسمیشون زیاد خوب نیست!
هیچ صدایی از کسی بر نمیخواست. نیمفادورا تانکس یکی از بهترین دوئل کنندگان بود. وقتی او مجروح شده باشد، یعنی مرگخواران بسیار قوی هستند. دامبلدور دستی به ریش بلند و نقره فامش کشید و گفت:
_ البته، من که الان برمیگشتم، یکی از بهترین دکترهای سنت مانگو گفت که حالش تا هفته ی آینده بهتر میشه!.... راستی سریوس، آنیتا کجاست؟!.... هنوز نیومده؟!
برای لحظه ای سریوس سرخ شد، با دستانش یقه ی پیراهنش را شل کرد. داشت فکر میکرد چگونه خبر را به او بگوید، بنابریان پس از اندکی درنگ گفت:
_ آم... پروفسور...آنیتا رو....آنیتا رو دزدیدند!
رنگ از رخسار دامبلدور پرید و گفت:
_ چی؟!.... تو... تو مطمئنی؟!
سریوس سرش را به نشانه ی موافقت تکانی داد و نامه ی مرگخواران را به دامبلدور نشان داد و ماجرا را برای دامبلدور تعریف کرد. بعد از اتمام داستان سریوس، دامبلدور بر روی صندلی بزرگی که مخصوص رئیس محفل بود، تکیه داد و پیشانی اش را در دستانش گرفت و گفت:
_ یا ریش مرلین.... اوناها فهمیدن....
هری که تا آن لحظه خاموش بود، گفت:
_ چی رو پروفسور؟!
دامبلدور از پشت عینک نیم دایره ای اش نگاهی به هری افکند و گفت:
_ خب... این دوتا مسئله هست... یکی که احتمالا با دادن اون چیزی رو که اوناها میخوان.....اوه... چو؟! میشه یه استکان آب بدی؟!
چو به سرعت لیوان آبی ظاهر کرد و سریعا به دست دامبلدور داد. با خوردن آب، جال دامبلدور بهتر شد و ادامه داد:
_ ممنونم....اولیش اینه که آنیتا قابلیتهایی داره که حتی با دادن اون چیزی که اوناها میخوان، احتمال پس دادنش خیلی کمه. بنابراین، ما باید دست به کار بشیم..... ساعت چنده؟!
رون سریع گفت:
_ 2 بعد از ظهر.... پروفسور، دخترتون چه توانایی هایی داره؟!
دامبلدور لحظه ای به رون خیره شد، طوری که او را از حرفی که زده بود پشیمان کرد، اما بعد لبخندی تلخ بر لبان دامبلدور نشست و گفت:
_ در آخرین سفرش که بدون اجازه ی من به امپراطوریه تاریکی رفته بود....
هرمیون به سرعت پرسید:
_ تنهایی؟!
_ البته.... اوه..... بعد از یه جنگ با کروئل که حسابی هم زخمی شده بوده، ملکه ایزابلا این قابلیتو در اون میبینه و اون.....اون الان....اوه....
دامبلدور لب پایینش را گزید و گفت:
_ ملکه ی طبیعته.
سریوس دستی به سرش کشید و گفت:
_ یاریش مرلین...... دیگه پسش نمیدن!
دامبلدور سرش را به پایین انداخت. همه سخت در تعجب بودند. اینبار جسیکا گفت:
_ پروفسور، خب مگه عناصر طبیعت دست آنیتا نیست، چرا خودشو آزاد نمیکنه؟!
دامبلدور نگاهش را به جسیکا دوخت و گفت:
_ چون یه نیمه پریه، بنابراین تحت جادوهای خاصی نمیتونه ازشون درست استفاده کنه.
سریوس با شک و تردید پرسید:
_ راستی پروفسور، اون چیزی که در قبال آزادیه آنیتا میخوان، چیه؟!
دامبلدور که گویی خود را سرزنش میکرد، گفت:
_ یکی از هورکراکس های ولدمورت!
همه با چشمانی متعجب به دامبلدور خیره شدند. دیگر مشخص بود که جنگی غیر قابل وصف در شرف وقوع است.

-------------------
پ. ن: برای آگاهی بیشتر، به مهمانخانه ی چراغ جادو مراجعه کنید!! و داستان "مــــن" رو بخونید!!( نارسیسا کجایی برات تبلیغ کردم!!)
راستی پروفسور، سعی کردم اون چیزایی رو که گفتید رعایت کنم! ممنون!( بازم یاد بدید)



به شخصه عاشق اینجور پستها هستم!....چه از نوع خوب چه از نوع بد!
نوعی نمایشنامه که شروع یک داستان جدید رو در آخرش نقل میکنه.اول نمایشنامت هم که کاملا مشخصه که خب از سوژه های پستهای قبلی شروع شده.
یک نکته در مورد جمله ی آخر نمایشنامت: بهترین جمله ها و به یاد موندی ترین جمله ها آخرین جمله های یک نمایشنامه به حساب میان.این یک شاهکاره که آدم آخرین جمله های نمایشنامش رو عالی بنویسه! در اصل گام محکمیه برای نمایشنامه های بقیه حتی!...چون همه چیز نمایشنامه نویسی ادامه ای همین طوره!

از لحاظ داستانی حرف نداشت و بعد از مدت ها پستی زدی که مثل شروع کارت در رول پلیینگ از سوژه های خودت استفاده کردی....چیزهای فرازمینی و حتی چیزهایی که فراتر از جادوگری قرار داره!...کارهایی که فقط آنیتا میتونه انجام بده!

در مورد اندازه پستت توضیحی نمیدم و بهتره خودت روش فکر کنی و ببینی با این توصیفاتی که من کردم چطوری به نظر میرسه...به نظرم این شکلی مفیدتره!


در کل نمایشنامه جذابی بود و شروع محکمی برای نمایشنامه های بعدی!

اما یک نکته رو هم نباید فراموش کنی که همینطور که پایان نمایشنامت رو عالی نوشتی باید روی شروع نمایشنامت هم دقت بکنی.
یک راهنمایی در این مورد: سعی کن قالب نمایشنامه هایی رو که مینویسی رو به چند دسته تقسیم کنی.بعد از اون ببین کدوم قالبی که مینویسی بیشتر مورد توجه بقیه قرار میگیره.بعد روی همون قالب تمرکز کن و سعی کن خوبی های بقیه ی قالب هارو رویه اون پیاده کنی تا قالب واقعا عالی ای از آب در بیاد!

آفرین!
**آلبوس دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۱:۵۰:۰۰

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
بعد از چند لحظه با چهره مرموزی که چیزی از آن پیدا نبود گفت:" این خون انسان نیست...نمیدونم چیه اما...بنظرم...بنظرم بوی گرگ اینجا مونده...
همه ي افراد حاضر در خيابان به اين طرف و آن طرف خيابان نگاهي انداختند گويي حس ميكردند در آن نزديكي ها هنوز گرگي يا گرگينه اي وجود دارد....
_بريم تو!!!!
سيريوس اين حرف رو زده بود ....اون به چوچانگ نگاهي انداخت و گفت:
بيا تو بدو....هري و بقيه هم برين تو سريع.......
جيني به چو كمك كرد تا ببرتش توي خونه ...... چو از روي زمين بلند شد و با كمك جيني به داخل خانه رفت....سيريوس سرشو از خانه بيرون كرد و به دور و اطراف خانه نگاهي انداخت...ميخواست مطمئن بشه كه كسي آن دور رو اطراف نيست....پس از اينكه مطمئن شد ..در خونه رو محكم كوبيد به همديگر...
بـــــــــــــــــــــــــــــــوم
كم كم خانه محو شد .... چمن هاي داخل ميدان صداهاي عجيب غريبي از خودشان در مياوردن.....كوچكترين جنبنده اي در خيابان نه ديده ميشد نه حركت ميكرد.....
در داخل خانه جيني چو رو برد به طبقه بالا به اتاق خودش و هرميون و بهش گفت:
راحت باش.....فكر كن اتاق خودته البته به راحتي اتاق خودت نميشه... احتمالا تا چند ساعت ديگه سيريوس ميخواد ازت تا همه چيز رو براش دوباره تعريف كني پس تا اون موقع بگير راحت بخواب......
چو سري تكون داد...جيني اتاق رو ترك كرد تا چو راحت باشه......
هري رون و سيريوس به آشپزخانه رفتند تا كمي صحبت كنن تا ببينند چه جوري موضوع رو به آلبوس بگن.....
سيريوس صندلي رو محكم عقب كشيد و خودشو روي آن انداخت و گفت:
ببين من به دامبلدور ميگم خيلي بهتره تا شماها بگين.......
هري سرشو روي ميز گذاشت و به خودش زمزمه كرد:
خيلي اوضاع خرابه....خيلي اوضاع خرابه...
رون و ماندانگاس چيزي نميگفتند.....جيني و هرميون وارد شدند و نشستند...
هيچ كس حرفي نميزد......صداي باد در داخل ساختمون ميپيچيد به طوري كه به نظر ميرسد گرگي در آن اطراف است......
صداي باد به قدري زياد شد كه هرميون به ناچار سكوت را شكست و گفت:
سيريوس قضيه گرگا چي بود؟؟؟
سيريوس با اندكي تفكر گفت:
فكر كنم اگر اونا نتونن وارد خونه بشن به گرگا ميگن كه وارد بشن.....
تق تق تق
ضربه اي به در همه ي اونها رو از جا پروند.....هرميون گفت:
من ميرم....
رون از جاش بلند شد و گفت:
منم باهات ميام......
هرميون به پشت در رفت و آروم پرسيد :
كي؟؟؟
شخصي از آن در طرف در جواب داد:
استرجس پادمور و جسيكا پاتر......
رون به هرميون سري تكون داد و گفت:
درو باز كن.....
هرميون درو باز كرد و استرجس و جسيكا وارد خانه شدند......
هر دو نفر اونها با اشاره دست رون به سمت آشپزخانه رفتند. سيريوس با ديدن استرجس صدايي از خودش در آورد به نشانه سلام.....
استرجس رفت جلاوي آتيش نشست و گفت:
اولا سلام دوما تا چند دقيقه ديگه آلبوس از راه ميرسه بايد فكري به حال محفل و آنيتا بكنيم......
تق تق تق
باز هم همه ي بچه ها از جاشون پريدند به جز استرجس و جسي.....
استرجس به ساعتش نگاهي انداخت و گفت:
عجب مرد وقت شناسيه...سر موقع اومد........
هرميون كه رفته بود درو باز كنه همراه آلبوس وارد شد...كل جمعيت خواستن از جاشون بلند بشن ولي اون اشاره كرد كه بنشينيد.....
سپس گفت:
جيني عزيز برو بگو چوچانگ بياد پايين....همه ي شما هم به سمت اتاق مشورت سريع.......جيني سريع تر از همه از آشپزخانه خارج شد پشت سرش همه ي افراد حاضر به سمت اتاق مشورت حركت كردند.....
بيرون از خانه شدت باد بيشتر شده بود به طوري كه همه ي شيشه هاي خانه به لرزه افتاده بود......برگهاي درختان روي پله هاي خانه در رفت و آمد بودند......

ادامه دارد.......
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دامبلدور چه ميخواست به آنها بگويد؟؟
آيا محفل در خطر بود يا همش شوخي بوده....


به قول خارجکیا...اکسلنت!!!
برگردوندن دامبلدور به خانه شماره 12 یک چیز محتملی بود.من پیش بینی میکردم که بعد از چو پستی زده بشه که دامبلدور رو در همون اول نمایشنامه به خانه شماره 12 برگردونه.ولی واقعا سورپرایز شدم!!
حرکتت جالب بود!...در عین حال که حاشیه ای به نظر میرسید ولی کاملا در داستان بود و پست جالبی بود که کمتر دیده بودم اینجوری!

اگر بخوام بهت از 10 نمره بدم نمره ی 8 رو میگیری و شاید هم 5/8!!!

به هر حال تنها اشکالی که ازش میتونم بگیرم طرز پایان دادن به نمایشامت بود!
من هزار دفعه گفتم که تویه تاپیک های ادامه ای با فضاسازی نمایشنامه رو به پایان نرسونین!!!
با دیالوگ هم همین طور!!!

اگر با یه اتفاق نمایشنامه به پایان برسه ممکنه از فضاسازی زیباییش کمتر باشه ولی ادامه دادنش سخت تره...به هر حال هر چی خود نویسنده ترجیح میده...میخواد آخر نمایشنامش یه کم زیبا بشه فضاسازی بکنه...میخواد برای نفر بعدی ادامه دادن آسون تر بشه از اتفاق استفاده بکنه...این قانون نوشتن رول پلیینگه و بعضی مواقع آدم باید زیبایی نمایشنامش رو فدای نفر بعدی بکنه...امیدوارم اینطور باشه!

**دامبلدور**



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲ ۳:۲۱:۳۵

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
"از طرف بارتیموس، مرگخواری وفادار:

درود بر لرد سیاه

اگر دامبلدور دخترک بیچاره اش را میخواهد، باید تا همین امشب آن را در اختیار ما قرار دهد"



سکوت دوباره فضا را فرا گرفت.همه به یک چیز فکر میکردند: هیچ کس تا آن موقع اینطور دامبلدور را تهدید نکرده بود.

هرمیون سکوت را شکست:"آن" منظورش از آن چیه؟! دامبلدور چی داره که اونا میخوان؟ نکنه..."

_ سیریوس گفت: آنیتا اطلاعاتی داشت...هرچی باشه دختر دامبلدوره! حتما چیزی میدونسته...

دیگر هیچ کس احساس امنیت نمیکرد.معلوم نبود چطور، اما راز محفل برملا شده بود.حالا همه مرگخوارها جایش را میدانستند!
جینی بطرف در و پله های خونین رفت...گویی دنبال کسی،چیزی بود که آنیتا را زخمی کرده بود.باید افسون وحشتناکی بوده باشد!

_اوه خدای من!

با صدای فریاد جینی همه بطرف در دویدند. دختری 17-18 ساله با موهای مشکی زیبا روی پله ها زانو زده بود.هری رویش را برگرداند..هیچ خیال نداشت پیش جینی با اولین عشقش روبرو شود!

چو با صدایی که بیچارگی در آن مشخص بود گفت:"من دیدمشون. داشتن آنیتا رو تعقیب میکردن..خدای من نتونستم جلوشونو بگیرم! خیلی قوی بودن..فکر کنم 4 نفر..اونا جای محفلو فهمیدن! اون مرگخوار موذی،کراوچ میگفت باید بلاتریکس بیاد..میگن اون تنها مرگخواریه که میتونه وارد اینجا بشه!"

سیریوس روی زمین نشست و دستانش را به زمین زد...در حالی که همه او را نگاه میکردند آنها را که آغشته به خون بودند نگاه کرد...به نظر میرسید چیزی درست نیست!

بعد از چند لحظه با چهره مرموزی که چیزی از آن پیدا نبود گفت:" این خون انسان نیست...نمیدونم چیه اما...بنظرم...بنظرم بوی گرگ اینجا مونده...

--------------

من اینو نگم میمیرم!
انصافا هیچ پستی تا حالا اینقدر منو به خودش جذب نکرده بود که بخوام ادامش بدم! از دیشب که کارتم تموم شد و نتونستم بفرستم مدام فکر این بودم نکنه یکی به جای من بفرسته! ا من یکی که خیلی حال کردم! و این هم سومین بار در طول عضویتم تو سایت بوده که جدی نوشتم!


خب خب خب بزار ببینم اینجا چی داریم! یه نمایشنامه جدی عالی با توصیفات زیبا و جذاب!
چو مطمئنی از معدود دفعات جدی نوشتنت بود؟..مشکوکه!
به هر حال به نظر میرسه استعداد واقعا خوبی در جدی نویسی داری چون هر چی الان نگاه کردم دیدم جز ...جز...جز....جز هیچی!....هیچ مشکلی نمیتونم ازش بگیرم!!!
جدا چرا مشکلی بگیرم؟...مثل نمایشنامه هرمیون واقعا حرف نداشت!
واقعا عالی بود!
آفرین!
نمرش بیست بیسته!
عالی بود!
چی بگم غیر از این؟!!

نکته:حتی اندازش هم عالی بود! کوتاه و جذاب!!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲ ۳:۰۵:۳۷

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
وقتی دامبلدور رفت، همه سکوت اختیار کردند، گویی در پس آن سکوت، دلشوره ای نهفته بود. ثانیه ها میگذشتند، اما کسی جرئت شکستن آن سکوت را نداشت. هر کسی فکری میکرد و گمانی به ذهنش راه میداد. که سرانجام، پرسی این سکوت را شکست:
_ آم.... سریوس؟! میشه بپرسم که آیا از تعداد و تجهیزات اسمشونبر، اطلاعی دارین یا نه؟!
سریوس لبخندی زد و با آرامشی که خاص خودش بود، گفت:
_ فعلا نه پرسی، ولی فکر میکنم همین الان، آنیتا با اطلاعاتی تازه از راه برسه!
ماندانگاس به سرعت جام نقره ای را که بر روی میز قرارداشت را در کیفش گذاشت و با ناراحتی گفت:
_ چی؟!....اون دختره ی..... آخه اون همیشه کارا رو خراب میکنه!
سریوس به زور لبخندی زد و در حالی که جام را دوباره بر روی میز میگذاشت، گفت:
_ فکر میکنی تو برای این کار، بهتر بودی؟!
ماندانگاس سرش را خاراند و با دلخوری گفت:
_ نه...ولی...
اما صحبت او، با ضربات پیاپیی که به در میخورد، قطع شد. بیل به سرعت گفت:
_ حتما خودشه!
ولی سریوس گفت:
_ صب کن.....باید پاترونام بفرسته!
ناگهان ققنوسی نقره ای، که پاترونام آنیتا بود، وارد خانه شد. سریوس به هرمیون اشاره کرد تا در را باز کند. در به سرعت کوبانده میشد. گویی کسی دنبال او بود.هرمیون تنها چند قدم با در فاصله داشت که ضرباتی که به در نواخته میشد، به طرز مشکوکی خاموش شد. هرمیون به سرعت در را باز کرد، اما با دیدن پله ها، فریاد زد:
_ سریوس........سریوس!
سریوس به سرعت به سمت در رفت، و با مشاهده ی پله ها که به خون آغشته بود، و برگه ای کاغذ، که بر روی آن افتاده بود؛ رنگ از رخسارش پرید و زمزمه کرد:
_ یا ریش مرلین.....
اثری از دختر دامبلدور نبود، تنها خون او بود که بر پله ها ریخته شده بود. سریوس که به شدت ناراحت و نگران شده بود، برگه ی کاغذ را برداشت و آن را باز کرد. هیچ صدایی از کسی بر نمیخواست. سریوس شروع به خواندن کرد:
" از طرف بارتیموس، مرگخواری وفادار:
.......


----------

پ.ن: پروفسور، فکر کنم این یکی خوب شده باشه! آخه یه کم به رگ غیرتم برخورد!!

ایول رگ غیرت!..همینو میخواستم!....خب پستت نقد میشه حتما!(دامبلدور-ناظر انجمن)


شروع متوسط....پایان عالی!.....با این دو جمله شبه جمله نقدم رو اغاز میکنم!

داستانت شروع داستانی جذاب و جالب بود که نتیجش رو میتونیم در پست بعدی که چو زده ببینیم!
قبلا خیلی از پستات رو نقد کردم و بهت گفتم که داستان نمایشنامه هات حرف ندارن و دیالوگ هات هم خوبن(یعنی میتونن عالی بشن!)

اما چرا شروع متوسط؟
شروع نمایشنامه میتونه به طرق مختلف باشه:1-با فضاسازی...2-با دیالوگ بدون اسم....3-به صورت خیلی گنگ و نامفهوم(مثلا با یه صدا)
این نوع شروع ها شروع های جذاب نمایشنامه ها هستم که شروع نمایشنامت به این سه صورت نبود.پیشنهاد میکنم که نمایشنامت رو به این صورت آغاز کنی.
البته شروع این نمایشنامت به گزینه ی 1 نزدیک بود.ولی این فضاسازی اولیه نمایشنامه مشکل تر و پیچیده تر از فضاسازی های رایج در سایته.باید فضاسازی زیادی باشه که دقیقا خواننده رو همون اول کار ببره به فضای مورد نظر خودت یعنی نویسنده!...مشکله و حتی من خودم در این نوع فضاسازی اولیه کمی بعضی مواقع کم میارم و معمولا در این مواقع از دیالوگ های بدون اسم استفاده میکنم که اونها هم جواب میده.ولی فضاسازی اولیه ای رو که میگم رو میتونی از سرژ(مخصوصا پستهای جدیش) یاد بگیری!...الکی نست که بهترین نویسنده شده...اینجور چیزهارو باید خیلی یاد بگیری تا بتونی خوب بفهمی....

به هر حال داستان واقعا عالی ای بود و یک بار هم گفتم:شروع جذابی بر یک داستام جذاب!

از پستت ممنونم و در مورد اینکه گفتی نمیتونم پست هرمیون رو ادامه بدم هم بگم که مطمئنا میتونی همه ی نمایشنامه هارو ادامه بدی!
البته تو با شروع یه داستان دیگه ادامش دادی که جالب بود.ولی میتونستی از ارزش های پست هرمیون هم استفاده کنی که اون هم باز نوع دیگرشه.به هر حال فرقی نمیکنه...خود پستت مهمه!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۳:۰۹:۲۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۲۶:۲۱

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
در بين سرو صداي قاشق و چنگال ها كه كر كننده بود صداي نازك دختري شنيده شد كه بالا پايين مي پريد و سعي ميكرد توجه دامبلدور رو جلب كنه

دامبلدور بلاخره متوجه اون شد و گفت:چي شده هرميون ؟

همه با تعجب به طرفي كه دامبلدور هرميون رو مخاطب قرار داده بود نگاه كردند
اون از كجا پيداش شده بود بعد از اين همه وقت ...اصلا چرا دامبلدور دوباره اجازه ي ورود به محفل رو به اون داده بود

هرميون كه توجهي به اين نگاه ها و افكار نداشت در حالي كه از اينكه بلاخره موفق شده نگاه دامبلدور رو به طرف خودش بر گردونه خوشحال بود گفت:من ميخواستم بدونم فعاليت هاي هر كس كي روشن ميشه پروفسور؟

دامبلدور در حالي كه روي صندلي خود مي نشست گفت:به زودي فرزندم به زودي

وتا هرميون خواست ادامه بده گفت:
فعلا غذا رو بخور چون به زودي سرد ميشه و دست پخت مالي حيف كه از دهن بيفته

دوباره همه مشغول شدند ديگر تا پايان غذا صدايي از كسي نيومد بعد از غذا هركسي به يه طرفي رفت دامبلدور به همراه سيريوس و لوپين در كنار آتش نشسته بودند و در مورد آينده ي اين جنگ ها صحبت مي كردند
سيريوس: دامبلدور شما فكر ميكنيد ولدمورت اين ريسك رو بكنه و با اين موقعيت بخواد يه جنگ واقعي راه بندازه؟

دامبلدور:احتمالش هست ولي يادت باشه تام زرنگ تر از اين حرف هاست

از طرفي ديگر مالي ويزلي دوباره بحث خود را با بيل شروع كرده بود
مالي:عزيزم فقط 2 اينچ

بيل:نه مادر من نميخوام موهام كوتاه بشه

هري و رون هرميون با جيني داشتند در مورد جديدترين چوب جارو كه فرد و جورج اختراع كرده بودند صحبت ميكردند

رون:مگه ميشه واي پسر فكر كن مثل يه اژدها پرواز ميكنه
هرميون:من واقعا نميدونم شماها چه جذابيتي تو چوب جارو پيدا ميكنيد
و دوباره خودآموز افسون هاي طلايي رو جلوي صورتش گرفت

همه در حال گذروندن وقت بودن كه ناگهان در با صداي بلندي باز شد در واقع از جا كنده شد

آرتور ويزلي وارد شد مستقيم به طرف دامبلدور رفت و آروم چيزي را زمزمه كرد كه فقط خودش و دامبلدور فهميدن ولي هر چي كه بود باعث شد دامبلدور با سرعت و بدون خداحافظي بره بيرون و نگاه خيره ي همه پشت در بمونه
....




از معدود پستهایی بود که واقعا من رغبت کردم تا آخرش بخونم.دوست داشتم ببینم که بعد از این همه شادی و آرامش چه چیز بدی پیش میاد!
خوندم و خوندم و خوندم تا به همون هیجان کار رسیدم...و اون هم اومدن آرتور ویزلی بود!

پستت حرف نداشت و عالی بود!
به خاطر همین عالی بودن پستت من به آنیتا گفتم که اشکال از اونه که نمیتونه ادامش بده.چون پستت حرف نداشت!

هیچ نوع اشکالی در نمایشنامت ندیدم!
دوست ندارم چیزی بگم که الکی بر روی نمایشنامه ای اشکال بزارم.وقتی یه نمایشنامه منو راغب میکنه که تا آخرش بخونم و بعدش فکر کنم که ادامش بدم چرا باید ازش ایراد بگیرم؟
حتی اگر در شکل ظاهریش هم مشکلی باشه اون رو در نظر نمیگیریم.همه ی خوبی هات اون بدی های کوچولو رو که امکان داره وجود داشته باشن هم میپوشونن که البته من هر چی فکر کردم بدی ای درش جز خط فاصله قبل از دیالوگ ها در نمایشنامت ندیدم که اون هم اصلا مهم نیست.
شاید اصلا همین شکلی بهتر باشه و من اشتباه میکنم!

امیدوارم بازم از این نمایشنامه های عالی ازت ببینم!
اول معلوم...آخر داستان مجهول...و داستان با یه اتفاق تموم میشه...واقعا جالبه....البته میتونه جالب نباشه...ولی جالبش کردی و به همین خاطره که میگم پستت عالی بود!

**دامبلدور**



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۱۱:۱۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۱۷:۰۷

ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ چهارشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۴

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
....و سپیدی کل جهان را فرا گرفته بود.سیاهانی که همه دم از سیاهی و پلیدی میزدند هر یک به گوشه ای پناه برده بودند و انتظار می کشیدند..... بالاخره انتظارها به پایان رسید.سیاهی با قوای جدیدی بازگشته است.اما این بار با بارهای دیگر تفاوت دارد.چه تفاوتی؟....کاملا" محسوس است!....سفیدان تجربه ی بیشتر و قدرت بیشتری دارند و این را در تک تک جملاتشان میتوان احساس کرد!

سیاهی بازگشت و سپیدی هشیار گشت!
هشیار باشید تا لکه ی سیاه رنگی بر روی قلب سپیدتان نریزد و شما را آلوده نکند!
--------------------------------------------------------------------------
- آره از هانی دوکز دزدیدم!!!...از کجا فهمیدی؟
- آخه من تورو نشناسم کی میخواد بشناسه؟

- از کجا خریدی؟...خیلی نازه!
- قابل نداره!...از مغازه ی کتی بل خریدم!!!

به نظر میرسید روز روز ویژه ای بود.تا به حال سابقه نداشت که سر میز ناهار اینقدر جمعیت نشسته باشد.هر چند سال یک بار این اتفاق میفتاد و همیشه هم شروعی برای عملیاتی بزرگ و روزهای تازه و هیجان انگیزی بود.
به نظر میرسید این بار نیز با دفعه های قبل هیچ تفاوتی نداشت.همه ی اعضای محفل بر روی صندلی های خود نشسته بودند و با هم صحبت میکردند.طوری که انگار صحبت ها پایانی نخواهد داشت!

در ابتدای میز یک فرد ویژه نشسته بود!
آلبوس دامبلدور کمتر پیش میومد که موقع صرف ناهار در خانه ی شماره ی 12 گریمالد باشه.مالی ویزلی و هری در دو طرف او نشسته بودند.

مالی: هری عزیزم!...معلومه که خیلی گشنته.الان غذا آماده میشه عزیزم!
دامبلدور: اوه نه مالی...اگر اشکالی نداره من میخوام اول صحبت کنم بعد با کمال آرامش غذا بخوریم.
مالی:خب باشه هر جور فکر میکنی درسته همون کارو میکنیم آلبوس...
دامبلدور:ممنونم مالی!....خب...

صدای کشیده شدن صندلی دامبلدور در آشپزخونه پیچید اما کسی حواسش نبود.

دامبلدور: خب عزیزان اگر اشکالی نداشته باشه چند کلمه صحبت قبل از غذا مهمون منید!

بیشتر جمعیت توجهشون به دامبلدور جمع شد.در ته میز سیریوس و ماندانگاس در حال بحث در مورد آینه شمعدون دزدیده شده توسط ماندانگاس از یک مراسم بودند!!!
سیریوس و ماندانگاس که متوجه نبودند همین طور حرف میزدند تا اینکه برادر حمید یک نگاه برادرانه به اون دو کرد تا ساکت شدند!!

همه ساکت بودند.در این جور مواقع همه احساس خوبی بهشون دست میداد.احساسی که میگفتند از شعاع قدرت آلبوس دامبلدور نشأت میگرفت.و این بار نیز از این قاعده مستثنی نبود و به نظر میرسید دامبلدور در حال پخش نیروی خودش بین اعضا محفل است....

دامبلدور:...خب...معذرت میخوام که وقتتون رو هر چند کم میگیرم.زیاد هم طفره نمیرم.همتون مثل من میدونید که بار دیگه ولدمورت بازگشته!

به نظر میرسید کسی جز دامبلدور و هری در جلسه نفس نمیکشید!

دامبلدور: برگشته اما با قدرت کمتر و البته این بار ما هشیارتر از دفعه های قبل هستیم و این خودش نشون دهنده ی اوضاع هست.کار ما مثل همیشه مقابله با ولدمورته و هممون اینجا جمع شدیم که بار دیگر عهد و پیمان خودمون رو در اینباره ببندیم و یا بهتر بگم که محکمتر از قبلش کنیم.نمیخوام براتون مثل برادر بزرگوارمون حمید کنم!...از همتون میخوام در این راهی که هری گام برمیداره ( دامبلدور دستش رو بر روی شونه ی هری میزاره) گام بردارید.راهی که حتی ممکنه به کشته شدن هر کدوم از ماها بینجامه.ولی مرگ پایان کار نیست.مگه نه هری؟

دامبلدور هیچ وقت جو سنگین محفل رو دوست نداشت.اینبار نیز همه چیز روال عادی خودش رو در پیش گرفته بود.

هری با تکان سر حرف دامبلدور رو تایید کرد و نگاهی به سیریوس کرد که در ته میز نشسته بود!!!...یه به عبارت دیگر روح سیریوس!!! ()

دامبلدور:...بله!...تنها چیزی که نگفتم مرحله ی اول کارمون برای مقابله با لرد تاریکیه....مثل همیشه باید دوست و دشمن رو همون اول بشناسیم.همون طور که فهمیدید در اولین لحظه ظهور دوباره ی ولدمورت یکی از یاران محفلیمون یعنی سدریک دیگوری به سمت او رفت و من واقعا از این بابت متاسفم.اما مطمئن باشید سدریک از من نیز متاسف تر خواهد شد.خب....وقت گرانبهاتون رو نمیگیرم.بفرمایید غذاتون رو میل کنید!

چندین و چند سینی و بشقاب و انواع غذاهای رنگین بر روی میز ظاهر شدند.صدای برخورد قاشق و چنگال ها با بشقاب ها گوش فلک را کر میکرد!
-------------------------------------------------------------------------
هشیار باش و راه مرا ادامه بده!!!


شناسه ی جدید: اسکاور


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۴

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
- خوب الان نمیتونم بهتون بگم چون این موضوع فوق سری هست و فکر میکنم اگر شما بهمون کمک کنین مطمئنن ما در اون پیروز میشیم.
جسی که خیلی کنجکاو شده بود پرسید : حالا یه ذره بهمون توضیح بدی که سریتش کم نمیشه توروخدا
استرجس : من همه ی موضوعات سری و فوق سری رو میدونم یه ذره توضیح بده فکر نمیکنی که ما دهن لقیم نه
- خوب معلومه که نه ولی من باید با بقیه صلاح مشورت کنم تا ببینم چی میشه.

ببخشیید بچه ها من هنوز آشنا نشدم که چی کار میکنید.



در تاپیک زیر نقد شد!
**همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
*دامبلدور*


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۱۶:۵۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۲۵:۴۶

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
حدود دو ثانیه بعد، اتوبوس شوالیه ی سیاه، از راه رسید...
استرجس با خوشحالی گفت:
_ هوراااااااااااا.....پیش به سوی آفریقاااااااااااااااا!!!!
اما تا در اوتوبوس باز شد، یکی روی استرجس آورد بالا!!!
_ عققققققققق.....عیققققققققققققق.....عوققققققققق!!!!
جسی فریاد زد:
_ آههه.....استرجس!!!!
استرجس جیغ زد:
_ مامان!!!!!!..........کثیف شدم!!!
و بعد از حدود یک ثانیه، مسبب استفراغ، در حالی که گریه میکرد، اومد پایین و گفت:
_ آی.....بابا...اوخ.....گفتم نمیخوام.......اهو اهو....آی.....
همه با تعجب به آنیتا نگاه کردند. تا سریوس اومد حرفی بزنه، دامبل از توی اتوبوس اومد پایین و در حالی که عصبانی بود، گفت:
_ ای دختره ی خنگ!!!.....از بچگی همین جوری بودی، آبروی n قرنیمو بردی!!!
و محکم می زنه پس گردند آنیتا و باعث میشه، آنیتا جیغ و داد بکنه!!
سریوس و گریفیندور سریع پریدن جلوی دامبل و بهش گفتند:
_ اا....نکن.....بچه آزاری در ملا عام؟؟؟...
_ دامبل جان از تو بعیده،....بیچاره گناه داره!!!
دامبلدور با عصبانیت گفت:
_ نه!!....بذار حالیش کنم،......مامانش لوسش کرده....واستا ببینم، پدرسوخته!!!!
استرجس که بوسیله ی ورد جسی پاک شده بود غر زد:
_ لااقل یه فحشی میدادی که به خودت برنمیگشت!!!
دامبل فکری کرد و گفت:
_ آهان....راس میگی!!....ای بوقیه بوق زاده!!.....ااا؟؟....بازم که همون شد!!!
آنیتا نعره زد:
_ اهو اهو....مامان!!!! بچتو کشتن!!!!
جسی خیلی دلسوزانه به آنیتا نگاهی کرد و گفت:
_ بیاین بریم تو....گناه داره بچه!!!
ولی استرجس که کارد میزدی خونش در نمی یومد گفت:
_ نخیرم.....میخوایم با اتوبوس......
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که اتوبوس گازشو گرفت و رفت!!!
---------- لحظاتی بعد در پذیرایی خانه ی 12-----------
آنیتا چفت سریوس و جسی نشسته و داره پوستای لبشو میکنه، دامبل کنار گریفیندور و استرجس نشسته و داره بچشو با نگاهش چوب میزنه. سکوتی سرد و سنگین بر خانه حکم فرما بود که ناگهان سریوس گفت:
_ دامبل؟؟....اصلا بگو ببینم قضیه چی بود؟؟؟
دامبل که داشت ریششو دور انگشتش میپیچید گفت:
_ هیچی....من با این دختره ناز پرورده، رفته بودم کله پاچه ی سرکوچه!!!
گریفیندور گفت:
_ ااا ؟؟؟....ماهم که اونجا بودیم!!!
_ نخیرم....وگرنه میفهمیدین قضیه چیه!!!.....خلاصه هرچی بهش میگم، کله پاچه بخور، خوبه....میگفت...
و صداشو بچگانه کرد و در حالی که لب و لوچشو کج میکرد گفت:
_ نمیخوام....اینا بد مزن.....دوس ندارم!!!....
و بعد در حالی که جدی شده بود گفت:
_ منم گفتم، کوفت دوست ندارم!!!...باید این لوس بازی ها رو جمش کنی!! خلاصه به زور تو دهنش غذا می چپوندم و اینم هی جیغ جیغ میکرد.....تمام مغازه نگاهشون به ما دوتا بود!!!...آبروم رفت!!!
استرجس نگاهی به جسی کرد که داره تخمه میشکنه و بهش میگه:
_ جسی....یه کم تخمه بده....ماجرا داره هیجان انگیز میشه!!!
جسی هم در یک حرکت آنتحاری، کیسه ی تخمه رو پرت میکنه طرفش و دوتایی انگار که دارن فیلم نگاه میکنن، شروع میکنن به تخمه شکستن و گوش دادن به حرفای دامبل.
دامبل ادامه داد:
_ آره....خلاصه اینقدر جیغ جیغ کرد که تمام مشتری ها در رفتن و صاحب مغازه هم مارو با تیپا انداخت بیرون. بعد آنی بهم گفت که دارم می یارم بالا. خلاصه اوتوبوس گرفتم که بیایم محفل....دیگه شانس بد اسی، ریخت روی اون......
آنیتا که حالا احساس میکرد در امن و امن هست گفت:
_ تقصیر خودتونه.....هی میگم بیاین بریم سر عملیات....میگین، نه!!...اول باید غذا خورد!!!...
و زیر لب گفت:
_ پیر ه، ها.....همون جور چربی میخوره!!!
دامبل انگشت اشرشو به آنیتا نشون داد و در حالی که نکونش میداد، با لحن تهدید آمیزی گفت:
_ اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی، نمیبرمت سر عملیات!!!!
استرجس و جسی گفتند:
_ کودوم عملیات؟؟!!!
-----------
خارج از رول: ببخشید اگر بد شد، موضوعش هنوز رو فرم نیست.
راستی....به نظر شما، این عملیات چیه؟؟!!!( من که ایده ای ندارم!!)




در تاپیک زیر نقد شد:
**همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
(دامبلدور)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۱۷:۱۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۲۵:۴۳

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.