هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (استرجس-پادمور)



پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۹:۱۳ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
#1
آرتور که کلا از دیروز بعد از رفتن تو درخت جنازه متحرک شده بود به زور از جاش بلند شد در حالی که دست راستش چپ میرفت و دست چپش راست میرفت ! (کلا آش رشته شده بود )
به زور خودشو به جلوی جمعیت رسوند و گفت :
_ همتونو یک تنه حریفم !
جیسون که کلا کتک زیادی از آرکو خورده بود همون که روی زمین دراز کشیده بود گفت :
_ تو نمیخواد خودتو نشان بدی ! نشان نداده وضعت اینه کتلت کدو!!!
تاتسویا یک نعره ی کوچکی کشید که دست و پای آرتور پیچید به هم شد ماروپیچ !
_ بلند شین وقت تمرینه ! شمشیرهای چوبیتون رو بردارید !

ملانی که تازه صورتشو کرده بود تو دریاچه نفس بگیره صورتشو بیرون آورد گفت :
_ منم هستم !
تاتسویا نگاهی بهش انداخت و گفت :
_ شما دقیقا الان 12 ساعت 59 دقیقه 59 ثانیس که سرت تو آبه ! زنده ای ؟
ملانی یک نگاهی به آسمون انداخت و گفت:
_ اواااااااااا ..... ووی ووی وویــــــــــی ...
_خب راست میگه دیگه وقتی سرتو کردی تو آب ساعت 11 شب بود الان 11 صبحه !!!!
ملانی که دید اوضاع خرابه کلا شیرجه زد تو دریاچه !!!
ملت :
تاتسویا یک استیل خفن گرفت از اینا که دستشون رو میزارن پشت کمرشون و به جایی اشاره میکنن و به مکانی دور از دسترس اشاره کرد و به آرامی گفت :
_با دامبلدور هماهنگ شده بود یکی از شمشیرباز های حرفه ای هم به ما اضافه میشه و به مکانی دور از حال اشاره کرد !
آرتور که زیر چشماش بادمجون کاشته شده بود به زور باباقوری هارو باز کرد و گفت :
_الفاتحه ....
استرجس با اون استیل ها که میدونین چطوریه شبیه شیر پیری که از پا در اومده بود شبیه جنازه داشت از راه دور با یک عصا خودش را به ملت نزدیک میکرد !!! گرد و خاکی به پا خواسته بود !
آستر که مثلا داشت با کیسه بوکسش در طول شبانه روز گذشته تمرین میکرد گفت :
_این جنازه کیه ؟
استرجس بعد از اسلوموشن طولانی ای خودش را به ملت رساند خودشو تکاند و یک تن خاک داد به ملت که میل کنن ! سپس رو به تاتسویا کرد و گفت :
آرتور و آستریکس تمرینشون با من !
اصلا نیاز به اشاره نبود آرتور دو تا پا داشت چهار تا دیگه هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت که دید هر چی میدوئه فایده نداره ! (تجسم کنید داره میدوئه ولی درجا ) استر از پشت یقیرو گرفته بود ...
_کجا ؟؟؟؟
آرتور :
_کارت دارم
سپس رو به آستر کرد :
آستر :

تاتسویا یک فریاد دیگه زد و گفت :
_ ملت استر به جای دامبل به ما اضافه شده که تمرین کنیم ! پاشین .....


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰
#2
درود بر همه ی محفلی ها

فکر میکنم نیازی به معرفی نباشه ولی در هر صورت استرجس پادمور هستم از یاران قدیمی محفل ققنوس و تقاضای عضویت دارم . باشد که سیاهی نابود گردد !

بـــــــــه به. بــــــــه به. خوش برگشتی استر. باشد که نابود گردد و همه‌ی یاران قدیم به آغوش گرم محفل برگردن. قطعا که در خونه به روی شما بازه.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۰ ۲:۰۱:۲۲

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#3
همیشه در داستان خونده شده بود که سفر به گذشته امکان پذیر نیست ولی اینجا دنیای جادویی بود و همه چیز امکان پذیر بود . البته هیچ کس تا به این لحظه سفر در گذشته را تجربه نکرده بود!
صحبت هایی مبنی بر اینکه امکان این سفر وجود داشت بود ولی عملی آن انجام نشده بود !

تالار گرم و صمیمی گریفیندور مثل همیشه بود ! تعطیلات تابستانی بود و بیشتر اعضا در خارج از هاگوارتز بودند .
استرجس به همراه سرکادوگان مشغول صحبت بر روی کاناپه ی جلوی شومینه بودند. چند تا از بچه های تازه وارد گریفیندور هم مشغول شطرنج بازی جادویی بودند و با خنده هایشان فضای تالار را پر کرده بودند !
استر نگاهی به شومینه خاموش تالار انداخت و گفت :
_ میگم تا حالا فکر کردی اگر به گذشته برگردی چی کار میکنی ؟
سرکادوگان خنده ای کوتاه کرد و گفت :
_ همه چی کار میکنن ؟ اصلا برای چی این سوالو کردی ؟ سفر به گذشته ؟ هــــــههههه ... شدنی نیستش که ولی اگر میشد چی میشد !!!
_ببین هیچی نشدنی نیست میگی نه ببین !
استرجس با سرعت از روی کاناپه پایین پرید و از حفره ی تالار به بیرون رفت !
سرکادوگان پوزخندی زد و با خودش گفت : اینم دیوونس !!! سفر به گذشته !!!

ساعتی گذشته بود و سرکادوگان که از صدای خنده ی بچه های تازه وارد خسته شده بود روی کاناپه مشغول چرت زدن بود که با صدای استر از کاناپه به پایین پرت شد !!!!
_ پاشو دیدی بهت گفتم حقیقت داره !
_ تو مگه دیوانه ای ؟ خواب بودما !!!
_ پاشو جمع کن خودتو ببین این کتابو !!!
سرکادوگان با دیدن کتاب در دستان استر ناخودآگاه از جایش پرید و آرام اشاره کرد :
میگم دیوانه ای میگی نه!!! این کتاب کتاب خاطرات ممنوعه مرلین هستش ! از کجا ...
_ از قسمت ممنوعه کتابخانه !!!!
سرکادوگان سریع خودش را جمع و جور کرد و بین بچه های تازه وارد و کتاب نشست که نگاه آنها به کتاب نیفتد ! سپس اشاره به کتاب کرد و گفت :
_ خب مثلا چی چی رو میخوای نشون بدی به من ! بعد هم اینا نباید کتابو ببینن برامون دردسر میشه !
استر از کنار شونه سرکادوگان نگاهی به بچه های تازه وارد کرد و سری به نشانه منفی تکون داد و کتاب رو باز کرد و با انگشت اشاره اش به بندی از کتاب اشاره کرد !
سرکادوگان سرش را جلو کشید و نگاهی به صفحه پاره و سوخته کتاب انداخت که با خط ناخوانا نوشته شده بود
{ مرلین بعد از سفر به گذشته سنگ زمان را در دریاچه گود.......}
باقی نوشته سوخته و صفحه پاره شده بود .... سرکادوگان با چشمانی باز به استر زل زد و آرام زمزمه کرد : سنگ زمان!!! دریاچه گود...
استرجس لبخندی بر روی لبش نشست و گفت : آره دریاچه گودریک گریفیندور !

ادامه دارد .....

============================
پ.ن 1:
در ادامه استرجس و سرکادوگان به همراه چند تن از اعضای شجاع گریفیندور که دوست دارن به گذشته سفر کنن راهی دریاچه گودریک در دره گودریک میشن . اونها بعد از حوادث سخت سنگ رو به دست میارن و به گذشته سفر میکنند جایی که سوژه کلا طنز میشه و هزاران مشکل خنده دار براشون به وجود میاد !!!
============================
پ.ن 2 :
سوژه تا قبل از سفر به گذشته جدی هستش


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#4
هنوز دقایقی از ورودشان به مکان های اهریمنی نگذشته بود که اتفاقات وحشتناکی رخ داده بود . آرتور و پیتر از دسته جدا شده بودند و در گوشه ای از جنگل ظاهر شده بودند . آرکو هم به محض ورود به جنگل رفتار عجیبی از خودش نشان داد و از دسته جدا شد !

_استر دفعه ی قبلی این طوری نبود ! این رفتار رو اولین باره که دارم میبینیم
این سوالی بود که سرکادوگان پرسید .
استرجس ذهنش به شدت درگیر بود به اطراف نگاهی انداخت . این جنگل واقعا جایگاه اهریمن بود... هوا تیره تر از آخرین باری بود که استرجس پا به آنجا گذاشته بود . آخرین باری که یکی از اعضای گریفیندور را از دست دادند . درختان اندازشان بزرگتر شده بود . گیاهان هرزه بیشتر رشد کرده بودند . صدایی جز صدای تنفس ضعیف اعضا به گوش نمیرسید ! ولی چیزی که در ذهن استر بود این بود که آن را به زبان آورد :
_جنگل پیشرفت کرده !!!
_چی میگی ؟
سرکادوگان با سرعت دور خودش پیچید ... حق با استرجس بود از آخرین بار که در آنجا حضور داشتند تغییرات زیادی مشاهده میشد .
استرجس رو به اعضای گریفیندور کرد و گفت :
_ زیاد وقت نداریم باید سریع یک سرپناه پیدا کنیم . اگر همه چیز مثل گذشته باشه کلا یک ساعت بیشتر وقت نداریم تو این هوا تنفس کنیم مگه آنکه فضای سر بسته ای پیدا کنیم ! بعد از اون میگم که چی کار کنیم !
سرکادوگان سریع به سمت ملانی رفت تا کمک او کند از جای خودش بلند شود . اینیگو هم به سمت کوله هایی که با خودشان به جنگل رفت تا آنها را حمل کند !
_ یکی اون چراغ قوه ها رو روشن کنه !
همه به همدیگر نگاه میکردند ! وقتی بعد از چند ثانیه اتفاقی نیفتاد استرجس رو به ملت کرد و گفت : بدون چراغ قوه که نمیتونیم به مسیرمون ادامه بدیم !
_اینی که میگی چی هستش ؟
الکس راه خودشو از بین بقیه باز کرد و به سمت کوله های سفر رفت و وسیله ای عجیب را از بین سایر وسایل بیرون آورد و با زدن دکمه آن نور مسیر را روشن کرد !
ملانی با چشمانی پر از تعجب گفت :
_ این مشنگ ها خوب بلدن برای خودشون وسیله بسازن !
_الکس تمام چراغ قوه ها رو روشن کن بده دست بچه ها ! بچه ها من مسیر رو بلد نیستم یعنی هیچ کس بلد نیست ولی تنها چیزی که میتونم بگم یک چشمتون به آسمون باشه ! صدای جیسون و هر کدوم از بچه هایی که از ما جدا شدن رو شنیدین به سمتش بدون بقیه حرکت نمیکنین ممکنه تله باشه ! از آب دریاچه ها هم فاصله بگیرید ! بریم !

گروه گریفیندور که در شوک از دست دادن چهار تن از اعضای خود بود در میان جنگل تاریک مشغول به حرکت بود ! استرجس مدام مشغول حرف زدن بود و با خودش زمزمه میکرد ! حرفهایی که میزد بیشتر در مورد این مکان اهریمنی بود!!! سرکادوگان با وجود آنکه برای دومین بار در این مکان حضور پیدا میکرد بیشتر حواسش به استرجس بود و مشغول گوش دادن به حرفهای او بود . سایر اعضا نیز با ترس مشغول نگاه کردن به درختانی بودند که هر آن امکان داشت به آنها حمله کند !!!

_استر اون چیه اونجاست !
مخاطب صحبت های لوسی استر بود ولی همگان در جایشان خشکشان زد و به سمت محلی که لوسی اشاره میکرد برگشتند ! لوسی به درختی که حالت عجیب داشت اشاره میکرد ! در زیر درخت یک علامت به چشم می آمد ! استر از جلوی گروه خودش را به کنار لوسی رساند و با دست دست لوسی را که به سمت علامت بود پایین آورد !
علامت یک ضربدر با فلشی به سمت زمین بود !
_استر این علامت که ....
سرکادوگان خودش را به کنار استر رساند . نگاهی بین آن دو رد و بدل شد . سپس استر گفت:
_آخرین باری که اینجا بودیم متاسفانه همون طور که می دونید یکی از اعضای گریفیندور رو از دست دادیم . اسمش رومسا بود و اینجا ... نفس کوتاهی کشید و ادامه داد ... اینجا جایی که کشته شد ! این علامت رو هم بیل ویزلی کشید بر روی درخت !
صدای نفسهای کوتاه دیگران قطع شد . مشخص بود از ترس خشک شده اند .
_خبر خوب اینه که زیر این علامت اگر چیزی عوض نشده باشه یک کلبه مخفیه بریم چک کنیم!
در زیر علامت یک تونل کوچک وجود داشت که به شکل مرموزی مخفی بود !
ملانی که کم کم احساس خفگی میکرد گفت :
بچه ها من نمیتونم دیگه نفس بکشم !
سرکادوگان نیم نگاهی به ملانی انداخت و گفت :
_استر دیگه وقت نداریم بریم !
و تک تک بچه ها وارد تونل شدند !!!

استرجس آخرین نفری بود که از خروجی تونل بیرون آمد! آنها داخل کلبه ای چوبی بودند ! او نگاهی به دیوارها و سقف کلبه انداخت و خودش را تکاند و در همین حین گفت :
_آستر از دیوارها دور شو !
آستر مشغول بررسی دیوارها بود که با شنیدن این حرف از آن دور شد !
_بچه ها فعلا اینجا جامون امنه . یک کم استراحت میکنیم بعد ...
ملانی که انگار تازه هوا به ریهایش رسیده بود با صدای جیغ ماننده بلندی گفت :
_استراحت ؟ چطوری استراحت کنیم !؟ باید بریم دنبالشون !
استر که انگار فشار حضورش در این مکان اهریمنی بر رویش بیش از اندازه بود ناگهان از کوره در رفت و با فریادی بسیار بلند به بیرون از پنجره های تاریک کلبه اشاره کرد و گفت:
_اینجا نفرین شدس . فکر کردی نگران بقیه نیستم ؟ ندیدی آرکو چطوری رفتار کرد ؟ اگر بیشتر از یک ساعت تو هوای این جنگل لعنتی باشیم رفتارمون میشه مثل آرکو ! این هوا مسمومه ولی نمیکشه ... این هوا باعث میشه رفتارمون مثل آرکو بشه که در نتیجه از گروه جدا میشیم و طعمه یکی از حیوان های این جنگل ! به اعضای گروهت نگاه کن باید یک کم استراحت کنن تا بعد بریم بیرون ! اینجا کلا در طول روز یک تا دوساعت بیشتر هوا روشن نیست ! حتی اگر یک حشره نیشتون بزنه مردین !!!!!!!!
ملانی با شنیدن این حرفها خیلی آرام بر روی زمین نشست ....
سرکادوگان نگاهی به بیرون از پنجره انداخت و در همین حین گفت :
_باید دو تا گروه بشیم و سریع بریم و دوباره برگردیم اینجا
استرجس که خون بر روی رگ های صورتش میجوشید با صدایی بسیار آرام گفت :
_آره ولی اگر یک مرتبه دیگه صدای بلندی تو جنگل بپیچه هممون مردیم !!! پس فعلا استراحت کنید .....

ادامه دارد ......



عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
#5
ولی دامبل جون ما نگاه کن ببین آرتور چه خوشگله ...
دامبلدور نگاهش را به آرتور منعطف کرد . آرتور یک آینه ظاهر کرده بود و داشت جلوش قیافه میومد .
دامبلدور :

من خستتون نمیخوام بکنم ولی در حال حاضر ملانی ناظر شماست بهتره بگردید به تالارتون چون گویا سخنرانی دارند ...
ملت دست از پا شکسته تر از پله های عقاب پایین اومدند . به محض بسته شدن عقاب جرج گفت : اصلا چه معنی ای داره که یکی به غیر از ویزلی ها ناظر بشه ؟
فرد به برادرش نگاهی کرد و گفت :
_چه خوشگل شدی امشب
آرتور که تازه یادش اومده بود از دفتر دامبلدور اومدن بیرون گفت : برگردیم تالار ببینیم ملانی چه سخنرانی ای داره ....

داخل تالار ...
ملانی بر روی صندلی ایستاده بود و مشغول نگاه کردن به تک تک اعضای گریفیندور بود که اعضای خانواده ویزلی مثل لشگر شکست خورده وارد تالار شدن ...
ملانی صدایش را صاف کرد و گفت :
ممنونم از همگی که به من اعتماد کردید ... به همین مناسبت یک جشن کوچکی در ایوان گریفیندور برگزار میشه . شب دور هم جمع میشیم.
رون ویزلی با یک صدایی شبیه سوت سعی کرد به پرسی اشاره کنه ولی پرسی متوجه نمیشد به همین دلیل با لگد گذاشت تو فرق سر پرسی....
_یواش بابا .... عجب اسبی هستیا ....
_یک ساعته اینجا دارم خودمو میکشم حواست نیست خب ... میگم ملانی حواسش نیست اونجا ایوان گریفیندور نیست اسمش ایوان مخوفه ...
فکرهای زیادی از ذهن پرسی مشغول عبور بود .... اااا بی تربیت به اون فکر چی کار داری ... افکار رو درست باید ببینی ...
_بهترین فرصته که بابا رو بزاریم جای ملانی ....

ادامه دارد ....
=================

راهنمایی جهت ادامه :
دوستان من سعی کردم بین طنز و جدی موضوع رو نگه دارم و یک مقدار موضوع رو باز کنم تو ایوان مخوف میشه هزاران اتفاق برای ملانی بیفته چه به صورت طنز چه به صورت جدی ....
و ممنون از لوسی که خلاصه پست های قبل رو نوشته بود .


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
#6
تالار گرم و صمیمی گریفیندور مثل همیشه بود و اعضای تالار در میان سرمای زمستان گرمای محسوسی به فضای تالار داده بودند . اعضای سال اولی گروه مثل روال قبلی در میان سال بالاتری ها حضور داشتند و این حضور نشانه ی یک چیز بود ... همدلی

در کنار شومینه آرکو مشغول صحبت با ملانی و جیسون بود و صدای خنده هاشون در میان همهمه ی اعضای به وضح به گوش میرسید . آرتور با وجود اینکه مشغول صحبت با ارواح مرگ بود نیم نگاهی به بیرون از پنجره داشت زیرا طوفان بسیار سهمگینی در بیرون از هاگوارتز مشِغول بارش بود

آستر بالاخره بعد از دو هفته از مسافرت برگشته بود و با خودش یک وسیله مشنگی آورده بود به اسم دارت, و سخت مشغول بازی با آن بود. اینیگو و الکس مشغول نظاره آستر بودند و همزمان پچ پچ هم میکردند زیرا این اولین بار بود که یک وسیله مشنگی وارد تالار گریفیندور شده بود و برا اینیگو تازگی داشت. الکس داشت با دست به نحوه بازی با دارت برای اینیگو اشاره میکرد .
صدای رعد و برق به شدت زیاد بود ولی گرمای داخل تالار مانع از ترس شنیدن صدای آن میشد . صدای ترق ترق شومینه گرم گریفیندور نیز احساس امنیت را در داخل تالار پخش میکرد .
در این بین استرجس مشغول صحبت با سرکادوگان بود ولی از درون بسیار آشفته بود . سرکادوگان که حسابی حواسش به بحث بود از طوفان بیرون بی خبر بود ولی استرجس به شدت نگران طوفان بود و افکار زیادی از جلوی چشمش میگذشت . حتی صدای سرکادوگان را که در نزدیکی خودش بود نمیشنید ....
فکرهایی که از سرش عبور میکرد بسیار سریع بود ... آخرین باری که چنین طوفانی را با چشمان خود دیده بود اتفاقات بسیار وحشتناکی افتاده بود ...
_استر استر
رشته افکار استر پاره شد .... سرش را بلند کرد و به چشمان سرکادوگان نگاه کرد ...
_خوبی؟
_ااااام آره .... فکرم درگیر بود میگم تو این طوفان برات عادیه ...؟
سرکادوگان به پنجره تالار چشم دوخت و گفت :
_آره چطور مگه ؟
_هیچی من الان میام ....
استرجس با سرعت تالار را ترک کرد .

جیسون با صدای خنده ی بلندی از جایش بلند شد و گفت :
_من برم راهنمای کوییدیچ رو از اتاقم بیارم الان برمیگردم ....
و به سرعت از پله های خوابگاه پسران بالا رفت ....

_همینه .....
آستر با فریادی توجه همگان را به خودش جلب کرد .
_ اصلا پرتاب دارت برای خودمه ....
همه ی حضار خندیدند .

امشب قرار بود به علت سرما هوا شام در تالارهای خصوصی سرو شود و تقریبا شام آماده بود . همه در کنار میز شام که به روش جادویی در تالار ظاهر شده بود حضور داشتند به جز دو نفر ... استر و جیسون ...
ملانی نیم نگاهی به همه انداخت و گفت :
جیسون هنوز نیومده ؟ استر کجاست ؟
سرکادوگان دستش را پشت سر گذاشت و با چشم به ورودی تالار اشاره کرد و گفت : استر که رفت بیرون از تالار . جیسونم که من دیدم رفت تو خوابگاهش...
ملانی گفت :
_ من میرم ببینم جیسون برای چی دیر کرده ؟؟؟!!!!
_ استر هم الان پیداش میشه .....
این جمله آرتور بود ....

صدای جیغی همگان را از جای خود پراند .... صدای از راهروی خوابگاه به گوش رسید . همه از جایشان بلند شد و به دنبال صدای جیغ حرکت کردند . منبع صدا مشخص بود ملانی ...
ملانی در جایش خشک شده بود و با صدای حضاری که کنارش ایستاده بودند با دست به مکانی اشاره کرد ...
در کنار پله های خوابگاه دختران یک دریچه ظاهر شده بود که قبلا در جای خود نبود .... در کنار دریچه دودهای سیاهی دیده میشد که منشا آن خود دریچه بود ... در جلوی دریچه کتاب راهنمای کوییدیچ به چشم میخورد که بر روی زمین با صفحات باز افتاده بود ... آرکو از پله های خوابگاه به محض دیدن کتاب بالا رفت .

سرکادوگان یک قدم به سمت دریچه نزدیکتر شد و با صدای لرزان گفت :
_اینکه..... اینکه ....
_دریچه ورود به مکان های اهریمنی هستش.
حضار به سمت صدا برگشتند . استرجس در پشت جمعیت ایستاده بود و چهره ای ناراحت به سمت دریچه حرکت کرد و آرام زمزمه کرد : مکان های اهریمنی ...
سپس چرخید و ایستاد و با صدایی سرشار از ترس گفت :
_این دریچه چندین سال پیش که طوفانی شبیه به این طوفان میبارید ظاهر شد و اتفاقات بدی افتاد ... سرکادوگان تو که یادته ....
سرکادوگان فقط به استر نگاه میکرد و قدرت سخن گفتن نداشت .
_جیسون ....
حضار به بالای پله ها و آرکو خیره شدند .
_جیسون نیست ...
استر به سمت دریچه برگشت ابتدا به کتاب و سپس به دریچه اشاره کرد و آرام گفت :
_جیسون از دریچه عبور کرده .... اون الان داخل دنیای اهریمنی هستش ...
صدای گریه ی آرکو در هوا پیچید ...
دقایق زیادی گذشت و به جز صدای گریه آرکو صدای دیگری به گوش نمیرسید ...ملانی بر روی پله های راهرو نشسته بود تا کمی از شوک وارد شده بهش کم شود . بقیه اعضا نیز فقط ایستاده نظاره گر دریچه بودند .بالاخره سرکادوگان که انگار قدرت تکلمش بازگشته بود گفت :
_استر باید بریم دنبالش .... دفعه ی قبلی رو یادته ....
_معلومه که یادمه .یادمه رومسا رو از دست دادیم ... نیاز نیست بهم یادآوری کنی .... استر این جمله را با فریاد بسیار بلندی گفت.

با گفتن این جمله گریه آرکو ناگهان قطع شد ....
_باید بریم دنبالش ....
_شما نمیدونید اون ور دریچه چه چیزهایی انتظارمون رو میکشه .... ولی ..... آره میریم دنبالش ...

ادامه دارد ......


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۵ ۱۲:۵۹:۱۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۵ ۱۳:۱۰:۴۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۵ ۱۳:۱۳:۵۰

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#7
سوروس و سیروس از اتاق بیرون رفتند ولی تمامی افراد حاضر در اتاق به دامبلدور چشم دوخته بودند . دقیقه های زیادی گذشت ولی جز صدای لرزش پنجره به دلیل طوفان بیرون صدایی از کسی در نیامد .

صدای کریچر که در طبقات پایین نیز مشغول نظافت بود به گوش میرسید ولی مطمئنا جن خانگی از اوضاع داخل محفل با خبر نبود .

بالاخره صدای نفس دامبلدور همه را به خود آورد . نفس طولانی ای کشید و گفت :
_اگر همه ی شما به سوروس شک دارید من نمیتونم بگم که اون بی گناهه ولی میتونم نقشه ای پیاده کنم که اگر جاسوسی در بین ما هستش شناسایی بشه .

مالی ویزلی از جایش بلند شد و لباسهایش را مرتب کرد و نیم نگاهی به آرتور انداخت و گفت :
ما به سوروس شک داریم ولی مطمئنا اگر جاسوس اون نباشه و شخص دیگری باشه خیلی خوشحالتر خواهیم شد . آلبوس یک نگاهی به دور و اطرافت بنداز ....

دامبلدور رویش را برگرداند و در نگاه اول ریموس را دید که درمانده بر روی زمین نشسته بود و سرش را با دستانش گرفته بود ... بقیه اعضا هم دست کمی از اون نداشتند . ناگهان دامبلدور از جایش بلند شد و گفت:
_امروز بعد از ظهر جلسه در آشپرخانه ...
سپس با قدم های بلند اتاق را ترک کرد .
حضار چشم هایشان بر روی یکدیگر قفل شده بود .

ساعت 18 عصر

اعضای گروه محفل ققنوس در آشپرخانه گرد هم آمده بودند . کریچر نیز در کنار اجاق مشغول تهیه شام بود که بوی بسیار زننده ای از آن به هوا برخواسته بود . اعضا منتظر حضور دامبلدور بودند . سیروس که نگاهش بر روی اسنیپ قفل شده بود با صدای زمزمه مانندی رو به ریموس کرد و گفت:
من مطمئنم خودشه ...
ریموس که حواسش به کریچر بود گفت :
منم مطمئنم شب شام نداریم ...
سیروس نگاهش را از اسنیپ به ریموس برگرداند و خواست جمله ای بگوید که دامبلدور از پله های آشپزخانه وارد شد .
صدایی بجز قل قل غذای روی اجاق به گوش نمیرسید . حتی صدای طوفانی که روزهای متوالی بدون وقفه مشغول باریدن و کندن درختان خیابان بود به گوش نمیرسید . دامبلدور به اعضای محفل ققنوس نگاهی کرد و سر انجام پس از وقفه ای طولانی گفت :
ما از خانه شماره 12 نقل مکان میکنیم .....

ادامه دارد ......


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸
#8
با سلام
استاد خدمت شما

تکلیف بنده

ممنونم


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
#9
دفترچه خاطرات عزیز:

یادمه در زمانی که پدربزرگم زنده بود یک خاطره برام تعریف کرد من تا چندین سال متوجه اون خاطره نشده بودم تا اینکه در کوچه دیاگون به دوره گردی برخورد کردم که اون اتفاق باعث شد تمامی خاطرات پدربزرگم برام تداعی بشه

ماجرا این از این قرار بود که پدربزرگم برام تعریف کرده بود که ساعت هایی که در خانه های ما به صورت جادویی بود در ابتدا در خانه های ماگلی وجود داشت من هیچ موقع این را باور نمیکردم. پدر بزرگم بارها برام تعریف کرده بود که چطوری این ساعت ها به صورت جادویی در آمده بودند و تغییر کرده بودند . خاطرات پدربزرگم به این مورد اشاره میکرد که اولین بار حساسین بالادین در دهکده تالاشان کشور ایتالیا با ساعت در خانه غریبه ای ماگلی به نام ناتاشیا آشنا شده بود و آن ساعت را با یک تکه پارچه ای جادویی که منزل را به صورت جادویی تمیز میکرد تعویض کرد .
بعد از آن ساعت را به کشور آمریکا برد و به همراه برادر خود به وسیله جادوهای زیادی سحر کرد ولی تغییراتی در داخل آن به وجود نیامد بنابراین در آن زمان از طریق برادر خود که در بازار جادوهای سیاه آشنایی داشت با جادوگر تبه کار معامله ای کردند و از او یک فنر کشنده دریافت و در داخل ساعت قرار دادند و از طریق جادوهای سیاه ساعت جادویی را راه انداختند .

روزی که من به دوره گردی در کوچه دیاگون برخورد کردم با خود چیزی را زمزمه میکرد که من درجا خشک شدم ... وسیله ای که آن ها با جادوگر سیاه تعویض کرده بود ... چوب دستی دریا ... تنها چوب دستی ای که در داخل آن آب دریا وجود داشت را به جادوگر سیاه داده بودند و فنر سیاه را دریافت کرده بودند . دوره گرد با خود زمزمه میکرد :

آب دریا چوب دستی 400 گالیون ...

پس خاطره ی پدربزرگ من درست بود ... ساعت های جادویی ساخته ماگل ها بود با جادوی سیاه ...


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#10
پارت سوم :

در ورزشگاه :

طرفداران دو تیم کم کم وارد ورزشگاه می شدند . صداهای جیغ هیاهو خوشحالی در تمام فضا پیچیده بود و هیچ کس از خطری که در پیش رو بود اطلاع نداشت . کم کم جمعیت در ورزشگاه جایگاه ها را پر کرده بودند که بازیکنان دو تیم به همراه دو داور وارد زمین شدند .

به محض ورود بازیکنان فریاد تماشگران به اوج خود رسید و صدای سوت های ممتد در محوطه ی ورزشگاه پیچید ...

نزدیک به ورزشگاه :

سرکادوگان و ناپلئون با سرعت هر چه تمام تر به سمت ورزشگاه در حرکت بودند ولی غول ها به هیچ عنوان فاصله ی خود را با آنها کم نمیکردند ...
_ببین مطمئنی ؟
_ کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم چون تو سرزمین غول ها هستیم نیاز به کمک داریم ...
بنابراین سرعت خود را بیشتر کردند که هر چه سریعتر به ورزشگاه برسند .

ورزشگاه غول های غارنشین به دلیل دور بودن به سرزمین جادوگران همواره به سرزمین خطر مشهور بود ولی کمتر جادوگری بود که به آن منطقه سفر داشت . برای این مسابقه از بلیط های جادویی ظاهر شو استفاده شده بود که جدیدترین وسیله ی حمل و نقل در دنیای جادویی به حساب می آمد و به محض اتمام بازی با همان بلیط ها بازیکنان و سایر تماشگران میتوانستند به مبدا خود بازگردند و تنها ایراد این بلیط ها دقیقا همین مورد بود که امکان استفاده زودتر از زمانی که برایشان تعیین شده بود وجود نداشت .
البته آن روز تعداد زیادی از کاراگاهان وزارتخانه نیز در ورزشگاه جهت تامین امنیت حضور داشتند ولی کسی انتظار اتفاقی که در پیش رو بود را نداشت .

در ورزشگاه :

با صدای سوت هیجان به اوج خود رسید و صدای گزارشگر بازی که به نظر می رسید مروپ گانت باشد به گوش رسید ...

حالا کوافل در اختیار پاندا از تیم اراذل هستش ... امروز گویا ناپلئون یکی از بهترین مهاجمین این فصل دچار مشکل شده و در بازی حضور ندارد و از آن سمت نیز سرکادوگان یکی از اعضای غایب تیم تشت به حساب می آید ...

استرجس که از ابتدای بازی دلشوره ی عجیبی داشت به سمت آسمان اوج گرفت و شروع به بررسی نقطه نقطه زمین برای پیدا کردن گوی زرین کرد

سرکادوگان و ناپلئون کاملا به ورزشگاه نزدیک شده بودند به صورتی که صدای گزارشگر را به صورت واضح می شنیدند .
سرکادوگان فریاد زد :
در رو بشکون !!!!
ناپلئون که گویا منتظر این فرمان بود با اسب خود مستقیما به سمت دروازه ورزشگاه هجوم برد...

بوممممممممممممم!

ناپلئون بر روی زمین پرتاب شد و بعد از آن نیز سرکادوگان نقش زمین شد ...
سکوت .....
سکوت .....

سکوت عجیبی ورزشگاه را پر کرده بود ... بازیکنان دست از بازی کشیده بودند و تماشاگران نیز به دو بازیکن نقش زمین شده در زمین خیره شده بودند ...
ناپلئون سرش را بلند کرد به با صدایی بسیار آهسته که در آن سکوت به نظر فریاد میرسید گفت :
غول ها اومدن ...
سپس از هوش رفت ....

بوممممممممممممم!!!

دیوار ورزشگاه در سمت جنوبی که سرکادوگان و ناپلئون وارد شده بودند خورد شد و ...
ثانیه ای بعد در میان خاک و دود چهره ی غول های وحشی نمایان شده بود . همه گویا خشک شده بودند زیرا قرار بود که امنیت بازی به صورت کامل تامین شود ...
غــــــــــــــــــــــــــول !
صدای دختر بچه ای از میان تماشگران بلند شد و این تازه آغاز ماجرا بود ... همه به خودشان آمده بودند ولی فایده ای نداشت . جادوگران و ساحره ها در میان غول ها گرفتار شده بودند . جیغ ها و فریاد های حاکی از ترس در هوا پیچیده بود .ملانی اولین نفر از بین بازیکنان بود که به خود آمد و در کنار سرکادوگان فرود آمد ولی ای کاش این کار را نمیکرد . زیرا توجه احمق ترین غول را به خود جذب کرد . ملانی فریاد زد :
کادوگان بدو ....

ولی فایده ای نداشت زیرا غول تقریبا 2 متر با او فاصله داشت و چون توجهش جلب شده بود پایش را بر روی او گذاشت ....
ملانی از اعماق وجود خود جیغ کشید و ثانیه ای بعد همان بلایی که سرکادوگان سرش آمده بود بر سر او نیز آمد ...
آستریکس که از همه ی بازیکن ها بیشتر اوج داشت در میان آن همه هیاهو فریاد زد باید اوج بگیریم اونا نمیتونن پرواز کنن ...
انگار غول ها این حرف آستریکس را شنیده بودند ... ثانیه ای بعد غول ها در هوا بودند ...

فلش بک کتاب تاریخ وزارت خانه سحر و جادو جلد سیزده فصل ده :
غول های غارنشین وحشی در سرزمین خود از جادویی بهره مند هستند که امکان پرواز به آن ها را میدهد و آنها نیز در مواقع اضطراری میتوانند به زبان انسان ها سخن بگویند .

زمان حال :
صداهای مبهم و جیغ های خفیفی در گوش ایماگو میپیچید ... سرمای زمین چمن را در کنار چشم هایش حس میکرد ... صدای فریاد ها از فاصله ی خیلی دور به گوش می رسید ... به نظر میرسید که قدرت باز کردن چشم هایش را ندارد ولی با تمام قوا سعی کرد که چشم هایش را باز کند ... صحنه ای که به صورت تار مشاهده میکرد غیر قابل تصور بود ! ورزشگاه تخریب شده بود و قسمتی از ورزشگاه نیز آتش گرفته بود .... در نزدیکی صورت خود جاروی خورد شده آرتور را مشاهده کرد ولی خود او را نتوانست پیدا کند .
صدای قدم هایی در گوشش جان گرفته بود که با هر صدا زمین نیز به لرزه در می آمد . صدا از پشت سرش می آمد بنابراین سعی کرد که گردن خود را بچرخاند که اصلا کار آسانی نبود . با هزاران درد و زحمت این کار را انجام داد و چیزی را که میدید غیر قابل تصور بود
بزرگترین غولی که در تمام عمرش حتی عکسش را هم دیده بود در برابر غول که صورتش در نزدیکی صورت او بود کوچک به نظر میرسید .
غول به دقت داشت او را نظاره میکرد و انگار منتظر کوچکترین حرکت او بود ولی ایماگو امکان تکان دادن خود را نداشت زیرا میدانست که کمرش شکسته است... ثانیه هایی به همین منوال گذشت تا اینکه غول لب به سخن گذاشت :
از اول هم گفته بودیم اگر بازی در این سرزمین برگزار بشه زنده نخواهید ماند ...

آخرین صحنه ای که ایماگو دید مشت گره کرده غول بود که سمت سرش آمد ....

هفته بعد
روزنامه صبح جادوگران :

بزرگترین حماقت ... همگی مرده اند ... چه کسی پاسخ گو است ؟


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.