تالار گرم و صمیمی گریفیندور مثل همیشه بود و اعضای تالار در میان سرمای زمستان گرمای محسوسی به فضای تالار داده بودند . اعضای سال اولی گروه مثل روال قبلی در میان سال بالاتری ها حضور داشتند و این حضور نشانه ی یک چیز بود ... همدلی
در کنار شومینه آرکو مشغول صحبت با ملانی و جیسون بود و صدای خنده هاشون در میان همهمه ی اعضای به وضح به گوش میرسید . آرتور با وجود اینکه مشغول صحبت با ارواح مرگ بود نیم نگاهی به بیرون از پنجره داشت زیرا طوفان بسیار سهمگینی در بیرون از هاگوارتز مشِغول بارش بود
آستر بالاخره بعد از دو هفته از مسافرت برگشته بود و با خودش یک وسیله مشنگی آورده بود به اسم دارت, و سخت مشغول بازی با آن بود. اینیگو و الکس مشغول نظاره آستر بودند و همزمان پچ پچ هم میکردند زیرا این اولین بار بود که یک وسیله مشنگی وارد تالار گریفیندور شده بود و برا اینیگو تازگی داشت. الکس داشت با دست به نحوه بازی با دارت برای اینیگو اشاره میکرد .
صدای رعد و برق به شدت زیاد بود ولی گرمای داخل تالار مانع از ترس شنیدن صدای آن میشد . صدای ترق ترق شومینه گرم گریفیندور نیز احساس امنیت را در داخل تالار پخش میکرد .
در این بین استرجس مشغول صحبت با سرکادوگان بود ولی از درون بسیار آشفته بود . سرکادوگان که حسابی حواسش به بحث بود از طوفان بیرون بی خبر بود ولی استرجس به شدت نگران طوفان بود و افکار زیادی از جلوی چشمش میگذشت . حتی صدای سرکادوگان را که در نزدیکی خودش بود نمیشنید ....
فکرهایی که از سرش عبور میکرد بسیار سریع بود ... آخرین باری که چنین طوفانی را با چشمان خود دیده بود اتفاقات بسیار وحشتناکی افتاده بود ...
_استر استر
رشته افکار استر پاره شد .... سرش را بلند کرد و به چشمان سرکادوگان نگاه کرد ...
_خوبی؟
_ااااام آره .... فکرم درگیر بود میگم تو این طوفان برات عادیه ...؟
سرکادوگان به پنجره تالار چشم دوخت و گفت :
_آره چطور مگه ؟
_هیچی من الان میام ....
استرجس با سرعت تالار را ترک کرد .
جیسون با صدای خنده ی بلندی از جایش بلند شد و گفت :
_من برم راهنمای کوییدیچ رو از اتاقم بیارم الان برمیگردم ....
و به سرعت از پله های خوابگاه پسران بالا رفت ....
_همینه .....
آستر با فریادی توجه همگان را به خودش جلب کرد .
_ اصلا پرتاب دارت برای خودمه ....
همه ی حضار خندیدند .
امشب قرار بود به علت سرما هوا شام در تالارهای خصوصی سرو شود و تقریبا شام آماده بود . همه در کنار میز شام که به روش جادویی در تالار ظاهر شده بود حضور داشتند به جز دو نفر ... استر و جیسون ...
ملانی نیم نگاهی به همه انداخت و گفت :
جیسون هنوز نیومده ؟ استر کجاست ؟
سرکادوگان دستش را پشت سر گذاشت و با چشم به ورودی تالار اشاره کرد و گفت : استر که رفت بیرون از تالار . جیسونم که من دیدم رفت تو خوابگاهش...
ملانی گفت :
_ من میرم ببینم جیسون برای چی دیر کرده ؟؟؟!!!!
_ استر هم الان پیداش میشه .....
این جمله آرتور بود ....
صدای جیغی همگان را از جای خود پراند .... صدای از راهروی خوابگاه به گوش رسید . همه از جایشان بلند شد و به دنبال صدای جیغ حرکت کردند . منبع صدا مشخص بود ملانی ...
ملانی در جایش خشک شده بود و با صدای حضاری که کنارش ایستاده بودند با دست به مکانی اشاره کرد ...
در کنار پله های خوابگاه دختران یک دریچه ظاهر شده بود که قبلا در جای خود نبود .... در کنار دریچه دودهای سیاهی دیده میشد که منشا آن خود دریچه بود ... در جلوی دریچه کتاب راهنمای کوییدیچ به چشم میخورد که بر روی زمین با صفحات باز افتاده بود ... آرکو از پله های خوابگاه به محض دیدن کتاب بالا رفت .
سرکادوگان یک قدم به سمت دریچه نزدیکتر شد و با صدای لرزان گفت :
_اینکه..... اینکه ....
_دریچه ورود به مکان های اهریمنی هستش.
حضار به سمت صدا برگشتند . استرجس در پشت جمعیت ایستاده بود و چهره ای ناراحت به سمت دریچه حرکت کرد و آرام زمزمه کرد : مکان های اهریمنی ...
سپس چرخید و ایستاد و با صدایی سرشار از ترس گفت :
_این دریچه چندین سال پیش که طوفانی شبیه به این طوفان میبارید ظاهر شد و اتفاقات بدی افتاد ... سرکادوگان تو که یادته ....
سرکادوگان فقط به استر نگاه میکرد و قدرت سخن گفتن نداشت .
_جیسون ....
حضار به بالای پله ها و آرکو خیره شدند .
_جیسون نیست ...
استر به سمت دریچه برگشت ابتدا به کتاب و سپس به دریچه اشاره کرد و آرام گفت :
_جیسون از دریچه عبور کرده .... اون الان داخل دنیای اهریمنی هستش ...
صدای گریه ی آرکو در هوا پیچید ...
دقایق زیادی گذشت و به جز صدای گریه آرکو صدای دیگری به گوش نمیرسید ...ملانی بر روی پله های راهرو نشسته بود تا کمی از شوک وارد شده بهش کم شود . بقیه اعضا نیز فقط ایستاده نظاره گر دریچه بودند .بالاخره سرکادوگان که انگار قدرت تکلمش بازگشته بود گفت :
_استر باید بریم دنبالش .... دفعه ی قبلی رو یادته ....
_معلومه که یادمه .یادمه رومسا رو از دست دادیم ... نیاز نیست بهم یادآوری کنی .... استر این جمله را با فریاد بسیار بلندی گفت.
با گفتن این جمله گریه آرکو ناگهان قطع شد ....
_باید بریم دنبالش ....
_شما نمیدونید اون ور دریچه چه چیزهایی انتظارمون رو میکشه .... ولی ..... آره میریم دنبالش ...
ادامه دارد ......
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در 1400/5/5 13:59:16
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در 1400/5/5 14:10:40
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در 1400/5/5 14:13:50